امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

§ سوتی های بچه ها § خاطرات خنده دار §

#91
(1388 اسفند 27، 15:16)M.D. Eli نوشته است: نه اون پوریا یی که شما گفتید یکی دیگه از بچه های قدیمیه کانون بود

که دیگه نیستش

e?

یعنی یه پوریای دیگه بوده 4chsmu1

پس اینم یه سوتی از خودم

فک کردم همین پوریاست 4fvfcja Smiley-face-cool-2
.
 سپاس شده توسط
#92
اين تاپيك و تازه خوندم خيلي جالب بود روحم شاد شد4fvfcja ديدم بد نيست بعضي از سوتي ها و خاطرات و بنويسم
البته نميتونم همشو بگم بعضي ها به دليل امنيتيSmiley-face-cool-2 و بعضي هام كه بايد سانسور شه


يه بار با دوستم رفتيم خريد دوستم 7-8 تا لباس انتخاب كرد تا پرو كنه منم بيرون ايستادم يكي يكي لباسها رو ميگرفتم ميدادم به فروشنده آخرش هم هيچكدوم رو انتخاب نكرد ما هم اومديم از مغازه بيايم بيرون كه...
بــــــــــــــــــــوق...بـــــــــــــوق صدا اومد17
منو دوستم با هم يه قدم عقب برداشتيم دوستم دوباره اومد جلو ... همينكه من قدم برداشتم بيام جلو ديدم دوباره
بــــــــــــــــــــوق...بـــــــــــــوق صدا اومد17
حالا هم فروشنده هم دوستم دارن نگام ميكن فروشنده چپ چپ دوستم هم1744337bve7cd1t81
دوستم گفت چيزي همراهته... گفتم نــــــــــــــه... به دستام نگاه كردم ديدم كناره كيفم يه پيراهن مشكي رو دستم آويزونه 1744337bve7cd1t81
نميدونم از كجا مونده بود رو دستم حالا مگه من و دوستم ميتونيم جلو خنديدنمونو بگيريم
ديدم فروشنده گفت اشكالي نداره منم پيراهنو بهش دادم و اومديم بيرون
ولي هر وقت از كناره اون مغازه رد ميشم به ياد اون سوتي يه لبخند رو لبم مياد4fvfcja
اينم يكي ديگه
داشتم با دوستم تو خيابون ميرفتيم كه پسر عمه ام و ديدم اونم با ما اومد اون موقع خانواده ام دچار مشكلي شده بود كه دوست نداشتم دوستم متوجه شه كه وقتي سر صحبت باز شد پسر عمه ام اون مشكل و پيش كشيد و دوستم متوجه شد:smiley-yell:
وقتي رفتم خونه به مامانم گفتم چرا مشكلمونو به خانواده عمه ام گفت كه پسر عمه ام به دوستم بگه :smiley-yell:
كه ديدم مامان داره چپ چپر نگام ميكنه
منم كه متوجه فكري كه تو ذهن مامانم ميگذشت شدم نگو كه مامان فكر كرد بين پسر عمه ام و دوستم رابطه اي هستش منم ديگه مامان و از اين اشتباه بيرون نياوردم
4chsmu1
شبهاي بلند بي عبادت چه كنم
جسمم به گناه كرده عادت چه كنم
دوستان همه گويند خدا مي بخشد
گيرم كه ببخشد ز خجالت چه كنم
[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
#93
اينم يه سوتي كه نقل قوله
تو دبيرستان يه معلم داشتيم كه خيلي باهاش راحت بوديم اين آقا كمي چاق بود يه بار سر كلاس بحث شد كه آقا شما چاقي جواب داد نه من الان اين لباس تنمه به نظر چاق ميام كه يكي از دخترها پاشد و گفت آقا ما شما رو لخت هم ديديم همين قدر بودين42
اينم نقل قوله
تو يه دانشگاه دخترونه يه استاد داشتيم كه خيلي خجالتي بود يه روز كه سر كلاس اومد متوجه شديم شلوارش تو جورابشه همه بچه ها شروع كردند به خنديدن استاد هم كه نميدونست بچه ها واسه چي ميخندن فقط سرخ و سفيد ميشد تا اينكه يكي از بچه هاي شيطون كلاس بهش گفت ببخشيد استاد شلوارتون كه استاد سرخ شد رفت كنار ديوار و روشو سمت ديوار كرد كه زيپ شلوارشو بكشه بالا كه كلاس منفجر شد طفلي عين لبو سرخ شد حتي خودش هم داشت ميخنديد
شبهاي بلند بي عبادت چه كنم
جسمم به گناه كرده عادت چه كنم
دوستان همه گويند خدا مي بخشد
گيرم كه ببخشد ز خجالت چه كنم
[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
#94
امپراطور سوتی خودش میاد نگران نباشcheshmak

دیروز یه سوتی خِجل کننده دادم

تو بهشت زهرا بودم
یه پرایده که یه زن و شوهری توش نشسته بودند ، کنارم وایستاد
ازم پرسیدند آقا این وانت گل برایه شماست ؟
(میخواست گل بخره)
منم فکرم تویه عالمه مردگان بودTears4fvfcja
عینه ببوها گفتم نمیدونم !!! 17
اینو گفتم ، خانمه تقریبا زد زیر خنده! 1276746pa51mbeg8j
 سپاس شده توسط
#95
سلام

برای اولین بار که سوار مترو شدم..
تو شهر ما 15 سالی هست که دارن میزنن هنوز آماده نشده!!!...
با دوستام بودم...منم ناشی...تازه اینکه با مردا توی یه واگن بودیم برام خیلی عذاب آور بود..میخواستم خودم و کنترل کنم که به کسی نخورم..
خلاصه..
قطار داشت راه می افتاد..منم که انتظار این همه تکون رو نداشتم رسما تلو تلو میخوردم...[تصویر:  84.gif]
تا اینکه یه آقاهه دلش برام سوخت و پاشد تا جاشو بده به من..
حالا از اون اصرار از من انکار ...[تصویر:  34efamg.gif]

آخرش بازم قطار تکون شدید خورد و من مجبوری نشستم..وگرنه ولو میشدم...42

به محض نشستن من، دوستم که از خنده مرده بود گفت: پاشو بریم پایین...1744337bve7cd1t81

رسیده بودیم!!!!![تصویر:  4fvgdaq_th.gif]

53258zu2qvp1d9v
موفق باشین..یاعلی.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

 سپاس شده توسط
#96
یه بار تویه سایته دانشگاه کامپیوتر خالی نبود و من و دوستام هم به یه کامپیوتر احتیاج داشتیم

یک کامپیوتر رو یه دختره لاک کرده بود
و گذاشته بود رفته بود (چه گلهایی هستند این دخترها!!53258zu2qvp1d9v)

منم نمیدونم چی شد ولی بدجوری حسه ششم گیرداده بود
نشستم پایه کامپیوترش و تویه قسمت پسورد زدم : 12345
!!!!!1744337bve7cd1t81
رفتم تویه اکانتش !!1744337bve7cd1t81
طرف پسوردش رو گذاشته بود 12345 !!1744337bve7cd1t81
4fvfcja
نمیدونم چرا یه دفعه به ذهنم رسید این کار رو بکنم ، شاید واقعا حسه ششم بوده باشه !

ولی آخرش که کارمون تموم شد
پسورده طرف رو عوض کردیم haha
تا دیگه لاک نکنه بره و پسوردش رو بزاره 12345 !!haha

نکته : مواظبه حسه 6امه منم باشین !!Smiley-face-cool-2
4fvfcja4fvfcja
 سپاس شده توسط
#97
سلام
حالا که کله پسورد شد, یه چی بگم حال کنین
ساله اول دانشگاه که بهمون اکانت میدادن پسوردش شماره دانشجوییمون بود و باید خودمون تغییرش میدادیم
ولی خیلی از بچه ها(بیشتره بیشتر دخترا!) تا مدت زیادی تغییرش نداده بودن!
و ما هم دسترسی کامل به یوزرشون داشتیم و مثلا میتونستیم براشون درس بگیریم , یا حذف کنیم!یا هر بلای دیگه ای...
ولی خب البته از اونجایی که خرده وجدانی داشتیم هیچ وقت این کارو نکردیمcheshmak
_____________________________________________________________________
البته در مورد کشف پسورد داستان زیاد هست!
ترم اول دسترسی به اینترنت برامون امکانپذیر نبود و یکی از دوستام از روش مهندسی معکوس!!!که به دلیله بدآموزی خیلی قابل شرح نیست پسورد یکی از دانشجوهای فوق لیسانس رو پیدا کرده بود و از اکانت اون استفاده میکرد4fvfcja

یه بار دیگه هم ....17

نه دیگه نمیگم بد آموزیش زیاد شد
البته به خاطر این آخری که نگفتم یکم وجدان درد دارم!
در پناه حق
4fvfcja
سال ها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
 سپاس شده توسط
#98
سلام..
تا شما قول بگیرین من یه سوتی بگم...

مقدمه:
خانواده پدرم کمی اپن هستن و محرم و نامحرم واسشون دمده شده!!!

دیشب از اقوام پدرم مهمان داشتیم
خواهرم هم منزل ما بود..
برای استقبال از مهمونا من نرفتم..
تو اتاقم داشتم اماده میشدم که یهو دیدم خواهرم اومد تو، پرید بغل من و زد زیر گریه...

کلی دلداریش دادم تا بتونه بگه چی شده..

یهو گفت..با تمام مهمونا دست داده!!!1744337bve7cd1t81

تو راهرو که بوده نه اینکه داشته خوش آمد میگفته..دست هرکی که دراز بوده رو گرفته...هواسش نبوده که اینا مردن...!!!

haha
haha
haha

دیگه تا آخر شب نیومد جلو مهمونا...1276746pa51mbeg8j

یاعلی.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

 سپاس شده توسط
 سپاس شده توسط
شب بود
ماشین رو پارک کردم روبروی یه مغازه، پشت یه تندر90
چراغای اون قسمت سوخته بود
رفتم مغازه و برگشتم
با عجله سویچ و انداختم(چون ماشین ما ریموت نداره) و در ماشین و باز کردم
تو ماشین نشستم
چرا اینقدر صندلی ماشین عقب رفته17
این روزنامه ها و کاعذا چیه تو ماشینKhansariha (134)
این که ماشین ما نیستhaha
ماشین ما دقیقا پشت این ماشین که هم رنگ و هم شکل ماشین ما بود پارک بودhaha
تندر 90 رفته بود و این جاش اومده بود4fvfcja
سریع اومدم بیرون و خواستم قفلش کنم، اما قفل نمی شد
گفتم حالا منو به عنوان دزد نگیرن
رفتم به مغازه کناری گفتم داستان اینجوریه
صاحب ماشین رو نمی شناسی؟
گفت چرا مشتری خودم بود الان می یاد، برو ماشین رو از داخل قفل کن
با ترس و لرز رفتم قفل کنم، اما قفل نمی شد، گفتم الانه که یارو برسه و ........
خلاصه به صاحب مغازه گفتم هواشو داشته باش ما رفتیم

این جور حوادث فکر کنم هر 50 سال یک بارم اتفاق نمی افته4fvfcja
 سپاس شده توسط
این سوتی مال خودم نیست مال دوستمه از زبون اون میگم:

با مامان رفته بودیم پاساژ برای داداشم پیرهن بخریم.بعد از کلی راه رفتن رسیدیم به یه مغازه که یه پسر تو دهنه ی مغازه ایستاده بود
بی حرکت بی حرکت.Smiley-face-cool-2
مامان منم رفت طرف پسره به من گفت بیا اینو ببین خیلی قشنگه و یه دفعه دستشو کرد زیر پیرهن پسره ببینه جنسش چطوریه!!1744337bve7cd1t81
مامانم که این کارو کرد پسره بلند گفت خانوم چی کار میکنی؟؟؟؟؟:smiley-yell:
مامانم طفلک داشت سکته میکردTears اخه فکر کرده بود پسره مانکنه
من که فرار کردم همون موقع Smiley-talk038
مامانم هم یه ببخشید گفت و در رفتhaha
زندگی عمریست که عجل در پی آن میتازد هرکس که غم بیهوده خورد میبازد
 سپاس شده توسط
(1389 فروردين 5، 23:10)mahdi_69 نوشته است: haha
Smiley-talk002
(1389 فروردين 5، 19:00)Poorya نوشته است: نوبت کتک خوردن شد [تصویر:  screaming.gif]

تنها خانم اون موقع ها همیشه اسم منو مینوشت چوریا Tears

ولی من درستش میکردم 4fvfcja



چه اعتراف بزرگی4fvfcja
راست میگی مهدی

ویرایش پستهایه مدیر مدیران 1744337bve7cd1t81

چه دل و جرئتی داری چوریا cheshmak4fvfcja



یکی از دوستان یه سوتی املایی داده حیفم اومد اینجا نزارمSmiley-face-cool-2
با اجازه سها خانم 1276746pa51mbeg8j

(1389 فروردين 5، 22:35)سها نوشته است: در چناه امن یاد خدا، ایام به کام...یاعلی.53
در چناه haha
 سپاس شده توسط
این رو داشته باشین 4fvfcja

من یه پسرعمو دارم که 20-30 سال از من بزرگتره به اسمه رضا !
رضا وقتی بچه بوده خیلی خیلی شیطون بوده !
و همش به همه کرم میریخته4fvfcja

خیلی هم مصمم و خوشفکر بوده 4fvfcja

حتی آچار به دست میشده و جای شیرهایه آبه سرد و گرم هم رو با هم عوض میکرده
خب حتما فهمیدین ادامه داستان رو ...
یه بار عمو اینام مهمون داشتن
عموم میره دستشویی
بعد یه دفعه صدایه دادش میره هوا !!!!
بعله دیگه معلومه کجا سوخته که عموم اینجوری جلویه مهمونها ضایع میشه!!
hahahahahaha



نگران نباشین عموم الان کاملا سالمه و مشکلی نیست cheshmak4fvfcja
 سپاس شده توسط
یادمه که سال سوم راهنمایی امتحان دینی داشتیم.من هیچی نخونده بودم و همیشه دوستام منو میزاشتن کنار دیوار تا از روی کتاب ببینم و به اونا بگم.اونروز وقت نبود و نتونستم متنی که از روی کتاب مینویسم رو تغییر بدم و کاملا کلمه به کلمه ی کتاب رو نوشتم.دبیرمون زیر امظاش نوشته بود ==>دختر خوب از روی کتاب ننویس<==اما نامردی نکردو من که 20شده بودم کل نمره رو بهم داد42

نشان 100 روزه
.........[تصویر:  medal.png].........

[تصویر:  23e325e16617.png]

........
......
....
..


\"اگه رنگین کمان رو بخوام باید زیر بارون خیس شدن رو تحمل کنم\"

\"از درخت خوشم میاد اگه باد بیاد خم میشه اما هرگز نمی افتد\"


[تصویر:  3qsmub0t9vacvs1i5y5.jpg]
 سپاس شده توسط
چند شب پیش ما یه مهمونی مفصل داشتیم،از اون مهمونی هایی که باید به شیوه ی مسجدی سفره انداخت!
موقع شام منو چندنفردیگه تو آشپزخونه بودیم عمه بنده هم داشت سفره میچید مدام به من میگفت نون نوون.."یعنی نون بیارین" منم چون شلوغ بود وصداشو نمیشنیدم فکر میکردم به شوخی
میگه جون جوون...منم در جوابش هی میگفتم جوون جوون....Khansariha (48)
آخه جون تکه کلامه منه جوون؟؟؟جووون!!!جوووون.....خلاصه همه مدلش
آخرم عمه خودش اومد نون برد،جوون...42

یه قضیه دیگه هم درباره"جون" الان یادم اومد:
من یه دخترخاله هم سن وسال دارم که زیاد باهمیم
اونم زیاد میگه جوون..53258zu2qvp1d9v
خیلی وقت پیش با خانواده مادریم رفته بودیم پارک شهر،که منو این دختردخترخاله ام هرچی اصرار کردیم به خانومهای جمع کسی نیومد تا بریم محوطه بازی ما هم 2تایی رفتیم.
خلاصه تو صف بلیط ایستاده بودیم که یه آقا پسری ازپشت سر مون یه چیزی گفت"یادم نیس چی گفت"
دختر خاله من هم که خیلی آدم رک وراحتیه طوری که همه میگن اشتباهی دختر شده!! با صدای بلند گفت جوووووون..بخورمت!!1744337bve7cd1t81
"مثلا میخواست روی پسررو کم کنه":smiley-yell:
وای...نمیدونین، اواخر افتضاح بود.آخه پسره برادر خودش بود....4fvfcja

گویا بعد از اینکه ما میریم پسرای جمع به رگ غیرتشون بر میخوره و دنبالمون راه میفتن.
بیچاره ، پسر خالم نمیذاشت تا چند وقتی تنهایی بره بیرون4fvfcja

دیگه ببخشین اگه خوب تعریف نکردم.Smiley-face-cool-2
خوش باشید317
خدایا! گفتم خسته ام گفتی لا تقنطوا من الرحمة الله
گفتم هیچکس نمیدونه تودلم چی میگذره، گفتی ان الله یحول بین المرء وقلبه
گفتم هیچکس روندارم،گفتی نحن أقرب ألیه من حبل الورید
گفتم فراموشم نکردی، گفتی فاذکرونی اذکرکم...
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان