یکی بود یکی نبود؛
یه بار لیلی با مجنون قرار گذاشت نزدیکای سحر، بیان همدیگرو ببینن....
یه وقتی قرار گذاشتن که هیچ کس مزاحمشون نشه
مجنون اومد سرقرار و منتظر لیلی شد...
یه مدت صبر کرد...
لیلی نیومد
دوسم داره ...دوسم نداره.....
مجنون خیلی خوابش می اومد
اما نمی خواست بخوابه
اما بلاخره خواب کار خودشو کرد...
لیلی اومد و دید مجنون خواب 70 پادشاه که هیچی، خواب 700 تا پادشاه رو داره می بینه!
لیلی خیلی ناراحت شد
یه چند تا گردو از تو جیبش درآورد و گذاشت تو جیب مجنون و رفت...
فردا صبح مجنون بیدار شد و دید اثری از لیلی نیست، فقط چندتا گردو تو جیبشه
فهمید که کار لیلی بوده
اما منظورشو نفهمید...
شدیدا فکرشو مشغول کرده بود و ناراحت بود...
تا اینکه یه بزرگی ازش پرسید چی شده؟
چرا اینقد گرفته ای مجنون خان؟
مجنون سفره دلشو باز کرد...
گفت می دونی منظورش چی بوده؟
-نه!
منظورش این بوده که: تو اگه عاشق بودی، هیچ وقت خوابت نمی برد،
تو عاشق نیستی! برو همون گردو بازیتو بکن!
حالا خدا یه قراری با ما گذاشته، گفته: هر روز صبح بیا یه بوس بده به من...
اگه من نرم سر قرار، باید برم گردو بازی بکنم