امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

مرسی m71 جان ، از مولانا تشکر کن و از استاد کریم زمانی که این شرح ساده و روان رو نوشته
من از روی شرح مثنوی کریم زمانی توضیحات رو می نویسم
شاید اینی که می گی هم درست باشه........نمی دونم
در هر صورت از هر شعری ممکنه برداشت های مختلفی بشه که همش درست باشه

بچه ها برای داستان بعدی به یه بدلکار نیاز دارم که تحمل کتک های پارمیدا خانم رو داشته باشه، کی حاضره؟317
اگه یه پول خوبی میدین. قیافه ام هم خوب تو فیلم می افته که بعدا بگم منم بازی کردم. من حاضرم کتک های همه ی بچه های کانون رو تحمل کنم
cheshmak4fvfcja

فعلا یکم تمرین می کنم تا سر صحنه از کتک خوردن کم نیارم
13
باشه ادریس جان قبوله!317Khansariha (46)
یه اعتبار خوشکل به عنوان پیش قسطت برات می ذارم..........بقیشو بعدا با هم حساب می کنیم317
داستان پارمیدا و ادریس


توجه: هر گونه تشابه اسم ها در داستان با اعضای کانون کاملا تصادفی است!!!!!4fvfcja
پارمیدا خانم [تصویر:  springsmile.gif]با اسبش مشغول گشت و گذار در جنگل بود[تصویر:  2gwb921.gif]
ادریس بعد از خوردن یه جوجه کباب توپ،[تصویر:  91.gif] خوابش برده بود[تصویر:  Count_Sheep.gif] و با دهان باز، خور خور می کرد!
ماری که از اونجا رد می شد، رفت تو دهن ادریس و از اونجا هم یه سری به شکم ادریس زد ببینه چه خبره! هنوزم جوجه کباب پیدا می شه بخوره یا نه!!!!!
عاقلی(=پارمیدا خانم) بر اسب می آمد سوار
در دهان خفته ای(خوابیده=ادریس) می رفت مار

پارمیدا خانم که صحنه رو از دور می دید، سریع برای نجات ادریس رفت....ای هی هی هی(صدای اسب پارمیدا خانم!4fvfcja) اما نتونست مار رو بگیره!
آن سوار، آن را بدید و می شتافت
تا رماند(=رم دهد) مار را، فرصت نیافت

از آنجا که پارمیدا خانم آدم با عقل و کمالاتیه ، با گرزش شروع کرد به زدن ادریس![تصویر:  vahidrk.gif]
چون که از عقلش، فراوان، بد(=بود) مدد(یاری)
چند دبوسی(گرز) قوی، بر خفته(خوابیده) زد

ادریس از همه جا بی خبر از خواب ناز پرید و از دست پارمیدا فرار کرد! و به یک درخت سیب رسید[تصویر:  treeswing.gif]
برد او را زخم آن دبوس سخت
زو(از او) گریزان(فرار کنان) تا به زیر یک درخت

زیر درخت سیب های پوسیده ریخته بود، پارمیدا خانم، ادریس رو مجبور کرد تا از اونا بخوره؛ بخور اگه نه میزنم ها!!!!!![تصویر:  meatballs.gif]
سیب پوسیده، بسی بد(=بود) ریخته
گفت؛ از این خور، ای به درد آویخته(دردمند)

ادریس می گفت: آخه من چه گناهی کردم؟! چرا قصد جون من کردی؟اگه می خوای منو بکشی، یه دفه منو بکش و خلاصم کن! این کارا چیه که با من می کنی؟
بانگ می زد: کای امیر، آخر چرا؟
قصد من کردی، چه کردم من تو را؟

اینجاست که ادریس که می بینه کاری از دستش برنمی یاد و اینقدر سیب پوسیده خورده که از دهنش داره بیرون می افته! شروع به بد و بی را گفتن می کنه!!!!!!
پارمیدا خانم هم همچنان اونو با گرز می زد و می گفت: بدو و حرف نزن!!!!!!!
هر زمان می گفت او نفرین نو
اوش می زد؛ کاندرین(که اندر این) صحرا بدو!

تا شب همین داستان ادامه داشت! فکر کنین ادریس چی کشیده!
تا بلاخره ادریس بالا آورد و ماره افتاد بیرون!
وقتی ادریس ماره رو دید، به پای پارمیدا خانم افتاد و شروع کرد به تشکر کردن و تعریف کردن از اون!!!!!!!
چون بدید از خود، برون آن مار را
سجده آورد آن نکو کردار را(=پارمیدا خانم)

در اون لحظه تمام درد ها، از تنش بیرون رفت!
سهم آن مار سیاه زشت زفت(چاق)
چون بدید، آن دردها از وی(او) برفت!

حالا مولانا می گه داستان ما با خدا هم همینه، تا به یه مشکلی گیر می کنیم شروع به بد و بی را گفتن به خدا می کنیم.
و اینجاست که مولانا از خدا معذرت می خواد و دعا می کنه:
ای روان پاک، بستوده(=ستایش کرده)، تو را
چند گفتم، ژاژ(چرت و پرت) و بیهوده، تو را

ای خداوند و شهنشاه و امیر
من نگفتم، جهل(نادانی) من گفت، آن را مگیر(سرزنش نکن)
Tears
منبع: شرح مثنوی کریم زمانی

با تشکر فراوان از ادریس جان که این همه کتک رو تحمل کرد
"من می خوام موهامو تیغ بزنم "
My Wife Navaz Called,
'How Long Will You Be With That Newspaper?
Will U Come Here And Make UR Darling Daughter Eat Her Food?
همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
Farnoosh Tossed The Paper Away And Rushed To The Scene.
شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت
My Only Daughter, Ava Looked Frightened; Tears Were Welling Up In Her Eyes.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود
In Front Of Her Was A Bowl Filled To its Brim With Curd Rice.
ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت
Ava is A Nice Child, Very Intelligent For Her Age.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود
I Cleared My Throat And Picked Up The Bowl. 'Ava, Darling, Why Don't U Take A Few Mouthful
Of This Curd Rice?
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
Just For Dad's Sake, Dear'.
Ava Softened A Bit And Wiped Her Tears With The Back Of Her Hands.
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت
'Ok, Dad. I Will Eat - Not Just A Few Mouthfuls,But The Whole Lot Of This.
But, U should.....' Ava Hesitated.
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد
'Dad, if I Eat This Entire Curd Rice, Will U Give Me Whatever I Ask For?'
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
'Promise'. I Covered The Pink Soft Hand Extended By My Daughter With Mine, And Clinched The Deal.
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم
Now I Became A Bit Anxious.
'Ava, Dear, U Shouldn't Insist On Getting A Computer Or Any Such Expensive Items..
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی
Dad Does Not Have That kind of Money Right now. Ok?'
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

'No, Dad. I Do Not Want Anything Expensive'.
Slowly And Painfully,She Finished Eating The Whole Quantity.
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
I Was Silently Angry With My Wife And My Mother For Forcing My Child To Eat Something That She Detested.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
After The Ordeal Was Through, Ava Came To Me With Her Eyes Wide With Expectation.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد
All Our Attention Was On Her.
'Dad, I Want To Have My Head Shaved Off, This Sunday!'
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه
Was Her Demand..
'Atrocious!' Shouted My Wife, 'A Girl Child Having Her Head Shaved Off?
Impossible!'
'Never in Our Family!'
My Mother Rasped.
'She Has Been Watching Too Much Of Television. Our Culture is Getting Totally Spoiled With These TV Programs!'
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه
'Ava, Darling, Why Don't U Ask For Something Else? We Will Be Sad Seeing U With A Clean-Shaven Head.'
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم
'Please, Ava, Why Don't U Try To Understand Our Feelings?'
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
I Tried To Plead With Her.
'Dad, U Saw How Difficult It Was For Me To Eat That Curd Rice'.
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود
Ava Was in Tears.
'And U Promised To Grant Me Whatever I Ask For. Now,U Are Going Back On UR Words.
آوا اشک می ریخت.. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت
It Was Time For Me To Call The Shots.
'Our Promise Must Be Kept.'
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
'Are U Out Of UR Mind?' Chorused My Mother And Wife.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
'No. If We Go Back On Our Promises She Will Never Learn To Honour Her Own.
نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره
Ava, UR wish Will B Fulfilled.'
آوا، آرزوی تو برآورده میشه
With Her Head Clean-Shaven, Ava Had A Round-Face, And Her Eyes Looked Big And Beautiful.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود
On Monday Morning, I Dropped Her At Her School.
It Was A Sight To Watch My Hairless Ava Walking Towards Her Classroom..
She Turned Around And Waved. I Waved Back With A Smile.
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم
Just Then, A Boy Alighted From A Car, And Shouted,
'Ava, Please Wait For Me!'
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام
What Struck Me Was The Hairless Head Of That Boy.
'May Be, That Is The in-Stuff', I Thought.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه

'Sir, UR Daughter Ava is Great indeed!'
Without introducing Herself, A Lady Got Out Of The Car,
And Continued, 'That Boy Who is Walking Along With Ur Daughter is My Son Bomi.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه
He is Suffering From... Leukemia'.
She Paused To Muffle Her Sobs.
'Harish Could Not Attend The School For The Whole Of The Last Month.
He Lost All His Hair Due To The Side Effects Of The Chemotherapy.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده
He Refused To Come Back To School Fearing The Unintentional But Cruel Teasing Of The Schoolmates.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن
Ava Visited Him Last Week, And Promised Him That She Will Take Care Of The Teasing Issue.
But, I Never Imagined She Would Sacrifice Her Lovely Hair For The Sake Of My Son !!!!!
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه
Sir, You And Your Wife Are Blessed To Have Such A Noble Soul As Your Daughter.'
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین
I Stood Transfixed And Then, I Wept.
'My Little Angel, You Are Teaching Me How Selfless Real Love Is..........
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی

"The Happiest People On This Planet Are Not Those Who Live On Their Own Terms
But Are Those Who Change Their Terms For The Ones Whom They Love !!"

Think About This
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن
به این مسئله فکر کنین

ببخشید خیلی طولانی شد .... 4fvfcja
نشان 100 روزه
 .........[تصویر:  medal.png].........

هر لحظه ای که بر فرزند آدم بگذرد و او به یاد خدا نباشد ، روز قیامت حسرتش را خواهد خورد .

رسول اکرم (ص)
دو سه تا سیب پوسیده که این حرفارو نداره پوریا جانhahahahahaha
آنتی جی خوب چی بهت بگم این که تو قرار دادمون نبود! 1744337bve7cd1t81
کتک خوردن کوچکترین و گواراترین بلائی بود که سرم اومد17
یعنی چی؟! مار که به خورد ما دادی (اون هم تو خواب) ، بلافاصله بعد از خواب با گرز، کتک خوردم، البته چون همون طور که تو تمرین ها دیدید من روی کله کار کرده بودم زیاد چیزی نشد. از همه بدتر میوه ها بود، من با چه رویی به بقیه بگم تو این فیلم بازی کردم؟! بچه ها دفعه ی دیگه خواستید بدلکار بشید حتما تمام شرایطش رو با انتی جی طی کنید که این بلا سرتون نیادcheshmak4fvfcja
دست پارمیدا خانم هم درد نکنه مارو نجات داد!!!
ولی یه جوجه ی مجانی هم خوردیم ها ...!
آنتی جی : ادامه ادامه ...317
اصلا میخواین اسم من رو بجای ادریس بذارین تو داستان؟!
چیه؟ فکر کردید دوس دارم کتک + سیب گندیده بخورم؟! 42
اگه منو بجای ادریس میذاشتین بلند میشدم چند تا از فنون جکی چانو روی پارمیدا اجرا میکردم تا حساب کار دستش بیاد Smiley-face-cool-2 میگفتم آخه این چه کاری بود تو کردی؟ تو که اسب داشتی. خب منو با اسبت میرسوندی بیمارستان!
hahahahahaha
فنون جکی چان؟!!


بابا بی خیال اون فیلم بود. میوه ها رو گریم کرده بودن17 .خیلی هم خوشمزه بود من به این خاطر گفتم که از نظر شخصیتی روم تاثیر گذاشت!!!cheshmak


خوب من فکر می کنم اگه می خواست این کارو بکنه دو تا مشکل داشت ، یکی این که شاید تا اون جا می مردم. یکی دیگه هم خودت بهتر می دونی دیگه ایشون دختر هستند و درست نیست یه پسر رو سوار اسب کنن ببرن بیمارستان4fvfcja
خب شاید در حین کتک خوردن میمردی!
اینم که دختره دیگه مشکل خودشه!
می خواستم دو قسمتش کنم ولی داستانش اونقدر قشنگه که دلم نیومد........

داستان عاشق شدن سلطان پوریا و دکتر سها!


توجه: هر گونه شباهت اسم ها با اعضای کانون کاملا تصادفی است!!

سلطان پوریا در سال 2015 ! زندگی می کرد.
او یک فرد خوشتیپ، باکلاس و پولدار و البته با اخلاق بود[تصویر:  onion053.gif]
بود شاهی، در زمانی پیش از این
ملک(فرمانروایی) دنیا بودش و هم ملک دین

یک روز به اتفاق دوستان برای شکار به دشت سرسبزی رفت
اتفاقا شاه، روزی شد سوار
با خواص خویش، از بهر شکار

توی اون دشت خوش آب و هوا یک دختر خوشگل[تصویر:  15_9_171.gif] رو دید و یک دل نه صد دل عاشقش شد!
یک کنیزک دید شه(شاه=پوریا) بر شاه راه
شد غلام آن کنیزک، جان شاه

خلاصه همون جا دختر رو خواستگاری کرد و .........بادا بادا مبارک بادا........[تصویر:  connie_24.gif]
مرغ جانش، در قفس چون می طپید
داد مال و آن کنیزک را خرید

اما هنوز تازه به هم رسیدن، دختره مریض شد!!!!!!!!!
چون خرید او را، و برخوردار شد
آن کنیزک، از قضا(=اتفاقا)، بیمار شد

پادشاه، همه دکترای معروف جهان رو از همه جا آورد.و بهشون گفت: اگه این بمیره من هم مردم.Tears پس جون هر دو ما دست شماست.
شه، طبیبان(دکترها) جمع کرد از چپ و راست
گفت: جان هر دو در دست شماست

همه دکترا گفتند ما مدرکمون رو از اکسفورد! و هاروارد گرفتیم!!!!!! [تصویر:  bb4.gif]ما مثل مسیح مرده رو زنده می کنیم!
هر یکی از ما، مسیح عالمی است
هر الم(درد) را در کف ما مرهمی(=دوایی)است

اما نگفتند: اگه خدا بخواد ما درمانش می کنیم، پس خدا بهشون نشون داد که ناتوانن و اگه خدا نخواد نمی تونن.
گر خدا خواهد، نگفتند از بطر(=غرور)
پس خدا بنمودشان، عجز(=ناتوانی) بشر

هر چی درمان کردند، دختر مریض تر شد!
هر چه کردند از علاج(=درمان) و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت، ناروا

سلطان پوریا که از دکترا قطع امید کرد و با چشمای پر از اشک و پای برهنه به سمت مسجد دوید
شه، چو عجز، آن حکیمان را بدید
پا برهنهف جانب(=سمت) مسجد دوید

پوریا رفت توی محراب و شروع به گریه کردن کرد، محراب از اشک خیس شد
رفت در مسجد، سوی محراب شد
سجده گاه از اشک شاه،پر آب شد

وقتی از حالت گریه و زاری و بی خودی دراومد، شروع کرد به دعا کردن:خدایا وقتی تو می دونی، من چی بگم؟
کای کمینه(کمترین)، بخششت ملک جهان
من چه گویم؟ چون تو می دانی، نهان

ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر، ما غلط کردیم راه

ولی مگه خودت نگفتی که:با وجود اینکه من می دونم چی می خوای، ولی شما هم زود خواسته ها رو به من بگین53258zu2qvp1d9v
لیک گفتی: گر چه می دانم سرت(=رازت)
زود هم پیدا کنش بر ظاهرت

در بین گریه پوریا خوابش برد و تو خواب پیر دانایی رو دید
در میان گریه، خوابش در ربود
دید در خواب او، که پیری رو نمود

پیر دانا گفت:سر کیسه رو شل کن پوریا که حاجتت روا شد! فردا خانم دکتر سها رو می فرستیم پیشت!
گفت: ای شه! حاجاتت رواست
گر غریبی(=سها) آیدت، فردا، ز ماست

سلطان پوریا فردا صبح منتظر دکتر سها بود.وقتی دیدش واقعا ایمان آورد که سها خانم شخص با فهم و کمالاتیه.
بود اندر منظره(=ایوان قصر) شه، منتظر
تا ببیند، آنچه بنمودند سر(در نهان=در خواب)
دید شخصی، فاضلی ، پر مایه ای(=سها خانم)
آفتابی در میان سایه ای

خلاصه دکتر سها رفت پیش دختر مریض و از گریه و زاریش فهمید که مریضیش روحیه نه جسمی و پدر عشق بسوزه!
دید از زاریش، کو(که او) زار دل است
تن، خوش است و، او گرفتار دل است
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری، چو بیماری دل
هر چه گویم عشق را، شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل(خجالت زده)گردم، از آن
عقل، در شرحش، چون خر در گل،بخفت
شرح عشق و عاشقی هم، عشق گفت
من چه گویم، یک رگم، هوشیار نیست
شرح آن یاری، که او را یار نیست

ادامه شعرهای زیبای مولانا رو در مثنوی بخونین
خلاصه خانم دکتر سها آروم آروم از زیر زبونش کشید؛ شهرت کجاست؟ فامیلات کی اند؟دوستات کیند؟.........
نرم نرمک، گفت: شهر تو کجاست؟
که علاج اهل هر شهری، جداست

کم کم، دختر به حرف اومد و برای سها خانم قصه زندگیش رو تعریف کرد و سها خانم حواسش جمع بود که ببینه کی حالتش تغییر می کنه و قلبش تند تر می زنه
سوی قصه گفتنش، می داد، گوش
سوی نبض و جستنش می داد، هوش

قصه های زیادی از شهرهایی که رفته بود گفت و حالتش هیچ تغییری نکرد تا حرف به سمرقند و طلافروشی که در اونجا زندگی می کرد، رسید و قلب دختر شروع به تند زدن کرد و صورتش قرمز و زرد شد
نبض، جست و روی ،سرخ و زرد شد
کز(که از)سمرقندیه زرگر(=طلافروش)، حرف شد

دکتر سها گفت: دردت رو فهمیدم و درمانت می کنم
گفت: دانستم که رنجت چیست، زود
در خلاصت(رهاییت)،سحرها، خواهم نمود

سها خانم به سلطان پوریا گفت که باید طلافروش رو از سمرقند بیاری[تصویر:  onion001.gif]
پوریا قبول کرد و دنبالش فرستاد و به سربازان گفت:بهش بگین هر چی پول می خواد،مشکلی نیست[تصویر:  onion048.gif]
وقتی طلافروش رو آوردن، سها خانم گفت که این دختر را باید بدی به این طلافروش! تا حالش خوب بشه!
سلطان پوریا هم قبول کرد و دختر رو به طلافروش بخشید و شش ماه با هم عشق بازی کردند و کامرانی کردند![تصویر:  Vishenka_04.gif]
مدت شش ماه می راندند، کام
تا به صحت(=سلامتی) آمد آن دختر، تمام

بعد از اون دکتر سها یه شربتی درست کرد و به خورد طلافروش داد که باعث شد طلافروش مریض بشه و جلوی دختر حالش بد شد
بعد از آن، از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر، می گداخت

در اثر مریضی، طلافروش از تیپ و قیافه افتاد و مهرش از دل دختر حوس ران کم کم رفت!
چون که زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندک اندک در دل او سرد شد

مولانا می گه عشق هایی که "فقط" به خاطر خوشگلی طرفه، اصلا عشق نیست و و آخر سر باعث ننگ می شه
عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود، عاقبت ننگی شود

طلافروش از مریضی به حال مرگ افتاد و آه ناله می کرد؛ من همون آهویی هستم که من رو به خاطر مشکی که از نافم می گیرند کشتند، منو به خاطر خودم نخواستند
گفت: من آن، آهوم کز ناف من
ریخت آن صیاد، خون صاف من

این حرف رو زد و مرد و دخترک از بیماری و بعد هم از عشق طلافروش خلاص شد!
این بگفت و رفت در دم زیر خاک
آن کنیزک شد ز رنج و عشق،پاک

مولانا می گه: عشق کسانی که یه روز می میرن هیچ فایده ای نداره! چون بلاخره باید ازش دل بکنی!
زانکه(=از آنجا که) عشق مردگان، پاینده نیست
زانکه مرده، سوی ما آینده نیست

مولانا می گه:عشق خداوند رو انتخاب کن که همه پیامبران و بزرگان از عشق او بزرگ شدند و نامشون ماندگار شد
عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا(قدرت و سلطنت)

و می گه: نگین ما رو برای این عشق ها نساختند و ما به اون مقام نمی رسیم.باخدای مهربون و کریم کارها آسون می شه(کدوم یکی از بچه های کانون این بیتو دوست داشت)
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست

ببخشید اگه طولانی شد.موسیقی آخر فیلم رو بزنید. مرسی[تصویر:  178.gif]]
با عرض تشکر خدمت آنتی جی جان 53258zu2qvp1d9v

"با کریمان کارها دشوار نیست" رو شخصی بنام dost دوست داشت.
این شعر مال سعدیه. کاملترش هم اینه که دکتر اصفهانی به زیبایی اجرا کرده:

تو مگو ما را بدان شَه بار نیست / با کریمان کارها دشوار نیست
چون در این دل برق مهر دوست جست / اندرآن دل دوستی میدان که هست
هیچ عاشق، خود نباشد وصف جو / که نه معشوقش بُوَد جویای او
در دل تو عشق حق چون گشته نو / هست حق را بی گمان مهری به تو

پ.ن: در داستانی که گفتی اولین بیت شعر میگه "بود شاهی، در زمانی پیش از این" نه پس از این! میگه شاهی در زمانهای قدیم بود. ولی تو نوشتی 2015 !
دست شما درد نکنه. ولی من این وسط نفهمیدم اون بنده خدا آهنگره چه گناهی کرده بود17
منم همین سوال رو دارم.
تازه چیز دیگه هم هست. اون یارو اصلا آهنگر نبود زرگر بود. تو شعر نوشته زرگر.


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان