1395 تير 22، 22:58
فرو ریختم. حسی دیگه ندارم. مردم. شدم یه مرده متحرک
و.فقط یه حیوونم ک روح خدایش مرد
(1395 تير 22، 22:58)شادبانو نوشته است: همه چی تموم شد.
فرو ریختم. حسی دیگه ندارم. مردم. شدم یه مرده متحرک
و.فقط یه حیوونم ک روح خدایش مرد
(1395 تير 23، 17:07)همساده نوشته است: به نام خدا
حال و هوای روزانه م که اصلا خوب نیس در انقباض شدید هستم از این که بگذریم. یه دوستی دارم یه مدتی بسیار به هم ریخته بود اصلا در حد افسردگی شدید. باهاش که صحبت کردم فهمیدم برای دختری که میخواست خواستگار اومده واقعا حالش خراب شده بود.امشب قراره خواستگار بیاد. راستش در 5 سال گذشته تا الان چندین بار این اتفاق افتاده خدا میدونه چه بلایی سر روح و روان و دل من میاد البته خودم متوجه نیستم. همیشه فکر میکنم من به کسی که دوست دارم میرسم واسه همین به خودم دلگرمی میدم که اتفاق بد نمیفته. اما در یکسال اخیر یکبار همکلاسیم بهم گفت که خواستگار داره و میگفت دوست نداره ازدواج کنه و گریه میکرد منم جدی نمیگرفتمش تا اینکه یهو در دو هفته عقد کرد. یکبار هم یکی دیگه که از چند سال پیش میشناختمش گفت خواستگار داره و بازم جدی نگرفتمش بعد یه مدت همه راههای ارتباطیش رو قطع کرد و اونم رفت پی زندگیش. اینبار بیشتر میترسم. هر چند که میگه درحد صحبت و این حرفاس ولی چشمم ترسیده.قبلترها که میگفت خواستگار داره من راههای ارتباطیمو قطع میکردم میگفتم به من فکر نکن و در آرامش تصمیم بگیر اگه همه چیش اکی بود خانواده و موقعیت شغلی و ایمان و همه چیش درست بود جواب اکی بده.اما این دفعه دلم لرزیده ترس گرفته وجودم رو دیگه اینقدر قدرت ندارم که خودمو بکشم کنار بگم به من فکر نکن. اتفاقا گفتم هر تصمیمی گرفتی یادت باشه که منم هستم. مثه همه این سالها دارم بهش ظلم میکنم شاید یکی دیگه بتونه خوشبختش کنه.ته دلش رو خالی میکنم برای چی؟ اونم سنش داره میره بالا دیگه انتخاباش کمتر میشه. من اگه خانوادم نخواستن چی؟به لیست پرهیز امضام که دقت میکنم از خودم خجالت میکشم صحبت از عشق و ازدواج میکنم.همه چیو مسخره گرفتم.خودم که بدبختم دستی دستی دارم یکی دیگه رو هم بدبخت میکنم.
نمیدونم شاید مرگ یه بار شیون یه بار اونم بره پی زندگیش من درد میکشم ولی خب حداقل اون خوشبخت میشه و منم فراموش میکنم. اگه قراره اتفاقی بیفته دوست دارم یهو بشه که من درد کمتری بکشم.
(1395 تير 23، 17:17)smwarrior نوشته است:(1395 تير 23، 17:11)بابا لنگ درازم نوشته است: وقتی که زیر هر پستی یه لایک میزارم تنها یه دلیل دارم برای لایک کردن و اون اینکه که دلیلی نمیبینم که لایک نکنم.ووووووو
.....
وووووووو
.............
....................
.............................
......................................
یعنی اونقدر احمقم که به خاطر دوهزار تومن غرورمو پیش خونواده بشکنم؟!!....نه فکر نکنم...
من آدمی نیستم که غرورش بشکنه حتی به قیمت شرکت نکردن توی کنکور...
اگه دعوا هم بینمون پیش نمیومد بازم دستم رو جلوشون دراز نمیکردم....
دکتر شایاتن چن سالته¿
بیا برو کارتتو بگیرررر دهه...لج بازی میکنی الان¿مث بچه های دوساله
(1395 تير 23، 20:30)Deril نوشته است: خیلی بد شدم. زود رنج، افسرده، استرسی، بی اعصاب و خیلی زود از کوره در میرم. با پدر هم رابطه ناخوشی دارم. خدا رو هم که پاک فراموش کردم و نماز و دین و... کلن بی تفاوت شدم نسبت بهشون.
ظاهرم مخصوصا بیرون پر انرژی و شاده ولی واقعا حال خوشی ندارم و تو تنهاییام همش حالم گرفته است. کاش دوباره بتونم واقعا از ته دل خوشحال باشم.
هر کاری میکنم نمیشه هر روز بهتر و بهتر شد
(1395 تير 23، 21:07)خاله شادن نوشته است: دکتر شایان استعدادتون تو نویسندگی قابل تحسینه