چوبان!
نی لبکت را به من بسپار
تا زبان شود برای لالی ِ غمی که در دل دارم .
مردم آبادی غزل واره های تنهایی مرا مفت هم نمی خرند.
چشم من کلبه ی احزان شد /اشکهایم چله نشین در سوگ وعده ی دروغین ِ گلستانی که هیچ وقت نبوده است.
چوپان نی لبکت را من بسپار .
امشب کولی می شوم برای ساز تنهایی ات ، مهتاب چراغ می شود برای بزم دو نفره ی ما، من دیوانه می شم رقصیدن به دور آتش گرم دوستی تو را.
در تاریکی ِ شب، ناشناس می شوم برای چشمهای هیز بیابان/چرخی خواهم زد وغم هایم را به آغوش گون ها پرت خواهم کرد ،خورشید که سلام گفت ،خداحافظی خواهم کرد با این دیار .
چوبان نی لبکت را فقط همین امشب به من بسپار .
فردا که بیابان آبستن دردهای من شد بگو کسی که نطفه ی درد را در دل بیابان بست رهگذری بود غریب که راه نا کجا آباد را در پیش گرفته است.