عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اندر حکایت ضرب المثل های پارسی

#16
خر بيار باقلا بار كن


[تصویر:  88233373908224732500.jpg]


مردي باقلاي فراوان خرمن كرده بود و در كنارش خوابيده بود. كس ديگر كه كارش زورگويي و دزدي بود آمد و بنا كرد به پر كردن ظرف خودش، صاحب باقلا بلند شد كه دزد را بگيرد. هر دو به هم گلاويز شدند عاقبت دزده صاحب باقلا را به زمين كوبيد و روي سينه‌اش نشست و گفت: «بي‌انصاف! من مي‌خواستم يه مقدار كمي از باقلاهاي ترا ببرم، حالا كه اينجور شد مي‌كشمت و همه را مي‌برم»

صاحب باقلا كه ديد زورش به او نمي‌رسد گفت: «حالا كه پاي جون در كاره برو خر بيار باقلا بار كن!»

مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
#17
هفت خط



[تصویر:  82963634668402940814.jpg]


افراد بسيار زيرك و باهوش و در عين حال رند و حقه باز و حيله گر را در عرف اصطلاح عامه به هفت خط مثل مي زنند و في المثل مي گويند:

« فلاني از آن هفت خطهاست».

هفت خط استاد چيره دستي بود كه از هفت خط به بالا را كه نگارش آن براي ساير خطاطان و خوشنويسان خالي از اشكال نبود در نهايت زيبايي و هنرمندي مي نگاشتند.

اهميت و اعتبار استادان هفت خط به درجه اي بود كه اصطلاح هفت خط بعدها به صورت ضرب المثل درآمد و در مقام تجليل و بزرگداشت استادان هنرمند در هر فن و حرفه مي گفتند: فلاني از هفت خطهاست. يعني به كليد رموز و دقايق هنر اختصاصي خويش واقف و آگاه است و نظير و بديلي ندارد.
مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
#18
خره خوابيد كلاغه باورش اومد!


[تصویر:  24730338785748284336.jpg]


هر وقت صحبت از اشخاص خوش‌باور و ابله باشد، اين مثل را مي‌گويند.

خري در مرغزاري مي‌چريد وقتي كه سير شد همان جا خوابيد و چار دست و پاش را دراز كرد. كلاغي از بالاي سرش مي‌پريد، خر را ديد كه افتاده، خيال كرد سقط شده چند دقيقه‌اي دورش نشست و پريد تا اينكه پيش خودش يقين كرد كه خر جان ندارد. خلاصه، بالاي سر خر آمد كه چشم‌هايش را در بياورد كه ناگهان خره سرش را بلند كرد و كلاغه از ترس پريد!
مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
#19
ريش و قيچي به دست كسي سپردن



[تصویر:  86514206522748993296.jpeg]


اين عبارت مثلي موقعي به كار مي رود كه طرف مقابل از هر جهت مورد اعتماد و اطمينان كامل باشد صداقت و امانتش در انجام عمل به مثابه ريشه و قيچي است كه صاحب ريش را به منظور آرايش و نه از بيخ تراشيدن به دست سلماني آرايشگر بسپارد.


اما ريشه تاريخي اين ضرب المثل:

به طوري كه مي دانيم ريش مويي را گويند كه بر چهره و زنخ مردان مي رويد و اهل اصطلاح آن را محاسن مي گويند. (- ريش را از آن جهت محاسن گويند كه يكي از جاهاي خوب و نيكو از بدن مردان است -از يادداشت دهخدا در لغتنامه)
از ابتداي خلقت آدمي تا قرون متمادي كه هنوز ريش تراشيدن معمول نشده بود ريش آدمي هر روز بلند و بلندتر مي شد و گاهي تا به ناف مي رسيد.

معلوم نيست كه اهميت و حرمت محاسن از چه تاريخ مورد توجه قرار گرفته است ولي اين نكته روشن است كه حرمتش به پايه اي رسيده بود كه «يك تار مو از آن بيشتر از صد قباله و بنچاق و هزاران ضامن و متعهد كار مي كرد و مثل ريش گرو گذاشتن از آن ايام به خاطر مانده كه يك تار موي ريش گرو مي گذاشتند و در مقابل، هر قدر پول و جنس كه مي خواستند به قرض يا به نسيه مي بردند و عجيب آنكه سفته و برات و چك در عهد ما واخواست مي گردد، نكول مي شود و برمي گردد ولي براي تارمويي از ريش نه واخواستي در كار بود، نه نكولي و نه برگشتي.»

ريش در ايران باستان رواج و رونقي نداشت دليلش آنكه فرستادگان خسرو پرويز شاهنشاه ساساني چون به خدمت حضرت رسول (ص) رسيدند سبيلهاي بلند داشته اند ولي ريش را به كلي تراشيده بودند. پيغمبر اكرم (ص) به مسلمين دستور فرمودند: برخلاف ايرانيان ريشها را بلند و سبيلها را كوتاه كنند. به همين جهت بعضيها گمان بردند كه ريش گذاشتن سنت پيغمبر است و بايد به آن حرمت گذاشت و در نظافت و نگهداشت آن كوتاهي نورزيد در حالي كه بيش از يك حديث نبوي- كه همان مصاحبل پيغمبر با فرستادگان خسرو پرويز است- در دست نيست و هر حكم و فرماني كه راجع به تراشيدن ريش نقل شود قطعاً از ائمه و رجال بعد از پيغمبر است كه به صور و اشكال مختلفه اظهارنظر كرده اند.

غرض از تمهيد مقدمه بالا اين است كه ريش بعد از اسلام به جهات عديده حرمت و اعتبار يافت و صاحبان ريش با رنگ و حنا و هر چه كه صفادهنده و جلابخش بود محاسن خويش را صفا و جلا مي دادند.

اگر ملاحظه مي شود كه در دنياي امروز ريش را قدر و منزلتي نيست و همه روزه آن را به دست تيغ و ماشينهاي ريش تراشي مي سپارند و ريشه ريش را از بيخ برمي كنند در قرون و اعصار گذشته مخصوصاً بعد از اسلام و با توجه به دستور و فرمان پيغمبر اكرم (ص) كه فرمودند: « ريشها را بلند و سبيلها را كوتاه كنيد.» براي صاحب ريش هيچ بلا و مصيبتي بالاتر از اين نبود كه كسي از باب دشمني يا مطايبه ريشش را به زور بتراشد و او را از حليه محاسن كه زينت مردان بخصوص افراد مؤمن و متقي شناخته مي شد محروم دارد. اگر از غصه دق نمي كرد مسلماً از عامل عمل انتقام وحشتناكي مي گرفت و اي بسا كه سرها بر سر ريش به باد فنا و نيستي مي رفت زيرا وقتي كه يك تار موي ريش تا آن اندازه اوج و اعتبار داشته باشد كه به گرو گذاشته شود بديهي است قدر و منزلت تمامي و همگي محاسن را چه پايه و مايه خواهد بود.

به همين جهت از عبارت ريش و قيچي به دست كسي سپردن كه در موقع اصلاح سر و صورت از طرف سلماني و آرايشگر انجام مي گرفت اين معني مجازي افاده مي شود كه صاحب ريش همان طور كه به سلماني و آرايشگر اعتماد كامل دارد و مطمئن است كه ريش را در حد آرايش- نه از بيخ و بن- با قيچي كوتاه مي كند اعتماد كننده نيز به طرف مورد اعتماد تا آن اندازه اطمينان دارد كه مي داند حيثيت و آبرويش را محفوظ داشته در حفظ و نگاهداشت امانت و احترام به قول و قرار صادق و راسخ خواهد بود.
مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
#20
نانش بده، نامش مپرس


[تصویر:  59986274818893227172.jpg]


بعضيها هنگام احسان و نيکوکاري هم دست از تعصب و تقيد برنمي دارند و از کيش و آيين و ساير معتقدات مذهبي سائل مستمند پرسش مي کنند به قسمي که آن بيچاره به جان مي آيد تا پشيزي در کف دستش گذارند در حالي که نوعپروري و بشر دوستي از آن نوع احساسات و عواطف عاليه است که ايمان و بي ايماني را در حريم حرمتش راهي نيست به راه خود ادامه مي دهد و هر افتاده اي را که بر سر راه بيند دستگيري مي کند.
احسان و نيکوکاري با دين و مسلک تلازمي ندارد و بيچاره در هر لباس بيچاره است و گرسنه به هر شکلي قابل ترحم مي باشد.

وقتي که آدمي را قادر حکيم علي الاطلاق به جان مضايقت نفرمود افراد متمکن و مستطيع مجاز نيستند به نان دريغ ورزند.
اگر چنين موردي احياناً پيش آيد جواب اين زمره از مردم را با استفاده از عبارت مثلي بالا مي دهند و مي گويند: نانش بده، ايمانش مپرس.

مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
#21
بز به پاي خود، ميش به پاي خود


[تصویر:  25966550262666154125.jpg]


هارون‌الرشيد مردي بود ظالم و اذيت و آزارش به مردم زياد. به همين جهت بهلول از كارهاي او خيلي ناراحت بود و گاهي نمي‌شد كه كسي خنده او را ببيند.

يك روز هارون علت ناراحتي او را پرسيد ولي بهلول جواب نداد تا اينكه هارون شخصي را انتخاب كرد و به او گفت: «پشت سر بهلول بدون اينكه متوجه شود راه برو و اگر خنده او را ديدي بيا به من بگو و صد درهم از من جايزه بگير». آن شخص تا چند روز همه جا ناظر كارهاي بهلول بود ولي نتوانست خنده او را ببيند تا اينكه يك روز بهلول دم دكان قصابي ايستاد و خيره‌خيره داخل دكان را تماشا كرد. درضمن نگاه كردن لبخندي بر روي لبش نشست.

مرد فوري به حضور هارون رفت و هرچه ديده بود بيان كرد. هارون بهلول را خواست و گفت: «علت خنده تو در دكان قصابي چه بود؟» بهلول جواب داد: «من خيلي نگران بودم كه روزي با اين كارهايي كه تو مي‌كني مرا هم به آتش خودت بسوزاني ولي حالا فهميدم كه ـ بز را به پاي خودش مي‌آويزند، ميش را به پاي خودش».
مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
#22
زير كاسه نيم كاسه اي است


[تصویر:  12405439297328156914.jpeg]


اگر كسي ظاهراً دست به كاري زند ولي در پرده خفا و پنهاني به كاري ديگر مشغول باشد اصطلاحاً مي گويند:«زير كاسه نيم كاسه اي است.» يعني مطلب به اين سادگي نيست و فريب و نيرنگي در كار است.

بعضيها عبارت بالا را به شكل و هيئت كاسه اي زير نيم كاسه است مي گويند و مي نويسند كه البته غلط است زيرا پيداست با آن حجم و بزرگي هرگز زير نيم كاسه قرار نمي گيرد.


اما ريشه و علت تسميه آن:

كاسه ظرفي است كه در آن چيزي از انواع مأكولات و نوشيدنيها مي ريزند و مي خورند و مي نوشند، يا به قول ناظم الاطبا: « قدح و جام و ساغر و پياله و دوري و طبقچه بزرگ يا كوچك مسين و يا چوبين و يا گلين و باديه و قدح چيني بزرگ و كوچك و هر ظرفي كه در آن چيزي خورند.»

قبل از آنكه وسايل خنك كننده و نگاهدارنده از قبيل يخچال و فريزر و فلاسك و يخدانهاي كائوچويي اختراع شود و در دسترس مردم قرار گيرد اشياء و خوراكيهاي فاسد شونده را در كاسه مي ريختند و كاسه را در سردابه ها و زيرزمينها و اصولاً جاهاي محفوظ و دور از دسترس سكنه خانه- بخصوص اطفال- مي گذاشتند. آنگاه كاسه ها و قدحهاي بزرگ را وارونه بر روي آنها قرار مي دادند تا خس و خاشاك و گردغبار بر روي خوراكيها ننشيند و احياناً از دستبرد موش و گربه محفوظ بماند.

اصولاً قرار دادن كاسه و قدح بزرگ بر روي نيم كاسه- كه همان كاسه كوچكتر باشد- نه تنها از ورود و نفوذ دود و گرد و غبار جلوگيري مي كرد بلكه كاسه بزرگ در جاهاي كاملاً مسطح چنان نيم كاسه را در بر مي گرفت كه حرارت محتوياتش تا مدتي به همان درجه و ميزان اوليه تقريباً باقي مي مانده است.


اكنون ببينيم ريشه و علت تسميه عبارت مثلي بالا چيست و چرا به صورت ضرب المثل درآمده است؟

به طوري كه مي دانيم در آشپزخانه ها معمولاً كاسه ها و قدحهاي بزرگ را وارونه قرار نمي دهند بلكه آنها را در جاهاي مخصوص و معين به شكل و هيئت معمولي پهلوي همديگر مي گذارند و كاسه هاي كوچك و كوچكتر را يكي پس از ديگري در درون آنها جاي مي دهند. يا اينكه براي زيبايي و دكوراسيون آشپزخانه آنها را به شكلي كه قاعده به سمت ديوار و رويشان به سمت بيننده باشد قرار مي دهند.

پس با اين توصيف و توضيح اجمالي، اگر احياناً ديده شود كه كاسه بزرگي در آشپزخانه يا سردابه ها و زيرزميني به شكل و هيئت غيرمتعارف يعني وارونه روي زمين قرار گرفته است يا وضع غيرطبيعي حاكي از اين خواهد بود كه:

زير كاسه نيم كاسه اي است تا محتويات آن نيم كاسه يعني كاسه كوچكتر، از نفوذ دود و گرد و خاك و دستبرد حيوانات موذي و مزاحم محفوظ بماند. از آنجا كه بيننده فقط كاسه بزرگ را مي ديد و وجود نيم كاسه و محتوياتش در زير كاسه بر او مجهول بوده است لذا هر عملي كه سرپوش عملي ديگر بوده جنبه گول و فريب و نيرنگ پيدا مي كرده است اصطلاحاً گفته مي شود:«زير كاسه نيم كاسه اي است.» و اين عبارت به مروز زمان به صورت ضرب المثل درآمده تمام طبقات از معاني و مفاهيم مجازي آن در موارد مقتضي استفاده و استناد مي كرده اند.


مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
#23
خرِ ما از كرگي دم نداشت


[تصویر:  97356688973431620153.jpg]



مي‌گويند شهري بود كه به آن شهر بارون مي‌گفتند. در اين شهر هميشه جنجال و سر و صدا تمام نمي‌شد و كسي جرأت نمي‌كرد پا به آن شهر بگذارد. يك روز ملانصرالدين هواي شهر بارون كرد و گفت: مي‌خواهم به اين شهر بارون بروم تا ببينم چطور شهري است» رفت و وارد شهر شد. در بين راه كه مي‌رفت ديد يك نفر خرش با بار افتاده و به تنهايي نمي‌تواند آن را از زمين بلند كند. وقتي ملا را ديد از او كمك طلبيد و گفت: «خرم با بار افتاده و نمي‌توانم آن را بلند كنم» ملا جلو رفت و دم خر را گرفت تا به كمك صاحبش آن خر را بلند كند.

از قضا دم خر داخل دست ملا كنده شد. صاحب خر با خشونت دم خر را گرفت و گذاشت دنبال ملا و همينطور كه ملا داشت مي‌دويد، اسب يك نفر از اهالي شهر بارون فرار كرده بود و صاحب آن دنبال اسبش مي‌دويد. وقتي كه ملا را ديد دوان‌دوان مي‌آيد فرياد زد تا اسب را از جلو بگيرد و نگذارد فرار كند. ملا از زمين سنگي برداشت و به طرف اسب پرت كرد تا مانع از فرار او بشود. از قضا سنگ به چشم اسب خورد و چشم اسب را كور كرد.

دوباره صاحب اسب و مالك خر دوتايي گذاشتند دنبال ملا. ملا وقتي ديد خسته شده است به طرف خانه‌اي كه روبه‌رويش بود دويد و با ضربه محكم به در كوفت تا باز شود و خود را از شر آن دو نفر به داخل بيندازد.

از قضا، زني كه نه ماهه حامله بود و مي‌خواست وضع حمل كند پشت در ايستاده بود. وقتي ملا از پشت در محكم به در كوفت در به شكم زن حامله خورد و بچه‌اش را كشت. باز هم شوهر زن با صاحبان اسب و خر، ملا را دنبال كردند. ملا وقتي خود را در محاصره ديد به بالاي بام پريد ولي فايده‌اي نداشت. آنان دنبال او به پشت‌بام پريدند. ملا از بالاي بام نگاه مي‌كرد تا جاي همواري پيدا كند كه از بالاي بام بپرد پايين نگاه كرد لحافي را ديد زير بام افتاده بود بدون اينكه فكر كند كه داخل لحاف چه پيچيده‌اند به روي لحاف پريد و شخصي را كه مدتي بود مريض شده بود و او را داخل لحاف پيچيده بودند كشت. صاحبان شخص مريض از جلو و ديگر اشخاص از عقب ملا، ملا را دستگير كردند و او را پيش قاضي بردند.

ملا وقتي ديد وضع خيلي خراب است قاضي را به كناري كشيد و مبلغ هنگفتي پول به او داد و گفت: «مرا از شر اين مردم نجات بده» قاضي وقتي پول را از ملا گرفت، صاحبان دعوا را صدا كرد و گفت: «نفر اول بيايد» نفر صاحب مريض آمد.

قاضي گفت: «چه مي‌گويي؟» صاحب مريض، قضيه پدرش را كه در زير بام خوابيده بود و ملا از بالا به روي او پريد و او را كشت براي قاضي شرح داد. قاضي گفت: «اينكه كاري ندارد تو ملا را مي‌بري همان جايي كه پدرت خوابيده بود او را مي‌خواباني و خودت مي‌روي از روي بام مي‌پري روي او» مرد صاحب مريض ديد اگر اين كار را بكند شايد روي ملا نيفتد و جاي ديگري بيفتد و عضوي از بدنش ناقص شود، راه خود را گرفت و رفت.

قاضي گفت: «نفر دومي را بياوريد». صاحب زن آمد و جريان زن خود را كه ملا با ضربه‌اي كه از پشت در به او زد و بچه‌اش از بين رفت براي قاضي تعريف كرد. قاضي در جواب گفت: «اين خيلي آسان است زنت را به ملا مي‌دهي و بعد از نه ماه كه حامله شد و وقت وضع حمل او رسيد زنت را تحويل مي‌گيري» صاحب زن فكر كرد كه به ضررش تمام مي‌شود هيچ نگفت و با ناراحتي از پيش قاضي خداحافظي كرد.

قاضي دستور داد نفر سوم بيايد. صاحب اسب جلو آمد و حكايت اسب خود را براي قاضي گفت و اظهار داشت كه ملا با سنگ چشم اسب او را كور كرده است. قاضي با ملايمت گفت: «تو اسب خودت را به دو شقه مساوي تقسيم مي‌كني يك شقه آن كه كور است به ملا مي‌دهي و نصف پول اسب خود را از ملا مي‌گيري» صاحب اسب خيال كرد اگر اسب را دو شقه بكند و پول شقه‌اي را كه كور است از ملا بگيرد آن وقت نصف ديگرش را چكار بكند. اين هم ناراضي از پيش قاضي خداحافظي كرد و رفت.

قاضي دستور داد نفر چهارم را بياوريد شخص صاحب خر وقتي ديد جريان از اين قرار است و دعواي رفقا با ملا چطوري تمام شد.

دم خر خود را داخل جيبش گذاشت و گفت: «جناب قاضي، خر بنده از كرگي دم نداشت!»
مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
#24
چغندر تا پياز شكر خدا


[تصویر:  61816689283827268295.jpg]


يك روز مرد فقيري به زنش مي‌گويد: «مي‌خوام براي كدخدا يه تحفه‌اي ببرم شايد او هم درعوض پك و پولي يا جنس خوبي به من بده»

زن مي‌گويد: «براش چغندر ببر» مرد مي‌گويد: «نه، پياز بهتره» به هرحال مرد يك كيسه پياز برمي‌دارد و به خانه كدخدا مي‌رود.

كدخدا از ديدن هديه مرد فقير اوقاتش تلخ مي‌شود و دستور مي‌دهد تا پيازها را به سر مرد بيچاره بزنند.

مرد همينطور كه پيازها به سرش مي‌خورد، مي‌گفت: «چغندر تا پياز شكر خدا»

يكي از نوکر های كدخدا به او مي‌گويد: «اين چه حرفيه مي‌زني؟ چه شكر كردني داره!»

مرد فقير مي‌گويد: «چرا جانم، خيلي خوب هم شكر كردن داره ـ براي اينكه اگر من به جاي پياز چغندر آورده بودم، الان ديگه زنده نبودم!»
مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
#25
آش نخورده، دهان سوخته


[تصویر:  64016994227142365724.jpg]


هر گاه كسی گناهی مرتكب نشده باشد و مردم او را گناهكار بدانند، این مثل را گویند كه مترادف است با مثل « گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده » ‌

و قصه ی آن چنین است:
روزی شخصی به خانه یكی از آشنایانش رفت. صاحب خانه آش داغی برای او آورد.
مهمان هنوز دست به سفره نبرده بود كه دندانش درد گرفت و از شدت درد، دست، جلو ی دهانش برد. صاحب خانه به خیال اینكه چون مهمان عجله كرده و مهلت نداده تا آش سرد شود دهانش سوخته است،

به او گفت: « اگر صبر می كردی، آش سرد می شد و دهنت نمی سوخت. »

مهمان از شنیدن حرف صاحب خانه، عرق شرم به پیشانیش نشست و در جواب گفت: « بله آش نخورده، دون سوخته.»
مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
#26
تو بهتر مي‌داني يا بره


[تصویر:  96113657769097271036.jpg]


مي‌گويند: حاكم بروجرد، يك روز به عنوان خلعت پوستيني به يكي از رؤساي يكي از قبايل داد.

فرداي آن روز موقعي كه حاكم با جماعتي از اعيان شهر توي دارالحكومه جلوس كرده بود آن شخص درحالي كه پوستين را وارونه پوشيده بود به خدمت حاكم آمد.

حاكم با تعجب پرسيد: «فلاني! چرا پوستين را چپه تنت كرده‌اي؟»
يارو با لهجه لري خودش خيلي سفت و سخت، جواب داد: «تو بهتر داني يا بره؟!»
مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
#27

مرغ از قفس پرید





در مبارزات سیاسی و نظامی واجتماعی اگر یکی از دو طرف متقابل و متخاصم احساس ضعف و زبونی کند و قبل از آنکه به دست مخالفان افتد میدان مبارزه را ترک گفته به محل امنی دور از چشم دشمنان پناه ببرد ظرفا و نکته سنجان، حتی همان جبهۀ مخالف که نقش خویش را برای دستگیری حریف بر آب می بینند از باب جد یا هزل می گویند:«مرغ از قفس پرید.» یعنی از چنگ ما خلاص شد و از دامی که برایش چیده بودیم در رفت.

[تصویر:  62055444593019728690.jpg]


این ضرب المثل که در چند سال اخیر گاهگاهی مورد استفاده قرار گرفته است در کشور انگلستان ریشه گرفته و داستان تاریخی شیرین و عبرت انگیزی دارد که احتمالاً به این شرح است:

در سال 1625 میلادی پس از جیمز اول پسرش پرنس ویلز به نام چارلز اول در بیست و پنج سالگی به جای پدر بر تخت سلطنت انگلستان نشست. در آغاز سلطنت گمان می رفت که چارلز شارل بر خلاف پدر به حکومت تمکین کند و مصوبات پارلمان را محترم شمارد ولی سه بار انحلال پارلمان انگلستان که به فرمان او انجام گرفت تصور هر گونه امید و خوشبینی را به یأس و بدبینی مبدل ساخت زیرا چارلز فقط به هنگام ضرورت و اضطرار و استقراض در مقام افتتاح مجلس بر می آمد و چون حاجت را مقرون اجابت نمی دید با توجه به کوچکترین مخالفتی که از طرف نمایندگان ابراز می شد مجلس را منحل و مخالفین را تحت فشار و شکنجه قرار می داد.

آخرین پارلمانی که در زمان سلطنت چارلز افتتاح شد از آن جهت که مدت سیزده سال (1640-1653 میلادی) به طول انجامید از طرف مردم و تاریخ نویسان به پارلمان طویل موسوم گردید.

نمایندگان این پارلمان از روز اول مصمم شدند که حکومت مطلقه را براندازند و مذهب انگلیس را به مذهب پوریتن ( puritain، پوریتن ها قومی از مسیحیان هستند که به ظاهر انجیل عمل کنند و متعصب و متعبد باشند (نقل از: لغتنامۀ دهخدا).) تبدیل کنند لذا هنوز چند روز از افتتاح پارلمان نگذشته بود که استرافورد و لود دو نفر از وزرای متعصب حکومت استبدادی را به عنوان خیانت به پای محکمه کشیده اولی را فی المجلس سر بریدند و دومی چهار سال بعد به قتل رسید.

آن گاه مجلس عامه برای آنکه دست چارلز را از انحلال پارلمان کوتاه کند قانونی گذرانید که به موجب آن شاه نمی توانست بدون اجازۀ مجلس امر به انحلال دهد. چندی بعد چون خیانت دیگری از چارلز دیدند و شورش کاتولیک مذهبان ایرلند را به تحریک نهایی او تشخیص دادند لذا قانونی گذرانده اختیار لشکرکشی و انتخاب افسران را هم از او سلب کردند.

چارلز اول چون پارلمان را کاملاً بر خود مسلط دید درصدد اعمال قدرت و ارعاب مخالفان برآمد و با وجود آنکه نمایندگان مجلس از هر جهت مصونیت داشته اند روزی بدون اطلاع قبلی به پارلمان رفت تا پنج نفر از سران مخالفان را دستگیر و توقیف نماید ولی چون نمایندگان مخالف قبلاً از جریان توطئه آگاه شده بودند آن روز را به مجلس نیامدند و خود را پنهان کردند یعنی در واقع: مرغان از قفس پریده بودند.
عبارت بالا از آن تاریخ به بعد در تمام جهان و به زبانهای مختلف ضرب المثل گردیده است.
مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
#28

چه کشکی، چه پشمی؟!


[تصویر:  87589433627020414750.gif]


چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد.از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت،خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد.

ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.
در حال مستاصل شد...

از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت:
اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.

قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خودرا محكم گرفت.

گفت:
اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي. نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم...
قدري پايين تر آمد.

وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت:
اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟
آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دم.

وقتي كمي پايين تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.

وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت:

مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟
ما از هول خودمان يك غلطي كرديم
غلط زيادي كه جريمه ندارد.

مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
#29
نه سر پيازم و نه ته پياز


[تصویر:  65509915740550877020.jpg]


اين ضرب المثل غالباً به منظور دفع مزاحم به كار برده مي شود و يا في الحقيقه در موضوع مورد تقاضا نقش و اثر وجودي نداشته باشد.

عبارت مثلي بالا اگر ريشه تاريخي نداشته باشد قطعاً ريشه گياهي دارد كه بدان جهت جزء امثله سائره شده يادآوري آن را بي مناسبت ندانستيم.

به طوري كه مي دانيم پياز از گياهان خوردني است كه:«حصه داخل زميني آن مدور يا شبيه به آن است به قدر تخم مرغ يا كوچكتر و يا بزرگتر و با شاخي سبز و باريك و ميان كاواك و طعمي تند...»

پياز از سه قسمت سر و ساقه و ريشه كه همان ته پياز است تشكيل شده است. سر پياز همان گل و تخم پياز است كه از آن براي كاشتن استفاده مي كنند تا پياز به دست آيد. ته پياز همان پياز اصلي موردنظر است كه به مصرف خوردن مي رسد و به علت سرشار بودن از ويتامين هاي مقوي خواص و فوايد زيادي براي آن قائل هستند.

اما ساقه پياز چيز بي مصرفي است كه نه تنها بشر از آن طرفي نمي بندد بلكه حيوانات هم آن را نمي خورند بنابراين ملاحظه مي شود كه اگر كسي در وجه مشابهت به مثابه سر يا ته پياز نباشد عنصر بي خاصيتي است كه از او بيم و اميدي نتوان داشت.
مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
#30

خروس بی محل

هر گاه کسی در غیر موقع حرف بزند و یا میان حرف دیگران بدود و خود را داخل کند چنین فردی را اصطلاحاً خروس بی محل می خوانند.
از آنجا که در ادوار گذشته بانگ نابهنگام خروس را به علت و سببی شوم می دانستند لذا به شرح ریشه تاریخی آن می پردازیم تاعلت و سبب این مثل سائر و مشئوم بودن آن بر خوانندگان روشن شود.

کیومرث سر دودمان سلسله باستانی پیشدادیان ایران بود که مورخان به روایات مختلف او را آدم ابوالبشر و گل شاه یعنی شاهی که از گل آفریده شده، و نخستین پادشاه در جهان دانسته اند. کیومرث را پسری بود به نام پشنگ که همیشه بر سر کوهها بود و به درگاه خدای تعالی راز و نیاز و مناجات می کرد. کیومرث به این فرزندش خیلی علاقه داشت و غالباً پسر و پدر به سراغ یکدیگر می رفتند. روزی دیوان که از دست کیومرث منهزم شده بودند به منظور انتقام به سراغ پشنگ رفتند و هنگامی که سر به سجده نهاده بود پاره سنگی بر سرش کوفتند و او را هلاک کردند.
حسب المعمول این بار که کیومرث برای دیدار فرزندش پشنگ با آذوقه کامل به سراغ او رفته بود جغدی بر سر راهش ظاهر شد و بانگ زد. کیومرث چون فرزندش را نیافت و دانست پشنگ را کشتند جغد را نفرین کرد و به همین جهت ایرانیان از آن تاریخ جغد را پیک نامبارک و صدایش را شوم می دانند.


آن گاه کیومرث در مقام انتقام از دیوان برآمده سایر فرزندان را بر جای گذاشت و خود با سپاهی گران به سوی دیوان شتافت.

در این سفر بر سر راه خویش خروسی سفید رنگ و مرغ و ماری را دیدکه خروس مرتباً به مار حمله می کرد و هر بار که موفق می شد با منقارش به شدت بر سر مار نوک بزند به علامت پیروزی بانگ می کرد. کیومرث را از اینکه خروس برای صیانت و دفاع از ناموس تا پای جان فداکاری می کند بسیار خوش آمده سنگی برداشت و مار را بکشت و بانگ خروس را به فال نیک گرفت. کیومرث پس از غلبه بر دیوان آن مرغ و خروس را برداشت و به فرزندانش دستور داد آنها را به خانه نگاهداری و تکثیر کنند.

معمولاً خروس به هنگام روز بانگ می کند و چون شب شد تا بامدادان که پایان شب و طلایه روز و روشنایی است بانگ نمی زند ولی قضا روزی خروس موصوف شبانگاهان که بی موقع و نابهنگام بود بانگ برداشت. همه تعجب کردند که این بانگ نابهنگام چیست ولی چون معلوم شد که کیومرث از دار دنیا رفته آن خروس را خروس بی محل خواندند و از آن سبب بانگ خروس را بدان وقت به فال بد گرفته صدایش را شوم دانسته اند. از آن روز به بعد: "هر خروسی که بدان وقت بانگ کند و خداوند خروس آن خروس را بکشد آن بد از او درگذرد و اگر نکشد در بلایی افتد."



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان