سرگرمی

نقل قول: یه شماره نا آشنا،
جواب می دم:

- سلام
- سلام نمیدانم. خوبید؟

- ممنون. شما؟
- مامان علی (یه فامیل نسبتن دور)، مامانت چطوره؟ بهتر شد؟

- چی؟ مامانم؟ چی شده مگه؟
- مگه خونه نیستید؟

- نه، نیستم.
- ...

و او که تلاش می کرد بحث رو عوض کنه،
و من که قلبم تند تند می زد، و دلم که به هزار راه رفت.
____
نه مامان، نه بابا، نه خونه، نه خواهر، نه دامادمون هیچ کدوم جواب تلفن نمی دادند.
احساس می کردم یه اتفاق بد افتاده ...

بعدِ نیم ساعت اینا، بابام زنگ زد.
لحن نگران م رو فهمید، اون هم لحنش فرق می کرد.
بله ...
مادرم تو بیمارستان بستری شده، چند روزه
و من که تازه فهمیدم.

چه قدر بد هست، دور از خونه باشی،
و بعد یه اتفاق ناگوار برا عزیزان آدم بیفته.
فردا برم سمت خونه، ای خدا ...

خدایا! تو و مادرم ... خواهش می کنم مادرم رو شفا بده.

بچه ها، شما هم برا سلامتی مادرم دعا کنید،
ممنون.

نقل قول: سلام بچه ها
اول که ممنون برا مادرم دعا کردید.

راستش، دفعه قبلی که التماس دعا کردم،
مادرم رو ندیده بودم، نمی دونستم چه اتفاقی افتاده، یعنی نگفته بودند،
دیروز عصر که رفتم ملاقات،
انگار که دنیا رو سرم خراب شد،
بخش ICU، از پشت شیشه دیدم ش،
انگار که خواب ...

مادرم در اثر ضربه به سرش تو یه سانحه، دچار خونریزی مغزی شده بوده،
یه عمل روی مغزش انجام دادند، الان هم بی هوش هست.

امیدمون به خداست.
دعا می کنیم، ان شاء الله خدا مادرم رو بهمون برگردونه.
یعنی می شه دوباره صدای مادرم رو بشنوم ...
خدایا خودت کمک کن.