امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

مردم ژاپن يک ضرب المثل بسيار جالب دارند که اساس توسعه کشورشون قرار گرفته :
اون ضرب المثل ميگه:
بخاطر ميخي نعلي افتاد
بخاطر نعلي ، اسبي افتاد
بخاطر اسبي ، سواري افتاد
بخاطر سواري ، جنگي شکست خورد
بخاطر شکستي ، مملکتي نابود شد
و همه اينها بخاطر کسي بود که ميخ را خوب نکوبيده بود....

يادمان باشد هر کار ما،حتي کوچک،
اثري بزرگ دارد که شايد در همان لحظه ما نبينيم ....


53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن می گفت: ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای 
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز/کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود/این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه/تو مرا بین که منم مفتاح راه

"مولانا"
53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد

در زمان‌هاي‌ دور، كشتي‌ بزرگي‌ دچار توفان‌ شد و باعث‌ شد كه‌ كشتي‌ غرق‌ شود. مسافران‌ كشتي‌ توي‌ آب‌ افتادند. در ميان‌ مسافران، مردي‌ توانست‌ خودش‌ را به‌ تخته‌پاره‌اي‌ برساند و به‌ آن‌ بچسبد
 موج‌ها تخته‌پاره‌ و مسافرش‌ را با خود به‌ ساحل‌ بردند. وقتي‌ مرد چشمش‌ را باز كرد، خود را در ساحلي‌ ناشناخته‌ ديد بدون‌ هدف‌ راه‌ افتاد تا به‌ روستا يا شهري‌ برسد. راه‌ زيادي‌ نرفته‌ بود كه‌ از دور خانه‌هايي‌ را ديد. قدم‌هايش‌ را تندتر كرد و به‌ دروازه‌ شهر رسيد.
 
در دروازه‌ي‌ شهر گروه‌ زيادي‌ از مردم‌ ايستاده‌ بودند. همه‌ به‌ سوي‌ او رفتند. لباسي‌ گران‌قيمت‌ به‌ تنش‌ پوشاندند. او را بر اسبي‌ سوار كردند و با احترام‌ به‌ شهر بردند
مسافر از اين‌كه‌ نجات‌ پيدا كرده‌ خوشحال‌ بود اما خيلي‌ دلش‌ مي‌خواست‌ بفهمد كه‌ اهالي‌ شهر چرا آن‌قدر به‌ او احترام‌ مي‌گذارند. با خودش‌ گفت: .نكند مرا با كس‌ ديگري‌ عوضي‌ گرفته‌اند..
مردم‌ شهر او را يكراست‌ به‌ قصر باشكوهي‌ بردند و به‌عنوان‌ شاه‌ بر تخت‌ نشاندند
مرد مسافر كه‌ عاقل‌ بود، سعي‌ كرد به اين راز پي ببرد . عاقبت‌ به‌ پيرمردي‌ برخورد كه‌ آدم‌ خوبي‌ به‌ نظر مي‌رسيد. محبت‌ زيادي‌ كرد تا اعتماد پيرمرد را به‌ خود جلب‌ كرد. در ضمن‌ گفتگوها فهميد كه‌ مردم‌ آن‌ شهر رسم‌ عجيبي‌ دارند.

پيرمرد ، به‌ او گفت: . معمولاً شاهان‌ وقتي‌ چندسال‌ بر سر قدرت‌ مي‌مانند، ظالم‌ مي‌شوند. ما به‌ همين‌ دليل‌ هر سال‌ يك‌ شاه‌ براي‌ خودمان‌ انتخاب‌ مي‌كنيم. هر سال‌ شاه‌ سال‌ پيش‌ خودمان‌ را به‌ دريا مي‌اندازيم‌ و كنار دروازه‌ي‌ شهر منتظر مي‌مانيم‌ تا كسي‌ از راه‌ برسد. اولين‌ كسي‌ كه‌ وارد شهر بشود، او را بر تخت‌ شاهي‌ مي‌نشانيم. تختي‌ كه‌ يكسال‌ بيشتر عمر نخواهد داشت
 
مسافر فهميد كه چه سرنوشتي‌ در پيش روي اوست . دو ماه‌ بود كه‌ به‌ تخت‌ پادشاهي‌ رسيده‌ بود. حساب‌ كرد و ديد ده‌ ماه‌ بعد او را به‌ دريا مي‌اندازند. او براي‌ نجات خود فكري‌ كرد:
از فردا ‌ بدون‌ اين‌كه‌ اطرافيان‌ بفهمند توي‌ جزيره‌اي‌ كه‌ در همان‌ نزديكي‌ها بود كارهاي‌ ساختماني‌ يك‌ قصر آغاز شد .در مدت‌ باقي‌مانده‌، شاه‌ يكساله‌ هم‌ قصرش‌ را در جزيره‌ ساخت‌ و هم‌ مواد غذايي‌ و وسايل‌ مورد نياز زندگي‌اش‌ را به‌ جزيره‌ انتقال‌ داد
 
ده ‌ماه‌ بعد ، وقتي شاه‌ خوابيده‌ بود ، مردم‌ ريختند و بدون‌ حرف‌ و گفتگو شاهي‌ را كه‌ يكسال‌ پادشاهي‌اش‌ به‌ سر آمده‌ بود از قصر بردند و به‌ دريا انداختند.
او در تاريكي‌ شب‌ شنا كرد تا به‌ يكي‌ از قايق‌هايي‌ كه‌ دستور داده‌ بود آن‌ دور و برها منتظرش‌ باشند رسيد. سوار قايق‌ شد و به‌طرف‌ جزيره‌ راه‌ افتاد. به‌ جزيره‌ كه‌ رسيد، صبح‌ شده‌ بود. خدا را شكر كرد به‌ طرف‌ قصري‌ كه‌ ساخته‌ بود رفت اما ناگهان‌ با همان‌ پيرمردي‌ كه‌ دوستش‌ شده‌ بود روبه‌رو شد. به‌ پيرمرد سلام‌ كرد و پرسيد: .تو اينجا چه‌ مي‌كني؟.
پيرمرد جواب‌ داد: .من‌ تمام‌ كارهاي‌ تو را زيرنظر داشتم. بگو ببينم‌ تو چه‌ شد كه‌ به‌ فكر ساختن‌ اين‌ قصر در اين‌ جزيره‌ افتادي؟.
مسافر گفت: .من‌ مطمئن‌ بودم‌ كه‌ واقعه‌ي‌ به‌ دريا افتادن‌ من‌ اتفاق‌ خواهد افتاد، به‌ همين‌ دليل‌ گفتم‌ كه‌ پيش‌ از وقوع‌ و به‌وجود آمدن‌ اين‌ واقعه‌ بايد فكري‌ به‌ حال‌ خودم‌ بكنم..
پيرمرد گفت: .تو مرد باهوشي‌ هستي. اگر اجازه‌ بدهي‌ من‌ هم‌ در كنار تو همين‌جا بمانم
از آن‌ پس، وقتي‌ كسي‌ دچار مشكلي‌ مي‌شود كه‌ پيش‌ از آن‌ هم‌ مي‌توانسته‌ جلو مشكلش‌ را بگيرد و يا هنگامي‌كه‌ كسي‌ براي‌ آينده‌ برنامه‌ريزي‌ مي‌كند، گفته‌ مي‌شود كه‌ علاج‌ واقعه‌ قبل‌ از وقوع‌ بايد كرد.

نويسنده : آقاي مصطفي رحماندوست
----------------------------

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد  
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست 

به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز 
وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست

 سعدی

[تصویر:  nasimhayat.png]
شروع جنگ


سلطان محمود از طلحک پرسید:

فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز می شود؟

طلحک گفت: ای پدر سوخته،

سلطان گفت: توهین میکنی، سر از بدنت جدا خواهم کرد،

طلحک خندید و گفت:

جنگ اینگونه آغاز میشود،

کسی غلطی میکند و کسی به غلط جواب میدهد.

(عبید زاکانی)
[تصویر:  sms-rooz-pedar.jpg]
دو تا دوست صمیمی به اتفاق هم مشغول  دیدن یک فیلم سینمایی بودند در بکی از صحنه های فیلم که مربوط میشد به یک مسابقه اسب دوانی اونا تصمیم میگیرند هر کدوم یک اسب انتخاب کنن و روی اون شرط ببندن .

 یکیشون یک اسب سیاه رو انتخاب میکنه و اون یکی یه اسب سفید. آخر فیلم اونی که اسب سیاه رو انتخاب کرده بود برنده میشه و از رفیقش که اسب سفید و  انتخاب کرده بود بازنده شده بود شرط میبره و مبلغ شرط دریافت میکنه. 
ولی بعد یه مدتی برمیگرده پیش دوست بازنده اش و میگه این مبلغ پولتو برادر رفیق بازنده میپرسه چرا؟ میگه آخه این پول حق من نیست من تقلب  کردم من این فیلم قبلا دو مرتبه دیده بودم میدونستم اسب سیاه برنده میشه رفیق بازنده میگه این پول از شیر مادر به تو حلالتر آخه منم قبلا این فیلم سه مرتبه دیده بودم میدونستم اسب سفید بازنده میشه گفتم شاید شاید شاید این بار اسب سفید برنده شه.

بنظرتون توی زندگی چقدر از این اشتباهات کردید؟


53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند، دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد.

اولی گفت: تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید. پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند. 

دومی گفت: تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود. پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد. 

نتیجه گیری:
هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جمله بندی متفاوت. 

نوع بیان یک مطلب، می تواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد.

53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
پادشاهی ۲ شاهین گرفت آنها را به مربی پرندگان سپرد تا آموزش شکار ببینند. 

اما یکی از آنها از روی شاخه ای که نشسته بود پرواز نمی کرد. 

پادشاه اعلام کرد هرکس شاهین را درمان کند پاداش خوبی می گیرد. 

کشاورزی موفق شد! پادشاه از او پرسید: چگونه درمانش کردی؟ کشاورز گفت: شاخه ای که به آن وابسته شده بود را بریدم. گاهی اوقات باید شاخه عادتها و باورهای غلط رو ببریم تا بتوانیم رها زندگی کنی 


53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
مردی در حال پیاده روی در یکی از دره های کوهستان پیرنه به چوپان پیری بخورد و غذایش را با او قسمت کرد.سپس مدتی طولانی با هم نشستند و از زندگی سخن گفتند.
مرد گفت:اگر کسی وافعا به خدا اعتقاد داشته باشد باید بذیرد که آزاد نیست زیرا خداوند بر هر حرکتی حاکم است.
چوپان مرد را به دره عمیقی در همان حوالی برد،جایی که انسان میتوانست پژواک صدایش را به وضوح بشنود.
چوپان گفت:زندگی مثل این دیوار هاست و سرنوشت مانند فریادی است که هر یک از ما ممکن است سر دهد.فریاد ما به سینه دیوار میخورد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد.خداوند مانند پژواک صدای ماست
53 53 53
53 برنامه ریزی روزانه  53 

در این دنیا اگر غم هست
صبوری کن خدا هم هست
 سپاس شده توسط
آورده‌اند كه ماري پير شد و توان شكار كردن را از دست داد. از سرنوشت خود اندوهگين شد، كه بدون توان شكار كردن، چگونه‌مي‌تواند زندگي كنم؟ با آن‌كه مي‌ديد كه جواني را نمي‌توان به‌دست آورد، اما آرزو مي‌كرد كه‌اي‌كاش همين پيري نيز ماندني ‌بود. پس به كنار چشمه‌‌اي كه در آن قورباغه‌هاي بسياري زندگي مي‌كردند و يك سلطان كامكار داشتند، رفت و خود را مانند افسردگان و اندوه‌زدگان نشان داد. قورباغه‌اي از او شوند(:دلیل) اندوهش را پرسيد! مار گفت: «چرا اندوهگين نباشم كه زنده‌بودن من در شكار كردن قورباغه بود، اما امروز به يك بيماري دچار شده‌ام كه اگرهم قورباغه‌اي شكار كنم، نمي‌توانم آن را نگه‌داشته و بخورم.» 

قورباغه پس از شنيدن اين سخن به نزد حاكم رفت و مژده‌ي اين كار را به او داد. سلطان مار را به نزد خود خواند و از او پرسيد كه چرا دچار اين بيماري شده‌ايي؟ مار گفت، روزي مي‌خواستم كه يك قورباغه را شكار كنم، قورباغه گريخت و خود را به خانه‌ي زاهدي انداخت. من او را تا خانه‌ي زاهد دنبال كردم، خانه تاريك بود و پس زاهد هم در خانه نشسته بود.من انگشت پسر را به گمان اين كه قورباغه است نيش زدم و او مرد. زاهد نيز، مرا نفرين كرد و از خدا خواست تا خوار و كوچك شوم، به گونه‌اي كه سلطان قورباغه‌ها بر پشت من نشيند و من توان خوردن هيچ قورباغه‌اي را نداشته باشم. سلطان قورباغه‌ها با شنيدن اين سخن خوشحال شد بر پشت مار نشست. سلطان با آن كار خود را بزرگ و نيرومند مي‌پنداشت و بر ديگران فخر مي‌فروخت. 

پس از گذشت چند روز مار به سلطان گفت: «زندگاني سلطان دراز باد، مرا نيرويي نياز است كه با آن زنده بمانم و در خدمت به تو، روزگار را سپري كنم.» سلطان گفت: «درست مي‌گويي، هر روز دو قورباغه برايت آماده مي‌كنم كه بخوري.» پس مار هر روز دو قورباغه مي‌خورد و چون در اين كاري كه انجام مي‌داد سودي مي‌شناخت، آن را شوند خواري خود نمي‌‌پنداشت

53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
استاد شاگردانش را به یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود .بعد از یک پیاده روی طولانی همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند . استاد به هریک از آنها لیوان آبی داد وار آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند .شاگردان هم همین کار را کردند ولی هیچ یک نتوانستند اب را بنوشند چون خیلی شور بود . بعد استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت واز آنها خواست از آب چشمه بنوشندو همه از آب گوارای چشمه نوشیدند .استاد پرسد: ایا آب چشمه شور بود؟ و همه گفتند: نه. آب بسیار خوش طعمی بود. استاد گفت: رنج هایی که برای شما در این دنیا در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه بیشتر ونه کمتر. این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنج ها را در خود حل کنید. پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فائق آیید

 سپاس شده توسط
حجاب

ﺑﺎﻧﻮﯼ ﺑﺎﺣﺠﺎﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ

ﺳﻮﭘﺮﻣﺎﺭﮐﺖﻫﺎﯼ ﺯﻧﺠﯿﺮﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺧﺮﯾﺪ

ﻣﯽﮐﺮﺩ؛ ﺧﺮﯾﺪﺵ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺭﻓﺖ

ﭘﺸﺖ ﺻﻨﺪﻭﻕ. ﺻﻨﺪﻕﺩﺍﺭ ﺯﻧﯽ ﺑﯽﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﺍﺻﺎﻟﺘﺎً

ﻋﺮﺏ ﺑﻮﺩ .

ﺻﻨﺪﻭﻕﺩﺍﺭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ

ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﺭﮐﺪ ﺍﺟﻨﺎﺱ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ

ﺍﺟﻨﺎﺱ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﻣﺘﮑﺒﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﯿﺰ

ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.

ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﻨﺪﻩ ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ

ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ

ﻣﯽﺷﺪ ﺻﻨﺪﻭﻗﺪﺍﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﻮﺩ !

ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺻﻨﺪﻭﻕﺩﺍﺭ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: » ﻣﺎ

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻮﯼ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻞ ﻭ

ﺑﺤﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺖ

ﺩﺍﺭﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﻣﻠﺶ ﺗﻮ ﻭ

ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯿﺪ ! ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ

ﻭ ﮐﺎﺭ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ !

ﺍﮔﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﯼ ﺩﯾﻨﺖ ﺭﻭ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﺑﺪﯼ ﯾﺎ ﺭﻭﺑﻨﺪﻩ ﺑﻪ

ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﻫﺮ ﺟﻮﺭ

ﻣﯽﺧﻮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ«!

ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺍﺟﻨﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﯼ

ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻕﺩﺍﺭ ﮐﺮﺩ …

ﺭﻭﺑﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺧﺎﻧﻢ

ﺻﻨﺪﻭﻕﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﭼﻬﺮﻩٔ ﺍﺭﻭﭘﺎﯾﯽ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ

ﺭﻧﮕﯿﻦ ﺍﻭ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:

»ﻣﻦ ﺟﺪ ﺍﻧﺪﺭ ﺟﺪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼ ﻫﺴﺘﻢ … ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻦ ﻣﻦ

ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭﻃﻨﻢ … ﺷﻤﺎ ﺩﯾﻨﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﻭﺧﺘﯿﺪ ﻭ

ﻣﺎ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ..!

 سپاس شده توسط
امروز سوار يه تاكسى شدم

صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود
راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد
چند ثانيه گذشت
راننده تاكسى : چقدر رنگِ رژتون قشنگه
خانم مسافر: ممنون
راننده تاكسى : لباتون رو برجسته كرده
خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!
راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد
راننده تاكسى : با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم
خانم مسافر:واى ممنونم..چه دقتى معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..
موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى،اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من..
خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت..
اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى...
فقط ميخواستم بگم..
تويه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه
كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود.
ما با تصوراتی كه تويه ذهنِ خودمونِ قضاوت ميكنيم.
[تصویر:  sms-rooz-pedar.jpg]
 سپاس شده توسط
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم:
شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان، فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است. روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. حالا شما هم می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

نتیجه:
1- راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست.

2- در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی

3- راه حل همیشه جلوی چشم نیست. مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک لامپ از آن استفاده نمی کنیم.
زندگی خروسی یک عقاب
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم ، بر بلندای آن قرار داشت . یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد . بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود .
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید . یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد .
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست . او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی . تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند . عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم .

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد . اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد .
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سال ها زندگی خروسی ، از دنیا رفت .
تو همانی که می اندیشی ، هر گاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروس های اطرافت فکر نکن .
 سپاس شده توسط
ﺍﺯ ﭘﯿﮑﺎﻥ مدل ۵۷ ﮐﻪ ﯾﮏ ﭘﺴﺮ 5 ﺳﺎﻟﻪ
ﮐﻨﺎﺭ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ،

ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺳﺒــﻘﺖ ﮔﺮﻓت‌.‌..

ﻣﺎﺷﯿﻦِ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ 
ﻣﺎﺷﯿﻨﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﻣﯿﺮﻩ.
53258zu2qvp1d9v 53258zu2qvp1d9v 53258zu2qvp1d9v 53258zu2qvp1d9v 53258zu2qvp1d9v
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان