1398 مرداد 11، 15:15
(1398 مرداد 11، 12:15)cornrose نوشته است: هعیی بازم باید بگم خدایاشکرتخوب اینکه خوبه
با هرکی اشنا میشم یا دوست جدیدی پیدا میکنم
وصع مالیشون از من صدبرابر بهتره
یعنی چی اخه
همش احساس ضعف میکنم
همشم ازین دوستا سر راهم پیدا میشن
نمیخوام ببینم جدی
وقتی دلم میخواد
اما میدونم تو خوابمم به اون ثروت اونا نمیرسم
خوب دوست درست حسابی که پیدا کردین فرقی نداره سطحش از لحاظ مالی از شما کمتر باشه یا بیشتر مهم اینه که باهاش حس خوبی داشته باشید و شما را به فکر کارای خوب بندازه .
اتفاقا قدیما من یه دوست توی مدرسه داشتم که خیلی پول دار بود ولی همیشه با یه لباس میومد و اصلا هم زیاد به رخ نمی کشید کلا معمولی بود حس خاصیم به من دست نمی داد
نگران نباشید اونم پول باباشه زیاد سخت نگیرید، ولی همیشه دوست داشتم زندگی نامشون را بدونم ، منظورم اونایی که از راه درست پولدار شدن که چقدر زمین خوردن ، چقدر شکست خوردن چقدر خدا یهویی از یه کار کوچیک براشون یه سود بزرگ آورده و بعد از همه ی این سختی ها موفق می شن
البته ممکنه هم نشونه های خداست ، تا بهتون یاد آوری کنه شمام باید پولدار بشید ، از همین الان برید تو فکر سرمایه گذاری و شروع کنید به نوشتن برنامه هاتون برای رسیدن به این هدف ولی اگه پولدار شدین خواهشا پولتون را به رخ بقیه نکشید خودتون ازش استفاده کنید ولی به عنوان شخصیت خودتون ازش استفاده نکنید خودت باشی آبجی ولی از نوع خیلی پولدارش
نذر کرده ام یک روزی که خوشحال تر بودم بیایم و بنویسم که زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد
یک روزی که خوشحال تر بودم می آیم و می نویسم که این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است
یک روزی که خوشحال تر بودم یک نقاشی از پاییز میگذارم ,
که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ ,
یک روزی که خوشحال تر بودم نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و هیچ آسیاب آرامی بی طوفان
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی مفروش خویش ارزان که تو بس گرانبهایی
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد
یک روزی که خوشحال تر بودم می آیم و می نویسم که این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است
یک روزی که خوشحال تر بودم یک نقاشی از پاییز میگذارم ,
که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ ,
یک روزی که خوشحال تر بودم نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و هیچ آسیاب آرامی بی طوفان
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی مفروش خویش ارزان که تو بس گرانبهایی