عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شعر و نثر ادیبان

ادیب شرع میخواهد به زورم توبه فرماید
به حال خود من شوریده را مگذار ای ساقی ... 302
[تصویر:  1516091_1378333602425510_322294495_n.jpg]

535353
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
[تصویر:  8ex3_photo_2017-02-09_00-08-12.jpg]


قلب من موقع اهــدا
به تو ایراد نداشــت

مشکل از تــوست اگر 
پس زده پیــوندش را...

"کاظم بهمنی"
53
 سپاس شده توسط
دیگــر بهار هم  ســر حالم نمی كند
چیزی شبـیــه گریه زلالــم نمی كند

پاییز زرد هم كه خجــالت نمی‎كشد
رحمی به باغ رو به زوالــم نمی كند

آه ای خدا مرا به كبوتر شدن چه كار؟!
وقتی كه سنگ،رحم به بالم نمی كند

مبهوت مانده ام كه چرا چشمهای شب
دیگر اسـیر خواب و خیالـــم نمـی كند...

این اولین شب است كه بوی خیال تو
درگــــیر ِ فكـرهای ِ محـالم نمی كند .

حالا كـه روزگار قشنــــگ و مدرنتـان
جز انفـعـال شـامل حالــم نمی كند،

باید به دستـهای مسلّح نشان دهم
حتـــی سكـوت آیـنـه لالـم نمی كند

                                                                فرهاد صفریان

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست
در این چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشی او را بهانه بی سببیست
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبیست
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پرده عنبیست
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مست خرابم صلاح بی‌ادبیست
بیار می که چو حافظ هزارم استظهار
به گریه سحری و نیاز نیم شبیست

حافظ
 سپاس شده توسط
ربود عقل و دلم را جمال آن عربی
درون غمزه مستش هزار بوالعجبی
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون چو مست و خرابم صلای بی‌ادبی
مسبب سبب این جا در سبب بربست
تو آن ببین که سبب می‌کشد ز بی‌سببی
پریر رفتم سرمست بر سر کویش
به خشم گفت چه گم کرده‌ای چه می‌طلبی
شکسته بسته بگفتم یکی دو لفظ عرب
اتیت اطلب فی حیکم مقام ابی
جواب داد کجا خفته‌ای چه می‌جویی
به پیش عقل محمد پلاس بولهبی
ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم
به ذات پاک خدا و به جان پاک نبی
چه جای گرمی و سوگند پیش آن بینا
و کیف یصرع صقر بصوله الخرب
روان شد اشک ز چشم من و گواهی داد
کما یسیل میاه السقا من القرب
چه چاره دارم غماز من هم از خانه‌ست
رخم چو سکه زر آب دیده‌ام سحبی
دریغ دلبر جان را به مال میل بدی
و یا فریفته گشتی به سیدی چلبی
و یا به حیله و مکری ز ره درافتادی
و یا که مست شدی او ز باده عنبی
دهان به گوش من آرد به گاه نومیدی
چه می‌کند سر و گوش مرا به شهد لبی
غلام ساعت نومیدیم که آن ساعت
شراب وصل بتابد ز شیشه‌ای حلبی
از آن شراب پرستم که یار می بخشست
رخم چو شیشه می کرد و بود رخ ذهبی
برادرم پدرم اصل و فصل من عشقست
که خویش عشق بماند نه خویشی نسبی
خمش که مفخر آفاق شمس تبریزی
بشست نام و نشان مرا به خوش لقبی

مولوی
 سپاس شده توسط
هوشنگ ابتهاج :

زين گونه‌ام كه در غم غربت شكيب نيست
گر سر كنم شكايت هجران غريب نيست

جانم بگير و صحبت جانانه‌ام ببخش
كز جان شكيب هست و ز جانان شكيب نيست

گم گشته‌ی ديار محبت كجا رود؟
نام حبيب هست و نشان حبيب نيست

عاشق منم كه يار به حالم نظر نكرد
ای خواجه درد هست و لیكن طبیب نیست

در كار عشق او كه جهانیش مدعی است
اين شكر چون كنیم كه ما را رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد كمال یافت
وین بخت بین كه از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ سایه گوش كن ای سرو خوش خرام
كاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندليب نيست

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
میدانی ، روزی که ماجرای عشق تو را به مادرم گفتم ، چه اتفاقی افتاد ؟!!
اصلأ بگذار از اول برایت بگویم...
قبل از اینکه حرفی بزنم موهایم را باز کردم و روی شانه أم ریختم مادرم گفته بود موهایت را که باز میکنی انگار چندسال بزرگتر میشوی...میخواستم وقتی از عشق تو میگویم بزرگ باشم ...
بعد از آن دو استکان چای ریختم، بین خودمان بماند اما دستم را سوزاندم و نتوانستم بگویم آخ ، بلکه دلم آرام بگیرد ، مجبور بودم چون مادر اگر میفهمید بزرگ شدنم را باور نمیکرد ... دست سوخته أم را زیر سینی پنهان کردم چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم ، عشقت توی دلم مثل قند آب میشد و نمیدانستم از کجا باید شروع کنم.....باتردید گفتم :"مادرجان،اگر آدم عاشق باشد زندگی چقدر دلنشین تر بر آدم میگذرد ، نه؟"
عینک مطالعه را از چشمش برداشت و نگاهش را به موهایم دوخت ، انگار که حساب کار دستش آمده باشد ، نگاهش را از من گرفت و بین گل های قالی ، گم کرد.
"عشق" چیز عجیبی ست دخترکم ، انگار که جهانی را توی مردمک چشمت داشته باشی و دیگر هیچ نبینی ، هیچ نخواهی و با تمام ندیدن ها و نخواستن ها بازهم شاد باشی و دلخوش....
عشق اما خطرات خاص خودش را دارد ، عاشق که باشی باید از خیلی چیزها بگذری ، گاهی از خوشی هایت ، گاهی از خودت ، گاهی از جوانی أت ...
دستی به موهای کوتاهش کشید و ادامه داد :
عاشقی برای بعضی ها فقط از دست دادن است ...
برای بعضی ها هم بدست آوردن...اما من فکر میکنم زنها بیشتر از دست میدهند...
گاهی موهایشان را ، که مبادا تار مویی در غذا معشوقه ی شان را بیازارد ...
گاهی ناخن های دستشان را ، که مبادا تمیز نباشد و معشوقه شان را ناراحت کند..
گاهی عطرشان را توی آشپزخانه با بوی غذا عوض میکنند 
دستشان را میسوزانند و آخ نمیگویند "...
مکث کرد و سوختگی روی دستش را با انگشت پوشاند :
"گاهی نمیخرند ، نمیپوشند، نادیده میگیرند که معشوقه شان ناراحت نشود !!تازه ماجرا ادامه دار تر میشود وقتی زنها حس مادری را تجربه میکنند ، عشقی صد برابر بزرگتر با فداکاری هایی که در زبان نمیگنجد..
دخترکم عاشقی بلای جان آدم نیست اما اگر زودتر از وقتش به سرت بیاید از پا در می آیی"..
لبخندی زدم ، از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم ، جای سوختگی روی دستم واضح تر شده بود ، رو به روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم...عاشقی چقدر به من نمی آمد ، موهایم را بافتم ، دلم میخواست دختر کوچک خانواده بمانم ، برای بزرگ شدن زود بود ...خیلی زود

 نویسنده نازنین عابدین_پور
♧ ما ابدیت را در پیش داریم♧
میان غنچه و گل از تو گفت و گو شده است
که باد خوش نفس و باغ مشک بو شده است
تو بر فکنده ای از خویش پرده ، ای خورشید
که شهر خواب زده ، غرق های و هو شده است
درون دیده ی من آفتابگردانی است
که در هوای تو چرخان به چارسو شده است
به تابناکی و پاکی تو را نشان داده است
ز هر ستاره ی رخشان که پرس و جو شده است
تنت ز لطف و طراوت به سوسنی ماند
که در شمیم گل سرخ شست و شو شده است
برابر تو چه یارای عرض اندامش
که پیش روی تو دست بهار رو شده است
چگونه آینه لاف برابری زندت ؟
که از تو صاحب این آب و رنگ و بو شده است
تو آن بهشت برینی که جان خاکی من
برای داشتنت عین آرزو شده است
حسین منزوی

53  طرح ختم قرآن 53

 .
   از دسـت و زبان که برآید   ---   کز عهده‌ی شکرش به درآید
.
 سپاس شده توسط
هیچ میگویی اسیری داشتم حالش چه شد
خستهٔ من نیمه جانی داشت احوالش چه شد

هیچ می‌پرسی که مرغی کز دیاری گاه گاه
می‌رسید و نامه‌ای می‌بود بربالش چه شد

هیچ کلک فکر میرانی بر این کان خسته را
جان نالان خود برآمد جسم چون نالش چه شد

در ضمیرت هیچ می‌گردد که پار افتاده‌ای
مرغ روحش گرد من می‌گشت امسالش چه شد

پیش چشمت هیچ می‌گردد که در دشت خیال
آهوی من بود مجنونی به دنبالش چه شد

پیش دستت چاکری استاده بد آخر ببین
مرگ افکندش ز پا غم کرد پامالش چه شد

ملک عیش محتشم یارب چرا شد سرنگون
گشت بختش واژگون اقبالش چه شد

محتشم کاشانی

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
چاله!
من یوسفِ بی برادرم؛ بی بدخواه
با دستِ خودم به چاله! افتادم ،آه ...

وقتی که کسی نیست بگیرد دستم
این چاله تفاوتی ندارد با چاه ...


سید مهدی موسوی

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
در پس پرده بسی راز نهان می بینم
یک جهان عشق در این کنج جهان می بینم
قصه ای را که نگنجد به بیان می شنوم
حالتی را که نیایدبه گمان می بینم
هستی از بسکه درآمیخته با رنگ و فسون
دامن آلود گنه ، پیر و جوان می بینم
دیده گر باز کنم ، در دل صحرای وجود
توده ای خاک و جهان خفته در آن می بینم
هیچ در هیچ و شتاب است به دنبال شتاب
آنچه در آینه ی گشت زمان می بینم
هر که در عالم خود گمشده یاری دارد
عجبی نیست که عالم نگران می بینم
آنچه باقیست ، همان قصه ی عشق است و جنون
غیر از این هر چه بود ، آب روان می بینیم
بر لبم مهر سکوت است چه پرسی از عشق
فتنه ی عالمی از تیغ زبان می بینم
اولین شرط ، در این مرحله تسلیم و رضاست
حق همانست و همین به که همان می بینم
معینی کرمانشاهی
من هرگز نمی گویم در هیچ لحظه‌ای از این سفر دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من می‌گویم: به امید بازگردیم، قبل از اینکه ناامیدی، نابودمان کند...

"نادر ابراهیمی"

وَ لا تَقرَعنی قارِعَةً  یَذهَبُ لَها بَهائی...

و مرا چندان به  سختی دچار مکن که
بزرگی و سرزندگی ام  را از میان ببرد.


"صحیفه سجادیه"
 سپاس شده توسط
 فریدون مشیری

بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب

ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
 تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
 
 قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟ 
 گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
 
 گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
 گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
 
 آسمانی تو ! در آن گستره خورشیدی کن
 من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
 
 من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
 برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
 
 فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
 که همین شوق ٬ مرا خوب ترینم ! کافیست

                                                                             محمد علی بهمنی

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
 
حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند

قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

ای گدایان خرابات خدا یار شماست
چشم انعام مدارید ز انعامی چند

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند


حافظ شیرازی

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
حال و احوالِ دلم ، از سرِ شب بد شده بود

عقلِ بیــچاره یِ من ، باز مـردد شـده بود

لـرزه ها بر دلِ دیــوانه یِ مــن می افـتاد

یک نفر شکلِ تو از کوچه یِ ما رد شده بود
شیرجه های نرفته گاهی کوفتگی های عجیبی بجا میگذراند


[img=0x0]http://www.noonoab.ir/assets/js/admin/uploaded/2013/11/Climbing-5.jpg[/img]
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان