عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسمانی های زمین

#46
سلام

دعای وقت خواب

تازه چشممان گرم شده بود که یکی از بچه‌ها، از آن بچه‌هایی که اصلاً این حرف‌ها بهش نمی‌آید، پتو را از روی صورتمان کنار زد و گفت‌: بلند شید، بلند شید، می‌خوایم دسته جمعی دعای وقت خواب بخوانیم.

هر چی گفتیم: « بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یک شب دیگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصله‌اش را نداریم.»

اصرار می‌کرد که: «فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه. همه به هر ترتیبی بود، یکی‌ یکی بلند شدند و نشستند.»

شاید فکر می‌کردند حالا می‌خواهد سوره‌ی واقعه‌ای، تلفیقی و آدابی که معمول بود بخواند و به جا بیاورد، که با یک قیافه‌ی عابدانه‌ای شروع کرد: بسم اللـ....ه الرحمـ....ن الرحیـ....م همه تکرار کردند بسم الله الرحمن الرحیم... و با تردید منتظر بقیه‌ی عبارت شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه کرد: ‌«همه با هم می‌خوابیم» بعد پتو را کشید سرش.

بچه‌ها هم که حسابی کفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با یک جشن پتو حسابی از خجالتش در آمدند.

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#47
سلام

قدمت روی چشمانم!

از آن آدم‌هایی بود که فکر می‌کرد مأمور شده است که انسان های گناهکار، به خصوص عراقی‌ های فریب خورده را به راه راست هدایت کند و کلید بهشت را به دستشان بدهد.
مسؤول تبلیغات گردان شده بود. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می‌انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می‌شد و عراقی‌ها مگسی می‌شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می‌کردند.

از رو هم نمی‌رفت. تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی‌ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن‌ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می‌آییم» را گذاشت. لحظه‌ای بعد صدای نعره‌ای (البته با فارسی دست و پا شکسته) از بلندگوی عراقی‌ ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»

تمام بچه‌ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.»

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#48
سلام

قسمتی از مناجات شهید چمران

می خواستم شمع باشم
" همیشه می خواستم که شمع باشم ، بسوزم ، نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم . می خواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. می خواستم در دریای فقرغوطه بخورم و دست نیاز به سوی کسی دراز نکنم. می خواستم فریاد شوق و زمین وآسمان را با فداکاری و آسمان پایداری خود بلرزانم. می خواستم میزان حق و باطل باشم و دروغگویان ومصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم. می خواستم آنچنان نمونه ای در برابر مردم به وجود آورم که هیچ حجتی برای چپ و راست نماند، طریق مستقیم روشن و صریح و معلوم باشد، و هر کسی در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار بگیرد و راه فرار برای کسی نماند..."

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#49
سلام
اين پست طولانيه..اما شك نكنين كه ارزش خوندن رو داره...و خستگي هم به هيچ وجه!!53258zu2qvp1d9v

سید کریم


صدای مداح جبهه ها حاج صادق آهنگران فضای راه آهن مشهد را پر کرده بود :

به کاروان کربلا عنایت از خدا شود

به لطف حق زیارت حسین (ع) نصیب ما شود

پدرم در حالی که سعی میکرد هیچگونه ناراحتی بروزندهد مرا در آغوش کشید و پیشانی ام را بوسید و من هم در حالی که سرم پائین بود از او جدا شدم در راهروی قطار با چند تا از ها یک کوپه را انتخاب کردیم و با سر و صدا رفتیم داخل کوپه حسین در حالی که فلاکس چای مرا روی دست بلند کرده بود .فریاد کشید:بچه ها شیشه عمر محمد را نگاه کنید!اگر الان بیندازمش بیروناز جبهه رفتن منصرف می شه !و همه زدیم زیر خنده جواب دادم اگه خواستی بنداز بیرون اما پشت سرش خودتم رو هوایی!!...

قطار با تلق تلق و یک تکان شدید به همه حالی کرد که راه افتادیم.

همه مون بچه های تخریب واطلاعات بودیم. چند سالی بود که در جبهه و پشت جبهه از هم جدا نبودیم جمعی صمیمی و با صفا گرم صحبت بودیم که در کوپه باز شد .پسری 17-18 ساله با چهره ای نورانی در حالی که با حجب و حیای خاصی می آید. با شرمساری پرسید:ببخشید برادر! توی این کوپه جا دارید ؟آخه من جا گیر نیاوردهام .حال و حوصله غریبه ای را تو جعمون نداشتم.
لذا توضیح دادیم که در این کوپه ما هشت نفریم، چون خواسته ایم با هم باشیم.دو نفر هم اضافه داریم .برو اگه کوپه های دیگه جای اضافی نداشت بعدا بیا و می دونستم دیگه نمی یاد چون خودمون هم به زحمت نشسته بودیم . خود طرف هم فهمید و عذر خواهی کرد و رفت.

نمی دانم چرا ته دلم یه چیزی اذیتم می کرد؟!...

بعد از اینکه نماز را در ایستگاه خواندیم و شام را توی کوپه خوردیم .فلاکسم را برداشتم تا بروم رستوران چای بگیرم.که این کار با تشویق و ابراز احساسات شدید بچه ها همراه شد!!

آقا بی زحمت این فلاکس را آبجوش کنید .این را گفتم ونشستم.

غیر از من یه نفر دیگه هم توی رستوران بود در حالی که سرش را روی دستش گذاشته بودبه خواب رفته بود.دقت کردم همون پسری بود که می خواست بیاد تو کوپه ما ساکش هم زیر پاش بود.معلوم بود جا گیر نیاوده.فلاکس چای را گرفتم دو تا لیوان چای هم گرفتم و رفتم سر میزش نشستم آرام صدایش کردم.به آهستگی سرش را بالا آورد.سلام کردم جواب داد پرسیدم:

- چی شد ؟جا گیر نیاوردی؟در حالی که با خجالت میخندید گفت :نه همه کوپه ها شلوغند.
- خب حالا بیا ان چای را بخور.بعد بریم کوپه ما.اینجا سرما میخوری.
- خجالت می دید .دست شما درد نکنه مزاحم نمی شم!
- نه بابا چه زحمتی ؟! بخور که بچه ها منتظرن راستی نگفتی اسمت چیه؟
- کریم سید کریم.
-ای بابا ! پس قوم وخویشیم منم سید محمدم دفعه اوله که می یای؟
- آره یعنی تا حالا اومدم ولی سنم کم بوده راه ندادن این دفعه هم خدا کمکم کرد شما هم دفعه اولتونه ؟
- دفعه اول که نه اما انشاالله دفعه آخرمه !

وبعد او به زیبایی خندید در حالی که دستش را گرفته بودم به سمت کوپه رفتیم از سید کریم جلوتر وارد کوپه شدم و با چشمک به بچه ها حالی کردم که تحویلش بگیرن و اضافه کردم :

- بچه ها ایشون خجالت کشیدن برگردند اینجا و تو رستوران خوابیده بودندو همه زدند زیر خنده.این روش ما بود که با جدید ها بوسیله شوخی خودمونی می شدیم.
- اسم شریفشون سید کریمه.
- ای آقا کریم خجالت پیش ما شرمنده اس!!
...بیا بشین کنار دایی !بی خیال دنیا !

وکریم در حالی که خیلی معصومانه می خندید وارد جمع ما شد.طبق معمول بیشتر صحبت ها حول خاطرات جبهه بود و کریم با خوشحالی وعلاقه زاید الوصفی به خاطرات گوش می داد.من هم تو نخ رفتارش بودم .وقتی یکی از بچه ها نحوه شهادت یکی از رفقا را میگفت برق اشک را در چشمانش دیدم با خجالت سرش را پائین انداخت و یواشکی اشکش را پاک کرد.

حدودای ساعت 11شب بودکه چراغ کوپه رو خاموش کردیم و زیارت عاشورا را شروع شد. حال عجیبی داشتیم.کریم هم شدیدا گریه می کرد.
"الهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمدو آخر تابع به علی ذلک..."

روضه رفت به کوچه های مدینه و بیاد مادر پهلو شکسته ای که می رفتیم انتقام سیلی او را بگیریم بهر حال از مراسم هایی بود که به یادگارمی ماند .

عاشوراهایی که دقیقه ای از آن را آرزو دارم.آرزویی که کم کم دارد کم رنگ می شود وشاید هم بی رنگ!!

تا به اهواز برسیم دیگر سید کریم با ما خودمانی شده بود شریکی جدید در شادیها و غمها.سر انجام به اهواز رسیدیم .
به خوزستان ....به خاک خون رنگ و غم انگیز خوزستان !به محل قرار گرفتن دلهای پریشان محل تجمع عشاق سرزمین اشک وباروت و خون!
شاید این جمله کمی غریب بنماید .اما بهترین عبارت این است :سرزمین شادیها وآرزوها!
برای کسی چون من که معنای دنیای کنونی برایم کاملا روشن شده است.
بهترین صفت برای آن زمانها همین است و بس!

کریم را کناری کشیدم و پرسیدم کدوم لشکر می ری؟
- لشکر 21 امام رضا (ع)
- کدام قسمت؟
- نمیدونم هر جا بیشتر خط مقدم میروند!
پس بیا تخریب.
-تخریب کجاست؟
- جایی که معبر میزنند ومین خنثی می کنند وخط شکنان لشکرند.
- چه جوری میشه اومد اونجا؟
- اونش با من. خودم برایت درخواستی می گیرم.

خلاصه اینکه کریم وحدود 50نفر دیگر شدند جزو نیروهای جدید تخریب...

***********************************
معاون تخریب بچه های جدید را برای فرستادن به آموزش تخصصی جمع کرد و برایشان از تخریب صحبت کرد:

"اینجا فقط نیرویی بدرد میخورد که کاملا از جان گذشته باشد.قطع شدن دست وپا وکور شدن و...از کمترین مسائل این واحد است.شجاعت ایمان اخلاص وبریدن کامل از دنیا صمیمیت غیرت و...از واجب ترین خصمصیات یک تخریب چی است.هیچ شکایتی از غذا، جا، کم خوابی، خستگی و...نباید باشدو..."

خلاصه حسابی تودل بچه ها راخالی کردتا بهترین و فداکار ترین نیروها باقی بمانند.
در آخر هم اضافه کرد که :حالا هر کس مرد میدان است یا علی! و هر کس فکر میکند توانایی و ظرفیت این مسائل را ندارد هیچ اشکالی ندارد.خیلی راحت بلند شود و برود در قسمتهای دیگر لشکر خدمت کند. همه که برای تخریب آفریده نشده اند
قسمتهای دیگر لشکر هم وظایف مهمی دارندکه باید انجام شود.

با اضطراب کریم را نگاه می کردم از پنجاه نفر نیروی جدید حدود 20نفر عطای تخریب را به لقایش بخشیدند !جمع بچه ها شد حدود30نفر کریم هم خیلی محکم واستوار نشسته بود ومعلوم بود اینکاره است.

خیلی خوشحال شدم . بد مصب (!)بد جوری تو دلم جا باز کرده بود.

هو الذی الف بین قلوب المومنین...همر و محبت الهی محبتی که در جبهه ها خداوند به بچه ها عنایت می کرد و گرنه من یکی که اصلا اهل این حرفا نبودم !!

اما هنوز یک آزمایش دیگر مانده بود .بچه ها باید تک تک مصاحبه میشدند.در مصاحبه هم عده ای را خود گردان ردمیکرد. نوبت کریم که شد من هم رفتم پهلوی علی. که نگاهی به کریم کرد و پرسید چند سالته ؟
- 16/5سال
- تو که هنوز کوچیکی اومدی جبهه چه کار ؟
کریم جوابی نداد.
- فکر کردی جبهه بچه بازیه ؟
کریم در حالی که سرش پایین بود کماکان ساکت بود.
- با توام! جبهه اومدی قهرمان فیلم سینمایی بشی؟!یا می خوای پهلوی فک وفامیل و دوستات قیافه بگیری؟
همچنان ساکت بود.

ترسیدم با خودم گفتم ای داد و بیداد . رد شد!!

علی در حالی که پای مصنوعیش را نشان می داد گفت :جبهه اینه!جبهه یعنی زجر یعنی داغ یعنی تکه تکه شدن یعنی سختی !می فهمی؟جنگه !جنگ!بازی نیست.
دبیرستان نیست تیم فوتبال محله تون نیست!علی آنقدر بلند و سرزنشگر با کریم صحبت می کرد که دلم برایش سوخت.

(لازم به ذکر است که این نوع مصاحبه برای این بود که مصاحبه شونده هم به جدی بودن جنگ پی ببرد وهم جاذبه های غیر خدایی که در پشت جبهه ها بود مثل کماندو شدن یا آرتیست بازی و....را از سر طرف بپراند وهم حقیقت انگیزه رزمنده داوطلب مشخص شود.)

دیگه داشتم نا امید می شدم که ناگهان کریم سرش رو بالا آورد وبا صورتی برافروخته و چشمانی اشکبار فریاد کشید:

"برای کی داری منبر میری؟برای من که جبهه تمام عشقمه ؟برای من که خودم جنازه پاره پاره بابام رو تو قبر گذاشتم؟برای من که مادرم تو ساکم کفنی گذاشته؟برای من که از گناه فرار کردم وبه اینجا اومدم؟ برای من که هر نفسی که میکشم به امید شهادته؟!..."

و شروع کرد به گریه کردن.

حسابی جا خوردم . یا ابالفضل (ع) این یارو خیلی جلوتر از ماست!

برادر علی با لحنی که 180درجه عوض شده بود در حالی که به آرامی اشکهای کریم را پاک ميکرد گفت خب من هم همین ها رو میخواستم از زبونت بشنوم .تو از حالا یک تخریب چی هستی .پاشو پاشو برو صورتت رو بشور.ساکت را بردار و آمده شو که بری آموزش تخریب.
کریم رفت و علی با نگاهی به من گفت :
می بینی؟یک وجب بچه و یک دنیا معرفت خاک تو سر من!
گفتم:خیلی اذیتش کردی. برات گفتم که تو خطه
- نه لازم بود. باید زیر و رو میشد پسر !این جون میده برای شهید شدن!! خوب نیرویی آوردی . زدی تو خال ! ولی کاش بهم می گفتی بچه شهیده.
-والله من خودم هم نمیدونستم دلم خیلی سوخت بریم بریم که ما خیلی عقبیم!

********************************
یک ماه طول کشید تا کریم از آموزش برگشت.نشسته بودم که دیدم از در وارد شدقیافه آفتاب سوخته و دستان پر از زخم وتاولش مردانگی خاصی به ظاهرش داده بود. با خوشحالی به سمت من آمد و بغلم کرد. دستاش را گرفتم وگفتم:

- وای وای! چرا دستات اینقدر آش ولاشه؟! (می دونستم مال آموزش جنگ مینه!)
- چیزی نیست.سوخته عشقه!
- ای بابا تو هم که هرچی می گم مثل ابوسعید ابوالخیر جواب می دی!بابا بی خیال !
وباز با همان شرم وحیای خاص خودش خندید.
گفتم :میای بریم کمی قدم بزنیم؟خسته که نیستی؟
-نه بریم .اینجا ها که خستگی نداره.

با هم رفتیم بیرون و در حاشیه خاکریز رو به خورشیدکه داشت کم کم غروب میکرد نشستیم.

-خب آقا سید کریم چه خبر خوش گذشت؟
- الحمدلله تجربه خوبی بود خیلی سخت گیری میکردند ولی همه اش برایم شیرین بود .اون نون خشکی که بجای غذا به ما می دادن از تمام غذاهای عالی برام خوشمزه تر بود.
- میدونم کریم تو خیلی از سنت بیشتر عقل داری البته این هدیه انقلابه نعمت امامه که اینجور نوجوانهای ما معرفت عرفای نود ساله را دارن. قدر خودت رو بدون از همین اول کار حواست باشه کجایی شاید یک روزی بیاد که حسرت یک ثانیه این لحظه ها رو بخوری .

روزها میگذشت و رابطه من و کریم روز به روز نزدیکتر می شد . بعضی وقتها آنقدر برایم حرف می زد وگریه می کرد که خوابش می برد و من با اشتیاق خاصی بیدار مینشستم وتماشایش می کردم.یه احساس عجیبی بهم می گفت تا میتونم نگاهش کنم که شاید دیگر ...!

برایم از خانواده و فقرشون می گفت. از هم کلاسی هایی که درکش نمی کردند از دبیران ومدیر دبیرستانش که شهادت پدرش را فقط یک عامل منفی در درسهایش میدیدند و بس!!
یک دفعه با مكث گفت میدونم خسته میشی من اینقدر وراجی می کنم. اما چکار کنم اینا حرفاییه که سالها توی دلم انبار کرده بودم و کسی نبود بهش بگم. من هم تشویقش می کردم که حرف بزنه وخودش را سبک کنه بلکه من هم
ذره ای از معرفت او را پیدا کنم وچقدر روم سیاه بودم و روسیاه هستم!

یک روز صبح در صبحگاه حسابی خیس عرق شدم و بی احتیاطی کردم سرم را با آب سرد شستم ودر نتیجه حسابی سرما خوردم و با تب و لرز شدید همراه با هذیان دو سه روز حسابی افتادم به طوری که از دنیا و ما فیها بی خبر بودم. بچه های بهداری دو سه تا آمپول قوی زده بودند اما زیاد موثر نبود . کریم در تمامی این روزها با زحمت مثل یک پرستار دلسوز بالای سرم بود دستمال خیس روی پیشانی ام می گذاشت پاشوره ام میکردو برایم چای درست می کرد.موقع بیرون رفتن زیر بغلهایم را می گرفت و خلاصه تمام مدت کمک حالم بود یک شب احساس کردم حالم بهتره از زیر پتو آمدم بیرون حدودای ساعت 2 نیمه شب بود .کریم در حالی که سرش روی زانوهایش بود .بالای سرم به حالت نشسته خواب رفته بود. با آرامی بیدارش کردم که راحت بخوابد .با خوشحالی در حالی که چشمانش در تاریکی شب می درخشید گفت:بهتری ؟!
-آره خیلی بهترم.
گفتم شاید کاری داشته باشی .
- شرمنده ام می کنی کریم جان، من لایق این کارها نیستم .چرا این طوری می کنی ؟
-خب دوستت دارم دیگه !چکار کنم؟!

بقدری این جمله را پاک وساده گفت که اشک تو چشمام جمع شد پشانیشرا بوسیدم و گفتم : حالا برو بخواب من حالم خوبه وکریم تا سرش را به زمین گذاشت خوابش برد.در همان دل شب به خدا گفتم: خدایا!کریم را از من نگیر . و این جمله را در دفترچه خاطراتم یاداشت کردم. شاید بعد ها ...!

"والان یعنی همان بعد ها این جمله در دفترچهام چه به روز من آورد خدا میداند!"

شبها کار ما این بود که با بچه های اطلاعات می رفتیم شتاسایی یک شب من و کریم ویک شب دو نفر دیگر اون شب هم نوبت من وکریم بود توی این مدتی که گشت وشناسایی میرفتیم شجاعت و خونسردی کریم بقدری بود که بچه های اطلاعات فکر میکردند یه عمریه گشتیه!

**********************************************
موقع نماز در سجده آخر صدای هق هق گریه کریم بلند شد و من دلم یهو ریخت!عجب گریه سوزناکی بود .
در همان سجده دعا و التماس کرد که : خدایا مرا با فراق آزمایش مکن و با شهادت نوازش کن.
موقع غذا خوردن به کریم گفتم :امشب حواست جمع باشه اگه بتونیم راهکار رو قفل کنیم و وقت هم داشته باشیم میشه یه سری از چاشنیهای مین ها رو هم برداریم که موقع عملیات شاید وقت خنثی سازی نباشه .

با خوشحالی عجیبی گفت:پس امشب کارمون گرفته انشا الله!...

حدودای ساعت 2نیمه شب بود که راهکار قفل شد و دیگر نیازی به برگشت بعدی نبود به بچه های اطلاعات گفتم :شما برید.ما یه کم کار داریم بعد میایم آرایش میدان را هم یاداشت کردم.اول میدان چند مین ضد نفرات والمر بودکه بدون نظم خاصی کاشته شده بود وبعد از آن مینهای ضد نفر گوجه ای بود که منظم بود.در بین والمرها چند تا منور هم بود و چون بدون نظم تله شده بودندخیلی خطرناک بودبرای اینکه بتوانم بهتر بنویسم داخل گودالی شدم و چراغ قوه کوچکم را به آرامی روشن کرده ومشغول شدم کریم هم مشغول خنثی سازی بود. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان صدای انفجار مرا تکان داد.

خشکم زد........ کریم!!

با عجله پریدم بالا..یه والمر منفجر شده بود و کریم در گوشه ای افتاده بود .عراقیا ما رو دیده بودند و دائم منور می زدند کریم رو بغل کردم و داخل گودالی پریدم .بدن کریم روی دستم مثل یه تکه گوشت له شده بود . تمام بدنش سوراخ وپاره پاره بود .با آرامی روی زمین خواباندمش .در زیر منور عراقیها بدن سوراخ سوراخ و پاره پاره اش جگرم را سوزاند.صورتش سالم بود وبا آرامی نفس نفس می زد .

صدایش کردم با صدایی بی جان گفت : اشهد ان لا اله الا الله ...
سید حلالم کن خداحافظ!
فریاد کشیدم کریم! چیزی نیست روحیه ات رو خراب نکن الان می برمت عقب.
- زحمت نکش روحیه ام خیلی خوبه .هیچ وقت اینقدر عالی نبوده سید سلام منو به امام رضا برسون وازش تشکر کن؟!!

داشتم دیوانه می شدم ولی کریم فقط گفت اشهد ان محمدا رسول الله ...

خودم رو روی بدن پاره پاره اش انداختم گرمای خون تازه تمام صورتم را گرم کرد نیم ساعت صورتم روی بدن پاره پاره اش بود .

خون او واشک من!

از ته دل ضجه می زدم حتی لحظه ای احساس کردم که خدا بر من رحم می کند ومن هم همین جا شهید می شوم. بلند شدم و روبروی عراقیا ایستادم .اما لحظهای به خود آمدم و شیطان را لعنت کردم .
خود کشی از روی ناراحتی ارزشی ندارد .بالای سر کریم نشستم . سرش را روی زانوانم گذاشتم و با جنازه بی جانش شروع کردم به درد دل کردن. ای کاش شبها تا صبح نمی خوابیدم ای کاش آن شب من هم با جنازه او گم می شدم!

ای کاش آن شب کریم را رها نمی کردم.ای کاش روزهای پربها را با بهانه نمی گذراندم!و من ماندم وداغ کریم و علی و حسن و..


"ما نسل بجا مانده ازجنگ را خاطراتی می کُشدکه دیگران حتی سایه ای ازآن را درک نمی کنندو چقدر هم منطقی(!)به کرسی قضاوت می نشینند."

همین !

[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

#50
خلوص نیت و پاکی

[تصویر:  21622203645415911160519197773121254119.jpg]
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#51
سلام

شربت گوارا

8 آبان 1359 در کوت ‌شیخ، نزدیک ایستگاه راه‌آهن خرمشهر حسین می‌بیند که تانک‌های عراقی به سمت رزمندگان اسلام حمله می‌کنند و مترصد محاصره و قتل‌عام آنها هستند. او در حالی‌که چند عدد نارنجک به کمرش بسته و تعدادی را در دستش گرفته بود به طرف تانک‌ها حرکت می‌کند. تیری به پای او می‌خورد و مجروح می‌شود.

حسین بدون هیچ تردیدی از میان تیرها، خود را به تانک پیشرو می‌رساند و با نارنجک، تانک را منفجر می‌کند و خودش هم تکه‌ تکه می‌شود.

پس از انفجار، نیروهای دشمن گمان می‌کنند که حمله‌ای صورت گرفته، روحیه خود را می‌بازند و به سرعت تانک‌ها را رها کرده و فرار می‌کنند. در نتیجه محاصره شکسته می‌شود و پس از مدتی نیروهای کمکی سر می‌رسند.

به دنبال شهادت محمدحسین فهمیده، صدای جمهوری اسلامی ایران با قطع برنامه‌های خود اعلام می‌کند که نوجوانی سیزده ساله با فداکاری زیر تانک عراقی رفته، آن را منفجر کرده و خودش هم به شهادت رسیده است. امام خمینی (ره) در پیامی به مناسبت دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی گفتند: «... رهبر ما آن طفل 13 ساله‌ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگ ‌تر است، با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.»

بقایای پیکر شهید حسین فهمیده در بهشت زهرا(س)، قطعه 24، ردیف 44، شماره 11، به خاک سپرده شد.

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#52
سلام

برکات زیارت شهدا

برای گفتن حرفم راه دوری نمی روم . از همین جمعه شروع می کنم ، همین جمعه که کوه می روی . یا نه! ،از طول هفته که دورن شهر عبور و مرور می کردی تا با عجله به محل کار یا دانشگاهت برسی.

در شلوغی شهر ، کنار همین ترافیک سنگین ، در حضور همین روز مرگی ها ، نزدیک خانه ات ، محل کارت و یا داخل دانشگاهت حتی اگر چشم سرت را هم باز کنی کفایت می کند تا ستاره بارانی ،از قبور شهدای گمنام جلوی دیدگانت به تلالو بنشیند .

خیلی از ما حتی روزانه از کنار این منابع رحمت الهی گذر می کنیم ولی یا بی توجهیم ، یا صلواتی نثار روان پاکشان می کنیم و یا با دلسوزی ، که این ها جوانیشان و آرزوهایشان را گذاشتند و اکنون دستشان از دنیا کوتاه است و ما بهره مند از نعمت های دنیا ، فاتحه ای می خوانیم.

و چه خوش گفت سید شهیدان اهل قلم "پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند ، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند".

آیا تا به حال به آثار و برکات حضور این قبور نورانی در میان روزمرگی خود اندیشیده ایم ؟
اصلا چرا باید بر سر مزار شهدا رفت ؟ فقط برای آن که به یادشان باشیم ؟
برای آنکه بگوییم ما درک می کنیم ،شما برای راحتی ما رفته اید؟ برای آزادی وطن رفته اید؟

این ها درست ، ولی زیارت قبور شهدا بیشتر از اینکه تسلی خاطر باشد فواید زیادی برای خودمان دارد . برای درک این فواید ،تمسک به مکتب اهل بیت علیهم السلام و بهره مندی از سخنان ایشان هر چند کم ،بهترین یاری دهنده ی ما خواهد بود .

اهل بیت و زیارت قبور شهدا :
• زیارت قبر پیامبر خدا (ص) و زیارت قبر شهیدان و زیارت قبر امام حسین (ع) برابر است با یک حج مقبول همراه رسول خدا (ص) - امام صادق علیه السلام / وسائل الشیعة، ج 10، ص 278

• در مورد سیره رسول خد(صلى الله علیه وآله) در زیارت قبور شهدا، طلحة بن عبدالله نقل کرده است:

«همراه پیامبرخد(صلى الله علیه وآله) از شهر خارج شدیم، وقتى که به مزار شهدا رسیدیم، آن حضرت فرمود: این قبور آرامگاه برادران ماست و بعد به زیارت شهدا مشغول شد.» - بیهقى، سنن کبرى، ج5 ، ص249

• «حضرت فاطمه(علیها السلام) پس از وفات پیامبر، هفتاد و پنج روز بیشر زنده نبود و در این مدت، خندان و خوشحال دیده نشد. هر هفته، روزهاى شنبه، دوشنبه و پنجشنبه به زیارت قبر شهیدان اُحد مى آمد. سپس قبر عمویش حمزه را زیارت مى کرد و در آنجا نماز مى خواند و اشک می ریخت. و برایش رحمت مى طلبید و از خدا براى او آمرزش مى خواست.» -امام صادق علیه السلام / وسائل الشیعه، ج 10، ص 279 ، کافى، ج6، ص561

• هر کس که نتواند به زیارت قبر ما (امامان) بیاید، پس قبر برادران صالح و شایسته ما را زیارت کند. - امام صادق علیه السلام / بحار الانوار، ج 74، ص .311

• برای خدا به دیدن اهل طاعت او بروید و هدایت را از اهل ولایت او بگیرید - امام علی علیه السلام / غرر الحکم، ح 1، ص 5491

• با توجه به آنکه شهیدان جزو شیعیان صالح خداوند محسوب می شوند، حضرت امام کاظم علیه السلام می فرمایند:
کسی که نمی تواند به زیارت ما اهل بیت بیاید پس به زیارت قبور شیعیان صالح ما برود که در این صورت ثواب زیارت ما به او تعلق می گیرد. - محمد حسین الحسینی الجلالی ،مزارات اهل البیت و تاریخ ها،ص 15

• ... سوگند به آنکه جانم در دست اوست هیچ کس بر شهدا سلام نمی کند مگر اینکه شهیدان سلام آنان را پاسخ می دهند. - حضرت رسول اکرم صلوات الله علیه و آله / مکی قاسم البغدادی، تأصیل لا استئصال،ج4،ص80

و...در مقام زیارت شهدا ، این هایی که پیامبر اسلام برادر خود خطابشان می کند کافی است با استناد به سخن گوهربار ختم رسل بگوییم : اگر دل های خود را معطر به یاد شهدا می کنیم و سلامی روانه ی آستان آن بزرگواران کردیم ، بدانیم که این از بزرگترین عنایات شهدا است . در واقع قبل از اینکه ما به یاد آن ها باشیم ، آنان یادی از ما کرده اند که ما در جواب سلامشان می گوییم .
السلام علیکم ایها الشهداء و رحمة الله و برکاتة
زینب سیفی-تبیان

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#53
سلام

متن کامل مصاحبه با نوجوان شهید مهرداد عزیزاللهی :

بسم الله الرحمن الرحیم
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
با سلام بر امام زمان (عجل الله فرجه الشریف) و نائب بر حقش قلب تپنده مستضعفان جهان امام خمینی (ره) و شهدای راه حق و حقیقت و مجروحین و معلولین.
مهرداد عزیزاللهی هستم. اعزامی از اصفهان که 14 سالمه. انگیزه‌ای که باعث شد به جبهه بیام... واقعاً اون برادرایی که قبلاً جبهه بودند و می‌آمدند برای ما تعریف می‌کردند جبهه چه خاصیت‌های خوبی داره... که مثلاً هر کسی بره ساخته میشه از هر لحاظ و دیگه اون ناخالصی‌ها و اون گناهاش در اونجا... در جبهه معصیت نمی‌شد... من به جبهه اومدم شاید کمکی در راه خدا بکنم و گناهانم پاک بشه.

چند وقت است در جبهه هستی؟
الآن حدود 8-9 ماهه که در جبهه هستم. 3 ماه آن را در کردستان بودم.

در کردستان چه کار می‌کردید؟
در کردستان جنبه تبلیغاتی بوده که ما کار می‌کردیم.

در این مدت که در گردان تخریب هستید چه کارهایی انجام داده اید؟
تو این مدت البته ما هیچ کاری نکردیم. هر کاری که می‌شد خدا می‌کرد. ما فقط وسیله بودیم.

همین حالا که ما داشتیم با موتور از خط می‌آمدیم. یک خمپاره تقریباً 5 متری ما خورد. قشنگ 5 متری موجش ما را تکان داد و یک ترکش هم نخوردیم ما فقط وسیله بودیم در این جبهه ها. هیچ کاره ایم. ضعیفیم در مقابل این قدرت ها. فقط خداست که ما را یاری می‌کند.

در محورهای مختلف عراق که مین می‌گذارند مین خنثی کردید آیا برای محورهای خودمان مین کاشتید؟
خنثی بله کردیم.
یک مقدار در عملیات بیت المقدس بود که برای برادرامون در فتح خرمشهر وهله اول و دوم و سوم که معبر باز کردیم. عملیات رمضان بود که معبر باز کردیم در تیپ نجف اشرف که واقعاً معجزات زیادی بر ما شد همین عملیات که معبر باز نکردم در گردان بودم.

وقتی می‌آمدی جبهه پدر و مادرت راضی بودند، از آنها اجازه گرفتی؟
پدر و مادر من اتفاقاً زمینه آمدن به جبهه را خودشان درست کردند.

واقعاً از آنها تشکر می‌کنم که اجازه دادند بیام جبهه. به بقیه پدر و مادرها هم می‌گم این قدر احساساتی نباشند. وابسته نباشند که فرزندشون بیاد جبهه... بگذارند فرزندشون بیاید، خودشان بیایند ساخته بشن در این جبهه ها. به نظر من هر کس حداقل باید یک هفته بیاد و جبهه‌ها را حتی به صورت تماشا نگاه کند.

تا حالا رفتی برای مین گذاری؟
بله رفتیم ولی از نظر امنیتی درست نیست بگم کجا...

برای مشاهده فایل تصویری مصاحبه با شهید عزیزاللهی ، کلیک کنید

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#54
سلام

برای مظلوم ترین جانبازان اعصاب و روان

--حالا دیگر همه خوشحال بودند--

حالا در روستا دیگر سرش در دل خاک آرام گرفته بود، بچه ها با او مهربان شده بودند و برایش کلی گل کاشته بودند. قرار بود از بنیاد جانبازان یک سنگ زیبای سیاه برایش بیاورند. مردم روستا حالا دیگر از بودن او خوشحال بودند.

مرد قد بلند بود و باریک ، موهایش دیگر به سفیدی می زد، بی حساب سیگار می کشید و انگشتانش از دود زرد شده بودند، حتی شبها توی رختخواب سیگار می کشید، ساعت 9 که می شد وقت خواب بود، پتو را روی سرش می کشید و باز سیگار می کشید، جایی از رختخواب نبود که سوراخ نباشد، قبل ها با دیگران حرف می زد، حتی شعر می خواند، حالا دیگر یا می خوابید یا سیگار می کشید ، بی هیچ حرفی...، دیگر برایش مهم نبود کسی به دیدنش بیاید یا نیاید، خانواده اش در روستا زندگی می کردند، در آخرین مرخصی ، دیگر خیلی داد و قیل راه انداخته بود، مدام از انفجار خمپاره می گفت ، بچه های ده از او می ترسیدند، چون سرشان داد می زد که جبهه که جای بچه ها نیست، خانواده اش از دست او دیگر عاجز شده بودند، به هیچ صراطی مستقیم نبود، دست آخر، اهالی ده او را به زور سوار ماشین کردند و به آسایشگاه آوردند، پدر پیرش پیغام داده بود ، او را سالم تحویل داده و سالم می خواهد.

قدش بلند بود ، برای همین همیشه پاهایش از تخت بیرون می زد، بی حوصله بود، نیمه شب از خواب بر می خواست، در راهرو راه می رفت، بعضی وقتها زیر لب حرف می زد، به نظر می آمد دارد شکایت می کند، شنبه ها که دکترش می آمد در جواب همه سوالها گاهی فقط می گفت سرم درد می کند و وسط سرش را نشان می داد، تازگی ها غیر از کشیدن سیگار یک عادت دیگر هم به عادتش اضافه شده بود و دائم سرش را تکان می داد، پرستارها از دستش خسته شده بودند، خیلی نامرتب شده بود، خاک سیگارهایش همه جا پخش بود، یکبار هم که نگهبان سیگارش را به زور از دستش گرفت ، حسابی داد و بی داد راه انداخت، دو سه روزی میهمان اتاق ایزوله بود، دست و پاهایش را به تخت بستند و آرام بخش به او تزریق کردند، اما دوباره روز از نو روزگار از نو، دیگر هیچ کس حریفش نبود، زیر دستگاه ام آر آی هم آرام و قرار نداشت و انتظار داشت زیر دستگاه بتواند سیگار بکشد.

این اواخر دیگر تیک عصبی اش خیلی زیاد شده بود و سرش را دائم تکان می داد، دکترها تصمیم گرفته بودند چاره ی کار او را در کمیسیون پزشکی مشخص کنند، اما کمی دیر شده بود در حمام آنقدر سرش را به دیوار زده بود که کلی خون از سرش رفته بود، پرستارها دیر متوجه شده بودند، کار از کار گذشته بود.

حالا در روستا دیگر سرش در دل خاک آرام گرفته بود، بچه ها با او مهربان شده بودند و برایش کلی گل کاشته بودند. قرار بود از بنیاد جانبازان یک سنگ زیبای سیاه برایش بیاورند. مردم روستا حالا دیگر از بودن او خوشحال بودند. چون قرار شده بود جاده ی آسفالتی از دم جاده اصلی تا روستایشان کشیده شود.همین طور قول داده بودند تا به زودی گاز هم برایشان بکشند. حالا دیگر همه خوشحال بودند..
راوی: شجاعی طباطبایی
تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#55
سلام

صبحگاه

وقتی برای صبحگاه،صبح زود می بردنمان،بچه های شوخ اینطوری می گفتند:این که نمی شود، هم بجنگیم، هم شهید شویم و زخمی و یا اسیر و هم در صبحگاه شرکت کنیم.
حالا ما هیچی نمی گوییم شما هی سوء استفاده کنید بابا..... کربلا هرچه بود صبحگاه نداشت.

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#56
سلام

قسمتی از مناجات شهید چمران!

من آه صبحگاهم

" من فریادم! که در سینه مجروح جبل عامل در خلال قرنها ظلم و ستم محفوظ شده ام. من ناله دلخراش یتیمان دل شکسته ام که درنیمه های شب از فرط گرسنگی بیدار می شوند و دست محبتی وجود ندارد که برای نوازش آنها را لمس کند، از سیاهی و تنهایی می ترسند. آغوش گرمی نیست که به آنها پناه بدهد. من آه صبحگاهم که از سینه پر سوز بیوه زنان سرچشمه می گیرم و همراه نسیم سحری به جستجوی قلبها و وجدانهای بیدار به هر سو می روم و آنقدر خسته می شوم که از پای می افتم. نا امید و مأیوس به قطره اشکی مبدل می شوم و به صورت شبنمی در دامن برگی سقوط می کنم. من اشک یتیمانم که دل شکسته در جستجوی پدر و مادر به هر سو می دوند، ولی هر چه بیشتر می دوند کمتر می یابند. وای به وقتی که یتیمی بگرید که آسمان به لرزه در می آید."

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#57
سلام

رزومه استاد شهریاری به قلم خودش +دستخط

خلاصه‌ای از سوابق علمی و فعالیتهای آموزشی و پژوهشی دکتر مجید شهریاری به دستخط این شهید والامقام منتشر شد که شهید شهریاری در این یادداشت عنوان کرده که در کنکور کارشناسی ارشد مهندسی هسته‌ای با کسب رتبه اول در دانشگاه شریف پذیرفته شد است.

به گزارش خبرنگار مهر، شهید شهریاری در این متن آورده است: اینجانب در کنکور سراسری سال 1363 با کسب رتبه دوم در سهمیه مربوطه در رشته الکترونیک دانشگاه صنعتی امیرکبیر پذیرفته شده و پس از فراغت تحصیل در کنکور کارشناسی ارشد مهندسی هسته‌ای شرکت کرده و با کسب رتبه اول تحصیلات خود را از سال 1369 در دانشگاه صنعتی شریف آغاز کردم.

در بخش‌های دیگری از این سوابق آمده است: در سال 1371 نیز دوره کارشناسی ارشد خود را به پایان رساندم و با توجه به کسب رتبه اول در دوره مذکور با استفاده از آیین نامه دانشجویان رتبه اول، در دوره دکتری علوم و تکنولوژی هسته‌ای دانشگاه صنعتی امیرکبیر پذیرفته شدم. تحصیلات دوره دکتری خود را نیز در سال 1377 به پایان رسانده و از آبان ماه 1377 نیز به عنوان عضو هیئت علمی در دانشکده فیزیک دانشگاه صنعتی امیرکبیر مشغول به کار شدم.

[تصویر:  201011301843391559.jpg]
[تصویر:  201011301843392966.jpg]
دستخط شهید شهریاری

دکتر شهریاری در ادامه به خاتمه همکاری خود با دانشگاه امیرکبیر اشاره کرده و یادآور شده است: با توجه به عدم شرایط مناسب برای ادامه فعالیت علمی در دانشکده مذکور عدم تمایل خود به ادامه همکاری با دانشگاه امیرکبیر اعلام کرده و با پذیرش استعفای اینجانب از سوی دانشگاه امیرکبیر قرار داد همکاری اینجانب با دانشگاه امیرکبیر از تاریخ 15 بهمن ماه سال 1380 به اتمام رسید.

در بخشی از سوابق علمی دکتر شهریاری آمده است وی دروسی همچون فیزیک عمومی و پایه، فیزیک راکتور و دینامیک راکتورهای هسته‌ای را تدریس می‌کرده و چهار کتاب مرتبط با حوزه کاری خود و چندین مقاله بین المللی در زمینه مهندسی هسته‌ای در مجلات معتبر به چاپ رسانده است.

دکتر مجید شهریاری صبح روز دوشنبه 8 آذر ماه 89 در بلوار ارتش مورد سوء قصد قرار گرفت و به مقام شهادت نائل آمد. وی استاد فیزیک دانشگاه شهید بهشتی بود و پس از شهید علیمحمدی دومین محقق جمهوری اسلامی ایران در سزامی است که به مقام رفیع شهادت نائل می‌شود.

راهش جاوید ...

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#58
سلام

انصافا کجای دنیا یه همچین سپاهی سراغ دارید که با این سادگی و خلوص، بیاد جبهه و با ارتشی که توسط آمریکا و اروپا حمایت میشه، بجنگه ؟؟؟؟

[تصویر:  Big\1389\09\2263116513253758022229207901...181242.jpg]

سادگی و خاکی بودن ، بارزترین خصیصه بسیجیان خاکی پوش حضرت روح الله بوده و هست. مردانی از جنس آب و خاک و آتش ، که دل هایی به رنگ آسمان داشتند و هیچ نوشیدنی گوارایی را نوش جان های تابناک خویش نمی کردند مگر آن که زمزمه با « سلام بر حسین» پشت یزیدیان را بلرزانند.

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#59
محرم درجبهه ها به روایت عکس

ساعاتی قبل از عملیات ... چند ساعت بعد، رفتن پیش حسین(ع) ...Tears

[تصویر:  234230157222631232264180362061571493411992.jpg]
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#60
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سر به دار اویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
سلام دوستان عزیزم.
مدتی که باهاتون آشنا شدم و در خدمتتون بودم خیلی ازتون استفاده کردم. بهم کمک کردید.عوضش من براتون کاری نکردم. شایدهم دل بعضی هاتون رو شکستم و با حرفهای گنده تر از دهنم ناراحتتون کردم. الان از ته ته دلم پشیمونم و امیدوارم عذرمو بپذیرید و شمام از ته ته دل حلالم کنید. ازین به بعد دیگه نمی تونم بیام. دیگه هیچوقت نمیام. مواظب خودتون و همدیگه باشید.خواهر برادرای خوب همدیگه باشید. هدفتون یادتون نره. دعا می کنم که همه مون بتونیم انسانانه زندگی کنیم. شمام دعا کنید و عملا زندگیتون رو هم دراین جهت اداره کنید. به امید خدا.
فراموشتون نمی کنم و دوستتون دارم، تک تکتون رو. دعام کنید.
خدانگهدار همه و در پناه رحمت او


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان