عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

#31
اشتباه فرشتگان .

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
***
دل قوي دار كه بنياد بقا محكم از اوست
#32
روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزه بزرگی خواهد داد.
هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دوتا از نقاشی ها علاقه مند شد.
در نقاشی اول، دریاچه ای آرام با کوه های صاف و بلند بود. بالای کوه ها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود.
همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است. در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن، در بالای کوه آسمانی خشمگین رعد و برق می زد و باران تندی می بارید و در پایین کوه آبشاری با آبی خروشان کشیده شده بود.
وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد، دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته، بوته ای روییده و روی بوته هم پرنده ای لانه ساخته و روی تخم هایش آرام نشسته است. پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد.
همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت: صلح در جایی که مشکل و سختی ای نیست، معنی ندارد. صلح واقعی وقتی است که قلب شما با وجود همه مشکلات آرام و مطمئن است. این معنی واقعی صلح است.
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
***
دل قوي دار كه بنياد بقا محكم از اوست
#33
درد و دل های یک گربه!!!

من یک گربه هستم.گربه ای که هرروز در برابر آماج حمله های انسانی می ایستد و مبارزه میکند.برای ما کلمه پیشت دیگر معنی خاصی نمیدهد.این کلمه بدین معنی است که انسانها آنقدرخودخواه هستند که دوست ندارند ما را ببینند.هرگاه یک انسان یک گربه را میبیند,هرچقدر با او فاصله داشته باشد او را پیشت میکند.و ما میدانیم اگر فرار نکنیم جوابمان سنگ یا لنگه کفش خواهد بود.

ای انسانها!آیا تابحال سردتان نشده است؟پس چرا نمیگذارید در زیرزمین خانه هایتان و یا درون ماشینتان
بخوابیم؟مگر ما حق زندگی نداریم؟درست است که نژاد ببریان از نژاد ابوالبشر پشمالو تر است.اما آیا این
دلیل بر این میشود که ما سرما را حس نکنیم؟مگرمن چه گناهی کرده بودم که وقتی در زیرزمین حسن کله
پز بودم,چند بچه تخس جلوی در تجمع کردند و بعد از پیدا کردن من حسابی کتکم زدند؟یا چرا یکی از
دوستان مرا ۲ هفته در یک زیر زمین حبس کردید؟آیا پناه آوردن به شما جوابش اینست؟
اُف برشما!مگرخودتان خواهر مادر ندارید که وقتی می بینید ما جفت گیری میکنیم تمام کارهایتان را ول میکنید
و به ما نگاه میکنید؟زنان ما از شرم رویشان را به زمین میدوزند تا این صحنه را نبینند.خودتان وقتی اینکار را
باهم میکنید درخفاست و دوست ندارید فردی متوجه بشود.اما تا نوبت به ما میرسد بقیه را هم صدا میزنید تا
تماشا کنند.واقعا این غیرت انسانهاست؟
ما گربه ها از آب بدمان میاید.آنوقت شما روی ما آب جوش میریزید؟مگرمریضید؟مگر درد دارید؟خوب است روی
خودتان آب جوش بریزند؟این چه ظلمی است که میکنید؟
ما ملتمسانه از شما خواهش میکنیم بچه های خود را خوب تربیت کنید.چرا باید هر وقت از کنار یکی از آنها رد
بشویم شروع به سنگ اندازی به ما بکنند.روزی از کنار پسری ردشدم.بادستانش اشاره ای کرد.من چون دور
بودم فرار نکردم.ناگهان ناراحت شد و از این جسارت من آنقدر عصبانی شد که دو کوچه دنبالم دوید.آیا ما
وظیفه داریم تا ما را پیشت می کنید یا به ما نگاه چپ میکنید فرار کنیم؟این چه فلسفه ایست؟مگر شما
ساواکی هستید؟
مگر نمیدانید ما چقدر مفید هستیم؟ما مفید تریم یا موشها؟اگر ما نباشیم که موشها پدرتان رادرخواهند
آورد.این چه اشتباهی است که شما سگها را به موجودات ملوس و زیبا ترجیح میدهید.سگها از صبح تا شب
میخوابند و به در و دیوار نگاه میکنند.و به ذهن شما تلقین کرده اند که دارند نگهبانی میدهند.اشتباه نکنید آنها
موجوداتی مفتخور هستند.شما را گول زده اند.سگها را از خانه بیرون کنید و ما را به درون خانه بیاورید.نه تنها
همدم شما خواهیم بود بلکه با ملاست خودشما را به وجد خواهیم آورد.
زنی از انسانها میخواست زایمان کند.سریع او را به بیمارستان رساندند و در برابر جیغ و داد او نه تنها چیزی
نگفتند,بلکه قربان صدقه او نیز رفتند.اما ما گربه ها هرگاه میخواهیم زایمان کنیم و از شدت درد فریاد
بکشیم.چنین جوابی می شنویم.
-ای مرگ.
-سکینه آب جوش بذار.
-باز این گربه ها آمدند اینجا بچه شان را بزایند.
-اصغر یادت باشه فردا بریم بچه هاشو بدزدیم.
آری.این سرنوشت ماست که باید تا زایمان میکنیم بچه هایمان را از ما جدا کنند و هرکدام را یک نفر
بزرگ کند.مگر آنها بچه های شما هستند.
آیا میدانید جدا کردن کودکی از مادرش چه گناهی دارد؟!
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
***
دل قوي دار كه بنياد بقا محكم از اوست
#34
حکایت کرده‌اند که سنایی، عاشق دختر یکی از بزرگان و اشراف غزنین شد، در جوانی و البته در اوج شهرتش به شاعری. به خواستگاری دختر رفت. پدر دختر، می‌دانست شاعر تهیدست است و هرچه صله گرفته از بزرگان خرج دوست و رفیق کرده است. اما می‌خواست محترمانه شاعر را رد کند و دست خالی برگرداند. پس زرنگی کرد و به‌جای ایرادگیری مرسوم که: «پول و پله نداری و شاعری هم شد شغل؟» به سنایی گفت: «بسیار سرافراز است که او خواهان دخترش شده و چه کسی محترم‌تر از شاعر مشهور درباری، اما می‌ترسم از پس کابین دختر من برنیایی.»


شاعر گفت: «حالا بفرمائید ببینم، مسلماً هرکس طاووس خواهد جور هندوستان کشد! من که طالبم باید از بسیاری و سختی کابین ـ که همان مهریه باشد ـ نترسم.»

پدر دختر گفت: «مهریه‌ی دختر من هزار گوسفند است که...»

شاعر گفت: «این که چیزی نیست، کمی به من فرصت دهید حاضر می‌کنم.» (لابد باخود فکر کرد: چند قصیده‌ی مدیحه که بگوید بهای خرید گوسفندان به راحتی میسر می‌شود.) پدر دختر گفت: «بله، اما گوسفندها باید نصف تنشان، یعنی سر و گردن و دوپای جلو، سیاه باشد و دوپای عقب آن‌ها قهوه‌ای، درضمن همه‌ی هزار گوسفند باید بره و نرینه باشند.»

شاعر متوجه شد سنگ بزرگ را پدر دختر جلوی پای او می‌اندازد تا منصرفش کند. اما از تک و تا نیفتاد و گفت چقدر وقت خواهم داشت؟ پدر دختر گفت: «از حالا درست یک سال، بعد از یک سال اگر نیامدی یعنی منصرف شده‌ای و نباید گله‌ای از ما داشته باشی که دختر را به دیگری شوهر داده‌ایم.»

سنایی گفت: «قبول، اما اجازه می‌دهی با حضور خود شما، یک نظر دختر را ببینم؟»

پدر رضایت داد. دختر چون به مجلس آمد، سنایی با اشتیاق لحظه‌ای به معشوق نگریست و گفت: «ارزشش را دارد.» وقت رفتن گیوه‌ی کهنه‌ای به پا داشت، آن‌ها را درآورد و داد به دختر، که «تا برگشتن من با کابین عجیب و دشوار، این امانت را برای من نگه دار.» و گیوه‌ها را داد و رفت در پی نخود سیاه. دختر با تعجب به گیوه‌های شندره نگاه کرد و به خود گفت: «این آشغال‌ها به چه درد می‌خورند؟ من این گیوه‌های نکبتی را می‌اندازم توی سطل آشغال، اگر طرف برگشت ـ که غیر ممکن است ـ برای او یک جفت گیوه نو می‌خرم و جای این گیوه‌ها به‌اش می‌دهم، اگر برنگشت که قضیه خود به خود حل است.» و گیوه‌ها را پرت کرد دور.

شاعر، دوستان را به یاری گرفت، سالی قصیده ساخت و صله گرفت و پول را فراهم نمود، پول که باشد مسائل آسان می‌شوند، دوستان فراوان گرمابه و گلستان شاعر هم زندگی خود را رها کردند و از این‌جا و آن‌جا گوسفندها را خریدند. سر سال شاعر برگشت که «با مهریه‌ی عجیب آمده‌ام، اینک الوعده وفا.»

پدر دختر و خود دختر دیدند چاره‌ای جز پذیرش داماد برایشان نمانده. گفتند: باشد، تسلیم، فرصتی بده تا وسایل عروسی را آماده کنیم.

شاعر رو به دخترکرد و گفت: اول از همه، آن امانتی مرا برگردان تا به کارهای دیگر برسیم.

دختر کاملاً گیوه‌ها را فراموش کرده بود. گفت کدام امانتی؟

سنایی گفت: «ای بابا همان امانتی که وقت رفتن گفتم تا برگشتن من نگه‌شان دار!»

دختر گفت: «آهان! آن گیوه‌های پاره پوره را؟ دورشان انداختم، حالا درعوض دوجفت گیوه برایت می‌خریم.»

نوشته‌اند، سنایی گفت: «نه، نشد. دختری که یک جفت گیوه‌ی کهنه را یک سال نتوانسته به امانت نگه‌دارد، چگونه می‌خواهد، دل شاعر را، که عرش الهی است، آن هم برای تمام عمر، به امانت نزد خود حفظ کند؟» بعد آهی کشید و به تلخی گفت: «اشتباه کرده بودم، حالا جلوی ضرر را از هرجا بگیری منفعت است. من از ازدواج منصرف شدم» و بیرون رفت.!

به نقل از پایگاه خزه-تبيان
#35
يك زوج در اوايل 60 سالگي، در يك رستوران كوچيك رمانتيك سي و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان يك پري كوچولوِ قشنگ سر ميزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجي اينچنين مثال زدني هستين و درتمام
اين مدت به هم وفادارموندين ، هر كدومتون مي تونين يك آرزو بكنين.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من مي خوام به همراه همسر عزيزم، دور دنيا سفر كنم.
پري چوب جادووييش رو تكون داد و
اجي مجي لا ترجي
دو تا بليط براي خطوط مسافربري جديد و شيك QM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فكر كرد و گفت:
خب، اين خيلي رمانتيكه ولي چنين موقعيتي فقط يك بار در زندگي آدم اتفاق مي افته ، بنابراين، خيلي
متاسفم عزيزم ولي آرزوي من اينه كه همسري 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پري واقعا نا اميد شده بودن ولي آرزو، آرزوه ديگه !!!
پري چوب جادوييش و چرخوند و.........
اجي مجي لا ترجي


و آقا 92 ساله شد!
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
***
دل قوي دار كه بنياد بقا محكم از اوست
#36
اگه ميشه از خودتون هم داستان بنويسيد براي تقويت روح و حافظه بسيار عالي است اينجا فقط براي ترك استمنا نيست كه براي اينه كه يك زندگي جديد داشته باشيم و آدم موثري تو جامعه باشيم به نظر من داستانهايي كه از خودمون مي نويسيم جالبتر هم هست .
يك چيز ديگه لطفا داستانهاي غربي كه از اين كتاب هاي جيبي گرفته مي شه كمتر بگيد ( البته نظر شخصي منه) چون واقعا با فرهنگ ما بعضياش جور در نمياد ما خودمون داستانهايي داريم كه واقعا سرتر و بهتر از اونها هستند . من مثلا قصه هاي مجيد و يا تابستان خوب و يا بوي عيد بعد از مدرسه رو بهتون پيشنهاد مي كنم واقعا عالي هست كه هيچ ، تازه ياد بچه گيهامون هم ميوفتيم و مثل اون موقع ها معصومانه فكر مي كنيم . اين طوري فرهنگ ايراني و يا حتي شرقي هم رواج پيدا ميكنه .

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
#37
در یک گاردن پارتی خانم ژولی پایش به سنگی خورد وبا پشقاب غذا در دستش به زمین خورد، علت زمین خوردنش کفش جدید ش بود که هنوز به آن عادت نکرده بود.
دوستان کمک کرده و او را از زمین بلند و بر نیمکتی نشاندند و جویای حالش شدند.جواب داد حالش خوب است وناراحتی ندارد.
مهماندار پشقاب جدیدی با غذا به ایشان داد.
خانم ژولی بعد از ظهر خوبی را به اتفاق دوستانش گذراند و بسیار راضی به اتفاق همسرش به خانه برگشت.

چند ساعت بعد همسر ژولی به دوستانی که در گاردن پارتی بودند تلفن کرد و اطلاع داد که ژولی را به بیمارستان برده اند.
خانم ژولی در ساعت 18 همان روز در بیمارستان فوت کرد و پزشگان علت مرک را سکته مغزی A..V.C (Accident vasculaire c?al) تشخیص دادند.


چند لحظه از وقت خود را به مطالبی که در پی می آیند معطوف کنید، شایدروزی شما با چنین اتفاقی برخورد کنید و بتوانید زندگی شخصی را نجات دهید
یک متخصص اعصاب (نرولوگ ) می گوید:

بعد از یک ضربه مغزی که منجر به خون ریزی رگی در ناحیه مغز شده،اگر شخص ضربه دیده را در زمانی کمتر از سه ساعت به بیمارستان برسانند امکان بر طرف کردن حادثه و نجات شخص بسیار زیاد است. ولی همواره باید قادر به تشخیص حادثه بود و این عمل بسیار ساده است.

پزشک متخصص می گوید مهمترین وظیفه تشخیص حادثه خون ریزی مغزی است و بعد از تشخیص و قبل از سه ساعت باید شخص را به پزشک رساند.

متخصص می گوید یک شاهد حادثه با آشنا بودن به علائم خون ریزی مغزی می تواند با سه سئوال ساده از مریض به سهولت او را نجات دهد.اگر در آن گاردن پارتی یک نفر سئوالهای زیر را از ژولی کرده بود حتما" ژولی زیبا و جوان اکنون زنده بود..

1 ــ از بیمار یا شخص ضربه مغزی خورده بخواهید به خندد.

2 ــ از بیمار یا شخص ضربه خورده بخواهید دو دستش را بالا نگه دارد.

3 ــ از بیمار یا شخص ضربه خورده بخواهید یک جمله ساده را تکرار کند.



اگر بیمار یا شخص ضربه خورده قادر به انجام یکی از این کارها نباشد باید فوری اورژانس را خبر کرده و بیمار را به بیمارستان منتقل کرده و به مسئول مربوطه عدم اجرای یک یا چند اعمال فوق را اطلاع داده تا ایشان پزشک را در جریان گذارد
#38
بريد كناااااار سرباز كانون از سقف افتاد........wacko2
سلام بچه ها اميدوارم كه حال هميگيتون خوب باشه317
راستش من يه نگاهي به پستها كردم ديدم كه اكثر دوستاني كه تو اين تاپيك مطلب نوشتن از بچه هاي قديميو حرفه اي هستند به خودم گفتم بيخيال اينجا جاي ما مستضعفا نيست ولي بعدش به خودم گفتم به يكبار امتحانش مي ارزه شايد اين بچه ها منم بازي دادن حالا اين يه پستو ميدم اگه كسي هم تحويلمون نگرفت خودم از خودم تشكر ميكنم ما رفتيم واسه داستان برو بريم.....

مثــل مــداد بــاش ...

پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :

صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی.
مخلصتون سرباز كانون يا علي
 سپاس شده توسط
#39

توجه توجه : سرباز كانون در حال افتادن از سقف ميباشد لتفا متفرق شويد.......
wacko2wacko2wacko2wacko2 ( انقدر خنده دار بود كه يخ كردم )
سلام خدمت دوستان عزيز از اونجايي كه بعضي از بچه ها لطف كردن و يه تشكري از ما كردن تصميم بر ان شد كه ما يه در فشاني ديگه بكنيم ...303
اين داستان هم زيباست ميگي نه نگاه كن ::::1744337bve7cd1t81

توهماني که مي انديشي،

کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد. يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد . جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.



توهماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن

مخلصتون سرباز كانون يا علي
 سپاس شده توسط
#40
[تصویر:  915516161170167691091791441502030160184122.jpg]

ایاز به علت توجه و علاقه ی شدید سلطان محمود به او به شدت مورد حسادت مقامات دربار بود. یک بار نزد سلطان بدگویی کردند که: ایاز هر روز قبل از اینکه به دربار و به حضور سلطان بیاید به منزلی می رود و گویا از کسی دستور می گیرد و شب هم که از حضور سلطان مرخص می شود سر راه به همان منزل می رود و گویا اخبار دربار را به آن شخص گزارش می دهد.

باید بدانیم که هرچه داریم از خداست و از خودمان هیچ چیز نداریم نه مادی و نه معنوی

سلطان دستور داد آن را منزل را تفتیش کنند. مأموران وقتی وارد آن منزل شدند دیدند تنها یک اتاق خالی دارد که در آن اتاق یک پوستین شبانی به یک میخ آویزان است. خبر را برای سلطان آورند. ایاز که به خدمت سلطان آمد سلطان قضیه را از او پرسید. ایاز گفت: آنچه در آن اتاق آویخته است پوستین شبانی من است که قبل از آشنایی با سلطان بر تن می کردم و چوپانی می کردم. هر روز قبل از اینکه به دربار بیایم به آن اتاق می روم و آن پوستین را بر تن می کنم و به خودم می گویم ایاز خودت را گم نکنی و فراموشت نشود که تو همان چوپان فقیر و بی کسی، هر چه که داری از برکت سلطان است. شب هم یک بار دیگر همین را به یاد خودم می آورم تا خودم را گم نکنم و حق سلطان را فراموش نکنم.

* * * *
خوب است دوست اهل بیت هم روزی یکی دوبار پوستین موت و فنا را بر تن کند و به یاد بیاورد که هر چه دارد عطای خداست و از خودش هیچ چیز، چه مادی و چه معنوی، ندارد.

مگر نشنیده‌ای كه:

«مَّا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّهِ وَمَا أَصَابَكَ مِن سَیِّئَةٍ فَمِن نَّفْسِكَ وَأَرْسَلْنَاكَ لِلنَّاسِ رَسُولاً وَكَفَى بِاللّهِ شَهِیدًا»1

هر چه از انواع نیکویی به تو رسد از جانب خدا است و آنچه از بدی رسد از نفس تست و ما تو را به رسالت برای راهنمایی مردم فرستادیم و رسالت تو را تنها گواهی خدا کافی است .

منبع: http://www.tebyan.net
#41
سلام داريم خدمت دوستان عزيز ....
امروز يه داستان دارم واستون حدس بزنيد راجع به كيه ؟ راجع به يك فرشتست كه هممون داريمش و بايد خدا رو واسه داشتن اين فرشته شكر كنيم ... اميدوارم هيچكدومتون اين فرشترو از دست نديد....

پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد .
مادر که در حال آشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد

و نوشته را با صدای بلند خواند.

او نوشته بود :

صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان
بیرون بردن زباله 1000 تومان

جمع بدهی شما به من :12.000 تومان !

مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،

چند لحظه خاطراتش را مرور کرد

و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:
بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ

و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که :

هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است

وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند.

چشمانش پر از اشک شد

ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت:
مامان … دوستت دارم
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:
قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!!

نتیجه گیری منطقی: جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!!

مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره :

مادر دوستت دارم

http://www.downloadha.com/modules.php?na...7534#54724
مخلصتون سرباز كانون...
يا علي53
#42
عفاف زن از عفاف مرد است


كتاب «جوامع الحكايات و لوامع الرويات» اثر سديدالدين محمد عوفي است. اين كتاب به كوشش

و تصحيح دكتر جعفر شعار در مهر ماه سال ۶۳ چاپ شده است. يكي از داستانهاي مورد علاقه ام

در اين كتاب داستان زير است:

« آورده اند كه وقتي مردي بود خيّاط ــ در عفاف و صلاح؛ و زني داشت عفيفه، مستوره،

و با جمال و كمال، و هرگز خيانتي از وي ظاهر نگشته بود.روزي زن در پيش شوهر خود نشسته بود،

و زبان به تطاول گشاده، و به سبيل ِ منّت ياد مي كرد كه: ” تو قدر عفاف من چه داني و قيمت صلاح

من چه شناسي، كه من در صلاح زبيده وقت و رابعه عهدم “.مرد گفت:” راست مي گويي،

امّا عفاف تو به نتيجه عفاف من است. چون من در حضرت آفريدگار راست باشم، او تو را در عصمت بدارد”.

زن را خشم آمد، گفت:” هيچ كس زن را نگاه نتواند داشت، و اگر مرا وسيلت صلاح و عفّت نيستي،

هر چه خواستمي بكردمي.مرد گفت:” تو را اجازت دادم به هر جا كه خواهي برو و هر چه مي خواهي بكن”.

زن، روز ديگر خود را بياراست و از خانه برون شد، و تا به شب مي گشت، و هيچ كس التفات به وي نكرد

ــ مگر يك مرد گوشه چادر او بكشيد و برفت.

چون شب در آمد، زن به خانه باز آمد. مرد گفت:” همه روز گرديدي و هيچ كس به تو التفات نكرد

ــ مگر يك كس، و او نيز رها كرد.زن گفت:” تو از كجا ديدي؟”. مرد گفت:” من در خانه بودم،

امّا من در عمر خود در هيچ زن نامحرم به چشم خيانت ننگريسته ام، مگر وقتي ــ در جواني ــ

گوشه چادر زني را گرفته بودم، و در حال پشيمان شده رها كردم. دانستم اگر كسي قصد حرم من كند،

بيش از اين نباشد”.زن در پاي شوهر افتاد و گفت:” مرا معلوم شد كه عفاف من از عفاف تو است”.

گفتم كه:”مكن” گفت:”مكن تا نكنند”

اين يك سخنم چنان خوش آمد كه مپرس »

منبع
گل نیلوفر در مرداب می روید، تا همه بدانند
در سختی ها باید زیبایی آفرید

مراحل نه گانه ترک اعتیاد خود ارضایی

#43
با اجازه داوود، منم یه چیزی یادم اومد.
تو فیه ما فیه به مرد میگه، نمیخواد مدام به زنت بگی خودتو بپوشون و از اون طرف هم مدام به مردای دیگه بگی که نگاه نکنن. چرا که الانسان حریص علی منع. از یه طرف داری همسرت رو منع میکنی و هی مدام بهش میگی بپوشون، خب این حریص میشه که ببینه اگه نپوشونه چی میشه. از یه طرف دیگه، بقیه مردا رو منع میکنی و مدام کنترل میکنی. اونام فکر میکنن خبریه، هی میخوان نگاه کنن. حریص تر میشن. در نهایت میگه اگه همسر، گوهری درون خودش حس کنه (اون گوهر خود زنه)، خودش حواسش هست و کارای بی عقلی نمیکنه. پس الکی از دو طرف، آتیشو تند نکن. (میبخشین اگه دقیق یادم نیست)
#44
هر مانعی = فرصتی
در روزگار قدیم پادشاهی سنگ بزرگی را در یک جاده اصلی قرار دادسپس در گوشه ای پنهان شد تا ببیند چه کسی آن را از جلوی مسیر بر می دارد برخی از بازرگانان و ثروتمندان با کالسکه های خود به آن مسیر رسیدند اما هیچ یک از آنان کاری به سنگ نداشتند آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیاری از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. . سپس یک مرد روستایی با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید بارش را زمین گذاشت و شانه اش را زیر سنگ قرار داد و سعی کرد به کنار جاده بکشد.هنگامی که سراغ سبزیجاتش رفت تا آن ها را بر دوش بگیرد متوجه شد کیسه ای زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است.کیسه را باز کرد پر از سکه های طلا بود و یادداشتی به روی ان .( این سکه ها مال کسی است که سنگ را از جاده کنار بزند.)
آن مرد روستایی چیزی را میدانست که بسیاری از ما نمی دانیم .
 سپاس شده توسط
#45
سلام ....
بي مقدمه اينم يه داستان قشنگ در مورد صداقت واسه اينكه جفتمون جور شه....

روزی پادشاهی سالخورده كه دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب كند.

پادشاه تمام جوانان شهر را جمع كرد و به هر كدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یك گلدان بكارند و گیاه رشد كرده را در روز معینی نزد او بیاورند.

پینك یكی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بكار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش كرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد.

به این فكر افتاد كه دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به كوهستان رفت و خاك آنجا را هم آزمایش كرد ولی موفق نشد. پینك حتی با كشاورزان دهكده های اطراف شهر مشورت كرد ولی همه این كارها بیفایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.

بالاخره روز موعود فرا رسید.

همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه كوچك خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.

پادشاه به همه گلدان ها نگاه كرد. وقتی نوبت به پینك رسید، پادشاه از او پرسید: « پس گیاه تو كو؟» پینك ماجرا را برای پادشاه تعریف كرد.

در این هنگام پادشاه دست پینك را بالا برد و او را جانشین خود اعلام كرد. همه جوانان اعتراض كردند.

پادشاه روی تخت نشست و گفت:« این جوان درستكارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یك از دانه ها نمی بایست رشد می كردند.»

پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهی نیاز دارند كه با آنها صادق باشد، نه پادشاهی كه برای رسیدن به قدرت و حفظ آن به هر كار خلافی دست بزند.»

البته يه نكته ي اساسي : پادشاه تو اين قصه ايهام داره من ديگه تو عمق موضوع وارد نميشم خودتون تا تهش بريد.....

ارادتمند سرباز كانون.....
يا علي53
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان