عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنیدروزنامه نگارخلاقی از کنار او می‌گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم‌های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه‌نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می‌شد

امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آنرا ببینم
وقتی کارتان را نمی‌توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترین‌ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ......... لبخند بزنید. 
 ‌خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز هم‌خانه‌ی تو باشم. مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو می‌رفت و او را مجروح می‌ساخت اما مار از سر نجابت دم بر نمی‌آورد. سرانجام مار گفت: «نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شده‌ام. می‌توانی لانه من را ترک کنی؟!» خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می‌توانی لانه دیگری برای خود بیابی!» عادت‌ها نیز ابتدا به صورت مهمان وارد می‌شوند، اما دیری نمی‌گذرد که خود را صاحب‌خانه می‌کنند و کنترل ما را به دست می‌گیرند...
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
 سپاس شده توسط
بندگی راستین
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. 
مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. 
جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. 
بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آنگونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟ 
جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستیننگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟
 سپاس شده توسط
تاپیک به این خوبی چرا داره خاک میخوره؟!



 وقتی یه پنگوئن عاشق یه پنگوئن دیگه میشه ، كل ساحل رو میگرده و قشنگترین سنگ رو انتخاب میكنه ، اون رو واسه جفت ماده میبره ، اگر ماده از سنگ خوشش اومد و قبول كرد جفت هم میشن؛ ولی اگر قبول نكرد پنگوئن نر احساس میكنه سنگی كه پـیدا كرده اصلا قشنگ نبوده و اونوقت اونو میبره زیر آب لای مرجانها میندازه تا دیگه هیچ پنگوئنی اشتباه اونو تكرار نكنه و نا امید نشه. اما ما! هی اشتباهات خودمون رو تكرار ، تكرار ، تكرار و به دیگران هم توصیه میكنیم و به دیگران هم پیشنهاد می کنیم به چاهی که ما افتادیم بیافتن. بعضی وقتها پنگوئنی باشیم ...
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
 سپاس شده توسط
 آلیس به یک دوراهی رسید و یک گربه را روی درخت دید. به گربه گفت: «از کدام مسیر باید بروم؟» گربه پرسید: «به کجا می‌خواهی بروی؟» آلیس پاسخ داد: «نمی‌دانم.» گربه گفت: «پس مهم نیست که از کدام راه بروی.» (آلیس در سرزمین عجایب ـ لوئیس کارول) آینده" مکانی نیست که به آنجا می رویم، جاییست که آن را به وجود می آوریم. راه هایی که به "آینده" ختم می شوند یافتنی نیستند، بلکه ساختنی اند و ساختن آن؛ هم سازنده را و هم مقصد را دگرگون میکند (نوشته سردر دانشگاه آکسفورد)
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
 سپاس شده توسط
سگ دزد گیر ! زمانی که نصرت‌الدوله وزیر دارایی بود، لایحه‌ای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلیستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگ‌ها بیان کرد و گفت: این سگ‌ها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است و از جمله خصوصیات دیگر آنها این است که به محض دیدن دزد، او را می‌گیرند. شهید آیت الله مدرس طبق معمول، دست روی میز زد و گفت: مخالفم. وزیر دارایی گفت: آقا! ما هر چه لایحه می‌آوریم، شما مخالفید، دلیل مخالفت شما چیست؟ مدرس جواب داد: مخالفت من به نفع شماست، مگر شما نگفتید، این سگ‌ها به محض دیدن دزد، او را می‌گیرند؟ خوب آقای وزیر! به محض ورودشان ، اول شما را می‌گیرند. پس مخالفت من به نفع شماست. نمایندگان با صدای بلند خندیدند و لایحه مسکوت ماند.

 سپاس شده توسط
مادر بزرگ باچار قدش اشکش را پاک کرد و گفت: انقد دلم می‌خواست عاشقی کنم ولی نشد. دلم پر می‌کشید که حاجی بگه "دوست دارم" و نگفت . . .! گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن می‌زدم آی می‌چسبید . به چشم‌های تارش نگاه کردم و حسرت‌ها را ورق زدم. گفتم: "مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی .. گفت: حالا که دستام دیگه جون ندارن؟ انگشت‌های خشک شده‌اش رو به هم فشار داد ولی دیگر صدایی نداشتن! خنده ی تلخی کرد و گفت: این قدر به هم #هیس نگین! بذار بچه‌ها حرف بزنن بذار کودکی کنن . . . بذار جوونی کنن . ‌ . . بذار زندگی کنن .

[تصویر:  zjah_17023999-7673-l.jpg]
 سپاس شده توسط
دزدی وارد خانه یک پیر زنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه. پیرزن که بیدار بود صداش کرد و گفت ننه نشان میده شما جوون خوبی هستی و از ناچاری دزدی می کنی. آن وسایل سنگین رو ول کن بیا این النگوهای طلا رو به شما بدم! فقط، قبلش خوابی که قبل از اومدنت دیدم رو برام تفسیر کن. دزد گفت: خب چی خواب دیدی؟ پیرزن گفت: خواب دیدم همه اهل محل در باغ بزرگی در حال دویدن بودیم که من داخل نهری افتادم و با صدای بلند پسرم عبود را صدا می کردم: عبووووووووود عبووووووووود بیا کمکم . در همین حین؛ پسرش عبود از فریاد مادرش از خواب بیدار شد و مثل موشک از طبقه بالا آمد پایین و شروع کرد به زدن دزد. پیرزن به پسرش گفت ننه بسه دیگه نزنش. ولی دزد گفت: بزار بزنه! آخه منه پدر سوخته برا دزدی اومده بودم یا تفسیر خواب !
 سپاس شده توسط
و دوباره به سمت گاو صندوق رفت. آنقدر دستپاچه شده بودم که حتي مي ترسيدم امضا کنم و دستم بلغزد، من که تا به حال چک و سفته امضا نکرده بودم، حتما روالش همينطور بود، اصلا به درک که هر چه بود، واي خدا پولها را نبرد..
پشيمان نشود. در سرم آشوب به پا شد:
کفش سايز بيست و نه،
يک کيلو چرخ کرده يک کيلو تيکه اي،
يک عدد مرغ، شايد هم دو عدد
با دستاني لرزان پشت و روي هر کدام از چهار سفته ي ديگر امضا زدم و خودکار را روي ميز رها کردم. مغزم خالي بود، فقط يک ميليون تومان در ذهنم، بالا و پايين مي شد. چند دقيقه ي بعد رامين با چند بسته ي دو هزار توماني به سمتم آمد و بسته ها را روي ميز رها کرد و گفت:
-امضا زدي؟ ببينم
سفته ها را از روي ميز برداشت و به آنها نگاهي کرد:
-خوبه، عاليه
به سمت ميزش رفت و برگه ها را روي ميز گذاشت:
-خوب اينم پول، همش مال تو
نزديک بود به گريه بيوفتم، خدايا ممنون نجات پيدا کرديم، ديگر آواره نمي شديم..
دستان لرزانم را به سمت پولها دراز کردم که با صداي رامين ميخکوب شدم:
-خوب مونا خانم، تا يه ساعت ديگه آماده اي که بريم محضر ديگه؟ تا جايي که مي دونم، مطلقه اي و نيازي هم به اذن ولي نداري
انگار کسي با پتک محکم روي سرم کوبيد.
من ديروز به او گفته بودم که مطلقه ام؟
نه، نگفته بودم،
من چيزي نگفته بودم...


ثابت و بي حرکت به رامين زل زدم. باز هم خنديد و لبش به يک طرف کشيده شد:
-اي بابا، تو هم که همش شوکه ميشي، عزيز من، ديروز که پياده ات کردم، دوباره عصر اومدم تو محله تون، از چند نفر در موردت پرسيدم
چشمانم گشاد شد:
-چي؟ از کي پرسيدي؟
-نگاش کن، چه ترسيده، از يکي دو نفر پرسيدم ديگه، مگه تو نگفتي مي خواي واسم کار کني؟ من بايد بدونم کي داره مياد پيش من واسه کار يا نه؟ نکنه مي خواستي همينجوري بگم بياي؟ تو داري مياي تو حريم خصوصي من، از کجا معلوم حرفهاي ديروزت دروغ نبود؟
نفسم را بيرون فرستادم:
-آخه چه دليلي داره من دروغ بگم؟ سر و وضع من مشخص نبود؟ اصلا از کي پرسيدين؟
رامين دستش را داخل جيبش فرو برد:
-اي بابا، اينقدر هستن از اين زنا و دخترها که کلک بزنن تا يکي رو تلکه کنن که حد نداره، الان هم که چيزي نشده، اصلا تو هم برو تحقيق کن، اين شرکت من، اينم کارمنداش، برو ازشون بپرس من چه جوري ام
دستم را به زير روسري فرو بردم و با شرمندگي گفتم:
-در مورد من چي گفتن؟
رامين رو به من ايستاد و به ميز تکيه زد و دستانش را از دو طرف به لبه هاي ميز چسباند:
-بگم؟
نگاهم هراسان شد:
-آره بگو، چي گفتن؟
-خوب گفتن شديدا از نظر مالي نيازمندين، پدرتون چند ماه پيش از بالاي داربست افتاده و مرده، تو هزينه هاي زندگي موندين، به عالم و آدم بدهکارينف همه ي فاميل طردتون کردن و کلا همه ي اعضاي فاميل وضعيت مشابه شما رو دارن و از نظر مالي ضعيفن
از شدت خجالت سرم را خم کردم، احساس مي کردم به شدت با اين حرفها کوبيده مي شوم.
کدام احمقي همه ي زندگي مرا روي داريه ريخته بود؟
-اينم گفتن که از شوهرت جدا شدي، يه ساله جدا شدي، شوهرت عرق خور بود، نه؟
آنقدر سرم را خم کرد بودم که گردنم تير مي کشيد. صداي خنده ش را شنيدم:
-هاهاها، نگاش کن، سرتو بلند کن ببينم، حالا چي شد مگه؟ اي بابا اينا رو که من دير يا زود مي فهميدم ديگه، پولا رو بچسب
و با دست يکي از بسته ها را به سمتم گرفت:
-بگيرش، بگير
سرم را بلند کردم نگاهم روي بسته ي پولها ثابت ماند، مال من بود، همه ي اين پولها مال من بود. در ازاي آن تنم را فروخته بودم...
رامين بسته ي پول را روي زانوانم رها کرد و گفت:
-خيل خوب، پاشو بريم محضر
دستپاچه شدم:
-محضر؟ محضر بريم؟
به سمت ميزش رفت و سفته ها را از روي ميز برداشت و اينبار به سمت گاو صندوق رفت:
-آره بايد بريم، نگران شهود هم نباش، آدم هست تا کار منو تورو راه بندازه، پولاتم بردار، راستي صد تومنو بذار کنار
آب دهانم را قورت دادم و به سمتش چرخيدم که همانطور که روي گاو صندوق خم شده بود، سرش را به سمتم چرخانده بود و نگاهم مي کرد:
-بابت پول سفته ها ديگه، الوعده وفا، هوم؟
بي اختيار سر تکان دادم.
-خوب حالا پولاتو بنداز تو کيفت تا بريم
به زحمت دهان باز کردم:
-شناسنامه ام همرام نيست، خونه است
کمرش را صاف کرد و از کنار ميز گذشت و به سمت در اطاق رفت:
-ميريم از خونه بر ميداريم ليدي خوشگل، پاشو، صد تومنو بذار رو ميز و پاشو تا بريم
خودش به سمت در اطاق رفت و کنار آن منتظر ماند. با دستان لرزان بسته هاي دوهزار توماني و پنج هزار توماني را از روي ميز بر مي داشتم و داخل کيف مندرسم مي گذاشتم. هنوز باور نکرده بودم که همه ي اين پولها از آن من است.
بدبختي ها تمام شد...
خدايا ممنون
صداي رامين بلند شد:
-يه بسته صد تومني رو بذار بمونه، حالا پاشو بيا که خيلي کار داريم
با حسرت يکي از بسته هاي پنج هزار توماني را روي ميز گذاشتم و از روي صندلي بلند شدم. کيفم سنگين شده بود. پاهايم از شدت هيجان مي لرزيد.
همه ي اين پولها از آن من بود...
از آن خود من
...............
خوبی بخواهیم به تمام جهان به همسایه ها به رهگذرانِ پیاده روهای شهر،خوبی بخواهیم و خوب باشیم و خوب بمانیم
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...
روزی بهلول درقبرستان بغداد کله های مرده هاراتکان می دادوگاهی پرازخاک می کردوسپس خالی می کرد . شخصی از اوپرسید : بهلول باسرهای مردگان چه می کنی ؟؟؟گفت : می خواهم ثروتمندان را ازفقیران وحاکمین را از زیردستان جداکنم ، لکن می بینم همه یکسان هستند . باباطاهرعریان می گوید : به گورستان گذرکردم صباحی....شنیدم ناله وافغان وآهی....شنیدم کله ای باخاک می گفت....که این دنیانمی ارزدبه کاهی....به قبرستان گذرکردم کم وبیش....بدیدم قبردولتمند و درویش....نه درویش بی کفن درخاک خفته....نه دولتمند ، برد از یک کفن بیش

[تصویر:  16840512-984f481118b09f087d69ccc5d084c232-l.jpg]
 سپاس شده توسط
معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند؛ او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می‏آید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه‌ی بعضی ها ۲، بعضی ها ۳ و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.
پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید.
حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
خوبی بخواهیم به تمام جهان به همسایه ها به رهگذرانِ پیاده روهای شهر،خوبی بخواهیم و خوب باشیم و خوب بمانیم
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...
 سپاس شده توسط
جوراب
وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم.
جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم.
صباحت زن زندگی بود. بهش می گفتم امشب بریم رستوران؟
می گفت: نه، چرا پول خرج کنیم؟
می گفتم: صباحت جان لباس بخرم؟
می گفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟
تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو را نپوشید.
یه روز گفتم: عزیزم چرا جوراب تازه ات رو نمی پوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنه ام جور در نمیاد!
به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم.
فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمی پوشی؟
جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همون روز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان!
رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم. دیگه چیزی کم و کسر نداشت. اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسری های خانوم!
تا اینکه یه روز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت: این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفته ای یه بار بره آرایشگاه.
بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد.
عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد. صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شب ها تلویزیون می دید!
چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود!
دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمی شد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین می خواد!
با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایده ال من بود نمی شد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگل تر بود! کارش شده بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که دیگه ویسکی می خورد. مدام زیر لب می گفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه!
اوایل نمی دونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم!
مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره. کاش دستم می شکست و براش نمی گرفتم!
خوبی بخواهیم به تمام جهان به همسایه ها به رهگذرانِ پیاده روهای شهر،خوبی بخواهیم و خوب باشیم و خوب بمانیم
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...
 سپاس شده توسط
یکی از بزرگان اهل علم و تقوا نقل فرمود یکی از بستگانشان در اواخر عمرش ملکی خریده بود و از استفاده سرشار آن زندگی را می گذارند پس از مرگش او را دیدند در حالی که کور بود از او سببش را پرسیدند که چرا در برزخ نابینا هستی ؟ گفت : ملکی را که خریده بودم وسط زمین مزروعی آن چشمه آب گوارایی بود که اهالی ده مجاور می آمدند و از آن برمی داشتند و حیوانات خود را آب می دادند به واسطه رفت وآمدشان مقداری از زراعت من خراب می شد و برای اینکه سودم از آن مزرعه کم نشود و راه آمد و شد را بگیرم به وسیله خاک و سنگ و گچ آن چشمه را کور نمودم و خشکانیدم وبیچاره مجاورین به ناچار به راه دوری مراجعه می کردند ، این کوری من به واسطه کور کردن چشمه آب است به او گفتم آیا چاره ای دارد ؟ گفت اگر وارثها بر من رحم کنند و آن چشمه را جاری سازند تا مورد استفاده مجاورین گردد حال من خوب می گردد . ایشان فرمود به ورثه اش مراجعه کردم آنها هم پذیرفتند و چشمه را گشودند پس از چندی آن مرحوم را با حالت بینایی و سپاسگزاری دیدم . آدمی باید بداند که هرچه می کند به خود کرده است : ( لَها ما کَسَبَتْ وَعَلَیْها مَااکْتَسَبَتْ ) اگر به کسی ستم نموده به خودش ستم کرده ، اگر به کسی نیکی کرده به خودش نیکی کرده است . #منبع: داستانهای شگفت/ بقلم عبدالحسین دستغیب.ص: 292

                                 [تصویر:  17089109-6141-l.jpg]
 سپاس شده توسط
شخصی کفش هایش را برای تعمیر نزد کفاشی می‌برد. کفاش می‌گوید: این کفش سه کوک می‌خواهد و هر کوک مثلا ده تومان میشود و خرج کفش می‌شود سی تومان. مشتری هم قبول می‌کند. پول را می‌دهد و می‌رود ‏تا ساعتی دیگر برگردد.


کفاش دست به کار می‌شود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت، کوک سوم و تمام...! اما در می‌یابد اگر چه کار تمام است، ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می‌شود و کفش، کفش‌تر خواهد شد. ‏از یک سو، قرار مالی را گذاشته و نمی‌شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر، دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نه؟!

او میان نفع و اخلاق، میان دل و قاعده‌ی توافق، مانده است. یک دو راهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست. ‏اگر کوک چهارم را نزند، هیچ خلافی نکرده، اما اگر بزند، به رسالت هزار پیامبر تعظیم کرده. اگر کوک چهارم را نزند، روی خط توافق و قانون راه رفته، اما اگر بزند، صدای لبیک او، آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.

دنیا پر از فرصت کوک چهارم است، و ما کفاش‌های دو دل...!

برایتان دعا می‌کنم که در این دنیای فانی هر لحظه با نگاه و کلام، از سر وجدان و مهرورزی، کوک چهارم را برای ديگران بزنید
عبداللّه مبارک را پرسیدند. کدام خصلت در آدمی نافع‌تر است؟ گفت: عقلی وافر. گفتند: اگر نبود؟ گفت: حُسنِ ادب. گفتند: اگر نبود؟ گفت: برادری مُشفق تا مشورتی کند. گفتند: اگر نبود؟ گفت: خاموشیِ دائم. گفتند: اگر نبود؟ گفت: مرگ در حال!

تذکره الاولیا
عطار
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان