امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

من و دلتنگی و این بغض مدام ...

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود .
.
.
.
.
 
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم 
سر ز غم تو چون کشم بی تو به سر نمی شود.
عاشق شو ار نه روزی کار جهان برآید
                                                          ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی


حافظ شیرازی

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
گاهی وقت ها روزگار یه طوری میسوزونتت که هزار نفر نمی تونن خاموشت کنن
بعضی وقت ها هم یه طوری خاموشت می کنه که هزار نفر نمی تونن روشنت کنن
خسرو شکیبایی
[تصویر:  love-Photo-1.png]

53  طرح ختم قرآن 53

 .
   از دسـت و زبان که برآید   ---   کز عهده‌ی شکرش به درآید
.
باغبانی پیرم
که به غیر از گل ها
از همه دلگیرم
کوله ام غرق غم است
آدم خوب کم است
عده ای بی خبرند
عده ای کور و کرند
و گروهی پکرند
معذرت میخواهم عده ای نیز خرند!
دلم از این همه بد میگیرد
و چه خوب است...
آدمی میمیرد

سهراب سپهری
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

مهدی اخوان ثالث
اگر من جای او بودم . 
همان یک لحظه اول، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان 
جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه میکردم 
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم 
که در همسایه صدها گرسنه 
چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم 
نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم ، بر لب پیمانه میکردم . 
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم 
که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین 
زمین و آسمان را واژگون مستانه میکردم 
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم 
نه طاعت میپذیرفتم 
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده 
پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحه صد دانه میکردم 
عجب صبری خدا دارد ! 
اگر من جای او بودم 
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان 
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه میکردم 
عجب صبری خدا دارد ! 
اگر من جای او بودم 
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان 
سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه میکردم 
عجب صبری خدا دارد ! 
اگر من جای او بودم 
بعرش کبریایی، با همه صبر خدایی 
تا که میدیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد 
گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه میکردم 
عجب صبری خدا دارد ! 
اگر من جای او بودم 
که میدیدم مشوش عارف و عامی 
ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش 
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری 
در این دنیای پر افسانه میکردم 
عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم 
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و 
تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد 
وگرنه من بجای او چو بودم 
یکنفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه میکردم 
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد..

                 از زندگانی اَم گله دارد جوانی اَم.
شرمنده ی جوانی از این زندگانی ام.

 
دارم هوای صحبتِ یاران ِ رفته را.
یاری کن ای اجل، که به یاران رسانی ام 

پروای پنج روزه جهان کِی کنم که عشق.
داده نوید زندگی ِ جاودانی ام 

چون یوسفم به چاه ِ بیابان ِ غم اسیر.
وَز دور مژده ی جَرَس ِکاروانی ام 

یک شب کمندِ گیسوی ِ ابریشمین بتاب.
ای ماه، اگر ز چاه به در می کشانی ام 

گوش ِ زمین به ناله ی من نیست آشنا.
من طایر ِ شکسته پر ِ آسمانی ام  

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند .
چون می کنند با غم ِ بی همزبانی ام 

ای لاله ی بهار جوانی که شد خزان.
از داغ ِ ماتم ِ تو بهار ِ جوانی ام 

گفتی که آتشم بنشانی، ولی چه سود؟
برخاستی که بر سر آتش نشانی ام 

در خواب زنده ام که تو می خوانی اِم به خویش .
بیداری اَم مباد که دیگر نرانی اَم. 

شمعم گریست زار به بالین که شهریار.
                من نیز چون تو همدم سوز نهانی اَم 
گفت دانایی که گرگی خیره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جاری است پیکاری بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
ای بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته می‌شود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا می‌کند
خلق و خوی گرگ پیدا می‌کند
هرکه از گرگش خورد دایم شکست
گرچه انسان می‌نماید، گرگ هست
در جوانی جان گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری گرکه باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
اینکه مردم یکدگر را می‌درند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایی می‌کنند
این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟؟؟
زندگانی چیست یکدم روی آسایش ندیدن‌



چشم از مخلوق بستن گوشه عزلت گزیدن‌
 

از‌ پی‌ یک نوش صد نیش از‌ زبان‌ خلق خوردن‌

و ز پی یک حرف حق صد گفته ناحق شنیدن‌
 

عرض حاجت را بهر در کوفتن چون حلقه بر در

از برای لقمه نان‌ منت‌ از دونان کشیدن‌
 

گاه‌ در‌ اندیشه فردای ناپیدا هراسان‌

گه به حسرت عمر ماضی را به دندان لب گزیدن‌
 

گاه در سوگ عزیزان جوی خون از دیده راندن‌

گاه از مرگ رفیقان جامه طاقت دریدن‌
 

در تلاش‌ زندگی‌ سودی بجز حسرت نبردن‌

از پی مقصود نامعلوم روز و شب دویدن‌
 

ناکسان را از پی حاجت سر تعظیم سودن‌

سفلگان را مدح گفتن تا به مقصودی رسیدن‌
 

با رفیقان دور و از‌ روی‌ ناچاری نشستن‌‌

از حریفان دغل چون آهوی وحشی رمیدن‌
 

حاصل عمر من و تو در جهان اینست یکتا

ای خوشا ناآمدن‌ یا رفتن و دامن کشیدن
حالم خوب است


فقط دلم

کمی نه،

زیـــــــــــآد

بهانه ات را میگیرد...
خوبی بخواهیم به تمام جهان به همسایه ها به رهگذرانِ پیاده روهای شهر،خوبی بخواهیم و خوب باشیم و خوب بمانیم
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...
نالد به حال زار من امشب سه تار من

این مایه تسلی شب های تار من

ای دل ز دوستان وفادار روزگار
جز ساز من نبود کسی سازگار من

در گوشه غمی که فراموش عالمی است
من غمگسار سازم و او غمگسار من

اشک است جویبار من و ناله سه تار
شب تا سحر ترانه این جویبار من

چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه
یادش به خیر خنجر مژگان یار من

رفت و به اختران سرشکم سپرد جای
ماهی که آسمان بربود از کنار من

آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود
ای مایه قرار دل بیقرار من

در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا
روزی وفا کنی که نیاید به کار من

از چشم خود سیاه دلی وام میکنی
خواهی مگر گرو بری از روزگار من

اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان
بیدار بود دیده شب زنده دار من

من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک
بختش بلند نیست که باشد شکار من

یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من

جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر
بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من

زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل
تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من

در بوستان طبع حزینم چو بگذری
پرهیز نیش خار من ای گلعذار من

من شهریار ملک سخن بودم و نبود
جز گوهر سرشک در این شهریار من
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!


ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!
خوبی بخواهیم به تمام جهان به همسایه ها به رهگذرانِ پیاده روهای شهر،خوبی بخواهیم و خوب باشیم و خوب بمانیم
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

   دردی ست در این سینه که همزاد جهان است 

هوشنگ ابتهاج
دلم برای خودم تنگ شده است
کاش سرم را بردارم
و برای هفته ای در گنجه ای بگذارم و قفل
کنم
در تاریکی یک گنجه خالی
روی شانه هایم
جای سرم چناری بکارم
و برای هفته ای در سایه اش آرام گیرم...

*ناظم حکمت*
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان