1397 دي 11، 11:54
این استرس بیدلیل نبود . بعد از گذشت هفته ها بالاخره به خودم قبولاندم که عاشق شدم . باور نمیکردم اما شده بود
برایم سخت و در عین حال شیرین بود .. ولی ای کاش زودتر تکلیف خودم را روشن میکردم چون چیزی به انتهای این ترم نمانده بود و اگر کاری نمیکردم دیگر حتی یواشکی هم نمیتوانستم ببینمش .....
پس از صرف صبحانه ساعت 7:30خانه را ترک کردم وبه سمت دانشگاه راهی شدم در مسیر تمام فکرم را متمرکز کردم شاید راه حلی پیدا کنم تا اینکه اتوبوس جلوی درب ورودی دانشگاه ایستاد ،چشمم به استاد همتی افتاد،استاد همتی را بیشتر دانشجویان میشناختند استاد شوه طبعی بود که با دانشجویان رفتار دوستانه وصمیمی داشت
در ذهنم جرقه ای زد ،سریع از اتوبوس پیاده شدم و دویدم که به استاد برسم....