عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
به سختی چشم هایم را باز کردم و به ساعت نگاه کردم. شش و نیم صبح بود. بیدار شدن این وقت صبح، برای خودم هم عجیب بود، اما استرس کار خودش را کرده بود. آنروز روز بزرگی برای من بود و باید از هر جهتی آماده می بودم ....
این استرس بی‌دلیل نبود . بعد از گذشت هفته ها بالاخره به خودم قبولاندم که عاشق شدم . باور نمیکردم اما شده بود
برایم سخت و در عین حال شیرین بود .. ولی ای کاش زودتر تکلیف خودم را روشن میکردم چون چیزی به انتهای این ترم نمانده بود و اگر کاری نمیکردم دیگر حتی یواشکی هم نمیتوانستم ببینمش .....
پس از صرف صبحانه ساعت 7:30خانه را ترک کردم وبه سمت دانشگاه راهی شدم در مسیر تمام فکرم را متمرکز کردم شاید راه حلی پیدا کنم تا اینکه اتوبوس جلوی درب ورودی دانشگاه ایستاد ،چشمم به استاد همتی افتاد،استاد همتی را بیشتر دانشجویان میشناختند استاد شوه طبعی بود که با دانشجویان رفتار دوستانه وصمیمی داشت 
در ذهنم جرقه ای زد ،سریع از اتوبوس پیاده شدم و دویدم که به استاد برسم....
53 برنامه ریزی روزانه  53 

در این دنیا اگر غم هست
صبوری کن خدا هم هست
 سپاس شده توسط
....
فکر میکردم بتوانم با استاد مشورت کنم ولی نشد همین که به استاد رسیدم وسلام کردم نگهبان دانشکده سروکله اش پیدا شد واستاد را به حرف گرفت 
برگشتم و در الاچیق داخل محوطه نشستم،یک ساعتی به شروع امتحان مانده بود ومن شب قبل تصمیم گرفته بودم هرطور شده حرفایم را به گوشش برسانم
ولی مدام این فکر که نکند ابراز علاقه ام را پتکی کند و بر سرم بکوبد از تصمیمم منصرفم میکرد...
53 برنامه ریزی روزانه  53 

در این دنیا اگر غم هست
صبوری کن خدا هم هست
 سپاس شده توسط
عاشق:
به سختی چشم هایم را باز کردم و به ساعت نگاه کردم. شش و نیم صبح بود. بیدار شدن این وقت صبح، برای خودم هم عجیب بود، اما استرس کار خودش را کرده بود. آنروز روز بزرگی برای من بود و باید از هر جهتی آماده می بودم ....

سالک:
این استرس بی‌دلیل نبود . بعد از گذشت هفته ها بالاخره به خودم قبولاندم که عاشق شدم . باور نمیکردم اما شده بود
برایم سخت و در عین حال شیرین بود .. ولی ای کاش زودتر تکلیف خودم را روشن میکردم چون چیزی به انتهای این ترم نمانده بود و اگر کاری نمیکردم دیگر حتی یواشکی هم نمیتوانستم ببینمش .....

آدم برفی:
پس از صرف صبحانه ساعت 7:30خانه را ترک کردم وبه سمت دانشگاه راهی شدم در مسیر تمام فکرم را متمرکز کردم شاید راه حلی پیدا کنم تا اینکه اتوبوس جلوی درب ورودی دانشگاه ایستاد ،چشمم به استاد همتی افتاد،استاد همتی را بیشتر دانشجویان میشناختند استاد شوه طبعی بود که با دانشجویان رفتار دوستانه وصمیمی داشت 
در ذهنم جرقه ای زد ،سریع از اتوبوس پیاده شدم و دویدم که به استاد برسم....
فکر میکردم بتوانم با استاد مشورت کنم ولی نشد همین که به استاد رسیدم وسلام کردم نگهبان دانشکده سروکله اش پیدا شد واستاد را به حرف گرفت 
برگشتم و در الاچیق داخل محوطه نشستم،یک ساعتی به شروع امتحان مانده بود ومن شب قبل تصمیم گرفته بودم هرطور شده حرفایم را به گوشش برسانم
ولی مدام این فکر که نکند ابراز علاقه ام را پتکی کند و بر سرم بکوبد از تصمیمم منصرفم میکرد... 

عاشق:
در زمان امتحان همه اش حواسم به او و رفتار هایش بود. سوال ها را یکی  در میان حل می کردم.
با خودم درگیر بودم. اصلا نمی توانستم تمرکز کنم. با خودم فکر می کردم که احتمالا این درس را می افتادم.
برایم خیلی مهم بود. دانشگاه آزاد درس خواندن یعنی اگر درس را بیافتی پولت را از دست داده ای ...
هر چه تلاش کردم، نشد و زمان امتحان تمام شد. شاید این آخرین بار بود که می دیدمش ...
عزمم را جزم کردم ...

بعدی:
انما یتقبل الله من المتقین ...


خداحافظی

 سپاس شده توسط
عاشق:
در زمان امتحان همه اش حواسم به او و رفتار هایش بود. سوال ها را یکی  در میان حل می کردم. 
با خودم درگیر بودم. اصلا نمی توانستم تمرکز کنم. با خودم فکر می کردم که احتمالا این درس را می افتادم. 
برایم خیلی مهم بود. دانشگاه آزاد درس خواندن یعنی اگر درس را بیافتی پولت را از دست داده ای ...
هر چه تلاش کردم، نشد و زمان امتحان تمام شد. شاید این آخرین بار بود که می دیدمش ...
عزمم را جزم کردم ...

مهرآسا :

عزمم را جزم کردم....امتحان را که از دست داده بودم....اما نمیتوانستم به خاطر سکوتی که گریبانگیرم شده بود او را هم از دست دهم..
تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم و هرآنچه را که در دل دارم به خودش بگویم...در طول مسیری که دنبال نشانی از او بودم تا پیدایش کنم...در ذهن کلماتی را که می خواستم به او بگویم را کنار هم قرار می دادم تا حرف نسنجیده ای از دهانم خارج نشود..همزمان هم چشمانم دنبال ردی از او بود..بالاخره روی نیمکتی که زیر درخت بید مجنون بود کنار دوستانش دیدم...دختریکه دل از من برده بود داشت با هیجان موضوعی را برای دوستانش تعریف میکرد..قدم هایم سست شد..اما من عزمم را جزم کرده بودم که امروز کار را تمام کنم..دستانم را مشت کردم تا لرزش آن ها پیش از حرف هایم آبرویم را نبرد...نزدیکشان که رفتم متوجه من شدند...هر سه مبهوت من بودند ....حق هم داشتند...پسر سربه زیری که چندین ترم هست هیچوقت با دخترها هم کلام نشده حالا نزد آن ها آمده...آن هم برای اعتراف عشق....خدایا من نمیتوانستم...
قای آزاد؟؟؟؟
صدای او بود که من را به خود آورد ....
_سلام خانم....
_سلام..بفرمایید مشکلی پیش اومده؟
_بله...یعنی..خیر...من فقط....من فقط ...اگر که امکانش هست جزوه ی درسی مربوط به امتحان هفته ی بعد رو ازتون میخواستم...

_من نیاوردمش...
_خب پس از دوستان میگیرم..ببخشید مزاحم شدم...

بدون نگاه دیگری با سرعت از آن جا دور شدم....من نتوانستم...

بعدی: Khansariha (56)
...
قدم هایم رابلند برمیداشتم که زودتر از انجا دور شوم
با دستی که روی شانه ام قرار گرفت به خودم امدم :
مهران:کجایی پسر سر میبری؟نفسم برید  ...چرا این همه صدا میکنم سرتو حتی نمیچرخونی ببینی کیه؟!
سلام خوبی؟کی صدا کردی بابا ؟!متوجه نشدم 
مهران:بله دیگه هوش حواستو برده دیگه..
کی؟چی؟چی میگی؟
مهران:چند وقته حواسم بهت هست ....امروزم دیدم رفتی سراغش ای کلک،حالا بله رو گرفتی یا نه؟!
متوجه نمیشم چی میگی مهران ،واضح تر بگو منم بفهمم
مهران:که متوجه نمیشی!؟بیا بریم تا تو راه برات بگم

تو دلم همش به خودم بد وبیراه میگفتم که چرا با مهران که بهترین دوستمه نمیتونم صحبت کنم ،شاید بخاطر خجالت بود ولی هرپی که بود کلافه بودم از دست خودم
به پیشنهاد مهران رفتیم پارکی که نزدیک دانشگاه بود 
مهران:خب علی آقا بگو ،تعریف کن برامون
چی روو؟
مهران:خب ظاهرا تو نمیخای حرفی بزنی پس بزار من ی پی بهت بگم
بفرما؟
مهران:من فکر میکنم تو عاشق نسرین شدی
مگه دختر خالته؟!نسرییین نه خانم حمیدی
مهران:خب بابا حالا خوبه تا دو دقیقه پیش خودشو زده بود کوچه علی چپ.
حرفتو بزن
مهران:ببین علی نمیدونم گفتن این موضوع به تو درسته یا نه ولی من دوستمی باید بهت بگم، ترم پیش خیلی اتفاقی فهمیدم که خانم حمیدی ی مشکلی داره

دستام یخ کرده بود ،تپش قلبم که تندتر شده بود نگذاشت خودم را کنترل کنم
سریع پرسیدم،
چه مشکلی مهران؟زودباش بگو جون به لب شدم
مهران:صبرکن میگم،خانم حمیدی...
53 برنامه ریزی روزانه  53 

در این دنیا اگر غم هست
صبوری کن خدا هم هست
عاشق:
به سختی چشم هایم را باز کردم و به ساعت نگاه کردم. شش و نیم صبح بود. بیدار شدن این وقت صبح، برای خودم هم عجیب بود، اما استرس کار خودش را کرده بود. آنروز روز بزرگی برای من بود و باید از هر جهتی آماده می بودم ....

سالک:
این استرس بی‌دلیل نبود . بعد از گذشت هفته ها بالاخره به خودم قبولاندم که عاشق شدم . باور نمیکردم اما شده بود
برایم سخت و در عین حال شیرین بود .. ولی ای کاش زودتر تکلیف خودم را روشن میکردم چون چیزی به انتهای این ترم نمانده بود و اگر کاری نمیکردم دیگر حتی یواشکی هم نمیتوانستم ببینمش .....

آدم برفی:
پس از صرف صبحانه ساعت 7:30خانه را ترک کردم وبه سمت دانشگاه راهی شدم در مسیر تمام فکرم را متمرکز کردم شاید راه حلی پیدا کنم تا اینکه اتوبوس جلوی درب ورودی دانشگاه ایستاد ،چشمم به استاد همتی افتاد،استاد همتی را بیشتر دانشجویان میشناختند استاد شوه طبعی بود که با دانشجویان رفتار دوستانه وصمیمی داشت 
در ذهنم جرقه ای زد ،سریع از اتوبوس پیاده شدم و دویدم که به استاد برسم....
فکر میکردم بتوانم با استاد مشورت کنم ولی نشد همین که به استاد رسیدم وسلام کردم نگهبان دانشکده سروکله اش پیدا شد واستاد را به حرف گرفت 
برگشتم و در الاچیق داخل محوطه نشستم،یک ساعتی به شروع امتحان مانده بود ومن شب قبل تصمیم گرفته بودم هرطور شده حرفایم را به گوشش برسانم
ولی مدام این فکر که نکند ابراز علاقه ام را پتکی کند و بر سرم بکوبد از تصمیمم منصرفم میکرد... 

عاشق:
در زمان امتحان همه اش حواسم به او و رفتار هایش بود. سوال ها را یکی  در میان حل می کردم.
با خودم درگیر بودم. اصلا نمی توانستم تمرکز کنم. با خودم فکر می کردم که احتمالا این درس را می افتادم.
برایم خیلی مهم بود. دانشگاه آزاد درس خواندن یعنی اگر درس را بیافتی پولت را از دست داده ای ...
هر چه تلاش کردم، نشد و زمان امتحان تمام شد. شاید این آخرین بار بود که می دیدمش ...
عزمم را جزم کردم ...

مهر آسا: 
عزمم را جزم کردم....امتحان را که از دست داده بودم....اما نمیتوانستم به خاطر سکوتی که گریبانگیرم شده بود او را هم از دست دهم..
تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم و هرآنچه را که در دل دارم به خودش بگویم...در طول مسیری که دنبال نشانی از او بودم تا پیدایش کنم...در ذهن کلماتی را که می خواستم به او بگویم را کنار هم قرار می دادم تا حرف نسنجیده ای از دهانم خارج نشود..همزمان هم چشمانم دنبال ردی از او بود..بالاخره روی نیمکتی که زیر درخت بید مجنون بود کنار دوستانش دیدم...دختریکه دل از من برده بود داشت با هیجان موضوعی را برای دوستانش تعریف میکرد..قدم هایم سست شد..اما من عزمم را جزم کرده بودم که امروز کار را تمام کنم..دستانم را مشت کردم تا لرزش آن ها پیش از حرف هایم آبرویم را نبرد...نزدیکشان که رفتم متوجه من شدند...هر سه مبهوت من بودند ....حق هم داشتند...پسر سربه زیری که چندین ترم هست هیچوقت با دخترها هم کلام نشده حالا نزد آن ها آمده...آن هم برای اعتراف عشق....خدایا من نمیتوانستم...
قای آزاد؟؟؟؟
صدای او بود که من را به خود آورد ....
_سلام خانم....
_سلام..بفرمایید مشکلی پیش اومده؟
_بله...یعنی..خیر...من فقط....من فقط ...اگر که امکانش هست جزوه ی درسی مربوط به امتحان هفته ی بعد رو ازتون میخواستم...

_من نیاوردمش...
_خب پس از دوستان میگیرم..ببخشید مزاحم شدم...

بدون نگاه دیگری با سرعت از آن جا دور شدم....من نتوانستم...

آدم برفی:
قدم هایم رابلند برمیداشتم که زودتر از انجا دور شوم
با دستی که روی شانه ام قرار گرفت به خودم امدم :
مهران:کجایی پسر سر میبری؟نفسم برید  ...چرا این همه صدا میکنم سرتو حتی نمیچرخونی ببینی کیه؟!
سلام خوبی؟کی صدا کردی بابا ؟!متوجه نشدم 
مهران:بله دیگه هوش حواستو برده دیگه..
کی؟چی؟چی میگی؟
مهران:چند وقته حواسم بهت هست ....امروزم دیدم رفتی سراغش ای کلک،حالا بله رو گرفتی یا نه؟!
متوجه نمیشم چی میگی مهران ،واضح تر بگو منم بفهمم
مهران:که متوجه نمیشی!؟بیا بریم تا تو راه برات بگم

تو دلم همش به خودم بد وبیراه میگفتم که چرا با مهران که بهترین دوستمه نمیتونم صحبت کنم ،شاید بخاطر خجالت بود ولی هرپی که بود کلافه بودم از دست خودم
به پیشنهاد مهران رفتیم پارکی که نزدیک دانشگاه بود 
مهران:خب علی آقا بگو ،تعریف کن برامون
چی روو؟
مهران:خب ظاهرا تو نمیخای حرفی بزنی پس بزار من ی پی بهت بگم
بفرما؟
مهران:من فکر میکنم تو عاشق نسرین شدی
مگه دختر خالته؟!نسرییین نه خانم حمیدی
مهران:خب بابا حالا خوبه تا دو دقیقه پیش خودشو زده بود کوچه علی چپ.
حرفتو بزن
مهران:ببین علی نمیدونم گفتن این موضوع به تو درسته یا نه ولی من دوستمی باید بهت بگم، ترم پیش خیلی اتفاقی فهمیدم که خانم حمیدی ی مشکلی داره

دستام یخ کرده بود ،تپش قلبم که تندتر شده بود نگذاشت خودم را کنترل کنم
سریع پرسیدم،
چه مشکلی مهران؟زودباش بگو جون به لب شدم
مهران:صبرکن میگم،خانم حمیدی...

عاشق:
- مهران: خانم حمیدی بیماری سختی داره. یعنی چطور بگم ... ایدز داره.
چون تو همیشه سرت توی کار خودت بوده، از این ها خبر نداری. و گرنه همه ی بچه ها این رو می دونن.

انگاری تشت آب سرد روی سرم خالی کرده بودن ...



پ ن: Swear1  قرار اینه که هر کس چند خط بیشتر ادامه نده. Swear1
انما یتقبل الله من المتقین ...


خداحافظی

 سپاس شده توسط
عاشق:
- مهران: خانم حمیدی بیماری سختی داره. یعنی چطور بگم ... ایدز داره. 
چون تو همیشه سرت توی کار خودت بوده، از این ها خبر نداری. و گرنه همه ی بچه ها این رو می دونن.

انگاری تشت آب سرد روی سرم خالی کرده بودن ...

مهرآسا:

یک آن تمام صحنه های این چندماه در جلوی چشمانم قرار گرفت....چطور میشد؟؟؟دختری که چشمان تیله ای اش همیشه می درخشید بیمار باشد..آن هم ایدز...
مهران_علی فکر کنم اگر ازش دوری کنی خیلی برات خوبه...تو که نمیتونی عاشق یه بیمار ایدزی باشی!
_نمی تونم..من همینطوری بهش دل نبستم که انقدر راحت با یه حرف فراموشش کنم...اصلا از کجا معلوم که شما راست میگین؟؟؟کی این حرف و گفته؟؟؟اساس داره؟
عاشق:
- مهران: خانم حمیدی بیماری سختی داره. یعنی چطور بگم ... ایدز داره. 
چون تو همیشه سرت توی کار خودت بوده، از این ها خبر نداری. و گرنه همه ی بچه ها این رو می دونن.

انگاری تشت آب سرد روی سرم خالی کرده بودن ...

مهرآسا:

یک آن تمام صحنه های این چندماه در جلوی چشمانم قرار گرفت....چطور میشد؟؟؟دختری که چشمان تیله ای اش همیشه می درخشید بیمار باشد..آن هم ایدز...
مهران_علی فکر کنم اگر ازش دوری کنی خیلی برات خوبه...تو که نمیتونی عاشق یه بیمار ایدزی باشی!
_نمی تونم..من همینطوری بهش دل نبستم که انقدر راحت با یه حرف فراموشش کنم...اصلا از کجا معلوم که شما راست میگین؟؟؟کی این حرف و گفته؟؟؟اساس داره؟


سالِک:
_حرف من نیست که خود ستاره گفت ، میشناسیش که ؟ .. دوست صمیمیِ نسرینه 
_ای بابا .. عادت داری همه رو به اسم کوچیک صدا بزنی ؟!
_باشه حالا جوش نیار
_چقدر در مورد بیماریش میدونی ؟ اصلا برای درمان اقدام کرده ؟
_وااااا .. حالیته چی میگی پسر ؟؟ میگم ایدز داره ... اصلا چیزی در مورد این مریضی میدونی !
_خب باشه ... برام مهمه بدونم چ اقدامی کرده .. چیزی در مورد اینکه چطوری آلوده شده میدونی ؟
_ تو هم که پاک عقلت رو از دست دادی .. حالا که انقدر پیگیری بذار کل داستان این نسرین خانوم رو برات بگم 
داستان از اینجا شروع شد که ....
عاشق:
- مهران: خانم حمیدی بیماری سختی داره. یعنی چطور بگم ... ایدز داره. 
چون تو همیشه سرت توی کار خودت بوده، از این ها خبر نداری. و گرنه همه ی بچه ها این رو می دونن.

انگاری تشت آب سرد روی سرم خالی کرده بودن ...

مهرآسا:

یک آن تمام صحنه های این چندماه در جلوی چشمانم قرار گرفت....چطور میشد؟؟؟دختری که چشمان تیله ای اش همیشه می درخشید بیمار باشد..آن هم ایدز...
مهران_علی فکر کنم اگر ازش دوری کنی خیلی برات خوبه...تو که نمیتونی عاشق یه بیمار ایدزی باشی!
_نمی تونم..من همینطوری بهش دل نبستم که انقدر راحت با یه حرف فراموشش کنم...اصلا از کجا معلوم که شما راست میگین؟؟؟کی این حرف و گفته؟؟؟اساس داره؟


سالِک:
_حرف من نیست که خود ستاره گفت ، میشناسیش که ؟ .. دوست صمیمیِ نسرینه 
_ای بابا .. عادت داری همه رو به اسم کوچیک صدا بزنی ؟!
_باشه حالا جوش نیار
_چقدر در مورد بیماریش میدونی ؟ اصلا برای درمان اقدام کرده ؟
_وااااا .. حالیته چی میگی پسر ؟؟ میگم ایدز داره ... اصلا چیزی در مورد این مریضی میدونی !
_خب باشه ... برام مهمه بدونم چ اقدامی کرده .. چیزی در مورد اینکه چطوری آلوده شده میدونی ؟
_ تو هم که پاک عقلت رو از دست دادی .. حالا که انقدر پیگیری بذار کل داستان این نسرین خانوم رو برات بگم 
داستان از اینجا شروع شد که ....

عاشق:
مهران: داستان از این جا شروع شد که پدر نسرین، اصغر آقا، که معتاد بوده، با سرنگ آلوده تزریق می کنه.
این ماجرا برای خیلی وقت ها پیشه، قبل از این که نسرین به دنیا بیاد.
پدرش خیلی دردسر می کشه تا اعتیاد رو ترک کنه. بالاخره موفق می شه و ترک می کنه و برمیگرده پیش مادر نسرین.
اون ها زندگیشون رو دوباره شروع می کنن، بدون این که اطلاع داشته باشن که اصغر آقا معتاده و خب باقی ماجرا رو می شه حدس زد.

عجیب بود که مهران چرا اینقدر با جزئیات داستان را می داند، اما آن لحظه مغزم قفل کرده بود.
حس ترحم عجیبی نسبت به نسرین پیدا کرده بودم. احساس عجیبی بود که تاکنون تجربه اش نکرده بودم. عشق بود که با ترحم قاطی شده بود.
انما یتقبل الله من المتقین ...


خداحافظی

 سپاس شده توسط
دیگر حرفای مهران را نمیشندیدم دنیا در مقابل چشمانم تیره وتار بود
مهران:علی حالت خوبه؟؟؟علی؟
هااا؟اره خوبم 
مهران:بشین برم دوتا ابمیوه بگیرم بخوری حالت جا بیاد
مهران رفت به سمت بوفه ی پارک ،بی قرار بودم بدون خداحافظی انجا را ترک کردم ،فکرهای مختلفی به ذهنم میامد ..دلم میخواست سریعتر برم خانه
پشت چراغ راهنما ایستادم ،باید ان ور خیابان سوار تاکسی میشدم چراغ قرمز شد در حال عبور از خیابان بودم که صدای مهران مرا به خودم آورد
مهران:علییییی ماشیییین!!!
همین که سرم را چرخاندم به هوا پرتاب شدم...
53 برنامه ریزی روزانه  53 

در این دنیا اگر غم هست
صبوری کن خدا هم هست
 سپاس شده توسط
همین که سرم را چرخاندم به هوا پرتاب شدم
ضربه ی محکمی نبود ولی روی زمین افتادم و تا چند لحظه از خود بی خود شدم
راننده که حالت شرمنده ای داشت اومد بالا سرم و خواست که من رو تا بیمارستان برسونه
ولی مشکل خیلی جدی نبود . بلند شدم
مهران اومد پیشم ؛ کمکم کرد تا لنگان لنگان به نیمکت پارک برسم و کمی اونجا بنشینم
رسیدیم به نیمکت
وای خدا ...
چی داشتم میدیدم 
خانوم حمیدی . تو نیمکت روبرو نشسته بود
وقتی من رو با این حال دید اومد جلو و پرسید طوری شده؟؟
هول شده بودم نفسم بالا نمیومد
نمیدونستم چی باید بگم
مهران گفت نه طوری نیست یه تصادف کوچیک باعث شد کمی زانوی پاش آسیب ببینه
دیگه طاقتش رو نداشتم
گفتم هرجور شده باید بهش حقیقت رو بگم
با زبونی لرزان و عرقی که از ترس روی پیشونیم جمع شده بود گفتم
ببخشید خانوم حمیدی
امکانش هست در مورد مطلبی باهاتون صحبت کنم؟
با اشاره ای  مهران از کنار ما رفت و تنها موندیم 
دیگه باید میگفتم حرفم رو
خانوم حمیدی
راستش ...
چطور بگم ؟؟؟
نمیدونم از کجا باید شروع کنم ...
[تصویر:  a7f963e5e050.gif]
‌‌‌‌
تاخودت کاری نکنی چیزی تغییر نمیکنه ..
 سپاس شده توسط
آدم برفی:
دیگر حرفای مهران را نمیشندیدم دنیا در مقابل چشمانم تیره وتار بود
مهران:علی حالت خوبه؟؟؟علی؟
هااا؟اره خوبم 
مهران:بشین برم دوتا ابمیوه بگیرم بخوری حالت جا بیاد
مهران رفت به سمت بوفه ی پارک ،بی قرار بودم بدون خداحافظی انجا را ترک کردم ،فکرهای مختلفی به ذهنم میامد ..دلم میخواست سریعتر برم خانه
پشت چراغ راهنما ایستادم ،باید ان ور خیابان سوار تاکسی میشدم چراغ قرمز شد در حال عبور از خیابان بودم که صدای مهران مرا به خودم آورد
مهران:علییییی ماشیییین!!!
همین که سرم را چرخاندم به هوا پرتاب شدم...

رامین:
همین که سرم را چرخاندم به هوا پرتاب شدم
ضربه ی محکمی نبود ولی روی زمین افتادم و تا چند لحظه از خود بی خود شدم
راننده که حالت شرمنده ای داشت اومد بالا سرم و خواست که من رو تا بیمارستان برسونه
ولی مشکل خیلی جدی نبود . بلند شدم
مهران اومد پیشم ؛ کمکم کرد تا لنگان لنگان به نیمکت پارک برسم و کمی اونجا بنشینم
رسیدیم به نیمکت
وای خدا ...
چی داشتم میدیدم 
خانوم حمیدی . تو نیمکت روبرو نشسته بود
وقتی من رو با این حال دید اومد جلو و پرسید طوری شده؟؟
هول شده بودم نفسم بالا نمیومد
نمیدونستم چی باید بگم
مهران گفت نه طوری نیست یه تصادف کوچیک باعث شد کمی زانوی پاش آسیب ببینه
دیگه طاقتش رو نداشتم
گفتم هرجور شده باید بهش حقیقت رو بگم
با زبونی لرزان و عرقی که از ترس روی پیشونیم جمع شده بود گفتم
ببخشید خانوم حمیدی
امکانش هست در مورد مطلبی باهاتون صحبت کنم؟
با اشاره ای  مهران از کنار ما رفت و تنها موندیم 
دیگه باید میگفتم حرفم رو
خانوم حمیدی
راستش ...
چطور بگم ؟؟؟
نمیدونم از کجا باید شروع کنم ... 

عاشق:
چطور بگم ؟؟؟
نمیدونم از کجا باید شروع کنم ... 

نسرین نگاه تلخی به من انداخت. انگار که خودش همه چیز را می داند.
- الان وقت این حرفها نیست. شما رو باید برسونیم بیمارستان.
انما یتقبل الله من المتقین ...


خداحافظی

 سپاس شده توسط
عاشق:
چطور بگم ؟؟؟
نمیدونم از کجا باید شروع کنم ... 

نسرین نگاه تلخی به من انداخت. انگار که خودش همه چیز را می داند.
- الان وقت این حرفها نیست. شما رو باید برسونیم بیمارستان.


BlueBoy :
 با اینکه اجازه نداده بود حرفم را بزنم اما به شکل عجیبی آرام شدم. سرم شروع کرد به داغ شدن و گوشهایم قرمز شدند. خدا را شکر میکردم که تصادف کردم و حتما الان نسرین با خودش فکر میکند استرسم بخاطر تصادف است. اما نه ، از کجا معلوم ؟ مهران که فهمیده بود چطور خود او نفهمیده باشد ؟ اصلا چرا دخترها اینقدر باید مرموز باشند؟ کاش همانجا می گفتم اتفاقا الان وقت همین حرف هاست ، بیمارستان لازم نیست ...
غرق افکارم بودم و متوجه نشدم کی سوزن سِرم توی دستم رفت.  
پرستار آمبولانس گفت : زنده ای؟
گفتم: ادم با ایدز زنده میمونه؟
پرستار با تعجب جواب داد : تو همونی که ماشین بهت زد دیگه ؟

جوابش را ندادم. داشتم به این فکر میکردم توی بیمارستان پدر و مادرم را میبینم. نسرین هم حتما می آید. به مهران می گویم پدر مادرم را مشغول کند تا من بتوانم با نسرین حرف بزنم.
بعد از رادیولوژی مهران با خنده انگار که دارد عصای چارلی چاپلین را برایش می آورد به طرف تختم آمد. دکتر تشخیص شکستگی نداده بود و مشکلی نبود. فقط چند روزی باید با عصا راه میرفتم. اول از هوش مهران تشکر کردم که به پدر و مادرم خبر نداده و بعد به همان شخص لعنت فرستادم که خانم حمیدی کجاست؟
مهران : تو الان حالت خوش نیست. همه چیز رو باهم قاطی کردی. هول برت نداره ها ولی به زور راضی شد نیاد. میومد اینجا ممکن بود بجای اون از پرستار بخش خواستگاری کنی.
و زد زیر خنده. من اما در فکر نسرین بودم. حالا چطور می شد دوباره ببینمش. سر جلسه امتحان امروز کنارم افتاده بود و من نمی دانستم باید این کنار هم افتادن را به قضا و قدر ربط بدهم یا نه. آیا بازهم با آن همه شلوغی دانشگاه میشد ببینمش ؟ به چه بهانه ای ؟
بعد از بیمارستان مستقیم به خانه رفتم. با اینکه آمپول مسکن خورده بودم ، موضوع اثبات عدم وجود هیچگونه شکستگی در عکس رادیولوژی را برای یک حسابدار بانک و یک خیاط چیره دست شرح دادم. وقتی خیالشان راحت شد روی تخت ولو شدم و وایفای گوشی ام را روشن کردم. اولین چیزی که روی صفحه دیدم این بود. 11 پیام خوانده نشده از نسرین حمیدی...

ادامه : بعدی 
: )
Just Do "THE RIGHT THING" H
 سپاس شده توسط
عاشق:

11 پیام خوانده نشده از نسرین حمیدی... 22
تلگرام را باز کردم.
دخترم حتی حالا که دارم این ها را برای تو شرح می دهم، هنوز هم آن پیام ها را جایی ذخیره دارم.

نسرین آنجا توضیح داد که در طول ترم از رفتارهای من همه ی ماجرا را فهمیده بوده
و هم او بوده که مهران را سراغ من فرستاده تا آن داستان ها را سر هم کند تا مرا دست به سر کند.

او نوشته بود که مهران بعد از صحبت با من، سراغ نسرین رفته
و همه چیز را برایش توضیح داده که چقدر حال من بعد از شنیدن آن حرف ها خراب شده.

مادرت همانجا پشیمان می شود و وجدان درد می گیرد به خاطر کارش
و علی را می فرستد دنبال من و خودش هم پشت او می آید.

اما وقتی که می رسد، من را می بیند که نقش زمینم و مهران و راننده بالا سرم ایستاده اند.
شماره و بیمه ی راننده را می گیرند و او را راهی می کنند و من را روی صندلی پارکی در نزدیکی تصادف می رسانند.
و آمبولانسی سر می رسد و من را به بیمارستان می رساند.

دخترم این بود ماجرای اون روز پر حادثه، فقط می خواستم بگویم تو همچین بلایی را سر خواستگارت نیار، شاید اون روز ماشین می زد بهم و فوت می کردم، در این صورت مطمئنا نسرین تا آخر عمر خودش رو نمی بخشید 22


پایان ...
انما یتقبل الله من المتقین ...


خداحافظی

 سپاس شده توسط
آفرین عاشق .. خوب تموم شد    53258zu2qvp1d9v
..
پ.ن: کیا پایه شروع داستان ترسناک هستن ؟  4fvfcja
دستا رو بگیرد بالا  49-2


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان