1399 آذر 13، 13:28
چه بهتر که بارون گرفت ، ما که نیستیم و هر چه قدر هم که دوربین داشته باشیم و دزدگیر از اینجا دور هستیم و نمیتونیم کاری بکنیم .
حجت زیاد خوشش نیامده بود:
چطور به این بابا اعتماد میکنی ؟ نیم ساعت نیست که میبینیمش ، اینجا کلی طلا و ساعت و دلار داریم . بعدش هم پنج روز کم نیست اصلا قبول نمیکنه
حمید صدایش را پایین تر آورد و بیشتر بخاطر اینکه حجت بفهمد باید صدایش را پایین بیاورد.
_ اول اینکه این آدم سالها میرفته و می امده یعنی مورد اعتماد بوده بعدش هم اینجا همه چی قفله و دستش به هیچ چیزی نمیخوره ، مطمئنا هم بدش نمیاد و قبول میکنه چون تو این بارون هیچ باغبونی کار گیرش نمیاد.
حجت حرفی نزد و ته استکان را سر کشید و رفت.
رضا حساب کرد اگر پنج روز در این خانه دربسته بماند و فقط بنشیند و بخوابد و ببیند بهتر از ییکار بودن است و تازه زنش هم پشت تلفن استقبال کرده بود .
حمید مختصر توضیحاتی داد که رضا فهمید غذا به صورت آماده و کنسرو در یخچال است و به دلیل آنچه سیستم یکپارچه امنیتی نام دارد ، گاز و فر و تلویزیون و چیزهای دیگر اتومات و با کارت و کد فعال میشود و خب رضا هم درک میکرد که کارتی نباید دست او باشد.
اهل خانه ، حمید و زنش سهیلا و حجت و دختری که حمید اسمش را دوباره از یاد برده بود خرت و پرت هایی جمع کردند و راهی شدند.
حجت با وجود اصرار حمید بر مصرف نکردن الکل دوباره به یخچال سر زد و تقریباً همه چیز را جارو وار درون کیسه ای ریخت و رفت و سرگرم تر این بود که وجود رضا را یادش باشد. آذوقه پنج روز رضا غیب شد و تنها بسته ی ده تایی کنسرو بود که ته یخچال مانده بود.
ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ