عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

§ سوتی های بچه ها § خاطرات خنده دار §

منم این‌ اتفاق برام افتاده  65
چند وقت پیش با برادرم تو خونه تنها بودیم؛ رفت مغازه خوراکی بگیره و کلید نبرده بود.. بهش گفتم نمیام در و برات باز کنم؛ در رو باز گذاشته بود و رفته بود. Khansariha (56) 
بعد ده دیقه صدای در اومد ؛ منم با لباس راحتی و موهای به هم ریخته ؛ رفتم درو باز کنم. سرم‌پایین بود و تو فکر بودم  Khansariha (56)   اومدم وسط هال، دیدم باد اومده و در تا آخر باز شده و پسرهمسایه دم دره و داره سرک‌ میکشه کسی هست تو خونه یا نه.. vayy
من هول شدم؛ اونم هول شد خجالت کشید.. 65 هنگ کرده بودم الان باید چیکار کنم؟!:/ 
در و بستم و خیره شدم به دیوار.. واقعا وضع حجابم خوب نبود و خیلی غیرمنتظره بود. 22 
دوباره در زد. درو باز کردم و از پشت در گفتم بله بفرمایید. 65  اونم بعد تاملی گفت کسی می‌خواد بیاد خونه رو ببینه ، گفتم ک اماده باشید و جوری از پله ها دوید و رفت... Khansariha (56)
بعد ک رفت یادم‌اومد عهه میتونستم یه چادری چیزی بردارم بپوشم ببینم چیکار داشت. 22 یا میتونستم همون لحظه ازش بپرسم تا کارشو بگه؛ اینقدر هول شدن نداشت خب.. 22
.
.
.
مشابه این اتفاق برای من افتاده Khansariha (13) رفته بودیم مکه اون موقع من تازه وارد مقطع راهنمایی شده بودم هتلمون ۴تا برج داشت یعنی توی هر ضلع از هتل به برج بود و شماره همه اتاق ها توی همه برج ها یکی بود   4chsmu1 خلاصه من بار  به جای برج A رفتم برج c 65 در زدم دیدم در بازه  65 گفتم شاید اومدن اتاقو تمیز کنن خلاصه رفتم تو از اینجا به بعدش باید سانسور بشه Gigglesmile 65  اومدم بیام بیرون یارو دراومد گفت بفرما تو 1744337bve7cd1t81 فک کنم اونم منو اشتباه گرفته بود مگه نه فاتحم خونده بود خلاصه دویدم بیرون گفتم الان میاد یه پس کتکم میزنه بدبختی حالا همش ۶تا آسانسور بود تو هر طبقه الان نبود خلاصه ۷طبقه را با پله اضطراری اومدم پایین  Khansariha (13)  ولی خب زنده موندم
امروز رو هیچوقت یادم نمیره که دوستم  -فلوشیپ- رو 
«گوسفند موجی » معنی کرد  42
دیروز داشتم میرفتم کارت ملی ام رو بگیرم در راه مادر جان داشت برام درددل میکرد که چقدر از فامیل های بابات بدم میاد   4fvfcja
آقا مارفتیم کارت ملی رو بگیریم که با صحنه ی دلخراشی مواجه شدیم  Kool
عکسم رو دیدم هیچ جوره نمیتونستم گردن بگیرم که این منم  Khansariha (56)
این ها به کناری چقدر هم شبیه مادربزرگ پدریم شده بودم  vayy
حالا این عکس رو چه جوری باید نشون مادر میدادم  Khansariha (56)
آخه مشکل اینجا بود علاوه بر اینکه شبیه من نبود عجیب هم افتاده بود ...
حالت فک و لب هام یه جوری بود انگار دارم برای کسی ادا درمیارم  Khansariha (13)
خلاصه اینکه بماند به یادگاری از این روز بزرگ  Khansariha (70)
از سر شب که اومدم خونه مغزم دم به دقیقه آلارم می ده که پاشو نمازت رو بخون 17 :

_پاشو اول وقت بخونش 
(یکم بعد)
_پاشو زود بخون عادت کنی 
_پاشو اول نماز بخون بعد کاراتو بکن

_پاشو دیگه ، آه، چرا نمی پاشی ، الان قضا میشه ،
پاشوووووووو، ...
(همین طوری آلارم می دااااد تا وقتی قضا شد )


_ آخه این چه کاریه می کنی ؟
_ یه روز نماز شب می خونی ، یه روز نمازت قضا میشه ؟
_ تو چجور آدمی هستی ؟
_بچه ات میشه یه آدم بی نماز 
_ عادت کردیا عین خیالت نیست اصلا 


(حتی تا قبل خواب ، این گفت و گو مغزی ادامه داشت )

_می خوای بخوابی ؟ آره؟  خوابتم می بره ؟
_پاشو قضا شو بخون حداقل 
_ دو روز دیگه تو با این خدا کارداریا 
(به اندازه غنی کردن اورانیوم به من استرس داد )
vayy vayy vayy vayy vayy




تازه می گفتم چرا بقیه نماز نمی خونن 
کجا خوندن من ندیدم،صداشون رو نشنیدم ! ....

اما جریان چی بوده ؟
قبل از اینکه بیایم خونه ، 
خانوادگی رفته بودیم حرم  17
و  اون جااااا نماز جماعت خونده بودیم 22
 
مغزم یادش رفته بود God God God God

۳۰ ثانیه قبل از اینکه خوابم ببره یادش اومد 17 42



من: 45
مغزم: 4
من: Kill Kill Kill Kill
کبوتر هوایی شدم
ببین عجب گدایی شدم 
دعای مادرم بوده که 
منم امام رضایی شدم 
چقدر این تاپیک باحاله چطور کشفش نکرده بودم  4chsmu1
سوتی من اصلا خنده دار نیست ولی هربار یادش میفتم یه جوری احساس سوزش میکنم تو مغزم Khansariha (60)
گفتم اینجا بگم بلکه یکم حسش کمتر شه
اون اوایل که اومده بودم کانون بی جنبه بازی در میوردم و خیلی تو کانون بودم. ما یه نگهبان داریم که کارای تمیز کاری ساختمان و خرده کاری هارو انجام میده و بنده خدا زباله هارو هم میبره شبا. یه شب من همینطور توی کانون ول میگشتم که یکی زنگ و زد. مامانم گفت پاشو ببین کیه
دیدم نگهبانمون آقای خدادادی میخواد زباله هارو ببره.
منم داد زدم بیا آقای خودارضاییه!
اقا یهو کل بدنم یخ کرد همزمان مغزم آتیش گرفت
گویا مادر گرامی پی نبرد از بس بچه خوبیه این کلمات تو واژه نامه مغزش موجود نیست
خلاصه که زیاد تو کانون نچرخید کله رو از گوشی در بیارید و مواظب زبان مبارکتون باشید که خیلی سر به هواس 42
اگه این دوتا لینک رو وقت گذاشتی و خوندی، بعدش میتونیم مطمئن باشیم که قصد صددرصدیت ترکه.

https://www.ktark.com/Thread-%D8%AA%D8%A...#pid612256


https://www.ktark.com/Thread-%DA%AF%D8%B...#pid612283


اره طولانیه چون راه ترکم طولانیه ولی قول میدم بعد خوندنشون همون آدمی نیستی که وارد تونل شد 53 302  


https://www.ktark.com/Thread-%DA%AF%D8%B...#pid621890

https://www.ktark.com/Thread-%DA%AF%D8%B...#pid621964
(1397 شهريور 30، 0:10)یاقوت نوشته است: عزاداری هاتون قبول باشه1
کلا تو ماه محرم هرکسی ک ب هم دیگه میرسن میگن لعنت ب شمر و جواب میدن ک بیش لعنت یاحالا لعنت بر یزید....نمیدونم فقط اینجا رسمه یا همه جا هست...
امروز ی خانم آشنا اومد سلام و احوال پرسی..سلام داد گفت لعنت بر شمر منم هول  شدم گفتم مرسی 4chsmu1 4chsmu1 4chsmu1
بیچاره نمیدونست بخنده یا بیخیال شه1
آبروم رفت Hanghead Hanghead Hanghead
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


پیرو این سوتی  65


الان یادم افتاده ، عروسی دختر عموم موقع خداحافظی ب عروسِ عموم گفتم ایشالله قسمت شما هم بشه  1744337bve7cd1t81 در یک لحظه هم اون هنگ کرد هم من از جمله ای ک از دهنم دررفته بود مغزم سوخت  Badbakht با خودم فکر میکنم این چ سوتی ای بود ک دادم ، مثلا منظورم چ بود ؟! دوباره ازدواج کنند یا چ؟!?? 17
[تصویر:  15400000.gif][تصویر:  photo_2023_11_22_22_13_47.jpg][تصویر:  15400000.gif]
[تصویر:  hs1h_unnamed_(15)-03_65p1.jpeg]

مادر جان امر کردن که فیلم « تند و عصبانی» رو دانلود کنم براش 42
چشم مادر جان چشم 4chsmu1
از سالیان دور تا الان مادر عادت داشت روز 28 صفر آش دوغ میپخت و نذری میداد  Khansariha (56)
یه خونه ویلایی داشتیم همه زن های همسایه میومدن آش میخوردن و هم میزدن  Khansariha (56)

روند آش پختن به این صورت بود که حدود 50 کیلو شیر میخریدیم بعد این شیر رو مادر تبدیل به ماست میکرد و با این این ماست یه دیگ خیلی خیلی بزرگ آش دوغ میپخت  Khansariha (56)
بعضی وقتا حتی 2 دیگ میپختن

یکی از این سالها من ابتدایی رو میخوندم اون دوران اوج کارتون فوتبالیست ها بود . سوباسا میرفت رو هوا پسفردا میومد پایین
ما هم اینو میدیدم جو گیر میشدیم با یه توپ پلاستیکی تو خیابون اسیر بودیم  Khansariha (56)

اون سال 28 صفر تو تو زمستون بود کلی بارون اومده بود زمین کلا خیس بود
بعد از فوتبالیست ها یه جوراب سفید داشتم جورابم رو پوشیدم با یه کتونی میخی سوراخ و ترکیده رفتم تو کوچه . همه بچه ها اومده بودن . انقدر فوتبال بازی کردیم تو کفشم پر از آب شده بود جورابم کلا سیاه شده بود

مامانم شیر رو ریخته بود تو دیگ و میخواست بذاره که بجوشه و ماستش کنه
اومد تو کوچه منو صدا کرد گفت بیا خونه
من اومدم میدونستم که اجازه ندارم بیام خونه ؛ باید جورابم رو در میاوردم پاهام رو میشستم بعد میرفتم خونه
مامانم منو صدا کرد من اومدم خونه خودش رفت مغازه چیزی بگیره
من دیدم دیگه مامانم نیست تا رسیدم خونه جورابم رو در آوردم گلوله کردم انداختم بالا شوتیدم   65
از شانس من جوراب مستقیم رفت افتاد تو دیگ شیر  65 22

از ترس مامانم فقط میخواستم آثار جرم رو پاک کنم
سریع رفتم بالا سر دیگ دیدم جوراب همینجور داره یه لایه سیاه از خودش به جا میذاره و میره پایین  65

جورابم رفت ته دیگ ؛ اون مسیری هم که داخل  دیگ طی کرده بود یه رد سیاه از خودش جا گذاشته بود  65

نمیدونستم چیکار کنم میدونستم الان مامانم میاد بیچاره میشم 22

تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که دست چرکم رو ببرم تو دیگ و جوراب رو بکشم بیرون
هر چی تلاش کردم دستم به انتهای دیگ نرسید
تو تلاش آخر سعی خودم رو بیشتر کردم و دستم رو تا زیر بغل کردم تو دیگ از اون ته جوراب رو کشیدم بیرون  65
جوراب رو اوردم بیرون ازش شیر سیاه داشت چکه میکرد تو دیگ  65

جوراب  و رفتم انداختم تو حموم برگشتم دیدم یه بخش شیر همچنان سیاه مونده
یبار دیگه دستم رو کردم تو دیگ شروع کردم به هم زدن تا رنگ یه دست بشه و سیاهی از بین بره  65

هر چی اثار جرم بود از بین بردم و مامانم نفهمید که چی شده بود
همونجوری با همون شیر ماست درست کردن و یه محل رو آش دوغ دادن  65

حالا جالب اینجاست همسایه ها میومدن به مامانم میگفتن دستت چقدر خوبه چقدر خوشمزه شده . معلوم نیست چیکار میکنی که انقدر خوشمزه میشه 4chsmu1
دو تا دختر هم بودن اومده بودن آش هم زده بودن بعد چند وقت ازدواج کردن ؛ همسایه ها میگفتن چقدر نذری تون خوبه چند نفر حاجت گرفتن  4chsmu1

جالب تر اینکه من خودم که در جریان امور بودم تا خرتناق آش خوردم و تا مرحله ی ترکیدن پیش رفتم  Khansariha (56)
خداییش خوشمزه شده بود  4chsmu1
این موضوع رو تا این لحظه هیچکس نمیدونه جز خودم . حتی الان هم جرعت نمیکنم به مامانم بگم  4chsmu1
[تصویر:  a7f963e5e050.gif]
‌‌‌‌
تاخودت کاری نکنی چیزی تغییر نمیکنه ..


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان