عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

§ سوتی های بچه ها § خاطرات خنده دار §

من عاشق هوای بادیم یعنی نمیشه باد بیاد و من تو خونه بمونم 
دیروز داشت باد خوبی میومد منم گفتم برم تو حیاط یه کم توی باد باشم رفتم تو حیاط باد میومد و حیاط پر قاصدک بود و امسال چند تا گل تو باغچه کاشتیم و گلدون درست کردیم حیاطمون قشنگ شده و همسایمون هم توی حیاطش گل نمیدونم چی داره بوش حتی تو خونه ما هم میاد خلاصه همین طور وایساده بادم قاصدک هایی که تو هوا میچرخیدن رو نگاه میکردم بعضی هاشون رو میگرفتم و دوباره پرواز میدادم تو همون شرایط قشنگ بارون هم شروع کرد نم نم بیاد دیگه عالی شده بود باد خوبی میومد قاصدک ها تو هوا بوی گل پیچیده بود حیاط پر از سبزی شرایط داشت خیلی خوب و فیلمی پیش میرفت 4chsmu1 با خودم گفتم حتمااینو تو تاپیک شادی و خوشحالی میزارم که چشمتون روز بد نبینه پام گیر کرد و پرت شدم تو باغچه اونم نه هر جای باغچه درست افتادم رو کاکتوس نسبتا بزرگی که تو باغچه بود 809197ps94ijjhwg آخ آخ آخ داغون شدم تو همون شرایط پاشدم دیدم اوه کلی از گل ها رو له کردم تازه این کاکتوسه هم مامانم کلی قربون صدقش رفته بود تا بزرگ شده بود حالا هم به چند قسمت نامساوی تقسیم شده بود 4 تو همون شرایط داشتم دنبال بیلچه میگشتم که تکه های اینو بکارم دیدم زانوم داره خون میاد یه دستم رو زانوم بود یه دستم هم بیلچه زمین رو کندم و تکه های اینو دوباره کاشتم (تو باغچه گل ناز زیاد داریم) چند تا شاخه از این ناز ها روهم گرفتم باهاشون کاکتوسه رو پوشوندم 
اصلا یه وضعی بود
خلاصه خواستم بدونید بعد هر خنده بسی گریه بود 22
[تصویر:  uVwrXF.png]
دیشب داشتم پله هارو میرفتم پایین،چراغ اتاق روشن بودو روشنایی افتاده بود رو دیوار منکه داشتم پله هارو می رفتم کنارم و نگاه کردم حس کردم یکی کنارمه و تا من بفهمم سایه ی خودمه با سر از پله ها سرازیر شدم 4chsmu1 و تازه وقتی ک خوردم زمین فهمیدم خودم بودم.ببین فکرم چطور مشغول بوده ک از سایه ی خودم خوف کردم Khansariha (13)
__________________
حالا این و ک نوشتم باز یادم افتاد 53258zu2qvp1d9v
چندماه پیش نصف شبی ک تشنم شده بود تو تاریکی اومدم از پذیرایی برم آشپزخونه درو ک باز کردم دیدم یکی کنارمه و از ترس چسبیدم ب سقف و افتادم زمین ،تا چراغ و روشن کردم دیدم مامانم بدون خبر گل خونه رو از ته پذیرایی آورده گذاشته کنار در Khansariha (60)
ی بسم اللهی گفتم اون شب الان یادم میوفته  Khansariha (13)
_________
خدا این سوتی های مخصوص تنهایی هارو از من نگیره 4chsmu1
امتحانای برادرمو اینترنتی میگیرن  65

اینا هم یه گروه جداگونه ساختن واسه خودشون ، هر کی هر سوالی حل کرد ، سریع میزاره تو گروه .  Khansariha (69)

هییییچ . یکی از این بنده های خدا اشتباهی رفته بود تو گروهی که با معلما بودن ، جواب یکی از سوالا رو گذاشت ، بعد گفت بچه هااااا ، جواب ۶ چی میشههههه ؟ Khansariha (56)

قیافه معلما و مدیر هم اینطوری  17

خلاصه اینکه پدرشون در اومدست  Khansariha (13)
هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک


[تصویر:  woman-praying-free-bird-enjoying-nature-...00-256.jpg]
پریشب خواهرزادم با اب میوه ای در دست اومد تو اتاقم گفت خاله اینو باز کن
نی رو زدم گفتم بزار یه گلویی هم تازه کنم  65
نی به دهنم نرسید دیدم قهر کرد رفت بعدش هم شروع کرد به گریه 1744337bve7cd1t81
که چرا از اب میوه ی من خوردی
هرچی میگفتم بابا من یه ذره خوردم بیا همش برای تو
ولی یه قشقرقی به پا کرده بود
می گفت تو دهنی کردیش 22
رفته بود با گریه به مامانم میگفت اب میوه ام رو دهنی کرد
خلاصه آبرو برام نزاشت ، با پادرمیونی مامانم و شستن نی به خیر گذشت
از یه طرف خندم گرفته بود از یه طرف هم تعجب کرده بودم میگفتم بابا تا چند دقیقه قبلش روابطمون خوب بود باهم بازی کرده بودیم اخه این چه کاریه
اصلا انتطارش رو نداشتم
فکر میکردم چون باهاش بازی کردم یکم از اب میوه اش رو بهم میده
Swear1
دختره ی پروووو 4chsmu1
ی بار قرار شد برای یکی از نزدیکان  برای ی مناسبتی کیک درست کنیم و جشن بگیریم ،ی کیک بزرگ درست کردیم،برای تزیین روش ماسوره (فشارش میدی خامه خارج میشه و شکل های مختلفی داره) نداشتیم ،ماسوره های همسایه رو گرفتیم.خامه رو تزیین کردیم،خمیر درست کردیم و خیلی خوشگل شد فقط مشکل این بود ک یکی از ماسوره ها رو پیدا نمیکردیم ،دیگه اصلا پیدا نشد ماهم از خیر گل درست کردن گذشتیم،کیک و بردیم ب جشن،همه جمع بودن و تعریف میکردن .
کیک تقسیم شد ،همه مشغول خوردن بودن یهو یکی از مهمان ها اینطوری شد: 17
دهنش جمع شده بود،دستش و برد دهنش و ب نظرتون چ از دهنش در اومد؟؟؟؟؟؟؟

بله ،درسته 4
ماسوره  رفته بود دهنش  4chsmu1 
نگو این ماسوره رفته زیر خمیر رنگی و مونده اونجا روی کیک هم دیده نمیشده 65

هیچی دیگه آبرومون رفت 42

تا ی مدت سوژه ی خنده بودیم Gigglesmile
نقل قول: شادی و خوشحالی یعنی اینکه حسابی خسته باشی ، چپ بشی رو تشک . بعد یادت بیفته چراغ رو خاموش نکردی و کلید چراغ ها ۱۰ متر ازت دور باشن . بعد با یه حرکت انتحاری ، شال مادر رو مچاله کنی و پرت کنی سمت کلید چراغ ها و خاموش بشه  [تصویر:  4chsmu1.gif] 

بعد با لبخند بخوابی  [تصویر:  khansariha%20(69).gif]


این رو که یادتونه ؟

آقا سری ۲ اش هم واسه ما اتفاق افتاد  4chsmu1

ولی با پایان تلخ   117

آقا من و برادرم چند روز پیش بعد از یه روز بازی کردن ، خسته و کوفته اومدیم چپ شدیم سر رخت خواب . 
بعد از دراز کشیدن یادمون افتاد چراغ رو خاموش نکردیم  Khab

هیچی دیگه ، هر چی دم دستمون بود برداشتیم پرت میکردیم سر کلید چراغ Khansariha (56) 

جوراب ، کاغذ مچاله شده ، cd ، خط کش ... . 4chsmu1

آخرشم من با یه ضربه ی کات دار و زاویه بندی ای نامناسب ، زدم به کلید بغلی و دو تا چراغ رو روشن کردم  2

من  Khansariha (60)
برادرم  God
و در آخر مادرم  Kill

پ ن : واسه ما که اصلا خنده دار نبود . شما رو نمیدونم  53258zu2qvp1d9v
هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک


[تصویر:  woman-praying-free-bird-enjoying-nature-...00-256.jpg]
داشتم دنبال دفترچم میگشتم یه کم خونه رو زیر و رو کردم بعد یه مدتش حوصلم سر رفت 
رو کردم به مامانم گفتم :
من: مامان اون دفترچه من رو ندیدی؟ 
مامانم: نه  کدوم رو میگی
من: اون که جلدش صورتیه
مامانم : نه الآن میام پیداش میکنم 

بعد مامانم اومد یه کم گشت  یه دفترچه آورد بالا و گفت اینه؟ 
من:  22
مامانم: چیه؟ 
من: مامان میگن ما پسر ها کور رنگی داریم این که قرمزه از شما بعیده  65  
 مامانم : خب برا همین میگم دیگه به حرف تو که اعتباری نیس وقتی میگی صورتیه  نمیتونی رنگ ها رو تشخیص بدی 19
منم کنف شده بودم گفتم: بیخیال مادر من نه این نیست 22

بعد رفتم یه کم دیگه گشتم دفترچه رو پیدا کردم رو به مامانم گفتم 
من :مامان ایناهاش پیداش کردم 
مامانم 22 22
من: چیه مامان جون؟ 





مامانم :آخه بچه جون این صورتیه Swear1 Swear1

از افق پست میزارم براتون 4
[تصویر:  uVwrXF.png]
(1399 مهر 5، 17:26)یاقوت نوشته است: کلی بنویس و اینکه لطفا تایم مطالعاتیتم بنویس ک بدونیم چقدر میانگین مطالعه داری .
طبق قانون درسیجاتیمون باید روزانه بیشتر از ۵روز مطالعه داشته باشی 53258zu2qvp1d9v 

چطوری روزانه ۵ روز مطالعه داشته باشن خب؟ 53258zu2qvp1d9v

خدا خیرتون بده به خاطر این سوتی Khansariha (49)
دارم از خجالت میمیرم یعنی آبروووم رفت Khansariha (60)
تازه بیدار شده بودم تنها بودم تو خونه ،چایی رو دم کردم از نو آب ریختم سماور ،یادم رفته شعله ش روشن کنم.
درو زدن باز کردم دیدم عموم بعد از ده سال اومده خونه ی ما ،عاغا بفرمایین و تعارف و اینا ی جوری گفتم الان براتون چایی بیارم اونم تازه دم .
یادم رفته از سماور آب ریختم چایی یخ دادم بهش ،الانکه رفته برا خودم چایی ریختم دیدم چایی داغ چیه لعنتی انگار از یخچال اومده بیرون Khansariha (60)
آخه چرا اینجور شد 809197ps94ijjhwg بیچاره حالا چی ها ک با خودش فکر نکرده 117
خدایا نگم چیکارم کنه  Khansariha (13)

با لیوان رفتم تو دستشویی  1202591pu55lez1va

ای کاش این همه بردمش ، لااقل به عنوان آفتابه ازش استفاده میکردم   4chsmu1

هی خداااا  24
هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک


[تصویر:  woman-praying-free-bird-enjoying-nature-...00-256.jpg]
سلام

سال سوم دبیرستان بودم زنگ تفریح با یکی حرفم شد و کشید به دعوا(البته که من مقصر نبودم 42 )

آقا نبودید و ندیدید؛ چنان دعوایی بود که نگو، همه بچه‌ها+پرسنل مدرسه جمع شده بودن که ما رو جدا کنن ولی ول کن نبودیم vayy

آقا گفتم همه دعوا رو با یه مشت خلاص کنم؛ همه انرژیمو گذاشتم تو مشت راستم و حواله اش کردم سمت صورت طرف؛ که یه هویی طی حرکت پیچش اژدها! خودشو کشید پایین و یه مشت حواله من کرد

از اونجایی که من دستم بالا بود مشتش خورد به زیر بغلم vayy 
منم پخش زمین شدم؛ همه فکر میکردن من استخونم از مفصل کنده شد تا اومدن منو برگردوندن دیدن قیافه ام این شکلیه: 24
آخه قلقلکیم  Khansariha (13)
هیچی دیگه؛ دعوا تموم شدم 1202591pu55lez1va

قیافه من: 24
قیافه پرسنل مدرسه: 17
قیافه بچه‌ها: Khansariha (13)
قیافه حریف:  1744337bve7cd1t81

تا چند ساعت بعدش نمیتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم

هیچی دیگه؛ این خنده هم موجب رفاقت ما تا آخر دوره دبیرستان شد؛ بعد از اون هیچوقت ندیدمش 53258zu2qvp1d9v
چرخ گردون گر ندارد سازگاری با دلت
دست در جیبت کن و جدی نگیرش، بیخیال [تصویر:  4chsmu1.gif]
سوتی داغ همین الآن دادمش 22

داشتم با مامانم در مورد یه موضوعی صحبت میکردم 
همزمان گوشی دستم بود میخواستم بیام تو کانون.. 
خواستم به مامانم بگم فلان حرف رو به خاله نگو تو فامیل پخش میشه هااا  106
همون موقع صفحه کانون باز شد منم حواسم رفت تو کانون به مامانم گفتم مامان به خاله نگو تو کانون پخش میشه ها vayy
مامانم اینجوری نگام میکرد 22

منم خودم رو از تک و تا ننداختم  23 
گفتم کانون گرم خوانواده رو میگم Khansariha (13)

اونم گفت آهان و ختم به خیر شد 18

خداروشکر 4
تو فامیل معروف بودم به اینکه دست حسین توو آمپول سبک ئه و واسه هر کی که سنگ کلیه داره آمپول میزنه سنگ ش دفع میشه بعد چند روز

یه روز رفتیم یه جا یه بنده خدایی سنگ کلیه شدید داشت میخواست بره درمانگاه آمپول بزنه، همه گفتن بده حسین بزنه دست ش سبک ئه

هیچی دیگه براش آمپول رو زدم 


فرداش زنگ زدم حالشو بپرسم 


گفتن بیمارستان بستری شده 4chsmu1

  [تصویر:  final%204.png]
 
[تصویر:  05_blue.png]
نقل قول: کمترین نمره ای امتحانی که گرفتید چقدر بوده تا حالا؟

هندسه سال دوم تجربی رو افتادم ۷ بود فکر کنم..

این و دیدم یادم افتاد ،ماه رمضان چندین سال پیش نهایی بودم ، زبان خارجه کف دستم و نوشته بودم همون اول امتحان از شانسم دستم و دیدن با تف و چایی پاک کردم تعهد گرفتن .بعدش دیگه حالم بد شد نتونستم بنویسم از ترس ولی حواسم بود ک ی جوری بنویسم رد نشم.
ح الا بعد از امتحانات رفتم 
کارنامم و بگیرم تو مدرسه هم همه میشناختن مدیر،معاون ها همه ریختن سرم از تو انتظار نداشتیم و اینا  گفتم چرا .کارنامه رو دیدم چسبیدم ب سقف . زبان خارجه ۲ [تصویر:  gigglesmile.gif]

پدرم هم فرهنگی و حساس ، آوردم نشونش دادم سقف خونه رو داشت میریخت رو سرم ک تو مگه زبان بلد نیستی منم گیج ،همش مبگفتم آخه سوال ۱زبان سه نمره بود و دیگه خودمم باورم شد ۲گرفتم . [تصویر:  p.gif] یک ماه تمام من و فرستادن کلاس زبان ک تو این درس و بلد نیستی .بعد یک ماه ک کارنامه اصلی اومد معلوم شد ریزنمرات و اشتباه وارد کردن  [تصویر:  22.gif] الکی الکی چقدر تنبهم کرده بودن  [تصویر:  khansariha%20(13).gif] 
یادش ب خیر  [تصویر:  53258zu2qvp1d9v.gif]
این داستان: بچه فامیل

.نیاز خاصی به تعریف نداره و معرف حضور سبزتون هست [تصویر:  unsure.gif] 

از جمله مشکلاتی که از دیرباز با بچه فامیل داشتم اینه که نه تنها فوق العاده پررو و اخلاق غیر بشری دارن بلکه بی نهایت هم بی تربیتن [تصویر:  22.gif]

.یادمه یه بار سر سفره شام نشسته بودیم که گوشی ابوی زنگ خورد و وقتی جواب داد یه هویی رنگش پرید و شروع کرد به تعارف و خوش آمد گویی، وقتی قطع کرد با نگاه تأسف باری فقط یک کلمه گفت:

آبتین!!!

.با ذکر این نام چنان خانواده از اطراف سفره پراکنده شدند که گویی در صور اسرافیل دمیده شده!
طولانیش نکنم براتون که هر آنچه و هر آنکس در منزل ما بود از وحشت در هم پیچیدند!

.البته باید خدمتتان عرض کنم که آبتین نوه حاج جمال از خانواده های متجدد و اهل پز و افاده شهر هستن [تصویر:  vamonde.gif]

.بعد از نیم ساعت از اون تماس شوم، مهمان رسید و ما هم به رسم ادب سر پا ایستاده منتظر مهمان بودیم

.آبتین اوایل آروم پیش مادرش نشسته بود و فقط به زیر نظر گرفتن خونه و خونواده اکتفا کرده بود و به نوعی از شکنجه روانی شروع کرد؛ ولی بعد از 5 دقیقه، فطرت شیطانی تخریب و عملیات انتحاریش شروع به برانگیختگی کرد
اونجا بود که خانواده ما باید حالت دفاع اتوبوسی میگرفت تا شاید خسارات وارده رو کمتر کنه!


.اول برای دست گرمی اومد سراغ من و از سر و کول من بالا رفت و نزدیک بود چشمم و با انگشت شست پاش دربیاره
بعد از اون هم رفت سراغ گل و گیاهان والده خانم و شروع به هرس کردن اونها از ریشه کرد [تصویر:  17.gif]

ما هم چشممون بصیر ولی دستمون قصیر
 نه میتونستیم حرفی بزنیم نه کاری کنیم [تصویر:  badbakht.gif]

خلاصه که بعد از دست گرمی رفت و از آشپزخونه سیخ آورد و شروع به فرو کردن اون در اعضا و جوارح بنده کرد [تصویر:  p.gif]

حاج جمال و همسرش حاجیه خانم هم از شیرین کاری نوه دلبند و بیش فعال(فرزند جن در روایات قدیم!!!) خودشون تو پوستشون نمی گنجیدن و مادرش همش پز سلامت روانی و جسمی بچه رو میداد! [تصویر:  god.gif]

جاتون اصلاً خالی نیست، بعدش نوبت نشون دادن پیشرفت های زبانی و لغوی بود که به دستور مادرِ جلیله شروع کرد به فرنگی صحبت کردن! 
چی بگم ولله
من خودم که چه قمپزهای فرنگی دانی که در نکرده بودم هم یه چندتا فحش فرنگی جدید در محضر ایشون یاد گرفتم [تصویر:  vayy.gif]

در این بین خانواده های محترم داشتن تخمه می شکستن و گل میگفتن و گل میشنیدن
ولی من این وسط طی مرحله پیاده کردن کالاف دیوتی در دنیای واقعی؛ به هفتاد و دو روش سامورایی داشتم جون میدادم [تصویر:  please.gif]
که ناگهان مادرِ کریمه ی حاج آبتین برگشت به بچه گفت:

بیبیییییی تو چرا اینقدر شیرینیییی؟!!!
ولی عشخم بیشتر از این عمو رو اذیت نکن!

بنده هم با نوای الله اکبر این همه جلال/الله اکبر این همه شکوه در بهت و حیرت این حجم از اقتدار داشتم فیوز میسوزوندم [تصویر:  1744337bve7cd1t81.gif]

.فشار های روحی_روانی_فیزیکی که داشت بهم وارد میشد رو دیگه نمیتونستم تحمل کنم و فقط توی ذهنم داشتم تیکه تیکه اش میکردم [تصویر:  swear1.gif]

.بالأخره منجی موعود! یعنی عموی آبتین(آبتین مثل حیوان با وفا ازش میترسید!!!) که تازه از سر کار برگشته بود هم اومد خونمون و من از فرط خستگی با نوای: 
سر زد از افق!
به استقبالش رفتم و اون لحظه، لحظه #انتقام_سخت من از آبتین بود [تصویر:  khansariha%20(69).gif]

.با لطایف الحیل اونو از جمع جدا کردم و به هوای نشون دادن لاکپشت سخن گو!؛ اونو بردم تو اتاق و با یه دست دهنشو گرفتم و با دست دیگه تا میخورد کتکش زدم؛ نگم براتون که صدای گربه میداد [تصویر:  khansariha%20(51).gif]

وقتی دلم حسابی خنک شد و حس کردم از شدت گریه داشت از حال میرفت، بهش یه لیوان آب سرد دادم تا خوابش ببره(نکته ای که به تدریج و با تجربه کسب شده اینه که بچه بعد از کتک مفصل و یه لیوان آب سرد خوابش میبره) [تصویر:  6.gif]


.و من [تصویر:  16.gif]
بعد از پیروزی شکوهمندی که حاصل شد با سینه سپر کرده و سری بالا گرفته از اتاق بیرون رفته و با خبر اطمینان بخش خواب آبتین آرامش رو به همه برگردوندم  [تصویر:  smiley-face-cool-2.gif]


موقع رفتن هم آبتین چنان خواب عمیقی داشت که اصلاً بیدار نشد و این بود یکی از ماجراهای من با یکی از میکروب های فامیل [تصویر:  45.gif]
چرخ گردون گر ندارد سازگاری با دلت
دست در جیبت کن و جدی نگیرش، بیخیال [تصویر:  4chsmu1.gif]


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان