عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

§ سوتی های بچه ها § خاطرات خنده دار §

(1399 آبان 19، 19:18)مهدوی نوشته است: این داستان: بچه فامیل

.نیاز خاصی به تعریف نداره و معرف حضور سبزتون هست [تصویر:  unsure.gif] 

از جمله مشکلاتی که از دیرباز با بچه فامیل داشتم اینه که نه تنها فوق العاده پررو و اخلاق غیر بشری دارن بلکه بی نهایت هم بی تربیتن [تصویر:  22.gif]

.یادمه یه بار سر سفره شام نشسته بودیم که گوشی ابوی زنگ خورد و وقتی جواب داد یه هویی رنگش پرید و شروع کرد به تعارف و خوش آمد گویی، وقتی قطع کرد با نگاه تأسف باری فقط یک کلمه گفت:

آبتین!!!

.با ذکر این نام چنان خانواده از اطراف سفره پراکنده شدند که گویی در صور اسرافیل دمیده شده!
طولانیش نکنم براتون که هر آنچه و هر آنکس در منزل ما بود از وحشت در هم پیچیدند!

.البته باید خدمتتان عرض کنم که آبتین نوه حاج جمال از خانواده های متجدد و اهل پز و افاده شهر هستن [تصویر:  vamonde.gif]

.بعد از نیم ساعت از اون تماس شوم، مهمان رسید و ما هم به رسم ادب سر پا ایستاده منتظر مهمان بودیم

.آبتین اوایل آروم پیش مادرش نشسته بود و فقط به زیر نظر گرفتن خونه و خونواده اکتفا کرده بود و به نوعی از شکنجه روانی شروع کرد؛ ولی بعد از 5 دقیقه، فطرت شیطانی تخریب و عملیات انتحاریش شروع به برانگیختگی کرد
اونجا بود که خانواده ما باید حالت دفاع اتوبوسی میگرفت تا شاید خسارات وارده رو کمتر کنه!


.اول برای دست گرمی اومد سراغ من و از سر و کول من بالا رفت و نزدیک بود چشمم و با انگشت شست پاش دربیاره
بعد از اون هم رفت سراغ گل و گیاهان والده خانم و شروع به هرس کردن اونها از ریشه کرد [تصویر:  17.gif]

ما هم چشممون بصیر ولی دستمون قصیر
 نه میتونستیم حرفی بزنیم نه کاری کنیم [تصویر:  badbakht.gif]

خلاصه که بعد از دست گرمی رفت و از آشپزخونه سیخ آورد و شروع به فرو کردن اون در اعضا و جوارح بنده کرد [تصویر:  p.gif]

حاج جمال و همسرش حاجیه خانم هم از شیرین کاری نوه دلبند و بیش فعال(فرزند جن در روایات قدیم!!!) خودشون تو پوستشون نمی گنجیدن و مادرش همش پز سلامت روانی و جسمی بچه رو میداد! [تصویر:  god.gif]

جاتون اصلاً خالی نیست، بعدش نوبت نشون دادن پیشرفت های زبانی و لغوی بود که به دستور مادرِ جلیله شروع کرد به فرنگی صحبت کردن! 
چی بگم ولله
من خودم که چه قمپزهای فرنگی دانی که در نکرده بودم هم یه چندتا فحش فرنگی جدید در محضر ایشون یاد گرفتم [تصویر:  vayy.gif]

در این بین خانواده های محترم داشتن تخمه می شکستن و گل میگفتن و گل میشنیدن
ولی من این وسط طی مرحله پیاده کردن کالاف دیوتی در دنیای واقعی؛ به هفتاد و دو روش سامورایی داشتم جون میدادم [تصویر:  please.gif]
که ناگهان مادرِ کریمه ی حاج آبتین برگشت به بچه گفت:

بیبیییییی تو چرا اینقدر شیرینیییی؟!!!
ولی عشخم بیشتر از این عمو رو اذیت نکن!

بنده هم با نوای الله اکبر این همه جلال/الله اکبر این همه شکوه در بهت و حیرت این حجم از اقتدار داشتم فیوز میسوزوندم [تصویر:  1744337bve7cd1t81.gif]

.فشار های روحی_روانی_فیزیکی که داشت بهم وارد میشد رو دیگه نمیتونستم تحمل کنم و فقط توی ذهنم داشتم تیکه تیکه اش میکردم [تصویر:  swear1.gif]

.بالأخره منجی موعود! یعنی عموی آبتین(آبتین مثل حیوان با وفا ازش میترسید!!!) که تازه از سر کار برگشته بود هم اومد خونمون و من از فرط خستگی با نوای: 
سر زد از افق!
به استقبالش رفتم و اون لحظه، لحظه #انتقام_سخت من از آبتین بود [تصویر:  khansariha%20(69).gif]

.با لطایف الحیل اونو از جمع جدا کردم و به هوای نشون دادن لاکپشت سخن گو!؛ اونو بردم تو اتاق و با یه دست دهنشو گرفتم و با دست دیگه تا میخورد کتکش زدم؛ نگم براتون که صدای گربه میداد [تصویر:  khansariha%20(51).gif]

وقتی دلم حسابی خنک شد و حس کردم از شدت گریه داشت از حال میرفت، بهش یه لیوان آب سرد دادم تا خوابش ببره(نکته ای که به تدریج و با تجربه کسب شده اینه که بچه بعد از کتک مفصل و یه لیوان آب سرد خوابش میبره) [تصویر:  6.gif]


.و من [تصویر:  16.gif]
بعد از پیروزی شکوهمندی که حاصل شد با سینه سپر کرده و سری بالا گرفته از اتاق بیرون رفته و با خبر اطمینان بخش خواب آبتین آرامش رو به همه برگردوندم  [تصویر:  smiley-face-cool-2.gif]


موقع رفتن هم آبتین چنان خواب عمیقی داشت که اصلاً بیدار نشد و این بود یکی از ماجراهای من با یکی از میکروب های فامیل [تصویر:  45.gif]

#کودک ازاری ممنوع
#پیش فعال
#بی دفاع 
#عموی خشن ابتین
(1399 آبان 19، 19:33)majid78 نوشته است: #کودک ازاری ممنوع
#پیش فعال
#بی دفاع 
#عموی خشن ابتین


عجب Shy

آخه من اصلاً نزدمش 
اساساً کسی به اسم آبتین نمیشناسم فقط یه داستان خیالیه
ولی با خانم یاقوت که صحبت کردم گفتن اینجا بنویسم

هممون میدونیم که بچه‌ها واقعاً شلوغ میکنن ولی هیچوقت آدم نمیاد بچه مهمون رو کتک بزنه

ولی داستان لازم داشت همچین صحنه هایی داشته باشه تا برای مخاطب لذت بخش بشه

بابتش هم دوتا جایزه برنده شدم Gigglesmile
چرخ گردون گر ندارد سازگاری با دلت
دست در جیبت کن و جدی نگیرش، بیخیال [تصویر:  4chsmu1.gif]
(1399 آبان 19، 19:52)مهدوی نوشته است:
(1399 آبان 19، 19:33)majid78 نوشته است: #کودک ازاری ممنوع
#پیش فعال
#بی دفاع 
#عموی خشن ابتین


عجب Shy

آخه من اصلاً نزدمش 
اساساً کسی به اسم آبتین نمیشناسم فقط یه داستان خیالیه

هممون میدونیم که بچه‌ها واقعاً شلوغ میکنن ولی هیچوقت آدم نمیاد بچه مهمون رو کتک بزنه

ولی داستان لازم داشت همچین صحنه هایی داشته باشه تا برای مخاطب لذت بخش بشه

بابتش هم دوتا جایزه برنده شدم Gigglesmile

#شوخی  65
#جایزه 
#درود Gigglesmile
(1399 آبان 19، 19:18)مهدوی نوشته است: این داستان: بچه فامیل

.نیاز خاصی به تعریف نداره و معرف حضور سبزتون هست [تصویر:  unsure.gif] 

از جمله مشکلاتی که از دیرباز با بچه فامیل داشتم اینه که نه تنها فوق العاده پررو و اخلاق غیر بشری دارن بلکه بی نهایت هم بی تربیتن [تصویر:  22.gif]

.یادمه یه بار سر سفره شام نشسته بودیم که گوشی ابوی زنگ خورد و وقتی جواب داد یه هویی رنگش پرید و شروع کرد به تعارف و خوش آمد گویی، وقتی قطع کرد با نگاه تأسف باری فقط یک کلمه گفت:

آبتین!!!

.با ذکر این نام چنان خانواده از اطراف سفره پراکنده شدند که گویی در صور اسرافیل دمیده شده!
طولانیش نکنم براتون که هر آنچه و هر آنکس در منزل ما بود از وحشت در هم پیچیدند!

.البته باید خدمتتان عرض کنم که آبتین نوه حاج جمال از خانواده های متجدد و اهل پز و افاده شهر هستن [تصویر:  vamonde.gif]

.بعد از نیم ساعت از اون تماس شوم، مهمان رسید و ما هم به رسم ادب سر پا ایستاده منتظر مهمان بودیم

.آبتین اوایل آروم پیش مادرش نشسته بود و فقط به زیر نظر گرفتن خونه و خونواده اکتفا کرده بود و به نوعی از شکنجه روانی شروع کرد؛ ولی بعد از 5 دقیقه، فطرت شیطانی تخریب و عملیات انتحاریش شروع به برانگیختگی کرد
اونجا بود که خانواده ما باید حالت دفاع اتوبوسی میگرفت تا شاید خسارات وارده رو کمتر کنه!


.اول برای دست گرمی اومد سراغ من و از سر و کول من بالا رفت و نزدیک بود چشمم و با انگشت شست پاش دربیاره
بعد از اون هم رفت سراغ گل و گیاهان والده خانم و شروع به هرس کردن اونها از ریشه کرد [تصویر:  17.gif]

ما هم چشممون بصیر ولی دستمون قصیر
 نه میتونستیم حرفی بزنیم نه کاری کنیم [تصویر:  badbakht.gif]

خلاصه که بعد از دست گرمی رفت و از آشپزخونه سیخ آورد و شروع به فرو کردن اون در اعضا و جوارح بنده کرد [تصویر:  p.gif]

حاج جمال و همسرش حاجیه خانم هم از شیرین کاری نوه دلبند و بیش فعال(فرزند جن در روایات قدیم!!!) خودشون تو پوستشون نمی گنجیدن و مادرش همش پز سلامت روانی و جسمی بچه رو میداد! [تصویر:  god.gif]

جاتون اصلاً خالی نیست، بعدش نوبت نشون دادن پیشرفت های زبانی و لغوی بود که به دستور مادرِ جلیله شروع کرد به فرنگی صحبت کردن! 
چی بگم ولله
من خودم که چه قمپزهای فرنگی دانی که در نکرده بودم هم یه چندتا فحش فرنگی جدید در محضر ایشون یاد گرفتم [تصویر:  vayy.gif]

در این بین خانواده های محترم داشتن تخمه می شکستن و گل میگفتن و گل میشنیدن
ولی من این وسط طی مرحله پیاده کردن کالاف دیوتی در دنیای واقعی؛ به هفتاد و دو روش سامورایی داشتم جون میدادم [تصویر:  please.gif]
که ناگهان مادرِ کریمه ی حاج آبتین برگشت به بچه گفت:

بیبیییییی تو چرا اینقدر شیرینیییی؟!!!
ولی عشخم بیشتر از این عمو رو اذیت نکن!

بنده هم با نوای الله اکبر این همه جلال/الله اکبر این همه شکوه در بهت و حیرت این حجم از اقتدار داشتم فیوز میسوزوندم [تصویر:  1744337bve7cd1t81.gif]

.فشار های روحی_روانی_فیزیکی که داشت بهم وارد میشد رو دیگه نمیتونستم تحمل کنم و فقط توی ذهنم داشتم تیکه تیکه اش میکردم [تصویر:  swear1.gif]

.بالأخره منجی موعود! یعنی عموی آبتین(آبتین مثل حیوان با وفا ازش میترسید!!!) که تازه از سر کار برگشته بود هم اومد خونمون و من از فرط خستگی با نوای: 
سر زد از افق!
به استقبالش رفتم و اون لحظه، لحظه #انتقام_سخت من از آبتین بود [تصویر:  khansariha%20(69).gif]

.با لطایف الحیل اونو از جمع جدا کردم و به هوای نشون دادن لاکپشت سخن گو!؛ اونو بردم تو اتاق و با یه دست دهنشو گرفتم و با دست دیگه تا میخورد کتکش زدم؛ نگم براتون که صدای گربه میداد [تصویر:  khansariha%20(51).gif]

وقتی دلم حسابی خنک شد و حس کردم از شدت گریه داشت از حال میرفت، بهش یه لیوان آب سرد دادم تا خوابش ببره(نکته ای که به تدریج و با تجربه کسب شده اینه که بچه بعد از کتک مفصل و یه لیوان آب سرد خوابش میبره) [تصویر:  6.gif]


.و من [تصویر:  16.gif]
بعد از پیروزی شکوهمندی که حاصل شد با سینه سپر کرده و سری بالا گرفته از اتاق بیرون رفته و با خبر اطمینان بخش خواب آبتین آرامش رو به همه برگردوندم  [تصویر:  smiley-face-cool-2.gif]


موقع رفتن هم آبتین چنان خواب عمیقی داشت که اصلاً بیدار نشد و این بود یکی از ماجراهای من با یکی از میکروب های فامیل [تصویر:  45.gif]

الله اکبر این همه جلال/الله اکبر این همه شکوه  : ترکییییدم یعنی  Khansariha (13) Khansariha (13) Khansariha (13) Khansariha (13)
داستان من
فرهنگ برهنگی و برهنگی فرهنگی!!!


عصر بود و کلاس آنلاین داشتم که یه هویی داداشم اومد تو اتاق گفت:
. داداش دیدی قیمتا رو؟!
قیمت گوشیا باز داره میره بالا و ممکنه پولی که جمع کردیم کفاف خرید دوتا گوشی رو نده؛ زود آماده شو بریم بگیریم...
. ولی من کلاس دارم
. بابا ول کن تهش غیبت میخوری
. ولی من چوب خطم پره، همینجوریش هم با رحم و مروت استاد سر کلاسم22
. نمیدونم، من دارم میرم
با ترفندهای تمارض بنده و تعارض سرعت اینترنت یوز افکن داخلی با شرایط اضطراری، کلاس مجازی را در لفافه پیچیده و سامانه را بدرود گفتم...

با سرعت تمام باید قبل از ساعت 18 خودمونو می‌رسوندیم بازار، چرا که به خاطر شرایط بیماری جدیدالظهور کرونا که تازه از ساعت 6 عصر به بعد شروع به فعالیت میکنه؛ طبق قوانین بهداشتی اکثر اصناف باید رأس این ساعت تعطیل کنن!!!

.........

به چندتا مغازه سر زدیم و قیمت گرفتیم، حسابی نگران قیمت های متقلب بازار بودیم
ولی این وسط نکته ای نظرم رو جلب کرد!
ملت چقدر عوض شدن 0_o
از پوشش یا به قول امروزیا استایل گرفته، تا سبک صحبت کردن

بعد از کلی دوندگی و قیمت گرفتن بالأخره یه مغازه پیدا کردیم که قیمتاش مناسب تر بود و بنای خرید گوشی رو گذاشتیم
البته قیمت ها طی این دو ساعت و بعد از آفتاب بالانس مهتاب بالانس بازیاشون بیشتر شدن و نمیتونستیم دوتا گوشی هم سان بگیریم(آخه اگه همسان نباشن ممکنه بعد یه مدت منجر به انواع توطئه و جنگ های سرد و گرم داداشانه بشه...در همین حد با هم تفاهم داریم: )
خواستم نظرشونو بپرسم
یه کم پشت سرم رو نگاه کردم که دیدم برادرم حسابی تو نقش کوزت رفته و با یه حلقه اشک مواج تو چشمش نگام میکرد  809197ps94ijjhwg
معلوم بود آخر ماجرا چیه 23
طبیعتاً من به عنوان برادر بزرگتر باید کوتاه میومدم و گوشی مدل پایین تر رو میگرفتم تا از هرگونه تنش و نزاع برادرانه جلوگیری کنم
گوشیا رو خریدیم و انتقال اطلاعات گوشی های سابق به گوشی های جدید زمان بر بود
طبق معمول بنده بلد نبودم یه جا بایستم و رفتم تو بازار چرخی بزنم

و چه ها که ندیدم

با خودم گفتم شاید آخرالزمان شده و ما نمیدونیم22
ملت نسبت به چندماه پیش که تو قرنطینه بودیم چقدر عوض شدن
داشتم به همینا فکر میکردم که یه هویی صدای زنجیر و زنگوله از پشت سرم اومد
حس فیلم هایی که درباره زندگی سلاطین ساخته میشه بهم دست داد
انگار صدای خلخال بود Esteghfar

برگشتم و دیدم یه پسر حدود 18 ساله حلقه به گوش و ابرو و بینی و لب داره از پشت سر میاد که کمربندش کلی شئ سکه مانند بهش وصله و صدا میداد 0_o
دوتا استغفرالله گفتم و خواستم مسیرم رو عوض کنم که در طرفة العینی یه موجود سر تا پا سیاهی جلوم پرید

نمیدونستم چیه، یه کم که رد شدم و زاویه دیدم عوض شد دیدم یه پسره حدود 25 ساله ست که موهاشو دم اسبی بسته و کلاه مشکی رو سر و ماسک مشکی به صورت زده و تیشرت و شلوار و کفش مشکی پوشیده که از کل هیکلش فقط یه جفت پاچه شیو کرده معلوم بود 22
جل الخالق
یه جفت استغفرالله دیگه خیرات کردم و رد شدم
هنوز 10 متر فاصله نگرفته بودم که صدای ناله زن زائو به گوشم خورد!
یا حضرت جرجیس!
زن زائو وسط بازار مرکز شهر؟!
یه کم جلوتر رفتم و دیدم تو پیچ خیابون یه مغازه بزک کرده ای هست که روش نوشته: آرایشگاه مانی!
صدا هم از همونجا میومد
رفتم یه نگاه انداختم که دیدم یه جوون رعنا رو صندلی نشسته و مانی سلمونی داره با نخ و بند عملیات اپیلاسیون صورتش رو انجام میده! و اون نورسته رعنا داشت از ته دل آه میکشید.
نمیدونستم بخندم یا بخندم!

همینجوری که قدم میزدم و ملت رو نگاه میکردم، دایره شک و تردیدم به اینکه من مغزم کهنه شده یا ملت جهش کردن وسیع تر میشد
رسیدم به یه بستنی فروشی، گفتم یه چیزی بگیرم بخورم مغزم سرجاش برگرده
داشتم آب هویج بستنیمو نوش جان میکردم که یه خانم اومد تو مغازه که کت و شلوار تنش بود و یه کیف سامسونت دستش؛ بعد از نشستن هم با گوشی شروع کرد درباره انواع موتور ماشین های سنگین صحبت کردن

دیگه داشتم شاخ درمی آوردم
این همه تغییرات تو چند ماه؟!

از اونجا زدم بیرون و برگشتم فروشگاهی که گوشیامونو از اونجا گرفتیم و خونواده ام اونجا موندن تا تموم شدن انتقال اطلاعات محرمانه گوشی ها!
تو مسیر بازم با صحنه های عجیب سابق رو به رو شدم و مشتری مانی همچنان داشت از معدوم کردن محاسن جیغ میزد
هنوز از کارگاه ندافی مانی رد نشده بودم که یه آقای متشخص دیدم که داشت سمت من میومد؛ یه حس قوی و درونی بهم میگفت اینم مثل من تو این بحر تقلب اَشکال گم شده
از کنارم رد شد، نگاه معنادار و مستأصلانه ای بهم کرد؛ معلوم بود اونم مثل من متعجب تحولات روزگاره

.......

تو بهت و حیرت داشتم تقلا میکردم مغزم آپديت بشه که ناگاه یه چیزی به کتفم خورد
برگشتم ببینم چیه که یه لحظه یه آقایی در هیبت شعبون بی مخ پشت سرم ایستاده و به چشام زل زده بود رو دیدم
نمیدونستم گارد دفاعی بگیرم و دستامو بیارم بالا یا فلنگو ببندم و یک نفس تا خونه بدوم؟!
که یهو به حرف اومد و گفت سلام عموووو!!!!
ببخشید یویو من بهتون خورد

. یوووویووووو؟!!!
کل راسته بعد از دیدن اون صحنه و شنیدن اون حرف داشتن زمینو از خنده گاز میگرفتن
نگو یه پسر 12 یا 13 ساله ست ولی هیکلش درشته

ولی خداوکیلی یویو؟!
اولاً که خیلی وقته و بعد از تموم شدن فصل های فیلم بلیزینگ تینز منسوخ شده و دیگه کسی با یویو بازی نمیکنه
ثانیاً واسه سنش خیلی دیگه دیره

به هر حال چیزیه که هست دیگه

به مسیر خودم ادامه دادم
توی مسیر به چند کیس عجیب دیگه هم برخوردم ولی از همه جالبتر یه دختر بود که روی دست و صورتش خالکوبی کرده و سیگار به دهن با فروشنده چونه میزد که: ببین داداش! یا تخفیف چاق و چله میدی یا برم پی کارم!

یا 124هزار پیغمبر!
این دیگه چی بود؟


اینجا بود که دیگه داشتم دیوونه میشدم
دیگه کارم از نثار کردن استغفارات مزدوج گذشته بود!
من کیم؟ اینجا کجاست؟ من اینجا چیکار میکنم؟!
سرعت راه رفتنم رو زیاد کردم و خواستم تا عقلم به زوال نرفته خودمو برسونم فروشگاه و گوشیا رو بگیرم و برگردیم خونه که یه لحظه به یه پسر بچه خوردم و داشت زیر پام له میشد
با کلی ببخشید گفتن و تأسف و شرمندگی دستشو گرفتم کشیدم که دیدم یه مانکنه که لباس پوشوندنش و دم در مغازه گذاشتن و من به اشتباه فکر میکردم بچه واقعیه
ملت هار هار به من میخندیدن و من گیج و منگ زود صحنه رو ترک کردم
رسیدم فروشگاه
پرسیدم که گوشیا کارشون تموم نشد؟
گفتن نه
یه لحظه دیدم یکی از فروشنده ها همش با دهن باز و دندونای به هم قفل کرده ملیحانه در حال لبخند زدنه
یه کم دقت کردم فهمیدم ایشون دندون های مکرمشون رو لمینت کردن
اینقدر هم سفید بودن که تو چشم میزدن 65
بنده خدا هم در حد اعضای بدن بیمه شده برخی مشاهیر بهشون افتخار میکرد 65
آخه کف‌پوش سرامیکی سفید تو دهن گذاشتن چه افتخاری داره؟!!!
همونجا گوشیا رو ناکامل تحویل گرفتم و راهنماییم کردن چطور این تبادل اطلاعاتِ در حد سرویس های جاسوسی رو انجام بدم و برگشتیم خونه
ولی الآن بیشتر از ماجراهای اتفاق افتاده تو فکر چند ماه دیگه ام که اگه باز بخوام برم بیرون چه تغییراتی صورت گرفته؟! Shy
چرخ گردون گر ندارد سازگاری با دلت
دست در جیبت کن و جدی نگیرش، بیخیال [تصویر:  4chsmu1.gif]
سوتی داغ و تنوری!


همین الآن تو فضای خالی و تاریک خونه داشتم به مناسبت شب آرزوها برای بچه‌ها آرزوی سلامتی میکردم؛ ولی همزمان لامپ اتاق بغلی شروع کرد به روشن خاموش شدن 117
منم که رستم + سهراب 117



بعد از چند بار ختم قرآن در یک دقیقه! و ذکر نام اهل بیت(ع) به طور نامرتب پا شدم ببینم چی شده
چشمتون روز بد نبینه
همین که ایستادم یه هویی لامپه روشن شد و نورش به آینه اتاقم خورد، آینه هم اون رو به سمت دیوار منعکس کرد
حالا منی که از روشن شدن لامپ شوکه شده بودم یه لحظه سایه خودمو کنار خودم دیدم 117
سی ثانیه توقف فعالیت مغزی، قلبی، عروقی، کبدی، تنفسی، عضلانی و کلیوی(نه این یکی خیلی زیاد شد) رو تجربه کردم
بعد از اون با تمام قوا فقط به حنجره فلک زده فشار آوردم و عین آژیر فقط داد میزدم 117
خود لامپ و آینه هم کرک و پرشون ریخت vayy

تا متوجه شدم سایه خودمه، 5 دقیقه تو حالت خلسه فرو رفته بودم 117

رفتم چک کردم دیدم همون لامپیه که امروز سوخته بود
همه لامپا خاموش بود ولی این یکی چون سوخته کسی محلش نذاشته و کلیدش رو نزده، اینم داشت جلب توجه میکرد 22


من موندم الآن که خونواده برگردن منو میشناسن؟!
آخه حس میکنم نصف وزنم رو از دست دادم 65
چرخ گردون گر ندارد سازگاری با دلت
دست در جیبت کن و جدی نگیرش، بیخیال [تصویر:  4chsmu1.gif]
سوتی مهدوی رو خوندم یاد داستانی افتادم.

تهران خونه مستقل گرفته بودم، اولین شبی که می خواستم تنهایی بخوابم.
گفتم از شب اول باید عادت کنم، برقارو خاموش کردم و با نور گوشیم راه افتادم.

باید از یه راهرویی رد می شدم و نور گوشی نهایت سی سانت جلوم رو روش می کرد.
همین طور که با ترس و لرز و افکار روح و جن جلو می رفتم،‌ هیبتی شبح مانند جلوم ظاهر شد.

توی یک ثانیه تمام سیستم مغزیم شروع به تحلیل کرد، اول فکر کردم دیواره و مسیر رو اشتباه اومدم،
اما توی همون یک ثانیه فهمیدم دیوار نیست و از اون جایی که راهرو باید خالی می بود،

چنان ترسی وجودم رو فرا گرفت که کلا عصب هایی که مسئولیت ترس رو توی مغزم داشتند سوختن،

هیچی دیگه، از اون شب به راحتی و بدون ترس می خوابیدم. 4chsmu1 

پ ن: هیبت شبح مانند درختچه ای مصنوعی هم قد خودم بود که یادم رفته توی مسیرمه و باید از کنارش رد شم.
انما یتقبل الله من المتقین ...


خداحافظی

سلام
میلاد امام علی(ع) و روز پدر رو تبریک میگم
با یه روز پر ماجرا اومدم


دیشب بعد از یه روز سخت، حوالی غروب برگشتم خونه
ولی هنوز دستامو نشسته بودم که به فرمان والده خانم، آتیش کردیم رفتیم بازار برا خرید مایحتاج نذری امروز

با کوله باری از لوازم و موادی که خودم هم نمیدونستم چی هستن برگشتیم و آماده سازی ها شروع شد

امروز صبح هم با صدای دیگ و کفگیر و ماهیتابه بیدار شدم و دیدم که بعلهههه!
بساط پخت و پز پهن شده و طبق معمول توی همچین روزای خاصی، صبحانه بنده یک عدد هویج+برشی فلفل دلمه ای+ یه خرده کشمش، و چون نق زدم که اینا چیه به خورد من میدین، یه کم آبلیمو ریختن تو لیوان آب و با شکر مخلوط کردن و مثل خونواده های لاکچری صبحونه ام همراه با آبمیوه بود! 65 

قرار بود نذری رو عصر و شب توزیع کنیم و قبل ناهار آماده شدن که غذا ها رو بپزن

چشمتون روز بد نبینه
خونمون شده بود مجلس زنونه 0_o
اول ام جعفر به همراه دختراشون اومدن که خورشت رو هم بزنن و مرادشونو بگیرن 65 
بعد هم ام کریم و خواهر جلیله شون
بعد هم ام احمد به اتفاق کریمه ها و نوه های مکرمشون اومدن و الی آخر 65 
منم که جوان مؤمن و انقلابی 65 
نشسته بودم تو اتاق جیکم درنمیومد
که یه لحظه از طرف والده خانم برای حضور در حیاط و هم زدن خورشت و طلب حاجت از مولای متقیان استدعا شدم 65 
رفتم و عرض ادبی کردم و آنچه از من خواسته شده بود رو انجام دادم

همه گرم صحبت بودن، اما بنده با کمال پاکدامنی و عفت در بحر مکاشفه خود شیرجه میزدم که آیا مرغ اول به وجود آمد یا تخم مرغ! 65 
.
.
.
بعد از اینکه همه، حاجات عزیزشون رو به چشم دیدن 65  خونه خلوت گشته و والده خانم با سپردن دیگ خورشت به حضرت بنده، حیاط را تودیع کرده و به اندرونی رفتند تا بقیه اغذیه و اطعمه را مهیا سازند 4chsmu1 
توی اون محیط خلوت هم همتونو دعا کردم و از خدا خواستم همه رو سالم و سرحال به حاجات عزیزشون برسونه 4chsmu1 

یه لحظه حس کردم دستم چرب شده و گفتم برم دستمو بشورم و بیام به هم زدن خودم ادامه بدم
همین که برگشتم هنوز تو فکر بودم که پام گیر کرد به شیلنگ گاز و با سر به سوی دیگ پر از آمال و آرزوها شتافتم vayy
خوب شد دستمو آوردم جلو وگرنه سرم میخورد به دیگ
ولی بدبختی اونجا شروع شد که محتويات دیگ همش ریخت Hanghead
حس کردم حاجات ملت پخش زمین شد 65 
صدای افتادن دیگ تو کل خونه پیچید
گیج شده بودم
ولی یه لحظه با صدای والده خانم تحت عنوان: چییی ششدددد؟؟!
به خودم اومدم و فهمیدم که اگه در عرض مدت زمان طی شدن مسافت آشپزخونه تا حیاط توسط والده خانم، خودمو به کوچه نرسونم، همین امروز تو تاپیک "امروز از بین ما رفت" لیست قرائت فاتحه منو پر میکردین 117 
جستی زده و خود را به کوچه رسانده و دستامو تو جیبم گذاشتم تا مثلاً اوضاع عادی جلوه داده بشه 65 
همونجا صدای غر زدن و تهدید به اینکه _ بذار برگرده، اگه نذاشتم چار دست و پا راه بره _ رو شنیدم ولی دنیا را به کتف خود گرفته و بنای قدم زدن نهادم 65 
.
.
.
بعد از حدود یک ساعت برگشتم و دیدم که یه چوب پشت در گذاشتن که اگه فرزند دلبند برگشت با اون ازش استقبال به عمل آید Unsure 

نماز خوندم و ناهار رو همراه با نگاه غضب آلود والده خانم میل کردم Smiley-face-whistle-1 
حس عذاب وجدان بهم دست داد و دیدم دوباره دارن آماده میشن خورشت بپزن
گفتم خودم هم کمک کنم تا صفت فرزند صالح رو توی این روز مبارک از آن خودم کنم 25 
خیلی زیاد کمک کردم
ظرفا رو از پلاستیک درآوردم 65
شکلات ها رو بسته بندی کردم 65
ملاقه رو وقتی لازم بود بهشون میدادم  65 
خلاصه خیلی کمک کردم 65 

عصر هم شروع کردیم به بسته بندی غذا و وظیفه ریختن زرشک و کشمش روی برنج رو به من محول کردن 4chsmu1 

اما!

از آنجایی که من نمیدونستم چقدر باید زرشک و کشمش بریزم و از طرفی، پشت سر والده خانم روی زمین نشسته بودم و توی میدان دید ایشون نبودم، عملاً نظارتی روی کارم وجود نداشت و من؛ با دستی پر از سخاوت، همه بودجه زرشک_کشمشی رو توی همون 8 ظرف اول تموم کردم 117 
و بدتر از اون اینکه هر ظرفی رو که پر میکردم، میبستم و میدادم به داداش کوچیکه ام و اون نابغه میبرد به همسایه ها میداد[تصویر:  xx7z_616.gif]

اون لحظه: قیافه والده خانم= God  Kill
من= 117
کشمش و زرشک= Khansariha (60)


خلاصه که بازم زرشک و کشمش درست کردیم ولی بعد از کاشت گوشت کوب و ساطور توی سر بنده و صاف کردن صورت مبارکم با وردنه Khansariha (46)
چرخ گردون گر ندارد سازگاری با دلت
دست در جیبت کن و جدی نگیرش، بیخیال [تصویر:  4chsmu1.gif]
سلام
ماجرای دیروز...
یکم خنده دار هست
ولی من عذاب وجدانم گرفتم بعدش


داشتم از پایگاه نوروزی برمیگشتم
بین خونمون و پایگاه یه چهار باغ هست
بعد باید از دو تا خیابون رد شم
از اولی رد شدم رفتم تو پارک 
اومدم از جدول رد شدم تا از دومین خیابون هم برم اونور
که یهو
یه پیرزن خانومی بهم گف
ننه کمکم کن منم ببر
عصا به دست
با پاهای لرزون
خلاصه ک منم مهربون
گفتم چشششم حاج خانم بیاید دستتونو بدین ب من
دستشو داد
رقتیم لب جدول نزدیک یه متر عرض جوی بود
(نمیدونم ب جا جوی چی بگم دیگ) 65
اصن جوی درسته؟
ما میگیم جوب
بیخیال اصن از ماجرا جدا نشیم


دستشو داد منم گفتم یک دو سه ک گفتم بپر

خدا شاهده که قصدم نه اذیت بود نه مسخره بازی
یکم درس زیاد خونده بودم مخم درد میکرد
منم یک دو سه گفتم پریدم اون بنده خدا موند ته جوب
الان یکم میخندم
اونموقع صد تا فحش دادم ب خودم ک انقدر خنگ بازی درمیارم
ب بابام ک گفتم کلی دعوام کرد
منم گفتم
 چیکارش میکردم بغلش میکردم؟
اونم گفت خب دو متر اونور تر از رو پل میرفتی
منم تا الان دارم ب این فکر میکنم ک چرا ب فکر خودم نرسید؟
ولی دست یه ماشینی بود درد نکنه
پیاده شد کمک کرد پیرزن خانومو از تو اونجا دربیاریم
ازت ممنونم?
بابت لحظه هایی که میتونستی کم بیاری
ولی به خدا اعتماد کردی و کم نیاوری...!

پریروز با دوستم بیرون بودم ،خونه خواهرش نزدیک خونه ماست  53258zu2qvp1d9v
برگشتنی چون میخواستم پیاده روی کنم ،برای اینکه تنها نباشم موقع خداحافظی برگشتم گفتم :میگم بیا با من بریم بیا برو خونه خواهرت  4
اونم فکر کرد من گفتم بیا با من بریم خونمون 65
بعد شروع کرد ب تعارف ک ن قربونت Gigglesmile  
منم دیگه نذاشتم تو توهم بمونه میگم چرا از من تشکر میکنی میری خونه خواهرت دیگه 4fvfcja
بعدش ک فهمید من چ گفتم ، همونجا میخواست فیزیکی برخورد کنه  65 
میگه برای خودت تو مسیر همراه میخوای من و میفرستی خونه خواهرم چرا Gigglesmile

از خنده و اینا بگذریم هنوزم تو فکرم چرا اونظوری از دهنم پرید  9 خجالتم شد  65
(1399 بهمن 23، 10:53)مولانا نوشته است:  خاله  زباله
واااای Khansariha (13)

خاله زباله Khansariha (13) 1202591pu55lez1va
آقا سلام
من اومدم یه خاطره بگم  49-2

قطعا میدونید وقتی آدم به سن بلوغ میرسه 
صداش دورگه میشه  4chsmu1

ما نشسته بودیم تو خونه  Smiley-talk040
یکی زنگ زد
آیفون خونه خراب بود
باید میرفتی پشت در تا بفهمی کیه‌
منم طبق معمول رفتم و گفتم بفرمایید
مَرده گفت
حاج خانوم آقاتون خونه است؟!  37 Gigglesmile
آخه چرا؟ 106
مامانم یه اخلاق بدی که داره اینه که یک سره داره اخبار حوادث رو میخونه ...
این اخبار رو از هرجایی که شده پیدا میکنه بخونه ...
یه بار داشتم میرفتم بیرون بعد مامانم گفت : حواست باشه یهو یکی نیاد بلندت کنه ببرتت تو ماشین  42 مگه سرزمین عجایبه ؟؟
گفتم : یکی بیاد دختر به این گندگی رو تو خیا بون به اون شلوغی ( خیابونی که داشتم میرفتم شلوغ بود ) بلند کنه ببره ؟؟
بعد کاشف به عمل اومد خانوم یه داستان خونده که یه دختره 8 __ 9 ساله رو اینجوری دزدیدن ..
حالا من اونموقع 19 سالم بود ... 65
(1399 آبان 19، 19:18)مهدوی نوشته است: این داستان: بچه فامیل

.نیاز خاصی به تعریف نداره و معرف حضور سبزتون هست [تصویر:  unsure.gif] 

از جمله مشکلاتی که از دیرباز با بچه فامیل داشتم اینه که نه تنها فوق العاده پررو و اخلاق غیر بشری دارن بلکه بی نهایت هم بی تربیتن [تصویر:  22.gif]

.یادمه یه بار سر سفره شام نشسته بودیم که گوشی ابوی زنگ خورد و وقتی جواب داد یه هویی رنگش پرید و شروع کرد به تعارف و خوش آمد گویی، وقتی قطع کرد با نگاه تأسف باری فقط یک کلمه گفت:

آبتین!!!

.با ذکر این نام چنان خانواده از اطراف سفره پراکنده شدند که گویی در صور اسرافیل دمیده شده!
طولانیش نکنم براتون که هر آنچه و هر آنکس در منزل ما بود از وحشت در هم پیچیدند!

.البته باید خدمتتان عرض کنم که آبتین نوه حاج جمال از خانواده های متجدد و اهل پز و افاده شهر هستن [تصویر:  vamonde.gif]

.بعد از نیم ساعت از اون تماس شوم، مهمان رسید و ما هم به رسم ادب سر پا ایستاده منتظر مهمان بودیم

.آبتین اوایل آروم پیش مادرش نشسته بود و فقط به زیر نظر گرفتن خونه و خونواده اکتفا کرده بود و به نوعی از شکنجه روانی شروع کرد؛ ولی بعد از 5 دقیقه، فطرت شیطانی تخریب و عملیات انتحاریش شروع به برانگیختگی کرد
اونجا بود که خانواده ما باید حالت دفاع اتوبوسی میگرفت تا شاید خسارات وارده رو کمتر کنه!


.اول برای دست گرمی اومد سراغ من و از سر و کول من بالا رفت و نزدیک بود چشمم و با انگشت شست پاش دربیاره
بعد از اون هم رفت سراغ گل و گیاهان والده خانم و شروع به هرس کردن اونها از ریشه کرد [تصویر:  17.gif]

ما هم چشممون بصیر ولی دستمون قصیر
 نه میتونستیم حرفی بزنیم نه کاری کنیم [تصویر:  badbakht.gif]

خلاصه که بعد از دست گرمی رفت و از آشپزخونه سیخ آورد و شروع به فرو کردن اون در اعضا و جوارح بنده کرد [تصویر:  p.gif]

حاج جمال و همسرش حاجیه خانم هم از شیرین کاری نوه دلبند و بیش فعال(فرزند جن در روایات قدیم!!!) خودشون تو پوستشون نمی گنجیدن و مادرش همش پز سلامت روانی و جسمی بچه رو میداد! [تصویر:  god.gif]

جاتون اصلاً خالی نیست، بعدش نوبت نشون دادن پیشرفت های زبانی و لغوی بود که به دستور مادرِ جلیله شروع کرد به فرنگی صحبت کردن! 
چی بگم ولله
من خودم که چه قمپزهای فرنگی دانی که در نکرده بودم هم یه چندتا فحش فرنگی جدید در محضر ایشون یاد گرفتم [تصویر:  vayy.gif]

در این بین خانواده های محترم داشتن تخمه می شکستن و گل میگفتن و گل میشنیدن
ولی من این وسط طی مرحله پیاده کردن کالاف دیوتی در دنیای واقعی؛ به هفتاد و دو روش سامورایی داشتم جون میدادم [تصویر:  please.gif]
که ناگهان مادرِ کریمه ی حاج آبتین برگشت به بچه گفت:

بیبیییییی تو چرا اینقدر شیرینیییی؟!!!
ولی عشخم بیشتر از این عمو رو اذیت نکن!

بنده هم با نوای الله اکبر این همه جلال/الله اکبر این همه شکوه در بهت و حیرت این حجم از اقتدار داشتم فیوز میسوزوندم [تصویر:  1744337bve7cd1t81.gif]

.فشار های روحی_روانی_فیزیکی که داشت بهم وارد میشد رو دیگه نمیتونستم تحمل کنم و فقط توی ذهنم داشتم تیکه تیکه اش میکردم [تصویر:  swear1.gif]

.بالأخره منجی موعود! یعنی عموی آبتین(آبتین مثل حیوان با وفا ازش میترسید!!!) که تازه از سر کار برگشته بود هم اومد خونمون و من از فرط خستگی با نوای: 
سر زد از افق!
به استقبالش رفتم و اون لحظه، لحظه #انتقام_سخت من از آبتین بود [تصویر:  khansariha%20(69).gif]

.با لطایف الحیل اونو از جمع جدا کردم و به هوای نشون دادن لاکپشت سخن گو!؛ اونو بردم تو اتاق و با یه دست دهنشو گرفتم و با دست دیگه تا میخورد کتکش زدم؛ نگم براتون که صدای گربه میداد [تصویر:  khansariha%20(51).gif]

وقتی دلم حسابی خنک شد و حس کردم از شدت گریه داشت از حال میرفت، بهش یه لیوان آب سرد دادم تا خوابش ببره(نکته ای که به تدریج و با تجربه کسب شده اینه که بچه بعد از کتک مفصل و یه لیوان آب سرد خوابش میبره) [تصویر:  6.gif]


.و من [تصویر:  16.gif]
بعد از پیروزی شکوهمندی که حاصل شد با سینه سپر کرده و سری بالا گرفته از اتاق بیرون رفته و با خبر اطمینان بخش خواب آبتین آرامش رو به همه برگردوندم  [تصویر:  smiley-face-cool-2.gif]


موقع رفتن هم آبتین چنان خواب عمیقی داشت که اصلاً بیدار نشد و این بود یکی از ماجراهای من با یکی از میکروب های فامیل [تصویر:  45.gif]
سلام داداش متن فوق العاده بود قشنگ و حساب شده به نظر کار دست نویسندس ماشاءالله 302
(1399 ارديبهشت 10، 16:43)*شهریار‌* نوشته است: امتحانای برادرمو اینترنتی میگیرن  65

اینا هم یه گروه جداگونه ساختن واسه خودشون ، هر کی هر سوالی حل کرد ، سریع میزاره تو گروه .  Khansariha (69)

هییییچ . یکی از این بنده های خدا اشتباهی رفته بود تو گروهی که با معلما بودن ، جواب یکی از سوالا رو گذاشت ، بعد گفت بچه هااااا ، جواب ۶ چی میشههههه ؟ Khansariha (56)

قیافه معلما و مدیر هم اینطوری  17

خلاصه اینکه پدرشون در اومدست  Khansariha (13)

Khansariha (13) Khansariha (13) Khansariha (13) 4chsmu1 4chsmu1 4chsmu1


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان