عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

§ سوتی های بچه ها § خاطرات خنده دار §

#61
این سوتیه بابا بزرگمه.
روز عقد داییم، بابا بزرگم و داییم یکمی سر موضوع عروسیش اخلاف داشتن و این کمی اعصاب بابابزرگم رو بهم ریخته بود.
موقعی که ما رفتیم خونه ی عروس برای خوندن ختبه عقد بابابزرگ هنوز تو همون حس و حال بود به طوریکه وقتی از در اومد با مادر عروس هم دست دادhaha hahahaha
فامیل های عروس اول داغ کردن:smiley-yell::smiley-yell: ما گفتیم این یه رسمه که ما داریم....17
دیگه چاره ای نبود چون ممکن بود که داییم هنوز هم که هنوزه مجرد بمونه4fvfcja4fvfcja4fvfcja
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

 سپاس شده توسط
#62
خیلی سوتی هاتون باحاله

آقا من یه سوتی دیدم که هروقت بهش فکر می کنم. از خنده می میرم. شاید نتونم خوب بنویسم شما از تخیل استفاده کنید.

من یه دوستی دارم یکم سیاهه، متولد قوچان هم هست. یه بار من با دوتا از دوستام اینو گم کردیم داشتیم دنبالش می گشتیم.اسم یکی از این دوتا محمد صادق بود اسم دیگری وحید. تو راه به دو نفر خوردیم ازشون پرسیدیم یکی رو این جا ندیدید؟ بعد گفتن خوب نشونی بدید. بعد محمد صادق با حالت شک و تقریب و این ها گفت : نمی دونم... قوچانیه ، سیاهه ... . بعد من و وحید به هم این طوری نگاه کردیم17 سریع تصحیحش کردیم که مثلا کتش چه رنگیه یا مثلا عینکیه.
خلاصه بعد از این که اون دو نفر رفتن من و وحید تاجا داشت بهش خندیدیم . ای کیو برای نشونی دادن گفت قوچانیه.
---------------------

یه اتفاق جالب و نه خیلی خنده دار دیگه که چند روز پیش برام افتاد این بود که داشتم با همین وحید صحبت می کردم تلفنی. به خاطر این که آمدم تهران بهش گفتم: وحید داشتم فکر می کردم چه جواهری رو از دست دادم. خوش به حال خانمت . نمی دونه در مصاحبت چه جواهریه ... همین طور داشتم ادامه می دادم که وحید گفت الان خانمم داره صداتو می شنوه. 1744337bve7cd1t81 1744337bve7cd1t81 واقعا همین طوری شدم. روی بلند گو گذاشته بوده و داشتن دو نفری گوش می دادن. فکر کنید تو اون لحظه اون ور خط چه حالی کرده وحید . و همین طور خانمش...
 سپاس شده توسط
#63
بچه این سوتی مربوط میشه به وقتی که من دوم راهنمایی بودم.
معلم تاریخ امتحان گرفت و بعد داد تا من تصحیح کنمcheshmak(یادش بخیر53258zu2qvp1d9v)
یکی از سوال ها این بود: عمر در پایان عمر خود چه کرد؟ یاورتون نمیشه یکی از بچه ها نوشته بود عمر در پایان عمر خودمرد.171717
4fvfcjahaha
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

 سپاس شده توسط
#64
hahahaha
یه بار که رفته بودم آموزشگاه رانندگی ، هنر اموزشون درباره سوتی یکی از شاگرداش برام تعریف میکرد...

میگفت :شاگردم یه کم بیش از حد چاق بود ، و زیاد هول میشد ،روزی که میخواست امتحان بده من قبل از امتحان همه نکات رو از لحظه سوار شدن تا ادامش بش گوشزد کرده بودم ، ...

سرهنگ رفته بود توی ماشین و نوبت این دوست چاق ما شد ،

منتها به جای این که با پای راست بره توی ماشین با پای چپ رفت haha

بین صندلی و فرمان ماشین گیر کرد haha

یارو هنوز گیر کرده بود (و در ماشینم باز ) که سرهنگه با یه لغت از ماشین پرتش کرد haha، ... گفت "برو نمیخوام امتحان بدی " haha
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
 سپاس شده توسط
#65
سلام

نخیر آقا مهدی...4fvfcja

نه لغت
نه لقد

درستش "لگد" ه ...haha

یاعلی.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

 سپاس شده توسط
#66
هان یه سوتی باحال دیشب تو خاستگاری اتفاق افتاد ...
.
.
.
.
.
..
.
..
.
.
.
.
هااااااااا

بهتون نمیگم تا وربچولوسید

cheshmak
امتــــــــحان هاي الهي آسان اســـتـــ ..... بـــايد در تـــمـــامــ جـــاي خـــالـــي ها بـــنــويـســـي :
خــ ــ ـ ـ ـ ـــ ـــ ــ دا
ولی ....
چــــقــــدر در اعتــــمــاد بـــه ((نفســـ)) هايـــمان ...
جاي اعتـــماد بـــه ((خـــدا)) خـاليســـت . . .

خانه دوست کجاست....!!؟؟


 سپاس شده توسط
#67
اینو با واسطه برام نقل کردن، خوشمزس :
یه روز چند نفر رفته بودن پیک نیک. داشتن غذا می خوردن که یکیشون یه چیکه ماست ریخت رو لباسش. بعد میخورتش ( چرا ؟) . بعد می بینه مزش یه نمه عجیبه که تازه میفهمه خرابکاری پرنده بوده
13
131313 1276746pa51mbeg8j
.
 سپاس شده توسط
#68
شب قبل کنکور بود من دنبال یه سرکن بودم که مدادامو سر کنم......
یه سرکن خوشکل رو میز بود که دوتا جا داشت یکی بزرگ یکی کوچیک!
برداشتم و شروع به تراشیدن مداد کردم...........دیدم هر چی سر می کنم به جای اینکه نوکش نازک بشه نوکش پهن می شه!4fvfcja..............
به خواهرم گفتم این سرکن توئه؟ چرا خرابه؟17
خواهر: اسکول اون برا سر کردن مداد آرایشه!!!!!!!!!!!!hahahahahahahaha
 سپاس شده توسط
#69
چند روز پیش رفته بودم کلاس دیفرانسیل

کلاس ساعت 7:45 شروع میشه. قبل کلاس دیفرانسیل تاساعت 7:30 کلاس گسسته هستش
همه بچه های اونجا رو نمیشناسم

من همیشه ساعت 7:15 حرکت می کنم. اون روز 7 حرکت کردم، و همون روز هم خودا... کرده بودم. توجه دارین که قیافه آدم چه جوری میشه بعد اون کار. زیاد جالب نیست. ولی به هر حال چون کلاسش مهم بود رفتم.

در ضمن اشاره کنم؛ بچه های کلاس از اونایین که با ترک دیوار از خنده منفجر میشن و منتظرن یکی یه کاری کنه که کلاس بره رو هوا، دبیرشم دبیر باحالیه نصف خنده های کلاس واسه حرفای اونه...

خلاصه، من سرمو انداخته بودم پایین (تا کسی قیافمو نبینه) یه کلاهم رو سرم بود تا آخر اختفا باشه
از ماشین که پیاده شدم، دیدم تو کوچه کسی نیست. گفتم وای کلاس شروع شد

سریع رفتم تو و اسممو به مسئول حضور و غیاب گفتم و رسیدم دم در کلاس
در باز بود
یه لحظه سرمو بلند کردم یه نیگا انداختم، دیدم بـــــــــــله همه بچه ها تو کلاس نشستن
همون لحظه یه نیگاهم به دبیر انداختم و با اشاره سر که مثلاً "با اجازه" سرمو انداختم پایین و با سرعت رفتم که یه جا ته کلاس بشینم
تا نزدیک دبیر رسیده بودم که از اون ور برم داخل یکی از ردیفا (کلاسش یکم کوچیکه) که یهو یه صدایی گفت: گسستس
منو میبینی تازه دوزاریم افتاده بود که اصلاً کلاس دیفرانسیل شروع نشده و من اشتباهی اومدم
منتظر بودم کلاس منفجر بشه ولی نشد(خیلی تعجب کردم)
واسه اینکه درستش کنم، یه لبخند بزرگ زدم و با صدای بلند به دبیر گفتم: "من گفتم چرا اینقد زود شروع شده..."
حالا من نمیخواستم کسی قیافمو ببینه، کلاس 30-40 نفری زل زده بودن بهم

اومدم بیرون، بعد 2 دقیقه کلاس تموم شد. حالا اونایی که منو میشناختن ول نمیکردن، اونایی هم که نمیشناختن یه جوری نگام میکردن، یکیشون گفت اگه بهت نمیگفتیم گسستس میومدی مینشستی تو کلاسا.
فکرشو بکنین میرفتم او ته مینشستم بعد تازه میفهمیدم... خیلی ضایع تر بود.
بعد فهمیدم که چند لحظه قبل از ورود من دبیر عصبانی شده بود شدید، و دلیل نخدیدن بچه ها واسه همین بود.
 سپاس شده توسط
#70
این بیشتر خاطرس اما چون جالبه می گم

6 سالم بود گمانم شاید هم کمتر
ما به خاطر شغل پدرم مجبور شده بودیم به یکی از شهرستان ها اسباب کشی نماییم
خلاصه ما که بچه بودیم و مشکلی نبود تازه کلی هم خوشحال بودیم که دوستای جدید پیدا میکنیم
مامان خیلی اجازه نمیداد من با هر کسی دوست بشمTearsبرای همینم دوستای من اکثرن دوستای برادرم بودم چون مامان خانواده هاشون و می شناخت"همسایه بودیم"مدرسه هم که نمی رفتم4fvfcjaخلاصه اینجوری بود که من روحیم خیلی به دخترا نمیخورد.برادرم 3 سال از من بزرگتره
خلاصه..
عموم و خانوادش اومده بودن به ما سر بزنن
عموم یه پسر داره 1 سال از بردرم بزرگتر-یه دخترم داره که خیلی از ما ها بزرگتره
مامانم + زن عموم و دختر عموم میرفتن خرید ماها چون بچه بودیم ما رو نیم بردن و میزاشتن پیش مادر بزرگم..
خلاصه
اون روزم اینجوری شده بود42
خونه ی ما طبقه ی 4 ام آپارتمان بود که آپارتمانشم 4 طبقه بود
من و برادرم و پسر عموم رفته بودیم بالاپشتبوم برای بازی17
اونجا یه جایی بود مثل سرسره با این تفاوت که ته سرسره لب پشت بام بود و با مغز می رفتی پایین
ما 3 تا رفتیم اون بالا برای بازی 4fvfcja
که یهو دیدم یه صدای فریاد داره میاد
پایین و نگاه کردیم دیدیم یه خانم و آقا داره فریاد می زنن بیاین پایین بیاین پایین...13
بعد وارد ساختمون شدن
ما رو میگی از ترس اینکه اگه مامان بفهمه کشته ما رو "خودمون میدونستیم چه کار خطرناکی داریم میکنیم" پردیدیم پایین و بعدشم تا بعد از ظهر التماس مادر جوون که تو رو خدا چیزی نگی
بنده ی خدا اونم هیچی نگفت فقط پشت بام رفتن قدغن شد1313
خوشا باران و وصف بی مثالش
 سپاس شده توسط
#71
یه روز یکی از خواهرای من داشت تلفنی با یکی از اقوام صحبت میکرد ... آخر حرفش که کشید به تعارف و این حرفا برگشت گفت محبت جان محمد کردی که زنگ زدیhahahahahaha .... فکر کن 17.... قرار بود بگه محمد جان محبت کردی زنگ زدی . ببینی حالا اون محمده چقدر ریسه رفتهههههههههههههههSmiley-talk002Smiley-talk002Smiley-talk002
دلا دیدی که خورشید از شب سرد ، چو آتش سر ز خاکستر برآورد
زمین و آسمان گل رنگ و گلگون ، جهان دشت شقایق گشت از این خون
نگر تا این شب خونین سحر کرد ، چه خنجر ها که از دلها گذر کرد
ز هر خونِ دلی سروی قد افراشت ، به هر سروی تذروی نغمه برداشت
صدای خون در آواز تذرو است ، دلا این یادگار خونِ سرو است
 سپاس شده توسط
#72
شبیه اتفاقی که برا رضا افتاده برا منم دیروز افتاد
رفتم سر یه کلاس نشستم که اولین بارم بود سر اون کلاس می رفتم. استاد و دانشجوها همه برام جدید بودن. استاد شروع کرد به درس دادن و دیدم اصلا درسش مال یه رشته ی دیگه است اونم مال ترم های بالاترش!!
منم روم نمی شد از کلاس برم بیرون. خیلی خوابم هم می اومد. خلاصه از کلاس که هیچی نفهمیدم بیشتر هم خوابم می گرفت ولی مجبور بودم خودم رو مثل کسائی که دارن گوش می کنن نشون بدم.17
دیگه با هزار زور و زحمت یک ساعت سر کلاس نشستم و بلند شدم آمدم بیرونcheshmak
 سپاس شده توسط
#73
اینا که خوبه . من یه دوستی داشتم اولین جلسه ریاضی 1 رو یه کم دیر رفت. آخر کلاس از بچه ها پرسید استاد چه کتابی رو معرفی کرد . بچه ها گفتن فیزیک هالیدی...
تازه فهمیده بود یه ساعت سر کلاس فیزیک 1 نشسته بوده
4fvfcja
.
 سپاس شده توسط
#74
سلام
53258zu2qvp1d9v
چند سال پیش که آب رود خونه مون(زاینده رود) رو تازه بسته بودن..
به پیشنهاد یکی از دوستام به جای اینکه از روی پل رد بشیم از زیرش اومدیم..
وای..
وای..
وسطای راه با اینکه به ظاهر خشک بود حالت باتلاقی داشت..

یهویی تا نزدیک زانو رفتیم تو گل...1744337bve7cd1t81.

با یک بدبختی از تو گلا در اومدیم..و خودمونو رسوندیم کنار خیابون....
حالا مگه تاکسی پیدا میشد..هرکی نگه میداشت تا سرو شکلمونو میدید میرفت ..:smiley-yell:

خلاصه که مجبور شدیم تا خونه هامون پیاده بریم و کلی هم خجالت بکشیم..17

یاعلی.42
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

 سپاس شده توسط
#75
سلام

من اکثر اوقات فراموشی مزمن دارم(به خصوص در مورد وسایلم) !!
و معمولا گوشی همراهم ,همرام نیست!! و باید دنبالش بگردم تا پیداش کنم
یه بار کلی دنبالش گشتم و طی یک عملیات انتحاری اونو توی یخچال پیدا کردم!!!!!!!!!!!!Khansariha (134)haha
موندم اونجا چیکار میکرده!

در پناه حق
4fvfcja
سال ها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان