1390 ارديبهشت 13، 9:13
خدایا تو آنی که توانی جهانی چکانی ته استکانی
(1390 ارديبهشت 13، 10:26)farmandeh نوشته است: سلام امروز خیلی فشار بهم اومد ... ولی نشکستم ... اینا که چیزی نیست .. سخت تر از ایناشو هم تحمل میکنم
بیا جلو شیطون لا مسب .. بیا
به من چه که خدا از بهشت بیرونت کرده ... خواستی تو هم مثل بقیه یه سجده میکردی که حالا اینقد بدبختی نکشی ...
حالم ازت بهم میخوره ... همه حالشون ازت بهم میخوره ... دوست دارم هرچه زودتر اون لحظه ای رو ببینم که تورو گرفتند و دارن میبرنت سمت جهنم ... تو نفر اولی که باید بری اون تو ... ای بیچاره..
واقعا متاسفم برا کسایی که دارن تویه خبیثو میپرستند ... شیطان پرست !!
هه ... آخه چیز قحط بود که رفتین سراغ هم چین تحفه ای ...
واقعا که ...
فاستعذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم ، ان الله سمیع علیم
(1390 ارديبهشت 14، 23:03)مسافرپاکی نوشته است:باريس تو ازين داستان درس نگرفتيدیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند. از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود