امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسمانی های زمین

اول فقط يك اسم بود. «علي بلورچي»؛ اسمي مثل بقيه اسم ها. شناسنامه اش مي گفت اسمش « مهران » است اما وقتي رفت جبهه گفت صدايم كنيد علي.


اما شاید بپرسید چرا علی بلورچی؟ چون او یک الگو بود. الگوی اخلاص و گمنامی.
زندگي پرفراز و نشيب شخصي و خانوادگي، رتبه پنج كنكور، دانشجوي الكترونيك دانشگاه شريف، شاگرد خاص آيت الله حق شناس و گمنام بودن عمدي وي براي انتخابش كافي بود.

بخشی از وصیت نامه شهید علی بلورچی:

ما انسانها چند صباحي به اين دنيا آمده ايم تا امتحان شويم كه كدامين ما بهترين و زيباترين اعمال را انجام مي دهيم.
آن انسانهايي مي توانند بهترين عمل را انجام دهند كه هم صراط مستقيم را به نحو احسن بشناسند و هم درحين عبور از آن اخلاص عمل را حفظ كنند. صراط مستقيم نيست مگر راه علي و اولاد علي (عليه السلام) و طريقه چگونه خالص گشتن را نيز مي بايست از همين ها آموخت.

بكوشيم خود را هرچه بيشتر به دامان اهل بيت و عصمت بيندازيم و از سر چشمه پر فيض اين خانواده نهايت بهره را ببريم و درك مقام امامت و ولايت را بكنيم كه دراين صورت همه چيز داريم والا هيچ.

سعي كنيد تا جوان هستيد خود را اصلاح كنيد. هر چه از عمر مي گذرد سياهي هاي قلب بيشتر مي شود و صفاي دروني كمتر. تلاش كنيد قلبتان را روز به روز و لحظه به لحظه جلا داده به آن برسانيد كه جز خدا و محبّت او در آن چيزي نباشد. مطمئن باشيد كه آسان است امّا كمي همّت و مردانگي مي خواهد.

[img=0x0]http://www.ehda.ir/StaticPages/Pictures/468X60-1.gif[/img]

تنها با شهرت نیست که میتوان جاودانه شد ... این است راز جاودانگی...

اينک خسته تر از پروانه ، سالهاست گرد روياهاي سرخ باغچه خويش پر مي زنم و هنوز غربت تلخ هميشه را مزه مزه مي کنم . من خسته ام و حاجتي به تائيد هيچ پروانه اي نيست ...
خسته ام و به انتظار فردایی که شاید هرگز نباشد و نیاید نشسته ام .
غمگین و تنها ...
از غم نفس هایی که به شماره افتاده است و چهرهء مادری که خسته است ... و کودک اش را می بیند که هر چند دیگر کوچک نیست اما ناتوان تر از دیروز های دور در گوشه ای افتاده است و نفس های آخر را می کشد.
و  آیا به راستی تو با خود می اندیشی کسی پیدا می شود که مرهم دردهای من باشد؟
که خدا را بداند و درد را بشناسد؟
که رفتنی ست و خواهان ماندن است؟

53بیا ما هم جاودانه شویم . ما می توانیم 53

به اینجا سر بزن : اهدای زندگیKhansariha (8)
 سپاس شده توسط
اﯼ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻧﮑﻨﺪ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺫﻟﺖ ﺑـﻤـﯿـﺮﯾﺪ
ﮐﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺩﺭ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ


ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﺭ ﻏﻔﻠﺖ ﺑـﻤـﯿـﺮﯾـﺪ
ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻧﺒﺮﺩ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ

ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﺑـﻤـﯿـﺮﯾـﺪ
ﮐﻪ ﻋﻠﯽ ﺍﮐﺒﺮ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺎ ﻫﺪﻑ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ


وصیت نامه امدادگر شهید هادی علی دوست /  فکه۱۳۶۱ 

[img=0x0]http://www.ehda.ir/StaticPages/Pictures/468X60-1.gif[/img]

تنها با شهرت نیست که میتوان جاودانه شد ... این است راز جاودانگی...

اينک خسته تر از پروانه ، سالهاست گرد روياهاي سرخ باغچه خويش پر مي زنم و هنوز غربت تلخ هميشه را مزه مزه مي کنم . من خسته ام و حاجتي به تائيد هيچ پروانه اي نيست ...
خسته ام و به انتظار فردایی که شاید هرگز نباشد و نیاید نشسته ام .
غمگین و تنها ...
از غم نفس هایی که به شماره افتاده است و چهرهء مادری که خسته است ... و کودک اش را می بیند که هر چند دیگر کوچک نیست اما ناتوان تر از دیروز های دور در گوشه ای افتاده است و نفس های آخر را می کشد.
و  آیا به راستی تو با خود می اندیشی کسی پیدا می شود که مرهم دردهای من باشد؟
که خدا را بداند و درد را بشناسد؟
که رفتنی ست و خواهان ماندن است؟

53بیا ما هم جاودانه شویم . ما می توانیم 53

به اینجا سر بزن : اهدای زندگیKhansariha (8)
 سپاس شده توسط
دیگر شهدا تشنه نیستند....!

امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم
آب را جیره بندی کرده ایم،
نان را جیره بندی کرده ایم،
عطش همه را هلاک کرده است
همه را جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند
دیگر شهدا تشنه نیستند
فدای لب تشنه ات پسر فاطمه.....

(آخرین برگ دفترچه یادداشت یکی از شهدای گردان حنظله به فرماندهی ابراهیم هادی در کانال کمیل)         
[img=0x0]http://www.ehda.ir/StaticPages/Pictures/468X60-1.gif[/img]

تنها با شهرت نیست که میتوان جاودانه شد ... این است راز جاودانگی...

اينک خسته تر از پروانه ، سالهاست گرد روياهاي سرخ باغچه خويش پر مي زنم و هنوز غربت تلخ هميشه را مزه مزه مي کنم . من خسته ام و حاجتي به تائيد هيچ پروانه اي نيست ...
خسته ام و به انتظار فردایی که شاید هرگز نباشد و نیاید نشسته ام .
غمگین و تنها ...
از غم نفس هایی که به شماره افتاده است و چهرهء مادری که خسته است ... و کودک اش را می بیند که هر چند دیگر کوچک نیست اما ناتوان تر از دیروز های دور در گوشه ای افتاده است و نفس های آخر را می کشد.
و  آیا به راستی تو با خود می اندیشی کسی پیدا می شود که مرهم دردهای من باشد؟
که خدا را بداند و درد را بشناسد؟
که رفتنی ست و خواهان ماندن است؟

53بیا ما هم جاودانه شویم . ما می توانیم 53

به اینجا سر بزن : اهدای زندگیKhansariha (8)
 سپاس شده توسط
شهید احمد علی نیری


رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت.در  داخل یک جمع همیشه مثل آن ها بود با آن ها می خندید با آن ها حرف می زد و...


احمد هیچ گاه خود را از دیگران با لاتر نمی دانست .


من احساس کردم که احمد خداوند را به گونه ای دیگر می شناسد


و بندگی می کند !


ما نماز می خواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم اما می دیدم که احمد از نماز و مناجات با خدا  لذت می برد .


شاید لذت بردن از نماز های یک انسان عارف وعالم طبیعی باشداما برای یک پسر بچه ی 12 ساله عجیب بود.


احمد امر به معروف ونهی از منکر را فراموش نمی کرد


اگر کسی کار اشتباهی انجام می داد خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر می داد.


اگر کسی در یک جمعی پست سر دیگری صحبت می کرد با قاطعیت می خواست که ادامه ندهد .


یک بار از احمد پرسیدم که چرا شما این قدر رشد معنوی کردید


اما من ...


لبخندی زد و می خواست بحث را عوض کنداما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را  بالا آورد و گفت :طاقتش را داری .


با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟!


گفت بنشین تا بهت بگم.


گفت یک روزبا رفقا محل وبچه های مسجد رفته بودیم دماوند .شما توی اون سفر نبودید


همه یرفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند .یکی از بزرگ تر ها کفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم .


بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رود خانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم را زیادی نبود از لا به لای بوته ها ودرخت ها به رود خانه نزدیک شدمتا چشمم به رود خانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم !بدنم شروع به لرزیدن کردنمی داستم چه کار کنم !همان جا پشت بوته ها مخفی شدم .احمد گفت من می توانستم به راحتی یک گناه برزگ انجام دهم . در پشت آن بوته ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.من همان جا خدا را صدا کردم وگفتم :خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می کنه که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شود اما به خاطر تو از این از این گناه می گذرم.


بعد کتری را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم.بچه ها مشغول بازی بودند من هم شروع به آتش درست کردن بودم


خیلی دود توچشمام رفت .اشک همین طور از چشمانم جاری بود.یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:که هر کس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت .


مه همیت طور که اشک می ریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه می کنم.همین طور که داشتم اشک ی ریختم وبا خدا منا جات می کردم خیلی با توجه گغتم :یاالله یا الله...


به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم نا خدا گاه از اطرافم بلند شدم از سنگ ریزه ها و تمام کوه ها و درخت ها صدا می آمدهمه می گفتند:سُبوحُ قدّوس رَبُنا ورب الملائکه والرُوح(پاک ومطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح)وقتی این صدا راشنیدم نا باورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه ها  متوجه نشدند.


من در آن غروب با بدنی که از وحشت می لرزید به اطراف می  رفتم از همه ی ذرات عالم این صدا را می شنیدم!


احمد بعد از آن کمی سکوت کرد .بعد با صدایی آرام ادامه داد:از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد!


احمد بلند کرد وگفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد .


بعد گفت :تا زنده ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن. 
 سپاس شده توسط
- « مهاجر مهاجر... مهاجر ۱»
- « مهاجر ۱ بگوشم...»
دیده بان بود. ساعت ۱۱:۳۰ شب آمده بود روی خط. گرای نقطه ای را داد و گفت: «هرچقدر آتش دارید بریزید، بدون ملاحظه.» چشمانم گرد شد. گرای خودش بود. با تعجب پرسیدم: «اخوی! مطمئنی که اشتباه نمی کنی؟ این که گرای خودته!» گفت:«کماندوهای ویژه عراق جرات کردند آمدند جلو. اگر همین الان هرچه آتش دارید نریزید، تا صبح همه را قتل عام می کنند.»
اشکم درآمده بود. گفتم:«وصیتی نداری؟» گفت:«همسرم شش ماهه باردار است. بگویید اگر من شهید شدم به یاد حضرت زینب سلام الله علیها صبر کند. فرزندمان هم اگر پسر شد، اسمش را بگذارد حسین و اگر دختر زهرا.»
صدها گلوله و خمپاره آن شب علی را مهاجر کرد و اثری از جنازه اش نماند.
سال ۷۵ بود و جنازه علی بعد از ۱۰ سال آمده بود. داشتم در جمع خانواده شهدا خاطره علی را می گفتم که دختری ۱۰ ساله به سمتم دوید...«عمو،عمو... من دخترش «زهرا» هستم.»
همیشه آغاز راه دشوار است

عقاب در آغاز پرواز، پَر می ریزد

اما در اوج

حتی از بال زدن هم بی نیاز است
 سپاس شده توسط
قبل ازعملیات مطلع الفجربود.جهت هماهنگی بهتر،بین فرماندهان سپاه وارتش جلسه ای در محل گروه اندرزگو برگزارشده بود.
بجز من وابراهیم سه نفرازفرماندهان ارتش وسه نفراز فرماندهان سپاه حضور داشتند.تعدادی از بچه هاهم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند.
اواسط جلسه بود.همه مشغول صحبت بودند.یکدفعه از پنجره اتاق یک نارنجک به داخل پرت شد!
دقیقا وسط اتاق افتاد.از ترس رنگم پرید.همینطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را دربین دستانم قرار دادم وبه سمت دیوار چمباتمه زدم ! برای لحظاتی نفس در سینه ام حبس شد.بقیه هم مانند من،هریک به گوشه ای خزیده بودند.
لحظات به سختی می گذشت اما صدای انفجار نیومد.خیلی آرام چشمانم را بازکردم. از لابه لای دستانم نگاه کردم.
از صحنه ای که می دیدم خیلی تعجب کردم.آرام دستانم را از روی سرم برداشتم.سرم را بالا آوردم.باچشمانی که از تعجب بزرگ شده بودگفتم:آقا ابرام!!
بقیه هم یک به یک ازگوشه وکنار اتاق سرهایشان را بلند کردند.همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند.
صحنه بسیار عجیبی بود.درحالی که همه مابه گوشه وکنار اتاق خزیده بودیم ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود!
در همین حین مسیول آموزش وارد اتاق شد.با کلی معذرت خواهی گفت:خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود.اشتباهی افتاد داخل اتاق.
ابراهیم از روی نارنجک بلند شد.درحالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود چنین اتفاقی برای هیچیک از بچه ها نیافتاده بود
بعدازآن،ماجرای نارنجک،زبان به زبان بین بچه ها می چرخید.
زندگینامه شهید آوینی
قسمت دوم 

گروه جهاد اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت دو تن از اعضای گروه در همان روزهای او جنگ در قصر شیرین اسیر شدند و نفر سوم، در حالی که تیر به شانه‌اش خورده بود، از حلقه‌ی محاصره گریخت. گروه بار دیگر تشکل یافت و در روزهای محاصره‌ی خرمشهر برای تهیه‌ی فیلم وارد این شهر شد:

"وقتی به خرمشهر رسیدیم هنوز خونین‌شهر نشده بود شهر هنوز سرپا بود، اگرچه احساس نمی‌شد که این حالت زیاد پر دوام باشد، و زیاد هم دوام نیاورد ما به تهران بازگشتیم و شبانه‌روز پای میز موویلا کار کردیم تا اولین فیلم مستند جنگی درباره‌ی خرمشهر از تلویزیون پخش شد؛ فتح خون."

مجموعه‌ی یازده قسمتی "حقیقت" کار بعدی گروه محسوب می‌شد که یکی از هدف‌های آن ترسیم علل سقوط خرمشهر بود.

"یک هفته‌ای نگذشته بود که خرمشهر سقوط کرد و ما در جست‌و‌جوی "حقیقت" ماجرا به آبادان رفتیم که سخت در محاصره بود تولید مجموعه‌ی حقیقت این گونه آغاز شد."

کار گروه جهاد در جبهه‌ها ادامه یافت و با شروع عملیات والفجر هشت، شکل کاملاً منسجم و به هم پیوسته‌ای پیدا کرد آغاز تهیه‌ی مجموعه‌ی زیبا و ماندگار روایت فتح که بعد از این عملیات تا پایان جنگ به طور منظم از تلویزیون پخش شد به همان ایام باز می‌گردد. شهید آوینی درباره‌ی انگیزه‌ی گروه جهاد در ساختن این مجموعه که نزدیک به هفتاد برنامه است چنین می‌گوید:
"انگیزش درونی هنرمندانی که در واحد تلویزیونی جهاد سازندگی جمع آمده بودند آن‌ها را به جبهه‌های دفاع مقدس می‌کشاند وظایف و تعهدات اداری.

اولین شهیدی که دادیم علی طالبی بود که در عملیات طریق القدس به شهادت رسید و آخرین‌شان مهدی فلاحت‌پور است که همین امسال "1371" در لبنان شهید شد... و خوب، دیگر چیزی برای گفتن نمانده است، جز آن که ما خسته نشده‌ایم و اگر باز جنگی پیش بیاید که پای انقلاب اسلامی در میان باشد، ما حاضریم. می‌دانید! زنده‌ترین روزهای زندگی یک "مرد" آن روزهایی است که در مبارزه می‌گذراند و زندگی در تقابل با مرگ است که خودش را نشان می‌دهد.”

اواخر سال 1370 "موسسه‌ی فرهنگی روایت فتح" به فرمان مقام معظم رهبری تاسیس شد تا به کار فیلم‌سازی مستند و سینمایی درباره‌ی دفاع مقدس بپردازد و تهیه‌ی مجموعه‌ی روایت فتح را که بعد از پذیرش قطع‌نامه رها شده بود ادامه دهد. شهید آوینی و گروه فیلم‌برداران روایت فتح سفر به مناطق جنگی را از سر گرفتند و طی مدتی کم‌تر از یک سال کار تهیه‌ی شش برنامه از مجموعه‌ی ده قسمتی "شهری در آسمان" را به پایان رساندند ومقدمات تهیه‌ی مجموعه‌های دیگری را درباره‌ی آبادان، سوسنگرد، هویزه و فکه تدارک دیدند. شهری در آسمان که به واقعه‌ی محاصره، سقوط و باز پس‌گیری خرمشهر می‌پرداخت در ماه‌های آخر حیات زمینی شهید آوینی از تلویزیون پخش شد، اما برنامه‌ی وی برای تکمیل این مجموعه و ساختن مجموعه های دیگر با شهادتش در روز جمعه بیستم فروردین 1372 در قتلگاه فکه ناتمام ماند.

شهید آوینی فعالیت‌های مطبوعاتی خود را در اواخر سال 1362، هم زمان با مشارکت در جبهه‌ها و تهیه‌ی فیلم‌های مستند درباره‌ی جنگ، با نگارش مقالاتی در ماهنامه‌ی "اعتصام" ارگان انجمن اسلامی آغاز کرد این مقالات طیف وسیعی از موضوعات سیاسی، حکمی، اعتقادی و عبادی را در بر می‌گرفت او طی یک مجموعه مقاله درباره‌ی "مبانی حاکمیت سیاسی در اسلام" آرا و اندیشه‌های رایج در مود دموکراسی، رای اکثریت، آزادی عقیده و برابری و مساوات را در نسبت با تفکر سیاسی ماخوذ از وحی و نهج‌البلاغه و آرای سیاسی حضرت امام(ره) مورد تجزیه و تحلیل و نقد قرار داد. مقالاتی نیز در تبیین حکومت اسلامی و ولایت فقیه در ربط و نسبت با حکومت الهی حضرت رسول(ص) در مدینه و خلافت امیرمؤمنان(ع) نوشت و اتصال انقلاب اسلامی را با نهضت انبیا علیهم‌السلم و جایگاه آن با جنگ‌های صدر اسلام و قیام عاشوا و وجوه تمایز آن از جنگ‌هایی که به خصوص در قرون اخیر واقع شده‌اند و نیز برکات ظاهری و غیبی جنگ و ویژگی رزم‌آوران و بسیجیان، در زمره‌ی مطالبی بود که در "اعتصام" منتشر شد. در مضامین اعتقادی و عبادی نیز تحقیق و تفکر می‌کرد و حاصل کار خویش را به صورت مقالاتی چون "اشک، چشمه‌ی تکامل". "تحقیقی در معنی صلوات" و "حج، تمثیل سلوک جمعی بشر" به چاپ می‌سپرد. در کنار نگارش این قبیل مقالات، مجموعه مقالاتی نیز با عنوان کلی "تحقیقی مکتبی در باب توسعه و مبانی تمدن غرب" برای ماهنامه‌ی "جهاد"، ارگان جهاد سازندگی، نوشت "بهشت زمینی"، "میمون برهنه!"، "تمدن اسراف و تبذیر"، "دیکتاتوری اقتصاد"، "از دیکتاتوری پول تا اقتصاد صلواتی"، "نظام آموزش و آرمان توسعه یافتگی"، "ترقی یا تکامل؟" و... از جمله مقالات آن مجموعه است. این مقالات بعد از شهادت او با عنوان "توسه و مبانی تمدن غرب" به چاپ رسید این دوره از کار نویسندگی شهید تا سال 1365 ادامه یافت. مقارن با همین سال‌ها شهید آوینی علاوه برکارگردانی و مونتاژ مجموعه‌ی "روایت فتح" نگارش متن آن را بر عهده داشت که بعدها قالب کتابی گرفت با عنوان "گنجینه‌ی آسمانی". او در ماه محرم سال 1366 نگارش کتاب "فتح خون" (روایت محرم" را آغاز کرد و نه فصل از فصول ده‌گانه‌ی آن را نوشت. اما در حالی که کار تحقیق در مورد وقایع روز عاشورا و شهادت بنی‌هاشم را انجام داده و نگارش فصل آخر را آغاز کرده بود به دلایلی کار را ناتمام گذاشت.
منبع : http://www.aviny.com

پایان قسمت دوم
برای دیدن قسمت اول کلیک کنید.
[تصویر:  sms-rooz-pedar.jpg]
داداش دوم انقدر اینارو میذاری من از خودم بدم میاد. هی فکر میکنم چقدر بقیه خوبن و من چقدر بی ارزشم 809197ps94ijjhwgآخه چرا من ب هیچ دردی نمخیورم. پس من با حیوونا چ فرقی دارم بازم حیوونا ی نفعی میرسونند ب آدما Shy
 سپاس شده توسط
(1394 آذر 11، 13:04)خدا همراهمونه نوشته است: داداش دوم انقدر اینارو میذاری من از خودم بدم میاد. هی فکر میکنم چقدر بقیه خوبن و من چقدر بی ارزشم 809197ps94ijjhwgآخه چرا من ب هیچ دردی نمخیورم. پس من با حیوونا چ فرقی دارم بازم حیوونا ی نفعی میرسونند ب آدما Shy


آنها حسین وار رفتند و ما باید زینب وار راهشان را ادامه بدیم
يادمان نرود گاهی با گناه به اندازه‌ی یک لايک فاصله داريم...
يادمان نرود فضای مجازی هم «محضر خداست» نکند که شرمنده باشيم؛ امان از لحظه‌ی غفلت که فقط خدا شاهد است و بس...
روی مانيتور بچسبانيم:«ورود شيطان ممنوع»
مراقب دستی که کليک می کند، چشمی که می بيند و گوشی که می شنود باشيم... و بدانيم و آگاه باشيم که خدا يک کاربر «هميشه آنلاين» است...
[تصویر:  05_blue.png]
(1394 آذر 11، 13:04)خدا همراهمونه نوشته است: داداش دوم انقدر اینارو میذاری من از خودم بدم میاد. هی فکر میکنم چقدر بقیه خوبن و من چقدر بی ارزشم 809197ps94ijjhwgآخه چرا من ب هیچ دردی نمخیورم. پس من با حیوونا چ فرقی دارم بازم حیوونا ی نفعی میرسونند ب آدما Shy

خواهرم شما سعی کن مثبت فکر کنی .
[تصویر:  sms-rooz-pedar.jpg]
 سپاس شده توسط
مدافعان حرم در سرما
[تصویر:  3871316_694.jpg]
[تصویر:  sms-rooz-pedar.jpg]
 سپاس شده توسط
زندگینامه

بخش اول شهید محمد بروجردی

کودکی و رشد دینی
به سال 1333 شمسی در روستای کوچک «دره گرگ» از توابع شهرستان «بروجرد» در خانواده مومن و مستضعف فرزندی دیده بر جهان گشود که او را «محمد» نام نهادند.

شش ساله بود که پدر را از دست داد. با مرگ پدر و وخامت وضعیت مادی خانواده، مادر رنجدیده ، محمد و پنج فرزند دیگرش را با خود به «تهران» آورد و محله مستضعف نشین «مولوی» مقر خانواده بروجردی شد.

مادرش میگوید: «محمد شش ساله بود که یتیم شد. از هفت سالگی روزها را در یک دکان خیاطی کار می کرد. اسمش را در یک مدرسه شبانه نوشتم و شبها درس می خواند. همه او را دوست داشتند. چه معلم چه صاحبکارش.»

چهارده ساله بود که به سال 1347 با شرکت در کلاسهای آموزش قرآن و معارف اسلامی قدم به دنیای پر تب تاب مبارزه گذاشت. خودش از آن روزها چنین حکایت می کرد: «وقتی به این کلاسها رفتم قرآن را خواندم و مفهوم آیات را فهمیدم چشم و گوشم روی خیلی مسایل باز شد. معنای طاغوت را فهمیدم. فهمیدم امام کیست و چرا او را از کشور تبعید کرده اند».

شادی روح شهدا صلوات

منبع : سایت شهید آوینی
[تصویر:  sms-rooz-pedar.jpg]
 سپاس شده توسط
میخواستم بزرگ بشم
درس بخونم و مهندس بشم
خاکو آباد کنم
زن بگیرم
مادر و پدر مو ببرم کربلا
دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک ، تو راه مدرسه با هم حرف بزنیم...
خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم
خب نشد
باید میرفتم از مادرم ، پدرم ، خاکم ،*ناموسم ، دخترم ، دفاع کنم !!
رفتم که
دروغ نباشه
احترام کم نشه
همدیگر رو درک کنیم
ریا از بین بره
دیگه توهین نباشه
محتاج کسی نباشیم
الان اوضاع چطوره؟؟؟
تخریب چی نوجوان شهید کاظم مهدیزاده
شهادت : عملیات کربلای 1 ـ مهران
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


 سپاس شده توسط
سخنان شیخ نمر به مادرش قبل از شهادت

 شهید آیةالله شیخ نمرباقرالنمر روحانی شیعه عربستانی که امروز (شنبه) ظالمانه توسط آل سعود اعدام شد، در نخستین واکنشش پس از تأیید حکم اعدامش توسط آل سعود به مادرش گفته بود که "خداوند شما را به خیر بشارت دهد."

[تصویر:  1451837512768664_large.jpg]

وی که مدافع حقوق مردم عربستان بود و از چند سال پیش به اتهامات واهی و ساختگی تحت بازداشت و محاکمه صوری قرار گرفت در نامه‌ای به مادرش خداوند را به خاطر همه چیز سپاس گفته و تاکید کرده بود که خودش را تسلیم مشیت الهی کرده است.

متن این نامه به این صورت است:
«به مادر صبورم ام جعفر؛ در هر حال خداوند را سپاس می‌گویم؛ مادرم خداوند را به خاطر هر چه که در تقدیر ما نهاده است شکرگزار باش. تقدیر الهی بهتر از تقدیر ماست و انتخابش بهتر از انتخاب ماست. ما چیزی را انتخاب می‌کنیم اما همواره خدا بهترین را برای ما برمی‌گزیند. ما چیزی را می‌خواهیم و به خدا می‌گوییم که آنچه که خیر است برای ما پیش بیاور. خداوند پاک و منزه است و هیچ کسی در این دنیا جز با مشیت الهی نمی‌تواند حرکتی بکند، هیچ چیزی از چشم و اراده خدا پوشیده نیست. مادر همین کافی است؛ مادامی که امور مقابل چشم و تحت اراده خدا باشد همین کافی است. همین برای ما کافی است. خداوند تو را حفظ کند و در پناه خود نگهدارد و خداوند همگان را حفظ کند. »

منبع: مشرق (با اندکی ویرایش)
يادمان نرود گاهی با گناه به اندازه‌ی یک لايک فاصله داريم...
يادمان نرود فضای مجازی هم «محضر خداست» نکند که شرمنده باشيم؛ امان از لحظه‌ی غفلت که فقط خدا شاهد است و بس...
روی مانيتور بچسبانيم:«ورود شيطان ممنوع»
مراقب دستی که کليک می کند، چشمی که می بيند و گوشی که می شنود باشيم... و بدانيم و آگاه باشيم که خدا يک کاربر «هميشه آنلاين» است...
[تصویر:  05_blue.png]
سلام..

? مادرش از مسیحی های فرانسه بود و پدرش هم تاجری اهل مراکش.
هفده ساله بود با موهای طلایی و ریش های کم پشت...

?در یک سفر با پدرش رفت مراکش. امکان نداشت حرفی را بی دلیل قبول کند . در آن سفر مسلمان شد.

?رفت گوشه خلوتی ایستاد و شروع کرد خواندن. خوشش آمده بود . گفت باز هم برای من از این سخنرانی ها بیاورید. صحبت های حضرت امام بود.

✨بعد از مدتی رفت و آمدش با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس بیشتر شد. پرسید: « کجا می روی؟» گفت: «دعای کمیل»

- دعای کمیل چیه؟ منم می تونم بیام؟

- بفرمایید

عربی را خوب میدانست تا آخر مجلس نشست.
هفته ی بعد ، از ظهر آمد با لباس مرتب و عطر زده. گفت: بریم دعای کمیل.

- حالا که نمی رن.

تا شب خیلی بی تاب بود, بچه های کانون دیدند نماز می خواند اما نه مثل همیشه.

??دست هایش کنار بدنش بود و مهر داشت. شیعه شدنش را جشن گرفتند و پرسیدند : کی تو رو شیعه کرده؟
جواب داد: دعای کمیل حضرت علی(علیه السلام)
اسم خودش را هم گذاشت کمال.

کتابخانه کانون خیلی غنی بود.
« ژوان» نه!ببخشید کمال، هم معمولا کتاب می خواند به خصوص کتابهای شهید مطهری,

⬅تصمیم گرفت به ایران بیاید و طلبه شود.انقدر اصرار کرد تا دیدند چاره ای نیست.

با سفارت ایران صحبت کردند . سال 62 – 63 آمد قم.بعد از پنج شش ماه به راحتی فارسی حرف می زد.

⏱نمی گذاشت یک دقیقه وقتش تلف شود . می گفت معنا نداره آدم رو نظم نخوابه. روی نظم بیدار نشه. راحت به دوستانش می گفت: من کار دارم . شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه! برید سر درستون. من هم باید مطالعه کنم.

?« چهل حدیث» حضرت امام و « مسئله حجاب » شهید مطهری را به فرانسه ترجمه کرد.

هروقت بچه ها می گفتند: امام. می گفت : نه حضرت امام.

خیلی به امام ارادت داشت می گفت: دستور ولایت فقیه، دستور اهل بیت (علیه السلام) است.

- حق نداری

- باید برم.

- جبهه مال ایرانی هاست. تو برو درست را بخون.

- نه حضرت امام گفتند : واجبه.

?فردای آن روز رفت لشکر بدر و اسم نوشت برای عملیات مرصاد.

هنوز یک هفته نشد که خبر شهادتش را آوردند.

یکی از دانشجوهای مقیم فرانسه می گوید: اگر کمال کورسل شهید نمی شد. امروز با یک دانشمند روبه رو بودیم .

?مجاهد فرانسوی، تنها شهید اروپایی دفاع مقدس، شهید کمال کورسل?

ان شاالله با ظهور امام زمان ارواحنافداه خیل چنین جوانانی با بصیرت را که به مذهب تشیع تشرف خواهند یافت خواهیم دید.
مراقب باشیم عقب نمانیم ؛ازآنهایی که این روزها با خواندن نامه های رهبر با عظمت ما خود را برای ورود به عرصه ی بزرگ آینده ی پیش رو آماده می کنند.
" ...و نریه قریبا"
انشاء الله
[تصویر:  sms-rooz-pedar.jpg]
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان