عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسمانی های زمین

#61

مريض تخت سيزده
امروز دوباره تب کرد
بيچاره سرفه مي‌کرد
با گريه روز و شب ‌کرد

لُپاش گل انداخته بود
به زور نفس مي‌کشيد
انگار مرگ و بازم
جلوي چشماش مي‌ديد

قرص و سرنگ و کپسول
غذاي هر روزش بود
هواي سرد اتاق
از آه و از سوزش بود

سرفه کن و پس بده
تموم غصه‌هاتو
به من بگو بسيجي
تموم قصه‌هاتو

توي اتاق روي تخت
روزا کارش دعا بود
ذکر لباي خستش
فقط خدا خدا بود

يه روز مي‌رفت آي سي يو
يه روز مي‌رفت آزمايش
ديگه حتي تو هفته
يه روز نداشت آسايش

مي‌گفت نيار هي اينجا
سوزن و سوپ و آمپول
بسه ديگه خواهشاً
سرم، سرنگ و کپسول

بسته ديگه پرستار
من که يه روز مي‌ميرم
يه روز توي اين اتاق
مرگ و بغل مي‌گيرم

به من مي‌گفت دعا کن
تا خوب بشم يا شهيد
آخرشم بي‌خبر
از تو اتاق پر کشيد

رفت و تازه فهميدم
کي بود، چي شد، کجا رفت
چه قدر براش سخت گذشت
يه شب پيش خدا رفت

غروب جمعه بود که
رفتم بهشت‌زهرا (س)
از يه نفر پرسيدم
گفتم: سلام هي آقا

اسم و نشون و دادم
به پيرمرد خسته
گفتش کنار اون بید
که شاخه‌هاش شکسته

پاهام جلوتر از من
مي‌رفت به سمت يک قبر
انگار که پر مي‌زد
اصلاً نداشت کمي صبر

نوشته بود روي قبر
علي کيميايي
دو، ده، شصت و هشت
شهيد شيميايي

Tears
53
ای طلیعه هشتم!
 من آمدم تا دلم را بر ضریح تو حلقه زنم و به دور کعبه عشق تو طواف دهم.
آمدم تا اشک چشمانم را دخیل سقا خانهات کنم.
آمدم تا از کبوتران حرمت گردم تا به هر صبح به دور گنبد طلائیت به پرواز درآیم
 مولایم! ای طبیب دردمندان!
53
#62
ما15 نفر بودیم...

15 نفر بودیم که دبیرستانمان تمام نشده رفتیم جبهه. دوست، هم محلی، هم هیاتی بودیم با هم. بر عکس الآن جثه ام از همه شان بزرگتر بود ولی از نظر سنی کوچکترینشان بودم.

[تصویر:  shohada.jpg]

هم قسم شده بودیم تا شهید نشدیم از خط بر نگردیم عقب.

چند ماه اول در هر عملیاتی که شرکت می کردیم هر 15 نفرمان صحیح و سالم بر می گشتیم. حتی کوچکترین خراشی هم بر نمی داشتیم. رویمان نمی شد سرمان را بالا بگیریم از خجالت.

تا اینکه طلسم شکست و یکی مان شهید شد. همه خوشحال و سر حال بودیم و منتظر رفتن.

عملیات بعدی سه نفر دیگرمان هم رفتند پیش حوری ها.

توی صف حرکت می کردیم که پلاکم افتاد. خم شدم که بردارم، تیر خورد وسط پیشانی دوستم. او هم رفت. انگار پنج قل خوانده باشند برایمان. تیر می چرخید و می چرخید و به جای اینکه بخورد به من می خورد به بغل دستیم.

نه نفرمان بیشتر نمانده بودیم. چهارتایمان نشسته بودیم توی سنگر و منچ بازی می کردیم که تنگم گرفت. وسط بازی رفتم مستراح که حمله هوایی شد. بیرون که آمدم دیدم سنگر نیست. دود شده بود رفته بود هوا. لعنت به ... که بد موقع بگیرد.

کربلای یک، دو، سه، چهار و پنج هم آمد و هر کدام از عملیات ها یکی شان رفت پیش خدا جز منی که کوچکتر از همه بودم.

همه رفته بودند و دیگر نوبت من بود. منتظر کربلای شش بودم که دیگر نیامد. اسم عملیات ها عوض شد و من ماندم و حوضم.

اواخر جنگ بود که اسیر شدم. خوشحال بودم که هنوز راه فراری است. کلی شکنجه ام کردند. بعضی از هم بندهایم شهید شدند ولی چون جثه ام درشت بود و بنیه ام قوی زود خوب می شدم. هر کاری کردند، نمردم. بالاخره آزاد شدیم.



برگشتم خانه.

نه موشکی آمد و نه خمپاره و نه تیری.

دیگر نا امید بودم که سرفه ها شروع شد. بدنم تحلیل رفت. افتادم به شیمی درمانی. حالا هم که نشسته ام روی تخت بیمارستان. موهایم ریخته است. هر ده دقیقه یکبار سرفه می کنم.

دکترها گفته اند سرطان خون دارم و تا سه، چهار ماه دیگر رفتنی ام. خوشحالم. تلویزیون دارد تبلیغ شامپو نشان می دهد. دست می کشم به سرم و می خندم.

اخبار علمی فرهنگی شروع می شود. می خواهم خاموش کنم که می گوید:

«با توانمندی متخصصین جوان و محققین برومند این مرز و بوم داروی درمان سرطان خون کشف شد. مسئول پروژه این دارو گفته است ...»
تلویزیون را خاموش می کنم. شاید ترکشی، تیری، خمپاره ای، چیزی ...


نویسنده: حامد تاملی

التماس دعا..
ياعلي.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

#63
سلام

آداب زیارت نور

[تصویر:  1191871131512371571201061520224219947598015.jpg]

به بهانه سفر به سرزمین های آسمانی
هر ساله با نزدیک شدن به روزهای پایانی سال مشتاقان زیارت شهدا تحت کاروان های راهیان نور عازم این سرزمین های سبز از محبت الهی می شوند تا روح خود را از گرد و غبار یک ساله پاک کنند ، آرامش یابند و انرژی تلاش و زندگی سال آینده ی خود را تجدید کنند و بشنوند از حماسه و خلوص مردان و زنان پاک ایران . بشنوند از لحظه های عبادت و دوستی و شادی رزمندگان ، از لحظه های رزم و شهادت ، از نمازهای با اخلاص ، از شوخی های بی ریا ، از زندگی ساده و بی آلایش و از لحظات وداع شب عملیات ، از تازه دامادهای به جبهه رفته ، از تازه عروس های منتظر ، از نوجوانان به خون غلطیده و از جوانانی که هنوز بازنگشته اند ....

و هر ساله شهدا برای هر کدام از ما دعوت نامه ای می فرستند و ما را راهی کربلای ایران می کنند . البته در این بین خیلی از عاشقان شهدا سفر دل می کنند و زائر حریم شهدا می شوند.
و باید گفت :

زائر عزیز حال که توفیق الهی نصیب شد و به مشهد شهیدان پا نهادی و از عطر حضور آنان در جای جای این سرزمین نور بهره می بری ،برای استفاده ی بهتر و بیشتر از این لحظات عرفانی سعی داریم آدابی از ادب زیارت شهدا و تذکراتی برای همکاری با کاروان برایتان بیان کنیم . باشد که مقبول درگاه الهی قرارگیرد .

آداب زیارت حرم های شهدا
در خصوص آداب زیارت شهدا، مستحب است زائر نکات زیر را که در کتب مختلف، به خصوص در مفاتیح الجنان آمده، رعایت کند:
- غسل زیارت و با وضو بودن
- اذن ورود
- پوشیدن لباس پاکیزه
- استعمال بوى خوش
- ذکر خدا
- حرکت با وقار
- قرائت زیارتنامه
- تلاوت قرآن هدیه به ارواح طیبه ی شهدا
- اقامه دو رکعت نماز و هدیه آن به روح شهدا
- دعا براى خود، بستگان و مؤمنان و التماس کنندگان دعا
- طلب شفاعت از شهدا
- کمک به فقرا و مستمندان
- صدقه دادن
- رو به قبله نشستن و گذاشتن دست بر قبر.
- خواندن هفت مرتبه سوره « إِنّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ»
- خواندن سوره حمد و ناس و فلق و آیة الکرسى، هر کدام سه مرتبه و سوره «یس»
رعایت این آداب، قرب روحی و معنوی می‏آورد و سازندگی زیارت را افزون می‏سازد و فلسفه تشریع زیارت نیز، همین بهره‏وری از معنویات مزار اولیاء خداست.

زیارتنامه شهدا
السلام علیكم یا اولیاء اللّه و احبائه
السلام علیكم یا اصفیاء اللّه و اودائه
السلام علیكم یا انصار دین اللّه
السلام علیكم یا انصار رسول اللّه
السلام علیكم یا انصار امیرالمومنین
السلام علیكم یا انصار فاطمه الزهراء سیده نساء العالمین
السلام علیكم یا انصار ابی محمد الحسن بن على الزكى الناصح الامین
السلام علیكم یا انصار ابی عبداللّه
بابى انتم و امى طبتم و طابت الارض التى فیها دفنتم و فزتم فوزا عظیما فیالیتنى كنت معكم فافوز معكم .

تذکرات لازم جهت آسایش شما در سفر
- برای علو درجه شهیدان ، پیوسته با فرستادن صلوات برمحمد (ص) و آل محمد (ص) فاتحه قرائت نمائید .
- سعی کنید با قرائت وصیت نامه شهیدان با روح ملکوتی آنها ارتباط برقرار نمائید .
- نماز اول وقت و جماعت را فراموش نفرمائید و دیگران را به این فریضه الهی دعوت نمائید .
- در مدت زمانی که مهمان سرزمین نور هستید نماز شب را فراموش نفرمائید .
- قرآن ، کتاب دعا ، مهر ، تسبیح و کتاب برای مطالعه داشته و از وقت گرانقدر خود نهایت بهره برداری را نمائید .
- در طول سفر به همراهان خود کمک نمائید و نسبت به خطا و اشتباه دیگران گذشت داشته باشید.
- به منظور کیفیت بخشیدن و گسترش کیفی و کمی برنامه های راهیان نور پیشنهادات و انتقادات خود را به مراکز ذیربط ارسال فرمائید.
- امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نفرمائید و در صورت مشاهده عدم رعایت مسائل اخلاقی به برادران و خواهران خود تذکر دهید.
- به تذکرات دژبان و نیروهای نظامی و انتظامی توجه و به آن عمل نمائید.
- از خارج شدن از جاده و مسیرهای تعیین شده خودداری کنید.
- از نزدیک شدن و دست زدن به اشیای مشکوک و مواد منفجره از قبیل مین، گلوله، خمپاره و... به شدت خودداری کنید.
- قبل از غروب آفتاب منطقه را ترک نمائید و برای ماندن در منطقه به هنگام تاریکی هوا اصرار نورزید که احتمال هر گونه خطر حفاظتی و امنیتی وجود دارد .
- کارت شناسایی همراه داشته باشید.
- از همراهان و گروه خود جدا نشوید و به هنگام اطلاع از عدم حضور بعضی افراد گروه، اطلاع دهید.
- به هنگام حضور در خطوط مرزی و مشاهده نیروهای عراقی از انجام حرکات تحریک آمیز خودداری شود.
- نظافت را در کلیه مناطق رعایت کنید و از ریختن زباله در مکان های مختلف خودداری فرمائید.
- آب و غذای کنسرو شده همراه داشته باشید.
- پتو، ملحفه، حوله و زیر اندازه همراه داشته باشید.

شهدا ما را شفاعت کنید ...

زینب سیفی
بخش فرهنگ پایداری تبیان
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#64
[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcT59-rLsW6bMi3x4bGr5dh...KaN3xU5zeK]
در باره سخنی از شهید همت :

و برای آنكه اخلاص داشته باشیم سرمایه می خواهد كه از همه چیزمان بگزریم و برای اینكه از همه چیزمان بگزریم باید شبانه روز دلمان و وجودمان با خدا باشد.(شهید همت)

.................................................................................................................

این جمله سه قسمت داره:
1)و برای این که اخلاص داشته باشیم...یعنی برای اینکه بخدا شرک نورزیم یعنی وقتی میگیم الله اکبر فقط به خدا رو کردیم ..ما وقتی میریم زیر پرچم شیطان یعنی از ولایت اون رو بزرگتر از ولایت خدا دونستیم وگرنه جراتشو نمیکردیم

یعنی وقتی سلام نماز رو میدیم دروغ نگیم چونکه قول میدیم به خدا و پیامبر و بندگان صالحش که گناه نکنیم و از عذاب در امان باشیم ...

برای این که وقتی میگیم لا اله الا الله دروغ نگفته باشیم ..یعنی نیست خدایی جز خدا ...یعنی نمی خواهم اگر خدا نخواهد ..مال حرام نمی خواهم وقتی خدا نخواهد..لذت حرام نمی خواهم وقتی خدا نخواهد ...



این نخواستن ها ست که باعث میشه آدم چیزی نخواده جز چیزی که خدا میخواهد و این میشه معنی جمله دوم:

2)سرمایه ای میخواهد که از همه چیزمان بگذریم
هر چیزی که تو این دنیا خلق شده هدف داره و هدف اون خودش نیست بلکه در خدمت جهان خلق شده ما هم آفریده شده ایم تو این دنیا که موثر باشیم مفید باشیم و عشقون رو نثار خودمون و دیگران کنیم و این موثر و مفید بودن و مفید خلق شدن سپاس و حمدی است که آفریدگان به خدای خویش میکنند از همه خلایق گرفته تا انسان عاقل و مختار پس وقتی نهایت تلاش ها و عزمها و خلاقیت ها به سوی خدا باز میگردد انسان چه هدفی برای انجام کارهایش جز رضای خدا خواهد داشت .خداشناسان واقعی با عمل صالح به دنبا ل تجارت و یا فرار از عذاب نیستند .؟عمل صاالح انجام بدیم برای تجارت خودمونوقتی که لذت یک عمل صالح خالصانه را همراه با سروری که دارد در همین دنیا تجربه میکنند ..و در این راه حتی سرور و لذت و عظمت روحی هم که به دست میآورند برای خودشان نمی خواهند .رنگ خدایی میگیرند و جز در خدا و با خدا و برای خدا کاری نمیکنند .

..خداوند خود را به کسانی میبخشد که خود را به او واگذار کرده اند و پس هر چه از آن خداست از او نیز است ..پس آنان بی نیازند..



..در شرایطی که خداوند این همه برکت بزرگ به ما داده ما چه چیز میخواهیم به او تقدیم کنیم؟عمل صاالح انجام بدیم برای تجارت خودمون؟چطور به دنبال منزلت و مقام معنوی! و حتی کسب عظمت و رتبه در آن دنیا باشیم وقتی که حتی تلاش خدا هم خدمت به خلق است ! چه پیش کشی به خدا میتوانیم بدهیم وقتی که همه چیز از اوست پس هیچ باشیم و آن را به خدا تقدیم کنیم .درجات راستی اخلاص در عشق به خداوند است و


اگر خواهان عشق هستیم باید ترک کردن را بیاموزیم !ترک خواست فردی !خداوند کسی را که به هیچی خود پی بر ده است لبریز از ذات مبارک خود میکند




3)و برای اینكه از همه چیزمان بگذرریم باید شبانه روز دلمان و وجودمان با خدا باشد





گفتیم که وقتی رنگ خدایی میگیریم به درجات راستی اخلاص رسیده اییم اما چگونه؟
از قرآن کمک گرفتم:"صبغته الله" هرکس به رنگ خدا می اندیشد نخست باید به پاک سازی لکه گیری و "رنگ زدایی" بپردازد تا رنگ خدایی بر روح ملکوتی او بنشیند ..


پرهیز از آچه آدمی را به خود مشغول میکند تیرگی ها و زنگار های پیشین را می زدایدو راه ترقی در مراتب زکر خدا را هموار میکند ..
"الذین هم عن "لغو" هم معرضون"
"رجال تلهبهم تجره و لا بیع عن دکر الله "
"یا ایها الذین آمو ذکر الله ذکرا کثیرا "


پس در قدم اول پرهیز از لغو که خود زمینه ذکر خدا را ایجاد میکند:

خدا به موسی میگوید:"و اقم صلوه لذکری"
موسی هم وقتی از خدا طلب شرح صدر و همکاری هارون را میخواهد هدف این در خواست میگوید:"اشرکه فی امری..کی نسبح کثیرا و نذکرک کثیرا
یعنی تا تو را زیاد ذکر کنم!


و حتی بالاتر خدا لازمه ی رسیدن به مقام "یقین" را یاد خدا میداند:
"فسبح ربک و کن من السجدین و اعبد ربک حتی یاتیک الیقین"!

و اخلاص به حدی میرسد که به پیامبر خطاب میشود:
"قل ان صلاتی و نسکی و محیایی و مماتی لله رب العالمین
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
#65
پست رو منتقل کردم اینجا ، بیشتر ربط داره :


(1390 فروردين 25، 10:51)مجتبی نوشته است:
[تصویر:  A0925339.jpg]
[b]درخواست نصیحت حاج محمد اسماعيل دولابي(ره) از يك شهيد

سال اول جنگ بود. به مرخصي آمده بوديم. با موتور از سمت ميدان سرآسياب به سمت ميدان خراسان در حركت بوديم. ابراهيم عقب موتور نشسته بود.
از خياباني رد شديم. ابراهيم يكدفعه گفت: امير وايسا! من هم سريع آمدم كنار خيابان. با تعجب گفتم. چي شده؟!
گفت: هيچي، اگر وقت داري بريم ديدن يه بنده خدا!‌ من هم گفتم: باشه، كار خاصي ندارم.
با ابراهيم داخل يك خانه رفتيم. چند بار ياالله گفت. وارد اتاق شديم. چند نفري نشسته بودند. پيرمردي با عباي مشكي و كلاهي كوچك بر سر بالاي مجلس بود.
به همراه ابراهيم سلام كرديم و در گوشه اتاق نشستيم. صحبت حاج آقا با يكي از جوان‌ها تمام شد. ايشان رو كرد به ما و با چهره‌اي خندان گفت: آقا ابراهيم راه گم كردي، چه عجب اين طرف‌ها!
ابراهيم سر به زير نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمي‌كنيم خدمت برسيم.
همين طور كه صحبت مي‌كردند فهميدم ايشان، ابراهيم را خوب مي‌شناسد حاج آقا كمي با ديگران صحبت كرد. وقتي اتاق خالي شد رو كرد به ابراهيم و با لحني متواضعانه گفت: آقا ابراهيم ما رو يه كم نصيحت كن!
ابراهيم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند كرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نكنيد. خواهش مي‌كنم اينطوري حرف نزنيد بعد گفت: ما آمده بوديم شما را زيارت كنيم. انشاء‌الله در جلسه هفتگي خدمت مي‌رسيم.
بعد بلند شديم، خداحافظي كرديم و به بيرون رفتيم.
بين راه گفتم: ابراهيم جون، تو هم به اين بابا يه كم نصيحت مي‌كرد. ديگه سرخ و زرد شدن نداره!‌
با عصبانيت پريد توي حرفم و گفت: چي مي‌گي امير جون، تو اصلا اين آقا رو شناختي!؟ گفتم: نه، راستي كي بود!؟
جواب داد: اين آقا يكي از اولياي خداست. اما خيلي‌ها نمي‌دانند. ايشون حاج ميرزا اسماعيل دولابي بودند.
سال ها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختند. تازه با خواندن كتاب طوبي محبت فهميدم كه جمله ايشان به ابراهيم چه حرف بزرگي بوده.
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
#66
[تصویر:  1461802191501861411211136212271322373019876.jpg]


\"دولت الکترونیک\" را می شناسید، نه؟ ولی زمانی در گوشه ای از این سرزمین ، به همت جوانانِ خاکی پوش ، \"دولتی صلواتی\" شکل گرفت که یاد و خاطره اش هنوز در اذهان بسیاری از آنان که این روزها پا به کهنسالی می گذارند باقی مانده است. دولت صلواتی در این 8سال رسالت خود را خوب انجام داد مادران و همسران زیادی را از نگرانی در آورد. خبر سلامتی ها را جا به جا کرد. عکس های نوزادان تازه به دنیا آمده ، حرف های نوعروسان دلتنگ ولی چه میشه کرد وقتی که نامه ای بی جواب می ماند... مادری پریشان حال می شد ، نوعروسی تنها و کودکی چشم انتظار روزهای آمدن. یاد روزگاران سبز به خیر...
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#67
پاســدارمــرزعشـق

پاســدارمــرزعشـق و بـاورم
با خــدا در جبـهه ها همســنگرم

ازامــامـم عاشـقـی آمــوختــم
جبـهه در جبهه به یادش سوختم

از تبـــار فتــح ســـرخ خیـبـــرم
راز رمــز یا عـلــی در سنـگـرم

اوج سبزم نقطه ای بی انتهاست
رد پایم جـاودان در جبـهه هـاست

از کنــار لالــه ها بر گشــته ام
از طـــواف کــــربـلا برگشــته ام

ترکـش خمپــاره مانـده بر تنـم
عطـر ایـمان می دهـد پیراهنــم

داغ یک صحـرا شقایق د یـده ام
کـــربلا را بارهــــا فـهمیــده ام

دستهایم پشت سنگر مانده است
روی دوشم زخم خنجرمانده است

مـادرم مـی گـفت : بایـد مـرد بـود
با امـام عـاشـقــان هـمــدرد بــود

مادرم می گفت : جبهه کربلاسـت
جــنگ با صــدام فرمـان خداســت

بار دیگــرنخــل دیــن پربــارشـد
کـــربلا درکــــربلا تکــرارشـــد

نخـلهـای تشــنه پرپرمـی زدنــد
در فـراق دوسـت بر سـر می زدند

راهشان یک راه بی بر گشت بود
راز دار گـریه‌ هایشـان دشـت بـود

ناگهان در خون شناورمی شدند
سیـنه سرخا بی که پرپرمی شدند

ای بـرادر جبــهه هـا را یــاد کــن
بــار دیگـــر عشـق را فریـــاد کــن

نهضـت ما نهضـت روح خداسـت
امتــداد خــط ســرخ کــربــلاســت

ما پراز فــریادعشــق و غیرتیم
مـــردایــمان مــرد رزم وهمــتیـم
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#68
آن روز که رادان جبلی \"شهردار\" شد!

قرار شد بعد یکی دو هفته‌ای که در خط مقدم ارتفاعات قلاویزان مهران مستقر بودیم، برای استراحت به عقب خط برویم؛ رفتیم به مقر فرماندهی نیروهای حزب بعث در قلاویزان. محلی که سنگرهای بتونی سرپوشیده و محکمی ‌داشت. از خط مقدم تا آن‌جا ده دقیقه راه بود که باید پیاده و از داخل کانال طی می‌کردیم. دشمن آن‌جا را نه با خمپاره‌ 60 که با 120 می‌کوبید. همراه حاج آقا \"سعید مصفا\"، \"حسن زینعلی\" و \"جواد گنجی\" (جواد گنجی متولد 1339 جمعه 26 دی 1365 در عملیات کربلای 5 در شلمچه به شهادت رسید.) داخل سنگر تدارکات گروهان جای گرفتیم. بچه‌ها هم در سنگر بتونی بزرگی که کنارمان بود مستقر شدند.

\"سیدحمید قریشی\" از بچه‌های گروهان، کمی لکنت زبان داشت. وقتی او را در سنگر دیدم، پرسیدم از \"سعید دلخوانی\" خبری دارد یا نه. او که هیجانی شده بود، گفت:
- سعید؟ دستش تی تی تی تی تی تیر خورده.
که خنده‌ام گرفت و گفتم:
- اووه ... سعید این همه تیر خورده؟!
خودش هم خنده‌اش گرفت.

هر روز دو نفر وظیفه‌ی شستن ظرف‌ها و درست کردن چای را به عهده داشتند که بین بچه‌ها به \"شهردار\" یا \"خادم الحسین\" معروف بودند. بعضی‌ها به شوخی نام شان را گذاشته بودند \"گارسون الحسین\".

ادامه دارد ...
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#69
ادامه از قسمت قبل و آخرین قسمت-

[تصویر:  lybbgxtimq5g91c72es.jpg]

آن روز یک‌شنبه 29 تیر ماه 1365، نام من همراه \\\\\\\"سعید رادان جبلی\\\\\\\" (از بچه‌های خیابان غیاثی – شهید آیت الله سعیدی – میدان خراسان تهران) به‌عنوان شهردار خوانده شد که من اعتراض کردم و پای زخمی‌ام را که چند روز قبل در عملیات تیر خورده بود، بهانه کردم. به شوخی گفتم:
- ببینید، من جانباز اسلام هستم، پس نباید شهردار وایسم.

سعید که جوانی مؤمن، آرام و متین بود، لبخندی زد و گفت:
- عیبی نداره. آقا جان تو قبول کن شهردار باشی، همه‌ی کارها با من. تو اصلا کار نکن. فقط نذار نظم و نوبت شهرداری به هم بخوره.

من هم که از خدا می‌خواستم، قبول کردم. کور از خدا چی می‌خواد؟ یک عینک دودی!
چیزی به غروب نمانده بود که سعید با آن ادب و اخلاق قشنگش، گفت:
- آقا حمید، شما برو کتری رو آب کن، بذار روی آتیش جوش بیاد، تا واسه بچه‌ها چایی درست کنیم. آخه من می‌خوام براشون کلاس قرآن بذارم.

با خنده و به حالت ناز گفتم:
- مگه خودت نگفتی من کاری نکنم؟ پس به من ربطی نداره. من اسمم شهرداره، ولی تو قبول کردی جای منم کار کنی. پس خودت برو سراغ کتری!
و مثل شاهزاده‌های فاتح، روی پتوهای کنار سنگر لم دادم. سعید بی آن‌که عصبانی شود، خندید و گفت:
- باشه آقا جون، خودم می‌رم. اصلا می‌خوام برم وضو بگیرم واسه کلاس قرآن، کتری رو هم آب می‌کنم.

چشمانش را ریز کرد، خندید، آستین‌ها را بالا زد و از سنگر خارج شد. جلوی تانکر آبی که گونی‌های پر از شن اطرافش را گرفته بودند، وضو گرفت و کتری را پر کرد. آن را روی آتشی گذاشت که ساعتی قبل درست کرده بود و به طرف سنگر آمد.

دو یا سه متر مانده بود که داخل سنگر بتونی شود. ناگهان سوت خمپاره‌ی 120 و در پی آن انفجاری شدید، ناله‌ی او را در خود خفه کرد. غرش وحشت‌انگیز خمپاره، همه را میخکوب کرد. هیچ‌کس جز سعید بیرون نبود و معلوم نبود چه بر سرش آمده. خمپاره در نزدیکی‌اش منفجر شده بود. ناله‌ی سوزناکی می‌زد. از بدن متلاشی او، پاهایش بیش از همه داغان بودند.

مضمون ناله‌هایش در آخرین نفس، یک کلام بیشتر نبود:
- حسین جان ... حسین جان ...


[تصویر:  n2n1a92u2f6wk0zw4w41.jpg]

من که شوکه شده بودم، سر جایم کپ کردم. بچه‌ها دویدند بالای سرش. من ولی وحشت‌زده و مبهوت، حتی جرأت نکردم بروم بالای سرش. می‌ترسیدم با آن چشمان ریزشده‌ی لحظات آخرش، سینه‌ام را بدرد. با خودم می‌گفتم: اگه من رفته بودم، اون الان داشت برای بچه‌ها قرآن می‌خوند. اگه من رفته بودم ...

منبع: http://www.davodabadi.blogfa.com/post-292.aspx
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#70
ايثار



آن شب بر فراز دستگاه بولدوزر و در اوج عمليات بر اثر اصابت تركش، ساق پايم شكسته بود. قادر به حركت نبودم. در ميان انفجارهاي پي در پي به سويم آمد. گفت: «چي شده؟»
گفتم: «مجروح شده‌ام.» مرا به دوش كشيد و به سمت عقب به راه افتاد. بارش گلوله امانمان را بريده بود. يك لحظه گلوله‌ي خمپاره‌اي پشت پايمان به زمين خورد و هر دو با صورت نقش زمين شديم.
چند ثانيه بعد صدايش كردم: «اصغر! اصغر! بلند شو. به سختي سرم را از زمين بلند كردم. در نور ضعيف منورها ماسه‌هاي كنارش را رنگين ديدم. تركش به سرش اصابت كرده بود.
دلم مي‌خواست به او كمك كنم، ولي هر دو دستم تركش خورده و شكسته بود. سرم را در كنارش به زمين گذاشتم و خاطراتش را در ذهنم مرور كردم: «اذان گفتنش، لبان هميشه ذاكرش، شجاعتش، ايثارش و... » آن شب او (اصغر منصوري) در كنارم آرام خوابيد، آرامشي به پهناي ابديت.


منبع: كتاب دژآفرينان
مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
#71
بسم الله الرحمن الرحیم



شیطان و نفس در جبهه بیشتر از پشت جبهه زور می‌زنند تا انسان را از خداوند دور نمایند کسی که در جبهه تابع نفس باشد در موطن خودش گمراهیش حتمی است و خوشا بحال مؤمنی که با اتکا به عبادات و تزکیه و صداقت و اجرای دقیق احکام الهی بطور همیشه از بند شیطان رهایی یابد و به توبه خو. التماس دعا دارم که خداوند همه را بخصوص خودم را از شر نفس رهایی بخشد و آنچه تا کنون در جبهه دیده‌ام همین مطلب است و بس و گرنه جنگیدن با شیطان خارج از جسم (کفار) آب خوردنی بیش نیست.

26/11/61 التماس دعا حمید باکری
مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
#72
خاطره ای از رفتارهای گروهک‌های ضدانقلاب

ـــ به خوبی به یاد دارم که گروهک‌های ضدانقلاب مانند کومله، شبانه حمله می‌کردند و از ما اسیر می‌گرفتند. چشم و گوش‌های آنها را می‌بریدند و بدنشان را قطعه‌قطعه می‌کردند و زنده‌زنده به خاک می‌سپردند.

یکی از شکنجه‌های وحشتناک آنان این بود که فرد را زنده زنده تا گردن در خاک می‌کردند، به گونه‌ای که تنها سرش بیرون بود. کم‌کم حیواناتی همچون مورچه از راه بینی و گوش وارد بدن اسرا می‌شدند. این در حالی بود که آن افراد نمی‌‌توانستند هیچ کاری بکنند. مورچه‌ها که وارد بدن آنان می‌شد، شروع می‌کردند به خوردن احشام و فرد بسیار آزار می‌دید. آنها بدن را کم‌کم می‌خوردند تا آن که خون بدن آن فرد تمام می‌شد و مرگ به سراغش می‌آمد و مظلومانه به شهادت می‌رسید.

مطالب بیشتر رو در اینجا و مشروح مصاحبه رو در اینجا میتونین بخونین

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
#73
سلام به بر و بچ جبهه و جنگ 53

یه بغضی تو گلوم گیر کرده میخواستم بگم شاید سبک شم Tears
دو سه روز پیش برای اقامه نماز به مسجدی رفتم , دم درب ورودی مسجد یک نفر با عصا زیر بغلش ایستاده بود و کمک از مردم جمع می کرد , خیلی وضعیت ناجوری داشت , به سختی ایستاده بود , سر و صورتش سوخته بود , از هرکس رد می شد تقاضای کمک می کرد , نمازم رو که خوندم , خواستم برم دیدم امام جماعت مسجد مشغول صحبت با اون شخصه , از صحبتهاشون فهمیدم که طرف جانباز جنگه , خیلی منقلب شدم , آخه چرا باید یک جانباز جنگ که تو اوج جوونیش به جای استفاده از لذت ها و فرصت ها رفته بزرگترین سرمایش رو فدای امنیت و آسایش من و امثال من کرده , حالا بایسته جلوی درب مسجد و تقاضای پول کنه .
میخواستم بهش بگم پول که سهله , ما ملت اگر برای شما حلوا حلوا هم بشیم کمه .

نمیدونم اشتباهه یا درست اما بعضی وقتها با خودم میگم چه خوب شد شهدا رفتند و این صحنه ها رو ندیدند .
فقط و فقط و فقط      نماز


[تصویر:  05_blue.png] 
#74
بچه های جنگ برای چیزی نرفتند بجنگندند جز برای حفظ ناموس و خاکشون ...
حالا بعد از جنگ فقط ازشون استفاده ابزاری میشه ...
بالاخره خدایی نکرده اگه یه روزی دوباره جنگی بشه جوانها با دیدن چنین برخوردهایی میرن بجنگن ...
البته که میرن ...
ولی فقط بخاطر حفظ ناموسشون ...53258zu2qvp1d9v
نشان 100 روزه
.........[تصویر:  medal.png].........

[تصویر:  94569885795166256103.jpg]
تنها راه رهایی مان ابراز عشق به اوست
عاشق خدا باشیم تا شیطان عاشق ما نباشد
[تصویر:  banner2.gif]
[تصویر:  jangjooyan.png]
#75
حالا که سر درد و دل رو باز کردی ، من یادمه یه داستانی خونده بودم اگه درست یادم باشه اینطوری بود که پیامبر یه روز یه جایی داشت میرفت دید یه بنده پیرمرد بنده خدایی گوشه ی کوچه نشسته داره گدایی میکنه گفت این کیه ؟ گفتن این مسیحیه جوونیاش خیلی کار میکرده الآن که پیر و از کارافتاده شده گدایی میکنه . پیامبر گفت اون موقع که جوون بود ازش کار میکشیدین الآن ولش کردین هیچ پولی برای گذران زندگیش بهش نمیدین ؟ (اقلّا چیزی که من از داستان یادمه اینه )

حالا اون که یه مسیحی بود که کار کرده بود پیامبر در موردش اینطور رفتار میکرد ، حالا آی مثلا امّت پیغمبر ، این رسمشه ؟ که برادر مسلمونی که واسه شما داوطلبانه جنگیده و اعضای بدنشو داده و توانشو برای کسب درآمد و گذران زندگی به خاطر من و شما از دست داده رو اینطوری رها کنیم ؟

یه نگاه به عکسی که تو تاپیک عکس های جالب و دیدنی گذاشتم بنداز ، اونم یه نمونه از همین هاست...
اونا واسه خدا رفتن ولی رفتار ما هم رسمش نیست ، اصلا رسمش نیست ...

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان