عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسمانی های زمین

19 دی 1384 سالروز شهادت حاج احمد کاظمی هست

به مناسبت تقارن شهادت حاج قاسم و سالروز شهادت حاج احمد، نقل این مطلب خالی از لطف نیست.


هدیه به ارواح طیبه‌ی شهدا به خصوص شهیدان حاج قاسم و حاج احمد، صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

شهیدی که حاج قاسم به او غبطه می‌خورد

شاید نوشتن از شما قواره کلام و دهان ما نباشد سردار! آنقدر که کلمات هم دست و دلشان می‌لرزد وقتی قرار باشد حق ذوالفقار ایران را ادا کنند.
حالا شهدا صف‌کشان به استقبالت آمده‌اند و حتما حاج «احمد کاظمی»؛ یادگار همه دلبستگی‌هایت سرصف استقبال ایستاده. حاج احمد صدایت را شنید. آرزویت بعد از ۱۴ سال برآورده شد سردار!
امروز در خاک آرام می‌گیری! می‌گویند خاک سرد است، اما راستش دروغ می‌گویند. سردی هیچ خاکی التیام داغ دل این جماعت نیست. در این ساعت‌های پر التهاب به خاک سپردنت شاید با خواندن این دل نوشته از شما آرام شویم.

[تصویر:  4_6.jpg]

برشی از کتاب ذوالفقار؛ خاطرات سپهبد شهید «حاج قاسم سلیمانی»
«من باورم این بود که وقتی خبر شهادت حاج احمد گفته می‌شود، حداقل تیتر همه روزنامه‌های ما این جمله باشد که: «فاتح خرمشهر شهید شد.» همان طوری که بزرگی از ما در ادبیات، در هنر، در هر چیزی از بین می‌رود یا فوت می‌کند، ما بلافاصله برای او تیتری داریم. مثلاً پدر علم ریاضی ایران از دنیا رفت. فکر می‌کنم حقی که احمد به گردن ملت ایران دارد، با حقی که دیگر اندیشمندانی که مورد تجلیل هستند و به حق هم مورد تجلیل بودند، کمتر نباشد و شاید در ابعادی بیشتر باشد.
خب، ما با احمد خیلی رفیق بودیم. هر چند من نمی‌دانم احمد بیشتر من را دوست داشت یا من بیشتر او را دوست داشتم. همیشه در ذهنم این بود که‌ ای کاش می‌شد من یک طوری به احمد ثابت کنم که چقدر دوستش دارم. فکر می‌کردم بهترین چیزی که می‌تواند این را ثابت کند، این باشد که مثلاً من یک کلیه بدهم به احمد.
وقتی احمد در جمع ما بود، تداعی همه زندگی‌مان را می‌کرد؛ هر چیزی که در زندگی به آن خوش بودیم. چهره باکری را در احمد می‌دیدیم، خرازی را در احمد می‌دیدیم. زین‌الدین را در احمد می‌دیدیم. همت را در احمد می‌دیدیم. خیلی از شهدا را ما در احمد خلاصه می‌دیدیم. شما وقتی یک کسی یادگار همه یادگاری‌هایت است، یادگار همه دلبستگی‌هایت است، یادگار همه بهترین دوران عمرت است، این را از دست می‌دهی، این یک از دست دادن معمولی نیست. احمد با رفتن خودش، همه ما را آتش زد.
خب. مدت‌ها از زمان جنگ گذشته بود، دلخوشی‌مان به هم بود، نه این که پشتوانه خاصی برای همدیگر باشیم، قوت قلب معنوی برای هم بودیم. در بیان کردن موضوعات، نصیحت کردن هم و سطوح مختلف دیگری با هم رودربایستی نداشتیم.

[تصویر:  897551_172.jpg]

من همیشه به احمد می‌گفتم: «الهی دردت بخوره توی سرم». اصطلاح من بود نسبت به احمد، می‌گفتم: «دورت بگردم.» آن چه که مکنونات قلبی‌ام است، از خدا می‌خواهم، خدا هر چه سریع‌تر مرا به او ملحق بکند و خودم را مستحق این عنایت خدا می‌دانم و به او اگر بنویسم، این را خواهم نوشت: «مرا ببر. ما را تنها نگذار.» این را خواهم گفت.
خدا رحمت کند، شهیدی داشتیم همیشه ورد زبانش این بود:
«یاران همه رفتند افسوس که جا مانده منم
حسرتا این گل خارا همه جا رانده منم
پیر ره آمد و طریق رفتن آموخت
آن که نارفته و جامانده منم»
فکر می‌کنم مصداق این شعر، من هستم. باور کنید به احمد حسودی‌ام می‌شود. دلم می‌خواهد همه عمرم را بدهم، فقط یک بار دیگر صدای احمد را بشنوم.
وقتی که جنگ تمام شد تا روزی که شهید شد، هیچ روزی، هیچ لحظه‌ای، هیچ ساعتی نبود که ما با هم باشیم و او با حسرت پشت دستش نزند و نگوید ما ضرر کردیم و شهدا برد کردند. نه تنها برای شهید شدن آن قدر بی‌تاب بود که از زنده ماندن خودش ناراحت بود و ضمن این که آرزویش شهادت بود، یک آرزوی دیگرش زودتر رفتن بود.»
(فارس)
يادمان نرود گاهی با گناه به اندازه‌ی یک لايک فاصله داريم...
يادمان نرود فضای مجازی هم «محضر خداست» نکند که شرمنده باشيم؛ امان از لحظه‌ی غفلت که فقط خدا شاهد است و بس...
روی مانيتور بچسبانيم:«ورود شيطان ممنوع»
مراقب دستی که کليک می کند، چشمی که می بيند و گوشی که می شنود باشيم... و بدانيم و آگاه باشيم که خدا يک کاربر «هميشه آنلاين» است...
[تصویر:  05_blue.png]
چندبار مجروحیت و سرانجام شهادت

[تصویر:  471387_189.jpg]

شهید محمدرضا فیاضی، پنجم خرداد ماه سال 1345 در شهر قزوین به دنیا آمد،
یک سال زودتر از همسالان خود راهی مدرسه شد و تحصیلات ابتدایی‌اش را بین سال‌های 50 تا 56 در قزوین سپری کرد و سپس راهی مدرسه راهنمایی شد.
او که به همراه دوستان و همسالان خود در روزهای اوج قیام ملت بزرگ ایران علیه رژیم ستمشاهی در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد، پس از پیروزی انقلاب اسلامی، تحصیلات راهنمایی‌اش را در مدرسه ابوذر به پایان رساند و مقطع متوسطه را در دبیرستان دکتر شریعتی و در رشته اقتصاد ادامه داد.

در دوران تحصیل در دبیرستان، به عضویت حزب جمهوری اسلامی ایران درآمد و در شاخه‌ی دانش‌آموزی آن در قزوین به فعالیت مشغول شد و مدتی را نیز به عنوان مسئول این گروه، منشا خدمات فرهنگی زیادی شد.
شهید فیاضی پس از اخذ دیپلم، راهی حوزه علمیه شد و بعد از مدتی تحصیل و بهره‌گیری از دانش اساتید، به مدرسه علیمه‌ی چیذر تهران منتقل و سپس جهت ادامه تحصیل علوم حوزوی عازم شهر قم شد.
شهید فیاضی، در سن 16 سالگی راهی جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شد و در مجموع سه بار در مناطق عملیاتی حاضر و چند بار مجروح شد؛ ولی هر بار پس از بهبودی نسبی، دوباره عازم جبهه‌ها می‌شد.
برای مثال، او یک بار از ناحیه سینه و ریه مورد اصبات ترکش قرار گرفت و پس از مدتی دوباره سلامتش را بازیافت
و بار دوم، هنگامی که به همراه شهید «مجید زین‌الدین» برای بدست آوردن اطلاعات از نیروهای دشمن عازم ماموریت شده بود، خودروی حامل این دو واژگون می‌شود
و بار سوم هم در عملیات بدر از ناحیه صورت مجروح شد و این جراحت نیز منجر به تخلیه چشم چپ وی گردید.
شهید فیاضی در مدت حضورش در جبهه‌ها، عضو اطلاعات عملیات لشکرهای علی‌بن‌ابیطالب(ع) و عاشورا و نیز در قرارگاه‌های نجف اشرف و خاتم الانبیا(ص) به انجام وظیفه مشغول بوده و در عملیات‌های آزادسازی مهران، والفجر 8 و کربلاهای 4 و 5 شرکت کرد.
وی که در نزد دوستان و همرزمان صمیمی‌اش به «عمو کمال» شهرت داشت، سرانجام در حین عملیات کربلای 5 در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر، در تاریخ نوزدهم بهمن ماه 1365 به درجه‌ی رفیع شهادت نایل گردید.
منبع: کتاب «عمو کمال» به قلم حسن شکیب‌زاده

(نوید شاهد)
يادمان نرود گاهی با گناه به اندازه‌ی یک لايک فاصله داريم...
يادمان نرود فضای مجازی هم «محضر خداست» نکند که شرمنده باشيم؛ امان از لحظه‌ی غفلت که فقط خدا شاهد است و بس...
روی مانيتور بچسبانيم:«ورود شيطان ممنوع»
مراقب دستی که کليک می کند، چشمی که می بيند و گوشی که می شنود باشيم... و بدانيم و آگاه باشيم که خدا يک کاربر «هميشه آنلاين» است...
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
خاطره ای خواندنی از شهید آوینی

[تصویر:  IMG13014231.jpg]

«رضا برجی» مستندساز و از همراهان شهید آوینی به بیان یکی از خاطرات جالب خود از شهید آوینی پرداخت:
 
یادم هست یک روزی شهید آوینی، شهید گنجی و بنده در جایی نشسته بودیم.
شهید گنجی جمله ای را ابراز کرد که شهید آوینی در جواب جمله جالبی گفت.
من بین این دو شهید بودم. شهید گنجی خطاب به شهید آوینی گفت: «حاج مرتضی! دیگر باب شهادت هم بسته شد».
آوینی در جواب گفت: «نه برادر، شهادت لباس تک سایزی است که باید تن آدم به اندازه آن در آید، هر وقت به سایز این لباس تک سایز درآمدی، پرواز می کنی، مطمئن باش»!
 
من که میان این دو بودم گفتم: «حاج مرتضی، پس من چی؟ من کی پرواز می کنم؟».
شهید آوینی در جواب گفت: «تو در کوله ات چیزهایی داری» و نام چند منطقه جنگی که در آنها مستند ساخته بودم را آورد و بعد ادامه داد: «در کوله ات چیزهای دیگری هم هست که نمی دانم چیست، هر وقت کوله ات سبک شد، پرواز خواهی کرد».
 
مدتی پس از این گفت وگو مرتضی آوینی به شهادت رسید و به فاصله یک سال دیگر نیز گنجی شهید شد.
البته من هم منتظرم ببینم کی کوله ام سبک می شود.
(حوزه)
يادمان نرود گاهی با گناه به اندازه‌ی یک لايک فاصله داريم...
يادمان نرود فضای مجازی هم «محضر خداست» نکند که شرمنده باشيم؛ امان از لحظه‌ی غفلت که فقط خدا شاهد است و بس...
روی مانيتور بچسبانيم:«ورود شيطان ممنوع»
مراقب دستی که کليک می کند، چشمی که می بيند و گوشی که می شنود باشيم... و بدانيم و آگاه باشيم که خدا يک کاربر «هميشه آنلاين» است...
[تصویر:  05_blue.png]
"کمال کورسل" تنها شهید اروپایی دفاع مقدس

[تصویر:  13980505000052_Test_NewPhotoFree.jpg]

شاید بسیاری ندانند که در دفاع مقدس نه تنها رزمندگانی از کشورهای مسلمان برای دفاع از سرزمین شیعه به جنگ علیه رژیم بعث عراق رفتند بلکه یک جوان فرانسوی با همه محدودیت هایی که داشت برای دفاع از اسلام روانه خط اول جبهه هابی جنگ شد و مزارش هم اکنون در گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) قم در قطعه 18 ردیف دوم واقع شده است.

ژروم ایمانوئل کورسل در 9 آوریل 1964 میلادی در شهر پاریس متولد شد. پدرش با نام محمد از مهاجرین تونسی بود که برای کار به فرانسه آمد و در همانجا ماندگار شد.
ژروم به تبعیت از مادرش مسیحی بود تا اینکه در سن نوجوانی همراه پدرش برای کار به تونس رفت.
در آنجا با دین اسلام آشنا شد و پس از تحقیقاتی در مورد دین اسلام، به این دین گرایش پیدا کرد.در زمان مدرسه با کانون دانشجویان مسلمان در فرانسه آشنا شد و در آنجا مشغول به فعالیت شد.

اندکی بعد از پیروزی انقلاب، با شنیدن سخنرانی‌های حضرت امام (ره) که به زبان فرانسوی ترجمه شده بود،
جرقه‌های عدالت خواهی در ذهن وی زده شد و با آشنایی با دانشجویان ایرانی پیرو خط امام مقیم پاریس، حضور در برنامه‌ها و مراسم‌های کانون دانشجویان ایرانی بخش جدایی ناپذیر زندگی ژروم شد و تحت تأثیر دعای کمیل، شیعه شد.

ژروم دوست داشت نام «علی» را انتخاب کند اما به دلیل حضور در کشوری که مسلمانان در اقلیت بودند، اسم خود را «کمال» گذاشت.

همزمان با شروع جنگ تحمیلی مسئولان اعزام به جبهه به دلایل امنیتی از ورود وی به جبهه‌ها خودداری می‌کردند.
کمال با اصرار فراوان پیگیری توانست همراه با سپاه بدر در سال 1363 در جبهه حضور پیدا کند.

کتاب کمال کورسل داستان زندگی شهیدی را بازگو می‌کند که در فرانسه به دنیا آمد و بزرگ شد؛
اما عشق به امام خمینی(ره) و دین اسلام او را به مسیری کشاند که زیباترین پایان یعنی شهادت را به وی عطا کرد.

سید محمدصادق حسینی‌مقدم در مقدمه این کتاب آورده است: «روزی در گلزار شهدای علی بن جعفر(ع) شهرستان قم قدم می‌زدم که قبری در بین شهدا توجه مرا به خود جلب کرد. روی قبر نوشته شده بود مجاهد فرانسوی "شهید کمال کورسل".»

کتاب در بخش‌های مختلف به زندگی این شهید از زمان کودکی تا زمان شهادت وی پرداخته است. بخش ویژه داستان شهید کمال کورسل ماجرای دیدار او با امام خمینی (ره) است.

در بخشی از کتاب آمده است:

«ژروم گفت: به خانه که برمی‌گردم جو زندگی مثل پیش از آمدنم به کانون می شود، زندگی عادی همراه با موزیک و موسیقی. این مرا آزار می دهد. نمی خواهم به مادرم بی احترامی کنم ولی او فکر می کند این کارها شاید بتواند مرا به زندگی عادی برگرداند.
گفتم: به هر حال مادرت است. چرا به دیدنش نمی روی؟ اگر سراغ مادرت نروی، گناه می کنی.
بعد از کلی جر و بحث قانع شد به دیدار مادرش برود. در آخر به او گفتم: این ارتباط را برقرار کن، شاید ایشان هم مسلمان بشود.
پس از این ماجرا چند بار ژروم را دیدم و از او پرسیدم: سراغ مادرت می روی؟ گفت: آری می روم. مادرش هم بعد از آن روز چند بار به کانون آمد تا از شرایط پسرش مطلع شود.
ژروم از او خواسته بود وقتی وارد کانون می شود، روسری داشته باشد. مادرش هم موقع ورود به کانون این مساله را رعایت می کرد و روسری سرش می گذاشت.
چهره و طرز رفتارش نشان می داد که آن نارضایتی و ناراحتی گذشته را از ژروم ندارد.»

در قسمت دیگر کتاب می خوانیم:

«روز اولی که روزه گرفته بود، سحری نخورد، فکر می کرد در روزه گرفتن باید به انسان سخت بگذرد.
من راهنمایی اش کردم و به او گفتم: کسانی که روزه می گیرند، سحری می خورند تا گرسنگی به آنها فشار نیاورد. مردم حاضرند سختی بکشند، ولی نه مثل تو که اینطور گرسنه شدی و یک گوشه افتادی. بعد متوجه شد که عبادت های اسلام سختی مطلق نیست، بلکه آمیخته ای از سختی و آسانی است.
گاهی نیمه‌شب بلند می شدم و می دیدم بیدار است و سجاده اش را پهن کرده. نماز شب می خواند و با خدا راز و نیاز می کرد.
بعضی مواقع هم می دیدم که گریه می کند و به زبان فرانسه صحبت می کند.
یک بار که مشغول راز و نیاز بود، بیدار شدم و به او گفتم: کمال چه می گویی؟ گفت: هیچی، دارم با خودم صحبت می کنم، تو بخواب.»

در قسمتی دیگر آمده است:

«کمال پس از چند ماه حضور در ایران، تصمیم گرفت برای دیدار با مادرش چند روزی به فرانسه برود.
قبل از رفتن پیش من آمد و پرسید مادرم مسیحی است، نمی دانم با غذایی که درست می کند چه کنم؟ بخورم یا نخورم؟ چه حکمی دارد؟ همانجا من با دفتر امام خمینی(ره) تماس گرفتم و این سوال را پرسیدم و آنها جواب دادند: اشکال ندارد، ولی سعی کنید از دوستانتان که آنجا هستند، ایرانی یا غیر ایرانی مسلمان خانم هایشان با مادرتان آشنا شوند و او را راهنمایی کنند.»

در بخش دیگر می خوانیم:

«پس از اینکه در چند عملیات از سوی گردان شهید دستغیب اعزام شد و موفق به حضور در خط مقدم نشد، تصمیم گرفت گردانش را عوض کند.
زمانی که در گردان شهید دستغیب بود، چند بار به مهمانی بچه های گردان ما، شهید صدر آمد.
همین حضور در گردان و دیدن شرایط آن بود که تصمیم گرفت به گردان شهید صدر بیاید.
می گفت: گردان شما به لحاظ عملیاتی از گردان شهید دستغیب بهتر است، اینجا توفیق بیشتر نصیب انسان می شود؛ حداقل شهید هم نشود زخمی می‌شود.»

کمال در سال 1367 و در جریان عملیات مرصاد در عملیات هلی بورن نیروها که توسط هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی انجام می‌شد، با اصابت گلوله‌ای به سرش به درجه رفیع شهادت نائل شد.
(ایسنا)
يادمان نرود گاهی با گناه به اندازه‌ی یک لايک فاصله داريم...
يادمان نرود فضای مجازی هم «محضر خداست» نکند که شرمنده باشيم؛ امان از لحظه‌ی غفلت که فقط خدا شاهد است و بس...
روی مانيتور بچسبانيم:«ورود شيطان ممنوع»
مراقب دستی که کليک می کند، چشمی که می بيند و گوشی که می شنود باشيم... و بدانيم و آگاه باشيم که خدا يک کاربر «هميشه آنلاين» است...
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
عکس‌ها هم عاشق می‌کنند

[تصویر:  473455_761.jpg]

شهید «منصور نیک ‎فلاح» بیست و هفتم آبان ۱۳۴۳ در شهرستان کرج به دنیا آمد.
پدرش حسین در موسسه کار می‎کرد و مادرش فاطمه نام داشت.
تا پایان دوره راهنمایی درس خواند کارگر و فروشنده بود.
از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و نهم دی ماه ۱۳۶۵ با سمت کمک آرپی‌چی زن در پاسگاه زید عراق با اصابت ترکش به شهادت رسید.
پیکر وی را در امامزاده محمد زادگاهش به خاک سپردند.

مادر شهید «منصور نیک ‎فلاح» در خصوص فرزند شهیدش چنین می‌گوید:

چندین روز قبل از اعزام، منصور چند قطعه عکس پرسنلی را پیش من آورد و گفت: مادر، عکس‌ها چگونه‌اند؟ قشنگ هستند یا نه؟ این عکس‌ها را برای بسیج انداختم و در ضمن شما می‌توانید برای حجله‌ام استفاده کنید.
من از این حرف خوشم نیامد و در جواب منصور گفتم: این عکس به هیچ‌وجه زیبا نیست بلکه زشت هم هست.

او با لحنی ملایم می‌گوید: الآن شما ناراحت هستید این حرف‌ها را می‌زنید.
بعد از اینکه شهید شدم، می‌دانم عاشق این عکس خواهید شد. باز من در جواب او گفتم: اصلا تو را به جبهه نمی‌برند، چه برسد که شهید هم بشوی.
او در جواب من گفت: من شهید می‌شوم و در آسمان‌ها دست بر بغل نظاره‌گر این تشییع با شکوه هستم. مادر جان، بدان که من شهید می‎شوم.

این مادر شهید در ادامه می‎گوید: منصور به همان نحو که برایم تعریف کرده بود بعد از شهادتش تشییع شد و اکثریت خانواده و اقوام شهادت منصور را خواب دیده بودند.
(نوید شاهد)
يادمان نرود گاهی با گناه به اندازه‌ی یک لايک فاصله داريم...
يادمان نرود فضای مجازی هم «محضر خداست» نکند که شرمنده باشيم؛ امان از لحظه‌ی غفلت که فقط خدا شاهد است و بس...
روی مانيتور بچسبانيم:«ورود شيطان ممنوع»
مراقب دستی که کليک می کند، چشمی که می بيند و گوشی که می شنود باشيم... و بدانيم و آگاه باشيم که خدا يک کاربر «هميشه آنلاين» است...
[تصویر:  05_blue.png]
[تصویر:  kf7p_20200126_193935.jpg]
(1398 دي 15، 23:21)atrisa نوشته است: جامعه ما خانواده ماست

حاج قاسم سلیمانی: همان دختر کم‌حجاب دختر من است


من و آدم‌های خودم. من و رفقای خودم. من و مریدهای خودم. این بی‌حجاب است، این باحجاب است. این چپ است، آن راست است، این اصلاح‌طلب است، او اصولگراست، خب پس چه کسی را می‌خواهید حفظ کنید؟ همان دختر کم‌حجاب دختر من است. دختر ما و شماست؛ نه دختر خاص من و شما...
‏                                                                 [تصویر:  17075662-5380-l.jpg]





                                                              «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْیَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ »
                       


(1398 دي 15، 23:21)atrisa نوشته است: جامعه ما خانواده ماست

حاج قاسم سلیمانی: همان دختر کم‌حجاب دختر من است


من و آدم‌های خودم. من و رفقای خودم. من و مریدهای خودم. این بی‌حجاب است، این باحجاب است. این چپ است، آن راست است، این اصلاح‌طلب است، او اصولگراست، خب پس چه کسی را می‌خواهید حفظ کنید؟ همان دختر کم‌حجاب دختر من است. دختر ما و شماست؛ نه دختر خاص من و شما...
خاطره سردار مجتبی عسگری از حاج احمد متوسلیان
«پاوه که بودیم، حاج احمد صبح‌ها بعد از نماز ما را به ارتفاعات شهر می‌برد و توی آن برف و یخبندان باید از کوه بالا می‌رفتیم. بالا رفتن از کوه خیلی سخت بود، آن هم صبح زود. اما پایین آمدن راحت بود؛ روی برف‌ها سُر می‌خوردیم و ده دقیقه‌ای برمی‌گشتیم. حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما می‌ایستاد و به بچه‌ها خسته نباشید می‌گفت و از آنها پذیرایی می‌کرد.
یک‌بار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم «مرسی برادر» گفت: «چی گفتی؟»، فهمیدم چه اشتباهی کردم، گفتم: «هیچی گفتم دست شما درد نکنه.» گفت: «گفتم چی گفتی؟» گفتم: «برادر گفتم خیلی ممنون» دوباره گفت: «نه اون اول چی گفتی؟» من که دیگر راه برگشتی نمی‌دیدم، گفتم: «خرما را که تعارف کردین گفتم مرسی» گفت: «بخیز».
سینه خیز رفتن در آن شرایط با آن سرما و گل و برف ساعت 8 صبح، واقعاً کار دشواری بود. اما چاره‌ای نبود باید اطاعت امر می‌کردم. بیست متری که رفتم، دیگر نتوانستم ادامه بدهم. انرژی‌ام تحلیل رفته بود. روی زمین ولو شدم و گفتم: «دیگه نمی‌تونم»؛ حاج احمد گفت: «باید بری»، گفتم: «نمی‌تونم»، والله نمی‌تونم»، بعد با ضربه‌ای به پشتم زد که نفهمیدم از کجا خوردم!
ظهر که همدیگر را دوباره دیدیم، گفتم: «حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی؟ مگه من چی گفتم؟ به خاطر یک کلمه برای چی منو زدین؟»، گفت: «ما یک رژیم طاغوتی را با فرهنگش بیرون کردیم. ما خودمون فرهنگ داریم. زبان داریم. شما نباید نشخوار کننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید. به جای این حرف‌ها بگو خدا پدرت رو بیامرزه!»
 
☆ بسم الله الرحمن الرحیم ☆

سلام دوستان کانونی balloons

علیرضا هستم و میخوام یکی از بهترین بنده های خدارو واستون معرفی کنم Greenstars

بریم که با ایشون آشنا شیم و بهشون متوسل شیم که واسمون دعا کنن 6

ایشون یه شهید هستن ، بیوگرافی مختصری از ایشون رو در پایین با هم میبینیم 128fs318181
نام : شهید غازی علی ضاوی
نام جهادی : دانیال
سن : ۲۴
زادگاه : شهرک خیام ، لبنان
تاریخ ولادت : ۱ / ۱۲ / ۶۶
تاریخ شهادت : ۲۸ / ۱۰ / ۹۳
وضعیت تاهل : متاهل و دارای یک دختر
محل شهادت : قنیطره سوریه
 ***

خب قضیه از این قرار بود که من و داداشم قرار گذاشته بودیم که هر روز با یه شهید آشنام کنه...
یه روز ایشون رو بهم معرفی کرد ، داداشمم ۲۴ سالشه و جالب اینکه خیلی این شهید رو دوست داره و رفیق شهیدش هستش...
اگه بلد بودم عکس بزارم خوب بود ولی حالا که بلد نیستم ( لطفا یه نفر زحمتشو بکشه بهم یاد بده ، خیر ببینه انشاءلله 4chsmu1 دل یه پیرمرد ۱۸ ساله رو خوش میکنه به مولا 4chsmu1 ) حالا که بلد نیستم زحمتشو بکشین یه لحظه برین توی نت اسم ایشون رو سرچ کنید و عکسشونو ببینید تا بیشتر باهاشون آشنا بشید 128fs318181

***

السلام علیک یا شهید دانیال
سلام شهید دانیال ، من علیرضا هستم و به همراه بقیه خواهر و برادرای کانونی امشب به شما متوسل شدیم که انشاءلله این توسل باعث برکت برای ما و دریافت دعا از شما باشه...

امیدوارم حالتون خوب باشه ، ما هم خداروشکر بد نیستیم فقط خیلی محتاج دعای شما هستیم چون هممون مشکلات زیادی داریم که به اینجا پناه آوردیم و دور هم شدیم تا از گناه دور باشیم...

شهید دانیال خوشبحالتون شما شهید شدین و ورودتون به بهشت قطعیه ، اما ما از بعد مرگ خودمون خبر نداریم ، ما دوست نداریم بریم جهنم و از این بابت هراس داریم ، لطفا شما که شهیدین و پیش خدا عزیزین و اعتبار دارین لطفا لطفا لطفا برای ما دعا و طلب مغفرت کنین ، برای تک تک ما ، لطفا اینکارو انجام بدین...
از خدا میخوام حتما این نوشته رو به دیده ی مبارک شما برسونه و مطمئنم شما اینقدر بزرگوار و مهربان و جوانمرد هستید که درخواست مارو قبول میکنید...

ما خیلی خیلی به کمک شما نیاز داریم ، یه حدیث هست که میگه : شهدا زنده اند و نزد خدا روزی داده میشوند
به برکت این حدیث قشنگ واسه ی همه ی ما چه دختر چه پسر ، چه آقا و چه خانم ، دعا کنید و بهمون کمک کنید که ما از بنده های خوب خدا بشیم و زیر بال و پر خدا از ترس ها و ظلمات و ... در امان باشیم Khansariha (8)

شهید دانیال خیلی دوستتون داریم و به شما افتخار میکنیم که به خاطر ما و ملت مظلوم به رکاب شهادت رفتید و عاشقانه در راه خدا و دین شهید شدید...

دیگه حرفی ندارم و همراه با رفقای کانونی منتظر کمک و دسترسی شما میمونیم...
****
السلام علیک یا شهید دانیال 
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات و همچنین لطفا صلواتی ختم کنید و به روح مطهر این بزرگوار هدیه کنید.
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ( برسد به روح مطهر شهید دانیال ).
53 53 53 53 53
[تصویر:  unnamed_17.jpg]

بدجور شیفته ی این شهید شدم...
شهید حمید سیاهکالی مرادی Khansariha (8)
[تصویر:  324049_279.jpg]

از بهترین لذتای دنیا ، رفاقت با شهداست consoling2
[تصویر:  20200830_113730.jpg]

شهید غازی علی ضاوی ، شهید جهاد مغنیه♡
[تصویر:  20200425_020520.jpg]
♡شهید ابراهیم هادی♡
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات...
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
 سپاس شده توسط
[تصویر:  IMG_20200316_201542_397.jpg]

♡شهید عباس آسمیه♡
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات...
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان