1391 مهر 11، 21:58
من که صحنه ی بینوایان به ذهنم میرسه
کوزت قصه ی ما همون علیرضای پر قصه ی ماست
اون دختر شهر پریون که براش گرفته بودید
شلاق دستش گرفته و کوزت قصه ی ما رو به کار گرفته
الان کوزت در جنگل های انبوه در حال آوردن سطل آبه
بعدش هم که باید کل خونه رو سه دور بشوره
بعدش عم هیزما رو بشکنه
صبح زود هم بره سر کار
چه داستان غم انگیزی
آخر عمری
من که میگم طلاقش رو بگیریم
جونش آزاد