1392 تير 31، 21:11
با دوستم ك ي پسر 5 ساله داره سوار اتوبوس بوديم.. من و دوستم نشسته بوديم..و ابوالفضل پسر دوستم هم جلوي ما ايستاده بود..مرده و اف داشت براش ك بخواد كنتار خانمها بشينه!!
ي خانم آنچناني اومد و جلوي ما و پسر دوستم ايستاد..
يهو ديدم ك ابوالفضل ميگه:
خاله؟
من فك كردم منو صدا ميكنه.. نگاش كردم.. ديدم نه.. داره خانمه رو صدا ميكنه..
نگاهش كرديم..
ب خانمه گفت: خاله فك كنم مانتوتون خيلي تنگ شده واستون!
ما سرخ شديم..
بعد خانمه اينطوري نگاه كرد ب بچه و هيچي نگفت!
دوباره ابوالفضل گفت: خاله؟ ميشه لطفا موهاتو بكني تو؟؟؟!!
خانم اينطوري شد:
و موهاشو كرد توي شالش!
دوستم ميخواست پسرشو دعوا كنه.. من نذاشتم!
گفتم كاري ك من و تو رومون نميشه رو اون ب قشنگي انجام داد..
اگه امثال من تذكر ميدادن اينطوري نميشد....
ياعلي.