1390 آذر 21، 20:04
ویرایش شده
نقل قول: خوب حتما کتاب هاتون سختن!!؟ يا فکر مي کنيد آسونن ولي شما گيراييتون ضعيف شده؟!راستش برای کتابای انگلیسی این حس رو پیدا می کنم. شاید به خاطر اینه که تسلط کافی ندارم.
(1390 دي 27، 19:30)می توانم نوشته است: گاهی واقعا تحمل یه چیزهایی سخته یا شاید من درست یاد نگرفتم تو زندگیم ؟ مثلا الان من می خواستم برم حموم مادرم می گه صبر کن خواهرت بره شب می خوان برن مهمونی وایستادم تا نیم ساعت - دقیق 60 دقیقه - هنوز نرفته ! فقط یه بار گفتم زودتر برو ها الان نری تو راه که می ری بیرون سرما می خوری ! چون بلد نبودم چه طور بهش بگم که ناراحت نشه . خیلی زود بهش بر می خوره . منم چون خودمو خیلی نگه می دارم تا چیزی نگم وقتی می گم بلاخره حرفمو مثل اتش فشان می شم .
بعد نیم ساعت خودمو کنترل کردم می گم ببین نیم ساعت طول کشید ها تا حالا من رفته بودم . بعد 10 دقیقه بلا خره تشریف بردن . منم اینقدر بابت هیچی نگفتن انرژیم رفته بود پاشدم اومدم اینجا .
کلا با گفتن مسائلم مشکل دارم بزرگ ترین درد هام رو تو زندگی به کسی نگفتم . شده بعد 10 سال گفتم سر فلان اتفاق من ناراحت شدم و خونواده هم گفتن بابا تو چه صبری داری . صبر نیست اصلا باهشون نزدیک نیستم که تعریف کنم . اگرم یه چیزی رو تعریف کنم از توش یه حرفی در میارن واسم . مثلا مامانم خودش می گفت خونه نمی ای برو خونه دوستات تنها نمون خوابگاه . بعد که رفتم می گه می توانم بدون اجازه من رفته خونه دوستش که منم نمی شناسمش ! بدبختی اینه که این حرفها رو به خودم نگفته به خواهرام گفته . از دست خودم عصبانیم . این مسئله باعث شده همه ازم سواری بگیرن اخرشم بگن می توانم اخلاقش بده .
فکر کن تو گروه بندی های درسی همه کارا رو من انجام می دم اخرش که می گم بابا بیاین شمام هم کاری کنین می شم بده ! تازه دو قرت و نیم شون هم باقیه .
فک کن یکی از کل پروزه فقط چند صفحه تایپ کرده . من بیشتر تایپ کردم عکس ها رو همه شو درست کردم . فکر کردم - مگه اصل کاری فکر نیست ؟- و کل مطالب رو تو چک نویس من نوشتم . اخر می گه وجبی ام که اندازه بگیری می توانم به اندازه من کار کرده ! دمش گرم .
چرا چون من نمی تونم وادارش کنم که کار کنه .
البته قبلا این طور نبودم 2 سال اول دانشگاه تو کارای علمی که جمع می شدیم بچه ها منو سرپرست گروه می کردن وقتی کار خصوصی هم داشتن مثل حرف زدن با استاد یا وقتی می خواستن برن از پسرا چیزی بخوان یا جشن های دانشگاه و خوابگاه - کارای تزیین و اینها - یا کار 3030 کنن می اومدن دنبال من . شاید عصبیتم یه ریشه ای داره که من نمی دونم ؟ بچه گی هم من همیشه مسئولیت ها رو به عهده می گرفتم مادرم می گفت تو از خواهرات بزرگتری - اونا 3 و 6 سال از من بزرگترن - ولی تا جایی که یادمه دعوا نمی کردم با کسی ...
حالا به نظر شما چرا این طور شدم ؟ چه کار کنم ؟
اینو زده بودم تو تاپیک خود کاوی فکر کنم باید اینجا می زدم .
(1390 دي 28، 3:15)می توانم نوشته است:کل حرفهای شما درسته ولی اون چیزایی که گفتم مربوط به دوره راهنمایی و دبستان می شد که من به هیچ کس نگفته بودم . بعد برای کسی پیش اومد خانواده م داشتن برای طرف دل می سوزوندن و قضیه رو از خارج گود بررسی می کردن . همین امسال هم بود . منم واسشون تعریف کردم . باور کنید راست نوشتم واستون .حالا یعنی من روانی شدم ؟ علائم وسواس فکری رو که بررسی کردم از بچگی دارم . ولی بقیش رو که دارم می خونم . آره راست می گید من این طوریم . خیلی خوش حالم که اینقدر عمیق خوندید و نظر دادید . شاید بیشتر از همه به این شنیده شدن نیاز داشتم . خیلی بهتر شدم . مرسی.خدا بخواد دارم ترک می کنم . ولی با این افکار منفی و این درگیریه دائمی با خانواده خیلی سخته .به نظر شما تا ترک این مصیبت چه کار کنم ؟
(1390 دي 27، 19:30)می توانم نوشته است: گاهی واقعا تحمل یه چیزهایی سخته یا شاید من درست یاد نگرفتم تو زندگیم ؟ مثلا الان من می خواستم برم حموم مادرم می گه صبر کن خواهرت بره شب می خوان برن مهمونی وایستادم تا نیم ساعت - دقیق 60 دقیقه - هنوز نرفته ! فقط یه بار گفتم زودتر برو ها الان نری تو راه که می ری بیرون سرما می خوری ! چون بلد نبودم چه طور بهش بگم که ناراحت نشه . خیلی زود بهش بر می خوره . منم چون خودمو خیلی نگه می دارم تا چیزی نگم وقتی می گم بلاخره حرفمو مثل اتش فشان می شم .
بعد نیم ساعت خودمو کنترل کردم می گم ببین نیم ساعت طول کشید ها تا حالا من رفته بودم . بعد 10 دقیقه بلا خره تشریف بردن . منم اینقدر بابت هیچی نگفتن انرژیم رفته بود پاشدم اومدم اینجا .
کلا با گفتن مسائلم مشکل دارم بزرگ ترین درد هام رو تو زندگی به کسی نگفتم . شده بعد 10 سال گفتم سر فلان اتفاق من ناراحت شدم و خونواده هم گفتن بابا تو چه صبری داری . صبر نیست اصلا باهشون نزدیک نیستم که تعریف کنم . اگرم یه چیزی رو تعریف کنم از توش یه حرفی در میارن واسم . مثلا مامانم خودش می گفت خونه نمی ای برو خونه دوستات تنها نمون خوابگاه . بعد که رفتم می گه می توانم بدون اجازه من رفته خونه دوستش که منم نمی شناسمش ! بدبختی اینه که این حرفها رو به خودم نگفته به خواهرام گفته . از دست خودم عصبانیم . این مسئله باعث شده همه ازم سواری بگیرن اخرشم بگن می توانم اخلاقش بده .
فکر کن تو گروه بندی های درسی همه کارا رو من انجام می دم اخرش که می گم بابا بیاین شمام هم کاری کنین می شم بده ! تازه دو قرت و نیم شون هم باقیه .
فک کن یکی از کل پروزه فقط چند صفحه تایپ کرده . من بیشتر تایپ کردم عکس ها رو همه شو درست کردم . فکر کردم - مگه اصل کاری فکر نیست ؟- و کل مطالب رو تو چک نویس من نوشتم . اخر می گه وجبی ام که اندازه بگیری می توانم به اندازه من کار کرده ! دمش گرم .
چرا چون من نمی تونم وادارش کنم که کار کنه .
البته قبلا این طور نبودم 2 سال اول دانشگاه تو کارای علمی که جمع می شدیم بچه ها منو سرپرست گروه می کردن وقتی کار خصوصی هم داشتن مثل حرف زدن با استاد یا وقتی می خواستن برن از پسرا چیزی بخوان یا جشن های دانشگاه و خوابگاه - کارای تزیین و اینها - یا کار 3030 کنن می اومدن دنبال من . شاید عصبیتم یه ریشه ای داره که من نمی دونم ؟ بچه گی هم من همیشه مسئولیت ها رو به عهده می گرفتم مادرم می گفت تو از خواهرات بزرگتری - اونا 3 و 6 سال از من بزرگترن - ولی تا جایی که یادمه دعوا نمی کردم با کسی ...
حالا به نظر شما چرا این طور شدم ؟ چه کار کنم ؟
اینو زده بودم تو تاپیک خود کاوی فکر کنم باید اینجا می زدم .