امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
الون:
منم از خدا خواسته شروع کردم به دست زدن و همراهی کردن 6
اما پدرم چش شده بود؟قضیه چی بود؟

[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


کریم:
با خودم گفتم نکنه این از تاثیرات اشعه تفنگ لیزری ام باشه؟! آخه تا حالا چند بار به طرف بابام شلیک کرده بودم.
کریم 
گوشی رو برداشتم و گفتم الو ... 


علیرضا
صدایی نیومد  فقط ساکت بود میدونستم که خودشه هر روز زنگ میزنه و چیزی نمیگه ... 


دکـر
نمیدونم واقعــاً چیکار کنم... دیگه دیوونم کرده با این کاراش...
از یه طــرف دلم واسش میسوزه و نمیخوام قلبشو بشکنم، از طرف دیگه داره زندگیمو بهم میریزه و همش مزاحمم میشه...
اون باید درک کنه که.........


کریم 
تلفن وسیله ایجاد مزاحمت نیست. یکی نیست بگه بچه جون برو سراغ درس و مشقت. 


مجتبی پایلوت 
اما یه حسی بهم میگه این اونی نیست که فکرشو میکنم . دیروز تو بازار حس کردم کسی دنبالمه 
این روزا ...


mahdi
اين روزا زامبي ها و دشمنان زمين دنبالم بودن.
تلفن دستم بود كه ديدم يكي بزور ميخواد وارد اتاقم بشه، ترسيدم، سريع رفتم از زير تخت سلاح ليزري مجهز به كلاهك هسته اي رو برداشتم، 
واسه شليك آمادش كردم، در رو نشونه گرفتم، 
1، 2، 3 آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ شروع به شليك كردم، اما انگار اسلحه من به اون كارساز نيست،
بهم نزديك شد، ميدونستم كارم تمومه، چشامو بستم،


صداي دشمن آشنا بود، شتررررررررررررررررق 
اي فلان فلان شده ي بوووووووووووووق بوووووووووووووق ( مردم بوق يه صدايي هست كه بجاي الفاظ ركيك پخش ميشه)، بوق بوق بوبوق بوق، كيليليلي آها اشتب شد،
اخه چقدر بهت ميگم ازين فيلماي تخيلي مسخره نگاه نكن، هان پسره ي بووووووووووووق[تصویر:  a.gif]
کریم
این صدای بابام بود. کلاً با این تخیلات من  مخالف بود. هر بار که الکی تلفن رو بر می داشتم و وانمود می کردم که زامبی ها دنبالمن، کلی دعوام می کرد. 


ترلان
حالا خوبیش این بود که مامانم همیشه هوامو داشت ونمی ذاشت این بحثا طول بکشه
منم سریع لباسامو عوض کردم رفتم بیرون . . همینطور که قدم میزدم به این فکر میکردم که واقعا کی پشت خط بود . . .


الون
بازم گوشیم طبق معمول زنگ خورد جواب دادم و این بار منم مثه اون سکوت کردم 


سنا:
هرچی منتظر بودم که حرف بزنه ،اما حرفی نزد و قط کرد ..
ذهنم حسابی مشغول شده بود ..

 
مهدي:
فكر كنم يه زامبيه كه عاشقم شده.


کریم:
اتفاقاً از روزی که مدل موهام رو تغییر دادم، این تماسهای تلفنی بیشتر شده. فکر کنم از لباس جدیدم هم خوشش اومده باشه


دارلینگ:
تو راه برگشت به خونه بودم ک خیلی اتفاقی چشمم افتاد به دختر همسایمون  اونم داشت میرفت خونشون...
یه لحظه چشم تو چشم هم شدیم 
نگاهش خیلی مشکوک بود....


دایموند111:
 انگار میخواست یه چیزی بهم بگه. چون من دیشب که رفتیم خواستگاری خونشون فکر کنم خیال کرده واقعیت رو بهش نگفتم. اومد حرف بزنه که من هم اومدم حرف بزنم. صبر کردیم که یکیمون شروع کنیم اما ....


دارلینگ:
اما داداشش داشت از روبرو میومد [تصویر:  e.gif]هیچی دیگه اونم سریع خودشو جمع کرد رفت سمت خونشون...منم ماتو و مبهوت مونده بودم ک این میخواست چی بهم بگه!!!!

الون:
اما من تصمیم خودم رو گرفتم که هر طور شده توی یه فرصت دیگه باهاش حرف بزنم [تصویر:  14.gif]


دارلینگ:
در افکارم داشتم غرق میشدم ک ی غریق نجات پیدا کردم[تصویر:  p.gif][تصویر:  e.gif]
شوخی کردم غرق در افکارم بودم ک با صدای بوق اتومبیل به خودم اومدم،ععععع چ ماشین لوکسی هم بود[تصویر:  e.gif]رفتم کنار ک 
اتومیبل رد بشه دیدم طرف رفت جلوی خونه دختر همسایمون پارک کرد.....




دایموند 111: 

اولش فکر کردم یکی از اقوامشون باشه ولی اونا اقوامشون ماشین لوکس نداشتن . بالاترین مدل ماشینشون پیکان بود. دیدم با یه دسته گل پیاده شد. رفتم جلو گفتم بفرمایید شما؟
گفت فضولی؟ گفتم بگو ببینم با کی کار داری؟ گفت اومدم خواستگاری
وقتی این جمله رو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد. خواستم بزنمش گفتم بیخیال. این نیز بگذرد.
از اون موقع فهمیدم که چی میخواسته دختر همسایمون بهم بگه. خیلی دوستت داشتم و نمیتونستم باور کنم ....

دارلینگ:
میخواستم جلوی این اتفاقو بگیرم،ولی یه دفه گوشیم زنگ خورد،میخواستم با بی توجهی 
جلوی خواستگارو بگیرم و باهاش حرف بزنم شاید بتونم یکاری کنم بزنه کنار...
ولی انگار کسی ک پشت خط بود دست بردار نبود،منو بسته بود به رگبار زنگ.......


الون:

با عصبانیت جواب دادم بلههههههههههههه بفـــــرمایین
اما بازم صدایی نشنیدم و همچنان سکوت پـــا برجا بود..
[تصویر:  g.gif]


دارلینگ:

خواستم عصبانیتمو سر مزاحم تلفنیم خالی کنم ولی پشیمون شدم
سکوت کردم تا شاید ی صدایی از اون طرف خط بشنوم..
ولی او بازم قصد حرف زدن نداشت 


اندکی بعد،
صدای قطع شدن گوشی به گوشم خورد....


هپي  :
تصميم گرفتم اگه دوباره بهم زنگ زد .. بهش بگم يا اين دفه حرف ميزني يا اينكه ديگه جوابتو نميدم .. 
اصلا خطمو عوض ميكردم .. اره ! اين بهترين كار بود ..
يك نگاه به ماشين خواستگار دختر همسايه كردم ..لبخند پليدي زدم ! 
با سرچ تو جيبام يك عدد سكه 500 خوشگل پيدا كردم .. 
با ترسو لرز نزديك ماشين شدم ..
يك نگا به اين ور اون ور كردم !


كسي نبود .. 
اولش نميدونستم چي بنويسم ! .. يكم فكر كردم .. 


اها ... 
تمام سعيمو ميكردم كه با خوش خطي بنويسم ... ! 
ميترسيدم اين همه تلاشم نتيجه نده .. و اون خواستگاره نتونه بخونه كه من چي نوشتم .. 
با خوش خطي كه از خودم سراغ نداشتم .. نوشتم زامبي  .... [تصویر:  e.gif]
چقدم بهش ميومد .. 
هميشه خودمو به خاطر اين همه هوش و ذكاوت تحسين ميكردم 
با نگا كردم به شاهكارم ..و زدن لبخندي زيبا .. كه البته خودم فكر ميكردم زيبا هستش[تصویر:  e.gif] .. سوت بلبلي زنان به سمت خونمون رفتم [تصویر:  mosking.gif]

کریم 
خیلی نگذشت که عذاب وجدان اومد سراغم. از یک طرف می دونستم کار بدی کردم و می خواستم جبرانش کنم، از طرف دیگه توی محلمون به زامبی بازی معروف بودم و کاملاً تابلو بود که این نوشته کار منه [تصویر:  p.gif].
با عجله دویدم سمت خونمون و اسپری رنگ قرمز رو که بابام برای رنگ کردن گوسفندا ازش استفاده می کرد برداشتم و برگشتم سمت ماشین.





الون:
وقتي برگشتم ماشين نبود و فهميدم كار از كار گذشته




ماسا:
خیلی داغون بودم...این بی فکری ها و حماقت های همیشگیم بازم داش کار دستم میداد..
از خودم بدم میومد ولی دست خودم نبود.
اون لحظه ای که اون کارو رو ماشین آقای خواستگار انجام دادم اصلا مخم کار نمیکرد!
همونطور آشفته جلوی در با اسپری تو دستم وایستاده بودم که آقای همسایه جلوم ظاهر شد..

علیرضا:

لبخند پلید شیطانیم تبدیل شد به ی سکوت ناشی از ترس

شروع کرد با صدای بلند گفت  باز خل بازی هاتو شروع کردی؟

کی پس میخوای بزرگ بشی؟

 که همین لحظه توجه همه در و همسایه به اینجا جلب شد

و یک لحظه تو اون حال و هوا بابامو هم دیدم که از دم در خونه بیرون اومد

الون:

دیدم یه چیزی دستشه و داره به طرفم میــــــــاد خیلی ترسیده بودم شروع کردم به دویدن که ...

دارلینگ:

داشتم میدویدم ک یدفه چشمم افتاد به دختر همسایمون....
اومده بود بیرون و از پدرش پرسید ک چ اتفاقی افتاده؟!؟!
ناخودآگاه چشمم افتاد به پدرم ک داشت با همسایمون بحث میکردم
فهمیدم پس پدرم واسه طرفداری از من اومده
اون لحظه احساس کردم تو کارخونه تی تاپ ولم کردنSmiley-happy114
و با شجاعت رفتم سمت پدرم....



کریم:
یه باره دیدم پدرم هلهله کنان اومد وسط کوچه و شروع کرد به رقصیدن :21:
واقعاً برام عجیب بود. چون تا حالا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم haha

الون:
منم از خدا خواسته شروع کردم به دست زدن و همراهی کردن 6
اما پدرم چش شده بود؟قضیه چی بود؟

کریم:
با خودم گفتم نکنه این از تاثیرات اشعه تفنگ لیزری ام باشه؟! آخه تا حالا چند بار به طرف بابام شلیک کرده بودم.

کریم:
خلاصه چند وقت بعد دختر همسایمون با خواستگارش ازدواج کرد. و آنان با خوبی و خوشی زندگی کردند.

بالا رفتیم آسمون
پایین اومدیم زمین بود
قصه ما همین بود 17
.

سلام به همه ی دوستداران داستان و داستان نویسی.

و با تشکر از همه ی دوستانی که در این تاپیک فعالانه حضور دارند و در پیشبرد روند داستان ها فعالیت می کنند.

به اطلاع همه ی شما سروران گرامی می رساند، به منظور ایجاد پاره ای تغییرات، برای مدت کوتاهی داستان جدیدی در تاپیک "بنویس" آغاز نخواهد شد و پس از اعمال تغییرات مورد نظر در کوتاه ترین زمان ممکن، فعالیت تاپیک مجدداً از سر گرفته خواهد شد.

از همه شما عزیزان تقاضا می شود تا اعلام بعدی اینجانب، زیر این پست داستان جدیدی آغاز و پستی گذاشته نشود. هرگونه انتقاد، پیشنهاد ،نکته و مطلبی در باره این تاپیک و فعالیت های آن را میتوانید از طریق پیام پروفایل با بنده در میان بگذارید.

پیشاپیش از همکاری صمیمانه شما سپاسگزارم.


53





پایداری، تا رستگاری ...




[تصویر:  05_blue.png]
.

به نام خدا


با عرض سلام خدمت همه ی علاقمندان به داستان و داستان نویسی و همراهان همیشگی تاپیک "بنویس..." 

در ابتدا از همه ی دوستان بابت تأخیر در انجام تغییرات و اصلاحات مورد نظر صمیمانه پوزش می طلبم. امیدوارم بنده رو به بزرگواری خودتون ببخشید.

بدینوسیله بازگشایی تاپیک "بنویس..." و آغاز مجدد فعالیت های اون البته با قوانین جدید رو به اطلاع همه ی دوستان می رسونم.

دوستان، قوانین تاپیک تغییر کرده، برای همین از همه تقاضا می کنم قبل از ارسال هرگونه پست در این تاپیک حتماً حتماً پست اول تاپیک رو مطالعه کنن. 


در غیر این صورت پست های مغایر با قوانین بدون اطلاع قبلی پاک خواهند شد.


پیشاپیش از همکاری صمیمانه ی شما سپاسگزارم.53


خب داستان جدید رو شروع می کنیم.

این داستان عاشقانه خواهد بود، یک "عاشقانه ی آرام" ... 



تنها ترین سردار: 

زیبا بود، اینجا خیلی زیبا بود، خیلی .. 
همین جایی که تو ایستاده بودی رو میگم، همین جایی که دستت رو روی نرده گذاشته بودی و لبخند می زدی. 
حالا من هی میام عین دیوونه ها این پایین وایمیستم و اون بالا رو نگاه می کنم. اما تو دیگه نمیای اینجا ..

چه میدونی، تو اصلاً چه میدونی من اینجا نشستم و دارم به تو فکر می کنم، حتی روحتم از این قضیه خبر نداره، اما من .. 

میدونی، مسأله اینه که من میدونم این روزا کجایی اما ... 


53





پایداری، تا رستگاری ...




[تصویر:  05_blue.png]
به نام خدا


با عرض سلام خدمت همه ی علاقمندان به داستان و داستان نویسی و همراهان همیشگی تاپیک "بنویس..." 

در ابتدا از همه ی دوستان بابت تأخیر در انجام تغییرات و اصلاحات مورد نظر صمیمانه پوزش می طلبم. امیدوارم بنده رو به بزرگواری خودتون ببخشید.

بدینوسیله بازگشایی تاپیک "بنویس..." و آغاز مجدد فعالیت های اون البته با قوانین جدید رو به اطلاع همه ی دوستان می رسونم.

دوستان، قوانین تاپیک تغییر کرده، برای همین از همه تقاضا می کنم قبل از ارسال هرگونه پست در این تاپیک حتماً حتماً پست اول تاپیک رو مطالعه کنن. 


در غیر این صورت پست های مغایر با قوانین بدون اطلاع قبلی پاک خواهند شد.


پیشاپیش از همکاری صمیمانه ی شما سپاسگزارم.[تصویر:  8.gif]


خب داستان جدید رو شروع می کنیم.

این داستان عاشقانه خواهد بود، یک "عاشقانه ی آرام" ... 



تنها ترین سردار: 

زیبا بود، اینجا خیلی زیبا بود، خیلی .. 
همین جایی که تو ایستاده بودی رو میگم، همین جایی که دستت رو روی نرده گذاشته بودی و لبخند می زدی. 
حالا من هی میام عین دیوونه ها این پایین وایمیستم و اون بالا رو نگاه می کنم. اما تو دیگه نمیای اینجا ..

چه میدونی، تو اصلاً چه میدونی من اینجا نشستم و دارم به تو فکر می کنم، حتی روحتم از این قضیه خبر نداره، اما من .. 

میدونی، مسأله اینه که من میدونم این روزا کجایی اما ... 


دختر سه بعدی (می توانست ) :

اما تو چی؟ تو می دونی من کجام ؟
اگر بدونم تو هم به من فکر می کنی یا دست کم حتی مطمئن شم که بهم فکر نمی کنی ... ی ذره اروم می گیرم



Smiley-happy114


[تصویر:  8.gif]

[تصویر:  nasimhayat.png]
من سالها اینجا نشسته ام، روی همین پل. عبور ماشینهای زیادی را به چشم خویش دیده ام که با سرعت می رفتند. آیا تو هیچ گاه از این پل عبور نکرده ای و مرا ندیده ای؟
شاید برایت عجیب باشد که چرا با وجود آنکه می دانم کجایی، ترجیح می دهم روی این پل بنشینم و به افق خیره شوم. دلیل من برای این کار این است که ...
تنها ترین سردار: 

زیبا بود، اینجا خیلی زیبا بود، خیلی .. 
همین جایی که تو ایستاده بودی رو میگم، همین جایی که دستت رو روی نرده گذاشته بودی و لبخند می زدی. 
حالا من هی میام عین دیوونه ها این پایین وایمیستم و اون بالا رو نگاه می کنم. اما تو دیگه نمیای اینجا ..

چه میدونی، تو اصلاً چه میدونی من اینجا نشستم و دارم به تو فکر می کنم، حتی روحتم از این قضیه خبر نداره، اما من .. 

میدونی، مسأله اینه که من میدونم این روزا کجایی اما ... 


دختر سه بعدی (می توانست ) :

اما تو چی؟ تو می دونی من کجام ؟ 
اگر بدونم تو هم به من فکر می کنی یا دست کم حتی مطمئن شم که بهم فکر نمی کنی ... ی ذره آروم می گیرم


کریم:

من سالها اینجا نشسته ام، روی همین پل. عبور ماشینهای زیادی را به چشم خویش دیده ام که با سرعت می رفتند. آیا تو هیچ گاه از این پل عبور نکرده ای و مرا ندیده ای؟
شاید برایت عجیب باشد که چرا با وجود آنکه می دانم کجایی، ترجیح می دهم روی این پل بنشینم و به افق خیره شوم. دلیل من برای این کار این است که ...


آرشام:

این پل، این جریان مداوم ماشین‌ها آرومم میکنه. من به تو فکر می‌کنم و ماشین‌ها عبور میکنن مثل لحظه‌ها، بی توجه به من می‌گذرن. انگاری زمان مثل جریان شدید باد و بارونه که از اون سمت پنجره میگذره و زوزه میکشه، حودش رو به شیشه میزنه و من این طرف توی اتاق ذهنم نشستم و فقط به تو فکر می‌کنم. ماشین‌هایی که با چراغ‌های سفید میان و با چراغ‌های قرمز میرن مثل تو. مثل تو که وقتی میومدی روشنی دستهات رو آوردی و وقتی میرفتی سرخی لب‌هات رو به چشمهام گذاشتی و رفتی.

روی این نرده‌ها دست گذاشته بودی و لبخند میزدی آفتاب غروب روی صورتت بود. یه تصویر از صورتت توی ذهنم مثل یه عکس ثبت شده که تو میخندیدی. یادم نیست به چی و اصلا مهم هم نیست به چی، مهم اینه که میخندیدی. کاش میدونستم الان هم داری میخندی یا نه؟ روی یه پل دیگه همین الان که داره خورشید غروب میکنه داری میخندی؟ چیزی از اون روز غروب یادت هست؟

شاید اگر امروز هم اینجا بودی مثل روز آخر... ساکت بودی. حرف نمی‌زدی. التماس‌های من که: «حرف بزن! تو رو خدا حرف بزن!» هم فایده نداشت. این خاصیت دل تو بود که تا از شکستن می‌ترسید لبهات رو می‌بست. اما دیگه مهم نیست. منم مثل خودت کردی منم دیگه مثل تو...

(آقا من وقتی پست زدم دیدم داش امیر حسین هم پست زده شما دوست عزیز هر جور خواستی با این پست برخورد کن! 4fvfcja من دیگه حوصله‌ی ادیت نداشتم! میتونی این پست رو ایگنور کنی و از پست داش امیر حسین ادامه یدی!)
مسئله این نیست که چقدر می‌تونی مشت بزنی؛
مسئله اینکه چقدر می‌تونی مشت بخوری و باز ادامه بدی.
چقدر زمین بخوری و باز پاشی وایسی.
آدم اینجوری برنده میشه!
 

[تصویر:  05_blue.png]
سلام
من دیدم ک دو تا پست بی ربط نیستن.. و میشه کنار هم گذاشتشون.. اینه ک ب ترتیب گذاشتم و خودم ادامه دادم..1

تنها ترین سردار: 

زیبا بود، اینجا خیلی زیبا بود، خیلی .. 
همین جایی که تو ایستاده بودی رو میگم، همین جایی که دستت رو روی نرده گذاشته بودی و لبخند می زدی. 
حالا من هی میام عین دیوونه ها این پایین وایمیستم و اون بالا رو نگاه می کنم. اما تو دیگه نمیای اینجا ..

چه میدونی، تو اصلاً چه میدونی من اینجا نشستم و دارم به تو فکر می کنم، حتی روحتم از این قضیه خبر نداره، اما من .. 

میدونی، مسأله اینه که من میدونم این روزا کجایی اما ... 


دختر سه بعدی (می توانست ) :

اما تو چی؟ تو می دونی من کجام ؟ 
اگر بدونم تو هم به من فکر می کنی یا دست کم حتی مطمئن شم که بهم فکر نمی کنی ... ی ذره آروم می گیرم


کریم:

من سالها اینجا نشسته ام، روی همین پل. عبور ماشینهای زیادی را به چشم خویش دیده ام که با سرعت می رفتند. آیا تو هیچ گاه از این پل عبور نکرده ای و مرا ندیده ای؟
شاید برایت عجیب باشد که چرا با وجود آنکه می دانم کجایی، ترجیح می دهم روی این پل بنشینم و به افق خیره شوم. دلیل من برای این کار این است که ...


امیرحسین خان:

که می ترسم زندگیت را با وجودم تباه کنم.

روز اول آشناییمان را به خاطر داری؟!
آمدی و کنار من نشستی؛ و زندگیم را متفاوت کردی.
از همان روز واژه های تنهاییم را تغییر دادی، برایم از رهایی گفتی، از پرواز، از بالا رفتن، از به اوج آسمان پر زدن!
و آنچنان منِ بی بال و پر را به فکر خود فرو بردی و شیفته ام کردی که نفهمیدم چگونه مرا تا آسمان بردی و چگونه روز های شیرین زندگیم در آسمانِ با تو بودن سپری شد.
آن روز ها چه می دانستم که یک زمان بال هایم می شکنند و مدام حسرت با تو بودن را خواهم خورد.
می دانی
دلم برای روزهای پرواز با تو تنگ است

آرشام:

 این پل، این جریان مداوم ماشین‌ها آرومم میکنه. من به تو فکر می‌کنم و ماشین‌ها عبور میکنن مثل لحظه‌ها، بی توجه به من می‌گذرن. انگاری زمان مثل جریان شدید باد و بارونه که از اون سمت پنجره میگذره و زوزه میکشه، حودش رو به شیشه میزنه و من این طرف توی اتاق ذهنم نشستم و فقط به تو فکر می‌کنم. ماشین‌هایی که با چراغ‌های سفید میان و با چراغ‌های قرمز میرن مثل تو. مثل تو که وقتی میومدی روشنی دستهات رو آوردی و وقتی میرفتی سرخی لب‌هات رو به چشمهام گذاشتی و رفتی.

روی این نرده‌ها دست گذاشته بودی و لبخند میزدی آفتاب غروب روی صورتت بود. یه تصویر از صورتت توی ذهنم مثل یه عکس ثبت شده که تو میخندیدی. یادم نیست به چی و اصلا مهم هم نیست به چی، مهم اینه که میخندیدی. کاش میدونستم الان هم داری میخندی یا نه؟ روی یه پل دیگه همین الان که داره خورشید غروب میکنه داری میخندی؟ چیزی از اون روز غروب یادت هست؟

شاید اگر امروز هم اینجا بودی مثل روز آخر... ساکت بودی. حرف نمی‌زدی. التماس‌های من که: «حرف بزن! تو رو خدا حرف بزن!» هم فایده نداشت. این خاصیت دل تو بود که تا از شکستن می‌ترسید لبهات رو می‌بست. اما دیگه مهم نیست. منم مثل خودت کردی منم دیگه مثل تو...

سها :
منم دیگه مثل تو ترجیح میدم ب همه چیز پشت کنم.. دوباره تنها بشم .. زمین گیر بشم.. فراموش میکنم ک ی روز با تو  پرواز کردم!
تنها مشکلی ک هست اینه ک نمیدونم با خودم چ باید بکنم؟!؟
من دیگه من نیستم.. الان تو تو وجود منی.. حرف زدنم.. راه رفتن.. نگاه .. کتابها.. فیلم ها.. کلاس ها. همه و همه همونه ک با تو انتخاب کردم.. و شدم تو! خب خوب بودی.. طبیعی بود ک انتخاب کنم مثل تو بودن رو.......
اما چرا .........



در پناه خدا..
یاعلی.53
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

تنها ترین سردار: 

زیبا بود، اینجا خیلی زیبا بود، خیلی .. 
همین جایی که تو ایستاده بودی رو میگم، همین جایی که دستت رو روی نرده گذاشته بودی و لبخند می زدی. 
حالا من هی میام عین دیوونه ها این پایین وایمیستم و اون بالا رو نگاه می کنم. اما تو دیگه نمیای اینجا ..

چه میدونی، تو اصلاً چه میدونی من اینجا نشستم و دارم به تو فکر می کنم، حتی روحتم از این قضیه خبر نداره، اما من .. 

میدونی، مسأله اینه که من میدونم این روزا کجایی اما ... 


دختر سه بعدی (می توانست ) :

اما تو چی؟ تو می دونی من کجام ؟ 
اگر بدونم تو هم به من فکر می کنی یا دست کم حتی مطمئن شم که بهم فکر نمی کنی ... ی ذره آروم می گیرم


کریم:

من سالها اینجا نشسته ام، روی همین پل. عبور ماشینهای زیادی را به چشم خویش دیده ام که با سرعت می رفتند. آیا تو هیچ گاه از این پل عبور نکرده ای و مرا ندیده ای؟
شاید برایت عجیب باشد که چرا با وجود آنکه می دانم کجایی، ترجیح می دهم روی این پل بنشینم و به افق خیره شوم. دلیل من برای این کار این است که ...

امیرحسین خان:

که می ترسم زندگیت را با وجودم تباه کنم.

روز اول آشناییمان را به خاطر داری؟!
گوشه ای از حیات مدرسه نشسته بودم،تنهای تنها... و تو از بین تمام هم کلاسی ها آمدی و کنار من نشستی؛ و زندگیم را متفاوت کردی.
از همان روز واژه های تنهاییم را تغییر دادی، برایم از رهایی گفتی، از پرواز، از بالا رفتن، از به اوج آسمان پر زدن!
و آنچنان منِ بی بال و پر را به فکر خود فرو بردی و شیفته ام کردی که نفهمیدم چگونه مرا تا آسمان بردی و چگونه روز های شیرین زندگیم در آسمانِ با تو بودن سپری شد.
آن روز ها چه می دانستم که یک زمان بال هایم می شکنند و مدام حسرت با تو بودن را خواهم خورد.
می دانی
دلم برای روزهای پرواز با تو تنگ است


آرشام:

این پل، این جریان مداوم ماشین‌ها آرومم میکنه. من به تو فکر می‌کنم و ماشین‌ها عبور میکنن مثل لحظه‌ها، بی توجه به من می‌گذرن. انگاری زمان مثل جریان شدید باد و بارونه که از اون سمت پنجره میگذره و زوزه میکشه، حودش رو به شیشه میزنه و من این طرف توی اتاق ذهنم نشستم و فقط به تو فکر می‌کنم. ماشین‌هایی که با چراغ‌های سفید میان و با چراغ‌های قرمز میرن مثل تو. مثل تو که وقتی میومدی روشنی دستهات رو آوردی و وقتی میرفتی سرخی لب‌هات رو به چشمهام گذاشتی و رفتی.

روی این نرده‌ها دست گذاشته بودی و لبخند میزدی آفتاب غروب روی صورتت بود. یه تصویر از صورتت توی ذهنم مثل یه عکس ثبت شده که تو میخندیدی. یادم نیست به چی و اصلا مهم هم نیست به چی، مهم اینه که میخندیدی. کاش میدونستم الان هم داری میخندی یا نه؟ روی یه پل دیگه همین الان که داره خورشید غروب میکنه داری میخندی؟ چیزی از اون روز غروب یادت هست؟

شاید اگر امروز هم اینجا بودی مثل روز آخر... ساکت بودی. حرف نمی‌زدی. التماس‌های من که: «حرف بزن! تو رو خدا حرف بزن!» هم فایده نداشت. این خاصیت دل تو بود که تا از شکستن می‌ترسید لبهات رو می‌بست. اما دیگه مهم نیست. منم مثل خودت کردی منم دیگه مثل تو...

کریم:
یادش بخیر ... چهل سال پیش من و تو همکلاسی بودیم ... آن زمان مدارس مختلط بودند ... Smiley-happy114
و من الآن چهل سال است که بالای این پل نشسته ام و به خورشید می نگرم. گاهی رهگذران به من پول می دهند ... و چه کسی می داند؟ شاید یکی از آن رهگذران تو بودی ... شاید من و تو اگر همدیگر را ببینیم هم نشناسیم.
عشق تو مرا گدا کرد ...

چه جالب ...
از پست سها خانم شروع کنید. ممنون
تنها ترین سردار: 

زیبا بود، اینجا خیلی زیبا بود، خیلی .. 
همین جایی که تو ایستاده بودی رو میگم، همین جایی که دستت رو روی نرده گذاشته بودی و لبخند می زدی. 
حالا من هی میام عین دیوونه ها این پایین وایمیستم و اون بالا رو نگاه می کنم. اما تو دیگه نمیای اینجا ..

چه میدونی، تو اصلاً چه میدونی من اینجا نشستم و دارم به تو فکر می کنم، حتی روحتم از این قضیه خبر نداره، اما من .. 

میدونی، مسأله اینه که من میدونم این روزا کجایی اما ... 


دختر سه بعدی (می توانست ) :

اما تو چی؟ تو می دونی من کجام ؟ 
اگر بدونم تو هم به من فکر می کنی یا دست کم حتی مطمئن شم که بهم فکر نمی کنی ... ی ذره آروم می گیرم


کریم:

من سالها اینجا نشسته ام، روی همین پل. عبور ماشینهای زیادی را به چشم خویش دیده ام که با سرعت می رفتند. آیا تو هیچ گاه از این پل عبور نکرده ای و مرا ندیده ای؟
شاید برایت عجیب باشد که چرا با وجود آنکه می دانم کجایی، ترجیح می دهم روی این پل بنشینم و به افق خیره شوم. دلیل من برای این کار این است که ...


امیرحسین خان:

که می ترسم زندگیت را با وجودم تباه کنم.

روز اول آشناییمان را به خاطر داری؟!
گوشه ای از حیات مدرسه نشسته بودم،تنهای تنها... و تو از بین تمام هم کلاسی ها آمدی و کنار من نشستی؛ و زندگیم را متفاوت کردی.
از همان روز واژه های تنهاییم را تغییر دادی، برایم از رهایی گفتی، از پرواز، از بالا رفتن، از به اوج آسمان پر زدن!
و آنچنان منِ بی بال و پر را به فکر خود فرو بردی و شیفته ام کردی که نفهمیدم چگونه مرا تا آسمان بردی و چگونه روز های شیرین زندگیم در آسمانِ با تو بودن سپری شد.
آن روز ها چه می دانستم که یک زمان بال هایم می شکنند و مدام حسرت با تو بودن را خواهم خورد.

می دانی
دلم برای روزهای پرواز با تو تنگ است

آرشام:

 این پل، این جریان مداوم ماشین‌ها آرومم میکنه. من به تو فکر می‌کنم و ماشین‌ها عبور میکنن مثل لحظه‌ها، بی توجه به من می‌گذرن. انگاری زمان مثل جریان شدید باد و بارونه که از اون سمت پنجره میگذره و زوزه میکشه، حودش رو به شیشه میزنه و من این طرف توی اتاق ذهنم نشستم و فقط به تو فکر می‌کنم. ماشین‌هایی که با چراغ‌های سفید میان و با چراغ‌های قرمز میرن مثل تو. مثل تو که وقتی میومدی روشنی دستهات رو آوردی و وقتی میرفتی سرخی لب‌هات رو به چشمهام گذاشتی و رفتی.

روی این نرده‌ها دست گذاشته بودی و لبخند میزدی آفتاب غروب روی صورتت بود. یه تصویر از صورتت توی ذهنم مثل یه عکس ثبت شده که تو میخندیدی. یادم نیست به چی و اصلا مهم هم نیست به چی، مهم اینه که میخندیدی. کاش میدونستم الان هم داری میخندی یا نه؟ روی یه پل دیگه همین الان که داره خورشید غروب میکنه داری میخندی؟ چیزی از اون روز غروب یادت هست؟

شاید اگر امروز هم اینجا بودی مثل روز آخر... ساکت بودی. حرف نمی‌زدی. التماس‌های من که: «حرف بزن! تو رو خدا حرف بزن!» هم فایده نداشت. این خاصیت دل تو بود که تا از شکستن می‌ترسید لبهات رو می‌بست. اما دیگه مهم نیست. منم مثل خودت کردی منم دیگه مثل تو...

سها :
منم دیگه مثل تو ترجیح میدم ب همه چیز پشت کنم.. دوباره تنها بشم .. زمین گیر بشم.. فراموش میکنم ک ی روز با تو  پرواز کردم!
تنها مشکلی ک هست اینه ک نمیدونم با خودم چ باید بکنم؟!؟
من دیگه من نیستم.. الان تو تو وجود منی.. حرف زدنم.. راه رفتن.. نگاه .. کتابها.. فیلم ها.. کلاس ها. همه و همه همونه ک با تو انتخاب کردم.. و شدم تو! خب خوب بودی.. طبیعی بود ک انتخاب کنم مثل تو بودن رو.......

اما چرا .........

Kimia:
انتخاب کردم مثل تو بودن را...
شاید چون روح آزاد و بلند پرواز تو ، همان آرزویی بود که منِ اسیر به دنبالش بودم
شاید چون جنس سخن هایت مرا با خود به دنیای دیگری می برد
و نگاهت....چشمانت
نگاهت با نگاه دیگران متفاوت بود...کلی حرف با خود داشت
نگاهت...برایم فراموش نشدنیست...
یا عباس
مجتبی : 

53
از آن  پل گذشتیم ،  صبح  سردی بود ، 

نتوانستم  فراموش کنم ....


به برادرم  گفتم :


"دیشب خوابش را می دیدم ، لبخند میزد...."

بحثو عوض کرد : "قرار بود از این هفته شروع کنی ! ، هر چند تا وقت رسمی دادگاه  حساب های خودش رو مسدود میکنه !

گفتم : "به دکتر غلامی پیام دادم ، گفتم به پدر و مادرش بگن ، کارو تمومش کن ، البته اگه به طلاق راضی بشن از مهریه ام کوتاه میام !  "

 متوجه هوای برفی صبح شدم ، غمناک بود ...

و نجواهای درون ... فکر میکردم داستان عشق ما  تک و ماندنی خواهد شد ، ....هنوز باور نمیکنم ، همیشه  عاشق مظلومیت و احساساتت بودم ...، 

گفتم : " سجاد  همیشه دوتا شخصیت داشت ، گاهی بسیار مظلوم و خوب و احساساتی بود و برعکس اون شخصیت بدش که مغرور و زرنگ  " 

برادرم فرمان را تاباند ، به جلو نگاه کرد  منتظر جواب بودم ولی سکوت کرد ...انگار درونم مثل دانه های برف سراسیمه و پراکنده بود ،

به شیشه های ماشین که میخورد ، میپرسیدم ، راستی آیا این عشق هم تصادفی بود ؟

می دانی ، هم " فرزانه "  و هم  تو ! این عشق ها  انگار از جهتی شبیه بودند ، من تو را هم در آسمان ها میدیدم  ، نگاهت ، احساست و رفتارت فرق داشت ، با تو می خواستم پرواز کنم ، نمی دانم چه را  ولی" تو " و "فرزانه" هر دو "خاص "  بودید و شاید همین  کوله بار دلم را بر قلب تو فرود آورد .

رسیده بودم ... "خداحافظ "  و  از ماشین پیاده شدم .
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
kimia :

پیاده شدم . رفتم. بدون نگاهی به پشت سرم...

نگاه به پشت سر چه فایده ای داشت؟ هیچ چیز به جای خود بر نمی گشت و

دانه های برف

دانه های برف...آرام ، آرام ، مثل گذر زمان، تمامی ردپاها را محو میکرد.

شخصیت "خوب و مظلوم" سجاد را فقط من میشناختم. چون فقط با من آنگونه خوب رفتار میکرد.

شخصیت بیرونی سجاد شخصیت بد "مغرور و زرنگ" او بود و همه اطرافیان فقط آن را می دیدند.

حالا من باید برای زدن حرف هایم به سجاد خوبم، دکتر غلامی را واسطه بفرستم.

واسطه برای رهایی از سجاد خوبم...

با خودم تکرار میکنم :

سجاد خوبم؟ سجاد خوبم؟

خوب بود؟ خوب ماند؟
یا عباس
دانه های برف بارید و بارید تا زمین سفید پوش شد... یادم هست هر وقت برف می آمد، من و فرزانه می دویدیم توی حیاط و برف بازی می کردیم.
دعوای ما از یک روز برفی شروع شد. روزی که همه جا سفید پوش بود، مثل روپوش آزمایشگاهی من.
.
تنها ترین سردار: 

زیبا بود، اینجا خیلی زیبا بود، خیلی .. 
همین جایی که تو ایستاده بودی رو میگم، همین جایی که دستت رو روی نرده گذاشته بودی و لبخند می زدی. 
حالا من هی میام عین دیوونه ها این پایین وایمیستم و اون بالا رو نگاه می کنم. اما تو دیگه نمیای اینجا ..

چه میدونی، تو اصلاً چه میدونی من اینجا نشستم و دارم به تو فکر می کنم، حتی روحتم از این قضیه خبر نداره، اما من .. 

میدونی، مسأله اینه که من میدونم این روزا کجایی اما ... 


دختر سه بعدی (می توانست ) :

اما تو چی؟ تو می دونی من کجام ؟ 
اگر بدونم تو هم به من فکر می کنی یا دست کم حتی مطمئن شم که بهم فکر نمی کنی ... ی ذره آروم می گیرم


کریم:

من سالها اینجا نشسته ام، روی همین پل. عبور ماشینهای زیادی را به چشم خویش دیده ام که با سرعت می رفتند. آیا تو هیچ گاه از این پل عبور نکرده ای و مرا ندیده ای؟
شاید برایت عجیب باشد که چرا با وجود آنکه می دانم کجایی، ترجیح می دهم روی این پل بنشینم و به افق خیره شوم. دلیل من برای این کار این است که ...


امیرحسین خان:

که می ترسم زندگیت را با وجودم تباه کنم.

روز اول آشناییمان را به خاطر داری؟!
آمدی و کنار من نشستی؛ و زندگیم را متفاوت کردی.
از همان روز واژه های تنهاییم را تغییر دادی، برایم از رهایی گفتی، از پرواز، از بالا رفتن، از به اوج آسمان پر زدن!
و آنچنان منِ بی بال و پر را به فکر خود فرو بردی و شیفته ام کردی که نفهمیدم چگونه مرا تا آسمان بردی و چگونه روز های شیرین زندگیم در آسمانِ با تو بودن سپری شد.
آن روز ها چه می دانستم که یک زمان بال هایم می شکنند و مدام حسرت با تو بودن را خواهم خورد.

می دانی
دلم برای روزهای پرواز با تو تنگ است

آرشام:

 این پل، این جریان مداوم ماشین‌ها آرومم میکنه. من به تو فکر می‌کنم و ماشین‌ها عبور میکنن مثل لحظه‌ها، بی توجه به من می‌گذرن. انگاری زمان مثل جریان شدید باد و بارونه که از اون سمت پنجره میگذره و زوزه میکشه، حودش رو به شیشه میزنه و من این طرف توی اتاق ذهنم نشستم و فقط به تو فکر می‌کنم. ماشین‌هایی که با چراغ‌های سفید میان و با چراغ‌های قرمز میرن مثل تو. مثل تو که وقتی میومدی روشنی دستهات رو آوردی و وقتی میرفتی سرخی لب‌هات رو به چشمهام گذاشتی و رفتی.

روی این نرده‌ها دست گذاشته بودی و لبخند میزدی آفتاب غروب روی صورتت بود. یه تصویر از صورتت توی ذهنم مثل یه عکس ثبت شده که تو میخندیدی. یادم نیست به چی و اصلا مهم هم نیست به چی، مهم اینه که میخندیدی. کاش میدونستم الان هم داری میخندی یا نه؟ روی یه پل دیگه همین الان که داره خورشید غروب میکنه داری میخندی؟ چیزی از اون روز غروب یادت هست؟

شاید اگر امروز هم اینجا بودی مثل روز آخر... ساکت بودی. حرف نمی‌زدی. التماس‌های من که: «حرف بزن! تو رو خدا حرف بزن!» هم فایده نداشت. این خاصیت دل تو بود که تا از شکستن می‌ترسید لبهات رو می‌بست. اما دیگه مهم نیست. منم مثل خودت کردی منم دیگه مثل تو...

سها :
منم دیگه مثل تو ترجیح میدم ب همه چیز پشت کنم.. دوباره تنها بشم .. زمین گیر بشم.. فراموش میکنم ک ی روز با تو  پرواز کردم!
تنها مشکلی ک هست اینه ک نمیدونم با خودم چ باید بکنم؟!؟
من دیگه من نیستم.. الان تو تو وجود منی.. حرف زدنم.. راه رفتن.. نگاه .. کتابها.. فیلم ها.. کلاس ها. همه و همه همونه ک با تو انتخاب کردم.. و شدم تو! خب خوب بودی.. طبیعی بود ک انتخاب کنم مثل تو بودن رو.......

اما چرا .........

Kimia:
انتخاب کردم مثل تو بودن را...
شاید چون روح آزاد و بلند پرواز تو ، همان آرزویی بود که منِ اسیر به دنبالش بودم
شاید چون جنس سخن هایت مرا با خود به دنیای دیگری می برد
و نگاهت....چشمانت
نگاهت با نگاه دیگران متفاوت بود...کلی حرف با خود داشت
نگاهت...برایم فراموش نشدنیست...



مجتبی : 

53
از آن  پل گذشتیم ،  صبح  سردی بود ، 

نتوانستم  فراموش کنم ....


به برادرم  گفتم :


"دیشب خوابش را می دیدم ، لبخند میزد...."

بحثو عوض کرد : "قرار بود از این هفته شروع کنی ! ، هر چند تا وقت رسمی دادگاه  حساب های خودش رو مسدود میکنه ! " 

گفتم : "به دکتر غلامی پیام دادم ، گفتم به پدر و مادرش بگن ، کارو تمومش کن ، البته اگه به طلاق راضی بشن از مهریه ام کوتاه میام !  "

 متوجه هوای برفی صبح شدم ، غمناک بود ...

و نجواهای درون ... فکر میکردم داستان عشق ما  تک و ماندنی خواهد شد ، ....هنوز باور نمیکنم ، همیشه  عاشق مظلومیت و احساساتت بودم ...، 

گفتم : " سجاد  همیشه دوتا شخصیت داشت ، گاهی بسیار مظلوم و خوب و احساساتی بود و برعکس اون شخصیت بدش که مغرور و زرنگ  " 

برادرم فرمان را تاباند ، به جلو نگاه کرد  منتظر جواب بودم ولی سکوت کرد ...انگار درونم مثل دانه های برف سراسیمه و پراکنده بود ، 

به شیشه های ماشین که میخورد ، میپرسیدم ، راستی آیا این عشق هم تصادفی بود ؟

می دانی ، هم " فرزانه "  و هم  تو ! این عشق ها  انگار از جهتی شبیه بودند ، من تو را هم در آسمان ها میدیدم  ، نگاهت ، احساست و رفتارت فرق داشت ، با تو می خواستم پرواز کنم ، نمی دانم چه را  ولی" تو " و "فرزانه" هر دو "خاص "  بودید و شاید همین  کوله بار دلم را بر قلب تو فرود آورد .

رسیده بودم ... "خداحافظ "  و  از ماشین پیاده شدم .


kimia :

پیاده شدم . رفتم. بدون نگاهی به پشت سرم...

نگاه به پشت سر چه فایده ای داشت؟ هیچ چیز به جای خود بر نمی گشت و 

دانه های برف

دانه های برف...آرام ، آرام ، مثل گذر زمان، تمامی ردپاها را محو میکرد.

شخصیت "خوب و مظلوم" سجاد را فقط من میشناختم. چون فقط با من آنگونه خوب رفتار میکرد.

شخصیت بیرونی سجاد شخصیت بد "مغرور و زرنگ" او بود و همه اطرافیان فقط آن را می دیدند.

حالا من باید برای زدن حرف هایم به سجاد خوبم، دکتر غلامی را واسطه بفرستم.

واسطه برای رهایی از سجاد خوبم...

با خودم تکرار میکنم :

سجاد خوبم؟ سجاد خوبم؟

خوب بود؟ خوب ماند؟


کریم :


دانه های برف بارید و بارید تا زمین سفید پوش شد... یادم هست هر وقت برف می آمد، من و فرزانه می دویدیم توی حیاط و برف بازی می کردیم. 
دعوای ما از یک روز برفی شروع شد. روزی که همه جا سفید پوش بود، مثل روپوش آزمایشگاهی من.


تنها ترین سردار:

همه جا را برف پوشانده بود، سفید سفید، و من هیچ گاه آن روز را از یاد نخواهم برد.

آن روزی که برخلاف همیشه، لبخند نمی زد و انگار که از چیزی کفری باشد سرش را پایین انداخته بود و بغضش را فرو می خورد. رویاهایمان در برابرمان خاطرات روزهای اول آشنایی را به یادمان می آوردند ...

او هنوز هم عشق را در چشم های من می دید و من هنوز شوق را در چشم های او ...  

و حالا دیگر چهارشنبه روز دادگاه است، کاش می شد کاری کرد، کاش از دلشوره های من خبر داشت و اشک های مرا می دید، کاش می آمد می نشست دستهایم را می گرفت و می گفت ...


53





پایداری، تا رستگاری ...




[تصویر:  05_blue.png]


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان