1398 دي 23، 14:48
من اما بی خواب، روی میز تحریرم از پنجره ی اتاق دوردست ها را نگاه می کردم و به فردا فکر می کردم.
مهرخدا: پنجره را باز کردم تا بوی گلهای باغچه اتاق را پر کند و بتوانم بهتر تمرکز کرده و اهداف زندگیم را تا 5 سال آینده بنویسم.
چشمهایم را بستم و غرق در آینده بودم که ناگهان روی پایم حس کردم موجودی در حال حرکت است.
اراده : حس پیچیدن باد لابلای شاخه و برگ درختان و صدای خش خش ساییده شدن انبوه درختان همچین حسی رو در من ایجاد کرده بود ... (البته ارسال رامین در شبانه روزی هم بی تاثیر نبود ) .... باد حس حرکت رو در من زمزمه میکرد ... همان حسی که تمام افراد موفق از آن به عنوان بزرگترین عامل پیروزی یاد میکنند ...
چکاوک: اما نه شاید من اشتباه می کردم واقعا موجودی داشت حرکت می کرد پیش خود گفتم شاید پروانه ای است که محبت را دوست دارد او میخواهد نوازش کند تا شاید کسی نوازشش کند،می خواهد در آغوش بگیرد تا شاید در آغوش گرفته شود،به خود گفتم حتی این پروانه هم انتظار دارد،ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد،نکند مار باشد او چه میخواهد،می خواهد زهر نامروتی های این روزگار را به من بریزد،در این اندیشه ها بودم که...
رامین: به خود آمدم و دیدم سووووووسک ...
آری سوسکی که بر روی پای من در حال قدم زدن بود ..
مهرخدا: اهسته خم شدم و در یک حرکت سریع ان را از روی پایم برداشتم، خواستم آن را لای دستمال گذاشته و لهش کنم اما دلم نیامد به سمت پنجره رفتم و او را بیرون انداختم اما پرواز کرد و لب پنجره نشست و گفت: سلام
رامین: آنجا بود که به روح پر فتوح ساقی خود سلام و صلوات فرستادم بابت این محصول نابی که در اختیارم گذاشته بود که توانایی مکالمه با سوسک را به من هدیه میداد
کمی به خود امدم دیدم که روی دیوار نشسته گفت .. تصمیم گرفتم که عکس بگیرم و در شبانه روزی به اشتراک بگذارم
مهرخدا: به حرفش خندیدم، با خود با صدای بلند گفتم بیا اینم تاثیر زیاد در انجمن بودنه که باعث شده فک کنم این سوسک هم دلش انجمن میخواد. ناگهان از جانب سوسک صدایی آمد و گفت: توهم نزده ایی من میتوانم حرف بزنم، من نیز روزگاری همچون تو یک انسان بودم اما با انجام اشتباه بزرگی ملکه پری ها مرا اینگونه کرد، از او پرسیدم چه اشتباهی و او پاسخ داد:
عاشق: گفت: بدبخت تو الان داری خواب می بینی؟ گفتم: یعنی چی؟ لحظه ای به خود آمدم و دیدم که نه دست دارم و نه پا و دارم با یک سوسک! صحبت می کنم. خودم را دیدم که روی میز تحریر افتاده و خوابیده ام. ترس برم داشت، همه چیز به شدت شروع به لرزش کرد و به آنی از خواب پریدم.
صبح شده بود و من کل دیشب را روی میز تحریر خوابیده بودم. ساعت ۹ صبح را نشان می داد: وای خیلی دیرم شده ....
چکاوک:با عجله لباس هایم را پوشیدم و به طرف در دویدم،ناگهان قالیچه سر خورد و به شدت بر روی راه پله آپارتمان غلتیدم تا به پایین رسیدم.آهسته بلند شدم و تا سر کوچه لنگان لنگان خودم را کشیدم و سوار تاکسی شدم و با چهره ای ژولیده و لباس ها خاکی به محل کار رسیدم از در که وارد شدم همکارانم از بالا به پایین نگاهم کردند و گفتند:
عاشق: گفتند: «چی شده؟» سریع برای این که تاخیرم را هم توجیه کرده باشم گفتم: «با ماشین تصادف کردم». چشم همه ی همکارها چهارتا شده بود. چرا دروغ گفتم؟ پاک هول کرده بودم و نمی دانستم که چه کار دارم می کنم. از بقیه پرسیدم. «خانم باقری هستن؟»
رامین: همکارم گفت خانوم باقری تو اتاقه ..
وارد اتاق شدم
وای خدای من ؛ چی میدیدم
یک سوسک خیلی بزرگ روی صندلی نشسته بود و در حال انجام کارهای شرکت بود
ناگهان منو نگاه کرد و با صدایی که شبیه به صدای خانوم باقری بود بهم گفت .. صبح بخیر ؛ چرا اینقدر تاخیر داشتی؟؟
ساقیاآآآآآآآ .... چه کردی با من ؟ البته شاید هم اثر ضربه ای بود که تو پله بهم خورده بود .. ولی آخه من قبل از اون هم داشتم با سوسک حرف میزدم
آتریسا:ب خاطر خواب دیشب و اتفاق هایی ک صبح افتاده بود پاک گیج شده بودم...چشم هام و رو هم فشار دادم و چند نفس عمیق کشیدم تا حواسم سر جاش بیاد و با ترس ناشی از سوسک آروم آروم چشم هام و باز کردم و بالاخره خانم باقری همیشگی رو دیدم ک داشت با خودکارش رو میز میزد تا من و متوجه خودش کنه!
ب خاطر دیدن قیافه ی همیشگیش لبخند عریضی زدم ک عصبانی شد و گفت:.......
چکاوک:گفت:شما اگه شبا نمی خوابی دلیل نمیشه که اینجا بخوابی،خوب مرخصی می گرفتی تو خونت می خوابیدی،من که هنوز خواب بودم و فقط چشمام باز بود پا شدم و با یه لبخند کش و قوسی به دستا و بدنم دادم و رفتم دستشویی،صورتم رو بشورم،با دیدن صورتم به فکر فرو رفتم،فکر میکردم که...
________________
آتریسا: چی باعث شده بود ک اینطور ب هم بریزم؟؟؟سوسک؟؟؟خانم باقری؟؟خودمم از این توهمات خندم گرفته بود..هدف های ۵ ساله ای حین نوشتنش خوابم برده بود...فکر ارائه ای ک امروز داشتم و استرس این روزها....
تو این گیر و دار فکر ته کشیدن جیبمم باعث استرس بیشترم میشد..پولی ک قرض داده بودم ب امیرحسین باعث شده بود کم بیارم ولی مهم نبود..اون صمیمی ترین دوستم بود ..نمیتونستم تنهاش بذارم تو موقعیت سخت زندگیش