عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
اسپم:
مرسی از همگی و خسته نباشین .
راستش منم چون از قوانین خبر نداشتم فعالیتم و ادامه ندادم .اینبار حتما با قوانین بریم جلو ک منظم باشه .چو نمنم دوست دارم بنویسم Khansariha (69)
----------
 سپاس شده توسط
دوستان عزیز داستان جدید رو شروع میکنم اگر امکان داره طبق این چارچوب پیش بریم
نام داستان : تنور
نوع : نیمه بلند 
راوی : سوم شخص دانای کل
موقعیت : زمستان یک روستای کوچک
شخصیت های اصلی:
جلال : سی و چند ساله ، کشاورز ، داری همسر و سه دختر
سلیمه : همسر ، علاوه بر کاررهای روزمره یک زن روستایی قالی میبافد
ستاره : دختر بزرگ هجده ساله
روشنک : دختر دوم ۱۲ ساله
هانیه : دختر کوچک ۸ ساله
شخصیت های فرعی :
اهالی روستا و ..... که لطفاً زیاد نشوند

شروع
سرما سر انگشتان پای جلال را سوزاند و از خواب پرید نیم خیز شد روی زانو و سرش را بالا آورد و از پنجره بیرون را نگاه کرد و دید که کل روستا سفید پوشِ برف شده و خانه ها تا کمر گم شده اند.
خزید و زیر کرسی رفت و خواست آنطور که مطلوب و رویای است چای بنوشد و بیرون را نگاه کند.
در باز شد سلیمه سرخ از سرما و سفید پوش از برف وارد شد و پر سر و صدا همه را بیدار باش داد :
بیدار شید مثل باباتون زیر کرسی بیخیال نخوابید کلی کار داریم و از جلال خواست است تا برود پشت بام را بروفد.
جلال از اینکه اینطور راحتی‌ها به او نیامده خندید و بلند شد.
دخترها و مادرشان تا ظهر روی لانه مرغها زغال چیدند خانه را تمیز کردند نفت به چراغ ریختند و ذغاال کرسی را اضافه کردند و غذا درست کردن و هنوز مادرشان می گفت کلی کار مانده.
جلال هم پشت بام را پارو زد و حیاط را تمیز کرد و شک نداشت تا بعد از ظهر همین قدر برف مینشیند
سری به کوچه زد تا ببیند چه کسی می آید و می رود روستای آنها پلکانی بود و هر کوچه نهایتاً دو سه خانه داشت.
علی را دید که سوال پرسید:
هااا؟
_هیچی معلوم نیست فکر کنم بدتر از اون سال باشه که حاجی مرد
_نه ایشالله تا شب بند میاد

ادامه

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
سلام

بنویس قبلی آرشیو شد. 302 


داستان تنور
عاشق:

به آسمان نگاه کرد، دانه‌های برف شاد و سرخوش، بی خبر پایین می آمدند و روی هم تلنبار می شدند.
علی چند متری از اون دور شده بود، با نگاهش او را بدرقه کرد.
دستانش را جلوی دهانش گرفت و به هم مالید. کمی دلشوره داشت و نگران بسته شدن راه‌ها بود.

باید به انبار آرد می رفت و ذخیره را بررسی می کرد.

...
انما یتقبل الله من المتقین ...


خداحافظی

مهدی:جلال یادش بود...
یادش بود روزی را که حاجی محمد مرد. آن سال به شدتی برف باریده بود که  راه ها همگی مسدود شده بودند و روستا وضع خیلی بدی را گذرانده بود.آن سال سمیه خانم همسر احمد آقا بقال روستایشان هم قرار بود زایمان کند
ولی آیا سرنوشت،برای  آن کودک که هنوز چشمانش را در این جهان نگشوده بود،عادل بود؟
هنگامی که وقت زایمان سمیه خانم رسیده بود ،احمر اقا هراسان به دنبال وسیله ای می گشت تا سمیه خانم را به شهر ببرد تا بچه را به دنیا بیاورند 
اما حیف؛همان زمان که با ماشین علی آقا راه افتادند تا به شهر بروند در برف و کولاک گرفتار شدند.و مادر و بچه اش در همان ماشین جان باختند...
احمد آقا بعد از آن واقعه دیگه همان احمد آقای قبلی نشد.
B52
تنور

میگم همش همینه ؟
جواب نشنید منتظر ماند ،صدای نشستن دانه های برف رو زمین شنیده میشد
 سلیمه نشسته بود پشت دار میبافت و زیر لب می خواند در باز شد .
میگم همش همینه ؟ آرد رو میگم.
جلال این را گفت و خیره شد و فهمید که سلیمه اشک میریزد .
خاصیت دار قالیست دلتنگی می آورد.
_نترس این برف اون برف نیست ، دل بزرگ کنی میگذره؟
جلال رفت توی لک .
با خودش گفت خدا کنه ولی این سرما زور کل زمستان رو با خود میاره.

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
  • ستاره دختر بزرگ‌جلال از زیر کرسی و لا به لای خاکستر های کاملا خاموش تکه ذغالی بیرون آورد روی چوب کرسی نوشت : روز سی و دوم ، ما فراموش شده ایم و مدفون
زد زیر گریه اما طوری که نه روشنک بیدار شود و نه هانیه.
جلال خودش را به در کوبید و پرید تو 
با ریش بلند و یخ زده و چشمانی بی سو و صورتی بی رنگ کنده ای نصف هیکل خود را با خود می کشید.
سلیمه خندید ، بی رنگ و بی حال.
_رفتی شکار درخت؟
_داشتیم با علی تونل میزدیم جلوی پایمان افتاده بود 
نصفش کردیم
کار هر روز اهالی تونل زدن در دل برف فشرده و یخ زده بود ، از هر کجا تا هر کجا
هانیه از زیر تپه ی فرش و لحاف بیرون آمد ، گرسنه بود
از دیروز سیب زمینی هم تمام شده بود و حالا مشتی حبوبات مانده بود.
سلیمه غصه اش گرفت
دارش را داده بود زیر کرسی و فرشش هم روی دخترها انداخته بود که زهر سرما را بگیرد.

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
 سپاس شده توسط
جلال جلو میرفت چراغ در دست داشت و سقف برفی تونل را میپایید که فرو نریزد ، سلیمه هانیه را در آغوش داشت ، کودک از گرسنگی بی‌حال بود و چیزی برای خوردن نبود .
جلال به خانه احمد نقب میزد ، با این سرمای عجیب گاوش زنده بود ، گاوی که زمان مرگ زن و فرزندش گوساله بود و با غم او بزرگ شده بود.
احمد در را باز کرد و هانیه را دید که بیحال بغل مادرش خوابیده  برایشان نان آورد و سیب زمینی و خواست که همگیشان پیش او بیایند ، بغالی داشت و چیزکی مانده بود برایش.
جلال گفت : احمد آقا ته این سرما معلوم نیست و هیچ کمکی هم نیومده و شاید این چارتا خانواده اصلا تو هیچ آماری تو این دنیا نیستند که خبری از هیچ کس نیست.
تو گاو داری ، ما و هیچکس دیگر نداریم و گوسفند و مرغ و خروس همه هم مرده .
بیا تا یخ نزده بکشیمش و به هر خانه گوشتی بدیم که لااقل تا آب شدن برف جون داشته باشیم‌.
احمد دلخور شد . هر آورده بود را داد به سلیمه و در را بست.
جلال چیزی نگفت و راهی خانه شدند.
احمد به کنج اتاق رفت جایی که کپه ذغالی چیده بود و گاوش را کنارش بسته بود ، نگاهش کرد و بغض کرد .
چه چیز این حیوان را عزیز میکرد ، دارایی انسان عزیز است اما این گاو برای داغدیده ای چون او که خیلی کم پیش می آمد با کسی حرف بزند هم‌صحبت و رفیق بود و یاد آورد زنده از خاطراتی که فقط او دوست داشت به یاد داشته باشد.
روشنک در نبود پدر و مادرش از در بیرون رفت و به گوشه حیاط رفت و وارد مطبخ شد و بالا سر تنور ایستاد.
بعد ها به هیچکس نگفت چه کسی این کار را به او یاد داده و دلیلش چه بوده .
دست کرد داخل جیبش مشتی گندم در آورد و بو کرد و بوسید و انداخت داخل تنوری که از سرما خاکستر تهش یخ زده بود.

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
 سپاس شده توسط
_دخترت از زور گرسنگی تب کرده جلال ، من نمیگم دعوا کنیم یا به زور بگیریم ولی میتونیم قول پولش رو برای تابستون بدین.
علی سعی داشت بفهماند احمد رفتارش دست خودش نیست نمیتواند شرایط را تمیز دهد اما جلال دلش به این کار نبود، سلیمه هم نمیتوانست از سختی حال هانیه بگذرد ولی چه میکرد که او هم قلبا راضی نبود.
علی از همان اول از در دعوا ورود کرد و میخواست که اگر نشد جوری با زور گاو را بگیرند و حداقل چند روز و شبی همه اهالی چیزی بخورند که جانشان را در این سرما نگه دارد .
_جلال فقط دختر تو نیست ، پیرها چی 
والله میشه داستان حاجی که مفت جون داد .
حاجی مفت جان نداد تنها یکهو مرد ، شاید سکته بود و شاید هم لرزه سرما بر تنش کارش را ساخت .
زمین آنقدر یخ زده بود که کلنگ سوراخش نمیکرد و همین احمد بود که از بقالی اش نمک آورد و ریخت روی خاک و بعدش هم کمی کار آسان شد ، چه کسی فکرش را میکرد که چند روز بعد زنش دور از آنجا جان دهد .
چند دقیقه بعد چند نفر دیگر از اهالی آمدند درِ خانه جلال برای اینکه با علی بروند و از احمد گاو ش را بخواهند.
جلال و زنش هم راهی شدند که شاید جوری جلوی اتفاق بدی را بگیرند.
از روبرویشان چراغی جلو می آمد چشم تیز کردند .
احمد آقا تمام صورتش را شال پیچ کرده بود و کلاهی را تا گوش کشیده بود پایین و پاهایش را هر کدام پتو و طناب بند کرد بود و کوله ای روی دوشش انداخته بود.
شاید هم وزن خودش لباس پوشیده بود.
جلو آمد ، چاقویی دسته سفید در دست داشت ، روبروی سلیمه ایستاد .
سلیمه چشمانش را میدید قرمز بود و رد نمناکی درونشان میدوید.
_بیا برای دخترات .
برای باقی هم درست کنید ، فقط بزارید من خوب دور بشم بعد بکشیدش.
احمد راه کشید و رفت .

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
 سپاس شده توسط
علی فوری دست دراز کرد تا چاقو را از دست سلیمه بگیرد سلیمه دست پس کشید و نگاهی  به جلال کرد.
 جلال سرش را پایین انداخت رو کرد به بقیه گفت _بگذارید حداقل از اینجا دور بشه من میرم دنبالش ولی میدونم که نمیاد حالا هم بگذارید چند روزی بگذره بعد بیفتیم به غارت همه چیزش .
علی سرش را پایین انداخت و شرمنده شد چه کار می‌شد کرد فقط دخترهای جلال نبودند همه روستا بودند.
 سلیمه پرید وسط حرف شان و گفت
_ هر کسی که در روستاست امشب و فردا شب بیاد خونه ما و علی‌آقا ، جمع میشیم دور هم دیگه.
 همین اتفاق افتاد آن شب و شب بعدش همه خانه آن دو جمع شدند و هر چه داشتند از سیب خشک و به خشک و میوه های تابستانه خشک شده و نانی که حالا سنگ شده بود دور هم جمع کردند و از آن خوردند و حرف زدند و از بیچارگی شان هم صحبت کردند.
 اما هیچ کس نمی توانست خود را گول بزند همه در انتظار خوردن گوشت گاو بودند می دانستند حداقل چند روزی خون به صورتشان می‌دود.
آن دو روز هم گذشت و هیچ خبری نشد سلیمه همچنان اکراه داشت حرفی بزند جلال هم همینطور علی و سردار قهوه‌چی جلو آمدند و گفتند الوعده وفا ما خودمان نمی خواهیم مال کسی را بدون  پول زمین بزنیم اما می دانید که هیچ راهی نداریم چاقو را برداشتند و مردان روستا به راه افتادند به سمت خانه احمد بقال.
سلیمه و دیگر زنان خواستند که تنور را آماده کنند و هیمه بچینند.
درون مطبخ رفتند سلیمه نگاه کرد زمین مطبخ انگار که گِل شده بود یخ  آب شده بود .درتنور را برداشت درونش  را نگاه کرد و چشمانش از تعجب  واماند .
جوانه های سبز شده گندم به بلندی انگشتان دست، در این فصل سرد سال و در این یخبندان بزرگ چه شده بود. روشنک داشت می دید و در دلش می خندید می دانست وقتی که گندم ها سبز شوند آفتاب به زودی در می آید سلیمه دو دل ماند میخواست داشت برود به سمت جلال و به او بگوید که گاو را نکشند که به زودی همه چیز تمام می‌شود اما آیا می شد؟
 آیا لشکر گرسنگان راضی می شدند، آیا به این زودی دخترش خوب میشد؟
راهی نماند به راه افتاد و رفت.
علی به کنج اتاق احمد رفت و ریسمان گاو را باز کرد و جلو آورد آب در دهانش ریختند آب کنه برف به دهانش مالیدند و گاو دیگر داشت از سرما یخ میزد.
 نگاهی به چشمان گاو کرد آما دلش نیامد مردد ماند سردار گفت دست بجنبان . ولی باز هم نگاه کرد چاقو را با پشت سنگ اینور و آنور کرد تا تیز شود همه ساکت بودند و هیچ کس حرفی نمی زد.
 ناگهان انگار جلال صدایی شنید گوش تیز کرد درست شنیده بود ، صدای غرش های نعره وار غول آهنی نزدیکتر می آمد صدای شنی زنجیری چرخ ها بود ،سردار هم شنید فریاد زد 
_به خدا می دونستم کجا میره مثل همون سال دو روز تو راه بود رفت و راهداری را با خودش آورد راه را باز کرد حالا اومده. بریم پیشواز 
همه از خانه بیرون زدند وارد تونل ها شدند کندند و کندند تا به بلندی رسیدند و از برف سر بیرون آورده‌اند درست دیده بودن دود سیاهی از دورها به جلو می‌آمد و غول آهنی زرد رنگ پشت آن دود دیده می‌شد.
همه فریاد شادی سر دادند همه چیز تمام شده بود هیچکس یاد گرسنگی اش نبود خوشحال بودند که امانت احمد را نگه داشتند.
آنسال گذشت سالهای بعد هم آمد و رفت ولی هیچ سالی مثل آن سال و سال‌های سرد قبلش نبود.
 احمد دو تا از انگشت های پایش را در اثر سرما و یخ زدگی از دست داد. پشت دخل بقالی اش می نشست و خاطره آن رفتن و آوردن ماشین را برای دیگران تعریف می کرد.
پایان داستان تنور

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
 سپاس شده توسط
دوستان ببخشید طولانی بود و تموم شد بالاخره
خودم سعی داشتم قهرمان سلیمه و یا جلال باشند
اما با سمت و سوی زیبایی که دوستان دادند و احمد رو ساختند بنظرم محق تر اومد.

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
 سپاس شده توسط
نام داستان: کنسرو والتر خوردنی نیست
داستان نیمه بلند
سوم شخص دانای کل
شخصیت ها :
رضا :باغبان
حمید :صاحبخانه
حجت :برادر بزرگ حمید


بسمه تعالی
_ سلام جناب استاد ، از باغچه قشنگتون چخبر دیگه زنگ نزدید ، درخت‌ها هنوز سرحالن انشاالله؟
واقعیت این بود که درخت ها سر حال نبودند و خیلی وقت بود بهشان رسیدگی نشده بود و آن آقا که زنگ زده بود به رضا جناب استاد نبود .
استاد ، استاد دانشگاه یا مدرسه ای و چیزی نبود یعنی قدیم‌ها بوده ولی خانه ا‌ش بیش از خانه کتابخانه بود.
_ آقا شما باغبونی ؟ من شمارت رو از تو انباری پیدا کردم .
من استاد نیستم ، خونه ی استاد رو خریدم و حالا وضع باغچه خیلی خرابه بیا ردیفش کن ، لوازم هم هر چی داری بیار من اینجا هیچ چیزی ندارم.
رضا اصلا از لهن فرد پشت تلفن خوشش نیامد  ولی چه میکرد که چند وقتی بود از جایی برای باغبانی او را نخواسته بودند و بی کار بود و خانه نشین.
گوشی را که قطع کرد دوباره دراز کشید روی تشک و رو به زنش سر برگرداند و گفت فردا هشت بیدارش کند که باید برود سرکار .
زنش هم در دل حالش بهتر شد.

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
ادامه
خانه استاد بالای شهر و نزدیک به کوه هایی بود که کشاله جنوبی رشته کوه البرز بودند.
استاد فی نفسه پولدار نبود ، اتفاقا کم پول در می آورد و خرج زندگی دونفره شان هم خیلی سخت در می آمد و بازنشستگی مطلقا کمکی محسوب نمیشد.
خانه را از پدرش به ارث برده بود و در سال وبا تنها او و مادرش زنده مانده بودند و بیماری پدر و چهار تا از بچه ها را با خود برده بود.
معماری یزدی خانه و شیروانی حلبی که از دور یکدست بچشم می آمد و از نزدیک پر بود از پرچ و تکه های نا منظم ورق.
یک مکعب دو طبقه دویست متری  محاصره در میان درختان بید و گردو و تبریزی ، سیب و گلابی و شاهتوت و خرمالو هم بعدها چسبیده به دیوار اطراف حیاط کاشته شده بود که هر سال سهمی هم به اهالی کوچه می رسید.
استاد رضا را آورد که جدول های وسط حیاط را سیمانکاری کند که او پیشنهاد داده بود دستی به سر و روی درختان و باغچه بکشد.
استاد پول زیادی نداشت اما رضا آن سالها جوان بود و خوش ذوق و وقتی درختی را سرحال میدید کیف میکرد و این بود که خودش این زیبایی را ترجیح میداد.
سالی دوبار اواخر زمستان و پاییز می آمد ، حرس میکرد و بیل میزد و خاک تازه میکرد و بعد هم چوب و علف میسوزاند و کود میداد.
استاد هم  دم عید علاوه بر دستمزد آنچه میتوانست عیدی میداد و اضافه بر آنها لباس نو برای دخترهای رضا میخرید .
یک سال شده بود . نه آخر تابستان زنگ زد و نه بعدش ، رضا هم پیش خودش فکر کرد که حتمی استاد دستش خالی است که زنگ نمیزند ، اگر هم خودش برود شاید بد باشد و حس بدی به او بدهد.
عجیب بود  دیوار آجر سه سانتی تبدیل شده بود به ترکیب چوب و سنگ و نوار ها و بند کشی های فلزی طلایی .
در را عقب برده بودند و سردری زده بودند شبیه تاج محل.
زنگ زد 
_سلام رضا هستم ، برای باغ ، قبلا پیش استاد....
در را باز کردند و گوشی را گذاشتند.

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
 سپاس شده توسط
ادامه
از همان پاشنه در سنگ شروع می شد تا عمارتی که تماما سفید بود . 
در ابتدا دو مجسمه سفید رنگ بسان فرشته های میانسال و نیمه برهنه خوش آمد گویی میکردند و جلوتر از آنها دالانی بود که ریسه های رنگارنگ از آن آویزان بودند و قرار بود ستارگانی باشند که شب را روشن کنند.
اما باغچه چه شد ، خاک بیل خورده ای که آجر رنگی ها بهشان نظم میداد کجا رفتند؟
آز آن درخت ها تنها چهار تایشان باقی ماندند که از بخت خوبشان موازی یکدیگر بودند و این باعث شده بود که با خوش اقبالی در میان سنگ ها و به شکل مربع های دو در دو محصور شوند که قرینه‌ای باب میل  ساکنان جدید بوجود آورند.
_پس چی آوردی با خودت ؟با بیلچه و اَرّه باغبونی میشه کرد؟من اینجا بنفشه میخوام ، رز هم میخوام ، ففط زود در بیاد که هفته دیگه قرار فروش داریم.
جوان که میخورد بیست و هفت ، هشت ساله باشد جلو راه افتاده بود و سفارش میداد و بیشتر گلزاری فانتزی میخواست .
رضا همینطور که پشت صاحبخانه راه میرفت هاج و واج به این قلعه سنگی نظر می انداخت.
وسط حیاط ایستاد و یادش آمد که درخت بید پر سن و سال زیبایی اینجا بود ، پایش قدر یک مشت خاکروبه همیشه جمع می شد و ورودی لانه مورچه هایی بود که استاد اصرار داشت خراب نشود.
در چوبی بزرگ عمارت باز شد :
_حمید ، بیا دیگه سهیلا میگه باید زنگ بزنی هتل ، من زبانم خوب نیست .

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
 سپاس شده توسط
ادامه
_ شد چهار تا بلیط و پنج روز اقامت 
حمید برادرش را از جمع چهار نفره شان جدا کرد و گفت :
_حجت من که نپرسیده بلیط گرفتم ولی آخه تو یه هفته نشده که این زنه رو میشناسی
حجت رو ترش کرد و گفت : تو با زنت هستی ، خب خوبه چون من و تو تنها که نمیتونیم بریم ، بببین من هم میدونم اون هم دوست نداره با من زیاد بگردی ، پس من یا نمیام یا اینکه با کسی بیام که به من هم خوش بگذره.
حمید بوی الکل را حس میکرد ، مثل همیشه و می فهمید  اگر زیاد حرفشان دنباله پیدا کند کار به تلخی میکشد.
حجت ده سال بزرگتر از حمید بود ولی تنها بلوغی که کسب کرده بود این بود که چطور خوش بگذراند ، پول درآوردن را هم بلد بود ولی برای اینکه از خرج بالای خود وانماند.
حجت به قصد سیگار کشیدن بیرون رفت ، رضا را دید که پای درخت را با نوک بیل سیخ می زند .
_عمو ؟ چیکار داری ؟ ها ؟
رضا سر بلند کرد و گوشه چشم قد و قواره حجت را پایید :
_باغبونم واسه درخت ها اومدم ، الان ندیدی مگه با صاحب خونه حرف میزدم
حجت سرش گرم تر از آن بود که رضا را خوب ببیند  ، برگشت و به داخل رفت.
رضا به صورتی که صاحبخانه میخواست نگاهی انداخت.
بنفشه در رنگ های مختلف
رز ، سفید و قرمز 
داوودی
رضا با خود فکر میکرد این دیگر کیست که هیچ چیزی از گل نمیداند و به این نتیجه رسید که حیاط را پر کند از مدادرنگی هایی با عمر نهایت دو هفته .
نم باران گرفت و احتمالا شدید تر می شد و این یعنی امروز را نمی شد کار زیادی کرد.

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
 سپاس شده توسط
رضا  به امید دستمزد امروز آمده بود و حالا که باران گرفته قاعدتاً خبری از کار و اجرت هم نبود.
توی حیاط این پا و آن پا کرد که ول کند برود با اول به صاحبخانه خبر بدهد ، اینکه ول کند برود یعنی ته دلش هم خوشش نمی آمد برگردد و آنجا کار کند و راستش از وقتی چشمش به این بزک کردگی افتاد دلش راضی نبود دست به بیل و قیچی ببرد.
حمید در را باز کرد و رضا را صدا کرد و خواست که داخل برود.
خانه استاد یعنی همین خانه منتها آن زمان که استاد ساکنش بود برای رضا یاد آور خانه پدری اش در شهر خودشان بود . سقف بلند که از دیوار های متصل با کتیبه های چوبی معرق جدا میشد و نه چیز مجللی بود بلکه مرسوم آن سال ها بود و پر از طاقچه و از همه جنس ، چوبی و آجری و گچی.
همیشه بوی کندر میاد و گلپر . پنجره ای بزرگ و باریک به اندازه شانه آدم و یک تنه که وقتی بازش میکردی درخت میدیدی و خاک و شعاع نور آفتاب و آنجا بود که دلت میخواست بروی روی ایوان چای بنوشی و الی آخر.
اماانگار برف آمده بود ، همه چیز سفید و طوسی.
کف خانه را انگار  سنگ یک تکه پهن کرده بودند و همه چیز به شکل منظم و با گوشه های تیز و مربع شکل در همه جا دیده میشد. از در که وارد میشدی دو پله بالا می آمدی و از همان مجسمه های خوش آمد گوی داخل حیاط ولی یک هوا کوچک تر اینجا هم حواسشان به آدم بود ، سقف کوتاه شده بود و در واقع کوتاه شدنش بدلیل اتاقهایی بود که اعجاد وار به سقف قبلی چسبیده بود و از کنار دیوار یک راه پله و آن هم نه مارپیچ به این فضای جدید می رسید.
اما آنچه که بعد از حرف های حمید فهمید برق از کله اش پراند و البته که نفهمید جمله و تعریف و توضیح حمید چه بود ولی خب به نظرش عجیب بود چون اصلا نفهمید چه بود.
_آقا رضا این خونه فیبر نوری و هوشمنده و همه چیزش از در گرفته تا چراغ و تلویزیون و تلفن و گاز و گرمایش با دستور صوتی و کارت فعال میشه .

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان