عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
از قرار حمید پیشنهادی داده بود :
چه بهتر که بارون گرفت ، ما که نیستیم و هر چه قدر هم که دوربین داشته باشیم و دزدگیر از اینجا دور هستیم و نمیتونیم کاری بکنیم .
حجت زیاد خوشش نیامده بود:
چطور به این بابا اعتماد میکنی ؟ نیم ساعت نیست که میبینیمش ، اینجا کلی طلا و ساعت و دلار داریم . بعدش هم پنج روز کم نیست اصلا قبول نمیکنه
حمید صدایش را پایین تر آورد و بیشتر بخاطر اینکه حجت بفهمد باید صدایش را پایین بیاورد.
_ اول اینکه این آدم سالها میرفته و می امده یعنی مورد اعتماد بوده بعدش هم اینجا همه چی قفله و دستش به هیچ چیزی نمیخوره ، مطمئنا هم بدش نمیاد و قبول میکنه چون تو این بارون هیچ باغبونی کار گیرش نمیاد.
حجت حرفی نزد و ته استکان را سر کشید و رفت.
رضا حساب کرد اگر پنج روز در این خانه دربسته بماند و فقط بنشیند و بخوابد و ببیند بهتر از ییکار بودن است و تازه زنش هم پشت تلفن استقبال کرده بود .
حمید مختصر توضیحاتی داد که رضا فهمید غذا به صورت آماده و کنسرو در یخچال است و به دلیل آنچه سیستم یکپارچه امنیتی نام دارد ، گاز و فر و تلویزیون و چیزهای دیگر اتومات و با کارت و کد فعال میشود و خب رضا هم درک میکرد که کارتی نباید دست او باشد.
اهل خانه ، حمید و زنش سهیلا و حجت و دختری که حمید اسمش را دوباره از یاد برده بود خرت و پرت هایی جمع کردند و راهی شدند.
حجت با وجود اصرار حمید بر مصرف نکردن الکل دوباره به یخچال سر زد و تقریباً همه چیز را جارو وار درون کیسه ای ریخت و رفت و سرگرم تر این بود که وجود رضا را یادش باشد. آذوقه پنج روز رضا غیب شد و تنها بسته ی ده تایی کنسرو بود که ته یخچال مانده بود.

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
رضا تا نیم ساعتی بعد از رفتن صاحبخانه و همراهان همان جا روی مبل وسط پذیرایی نشست . راستی که اینجا پذیرایی بود یا نشیمن و یا مهمانخانه ؟ نگاهی گیج به دور و اطراف کرد و بالا سرش را پایید . چقدر سفید و چقدر برش های هندسی که در دل سقف می آمد و می رفت . تلویزیون رو جلوی خود دید و دنبال کنترل گشت . چیزی پیدا نکرد ، بلند شد و جلو رفت . تلویزیون داخل دیوار کار شده بود و چیزی و یا محفظه ای و یا میزی که رویش یا تویش چیزی بگذارند نبود و این بود که کمی کلافه شد و دوری زد به جاهای دیگر . 
نزدیک ظهر میشد وای خانه تاریک بود ، باران و ابر بود که موجب این تیرگی داخل میشد.
دنبال کلید گشت ، چیزی نبود . 
نزدیک در ورودی روی دیوار توجه اش به صفحه سیاه تقریبا دو وجبی جلب شد که کنترلی هم کنارش توی چیزی مثل قلاف بود.
این صفحه سیاه و آن کنترل در قلاف همه آن چیزی بود که رضا از صاحبخانه شنیده بود و ربط پیدا میکرد به کارت و رمزی که رضا برایش قابل درک بود که نداشته باشدش ، ولی خب با اینکه ندانست چیست ولی فهمید که لامپها و روشنایی درون خانه و تلویزیون و بعدا چیزهای دیگر که متوجهشان شد همه وابسته به همان کنترل هستند .
خواست در را باز کند و هوایی بخورد و سیگاری بگیراند که دید صفحه کلید کنار در دینگ دینگ قرمز میخورد که یعنی باز همان کارت و رمز و فلان .
رضا زندانی بود .
یعنی زندانبانی که زندانی همان زندان بود .
یادش افتاد شماره ای ندارد که به صاحبخانه زنگ بزند و بگوید که اشتباهی همه چیز را قفل کرده‌اند و خاموش کرده اند و رفته اند و اوست که تنها مامده میان این سیاهی و آن هم بمدت پنج روز آینده.
برگشت و روی مبل نشست ، دوباره نگاه انداخت . چیزی دستگیرش نشد ولی یادش آمد استاد جای دیوار تلویزیون کوبی شده کتاب خانه ای داشت که رویش چند تابلو خط خودش بود و در میان قفسه ها عکس های خانوادگی  که یکبار همه را به رضا معرفی کرده بود . برادرش خشایار و دوستش که غرق شده بود در یک قاب عکس ، دخترش سارا و همسرش که در لبنان  بودند در عکسی دیگر و خودش و زنش در جوانی کنار رودخانه ای که احتمالا کارون بود.
سراغ یخچال رفت .
 یخچال خالی و تنها چندتایی کنسرو ، رضا خجالت را کنار گذاشت و فحش بلندی حواله کرد به جد و آباد صاحبخانه که او را اینطور بی کس و کار ول کرده اند.

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
سهیلا در سفری که  سالیان قبل به اروپا داشت بعد از یک روز کامل گشت و گذار و دیدن چیزهای دیدنی متوجه مشود که خیلی گرسنه است و اولین جایی که به چشمش میخورد یک رستوران دریایی بوده که شبیه کلبه ای چوبی و یک تابلو به شکل صدف سر در آن نقش بسته بود.
غذای ویژه را سفارش میدهد و از آنجایی که شنیده بود غذاهای دریایی معمولاً نیم پز سرو می شوند غذایی که سفارش داده بود کاملا پخته بود .
مخلوط میگو و صدف با طعم دارچین و پونه که تنها بویشان می آمد . 
این غذا برایش واقعا طعمی بهشتی داشت و گرسنگی هم اضافه بر آن به ولع خوردن کمک میکرد.
اسم این غذا مخلوط والتر بود و حتما سر آشپزی ، دریانوردی ، مسافری ، مرد تنهایی آن را تصادفی اختراع کرده بوده و حالا حتما سالها بوده که مرده بوده.
این غذای سنتی آن ناحیه به شکل کنسرو جلوی چشم سهیلا سبز شده بود و سهیلا هم یک عالمه با خودش آورده بود و دفعه های قبل هم همینطور .
رضا که در قوطی را باز کرد کم مانده بود اوق بزند . گوشت های سفید در میان مایعی لزج و لیز .
_ای بر پدرتون لعنت غذای گربه گذاشتند واسه من 
این غذا حتی اگر خیلی هم خوشمزه بود دلش نمی آمد به آن دست بزند چه برسد که بخورد.
این شد که باز گشت و کابینت ها و کمد ها و فریزر را حسابی جورید و مطمئن شد که اینجا هیچ چیزی نیست برای خوردن.
چند ساعتی گذشت و تلفنی هم نداشت و در هم قفل و رویش هم نمیشد که به خانه زنگ بزند شرح ماوقع کند ، چاره ای نماند جز اینکه چشم بسته و با اکراه مایع داخل ظرف را خالی کرد و محتویات را که حالا قابل دیدن شده بودند را داخل تابه ای خالی کرد گذاشت روی اجاق گاز ‌، تازه گاز هم نه یک صفح ای بود شیشه‌ای و سیاه که دایره دایره جای ایجاد حرارت را مشخص میکرد  و معلوم نبود گازی است یا برقی یعنی اجاق گاز است یا اجاق برق یا هر چیز دیگری . 
روشن شدنی در کار نبود کلیدی نبود و چیزی که آن را بچرخاند و  .....
این شد که دوباره عصبانی شد و شروع کرد در این و آن را یعنی زیر گاز و بالای گاز و یخچال و کابینت را باز و بسته کردن و به هم کوبیدن.
گوشه آشپزخانه جعبه ای بود مشکی رنگ که یخچال به نظر می آمد ولی نبود و درش به نظر شامل پروتکل سایر در ها نمیشد و راحت تر باز میشد .
یک کمی کلنجار رفت و باز نشد ، چاقویی بزرگ آورده و سعی کرد به درز صندوق نزدیگ کند که صدای صاحبخانه آمد : 
_آهای چکار میکنی مردک ؟!

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
ادامه
وقتی حمید و همراهان به هتل رسیدند ، به اینترنت آنجا وصل شد و اولین کاری کرد این بود که دوربین های مداربسته اش را چک کند ، چه آنهایی که در گالری اش داشت و چه خانه.
بنظرش آمد باغبان دارد با اجاق و فر ور می رود ، اولش برایش زیاد عجیب نبود بعد دید دارد می رود طرف جعبه ساعت ها که مانده بود چطور همانجا رهایش کرده بود ، کلی ساعت کلکسیونی داخلش بود و قرار بود حجت آنها را به اتاق ببرد که خب حالا حتما روی تخت و در اتاقش دراز به دراز افتاده بود.
همان موقع زنگ زد ، اما انگار باغبان صدای زنگ تلفن را نمیشنید .
پیغام گیر که بوق زد اولین کارش این بود که هر چه عصبانیت دارد از گلویش بیرون بریزد :
_چکار میکنی مردک
رضا یکه خورد و به سمت تلفن خیز برداشت و هر چه در دل داشت و آنچه برایش موجبات عصبانیت بود گفت .
اما خب جوابی که شنید این بود که اگر یکبار دیگر به وسایل خانه دست درازی کند نه تنها دستمزدی دریافت نمیکند بلکه از او شکایت هم خواهد شد و بعد تلفن قطع شد.
حالا رضا دوباره روی مبل نشسته بود آن هم در خانه ای که انگار هیچ چیزی نداشت که بشود نگاهش کرد .
نوک دندانه های چنگال را درون خوراک والتر فرو کرد و کمی خورد.
ماهی خامی که تازه لخم اش کرده اند با چیزی شبیه مغز گوسفند آن هم بدون زره ای نمک که همان نمک دریا را هم از تنشان شسته بودند.
این چند ثانیه کابوس واری که غذا را در دهان داشت تا چند ماه غذا خوردن عادی را از او گرفت ، حالش بهم خورد و هر از صبح هم خورده بود بالا آورد .
دستش را به سمت دوربین ها تکان داد که شاید ببینندش و به او زنگ بزنند .

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
حمید از حجت خواسته بود بیاید که عقلشان را یک کاسه کنند که با رضا چکار کنند.
حجت وقتی فهمید حمید ساعت های کلکسیونی خریده و به او نگفته بوده ناراحت شد و حمید هم در آمد که از او خواسته بوده صندوق را به اتاق ببرد و چطور  تمام یخچال را خالی کرده و اینکه بالاخره نمی توانند باغبان را پنج روز بدون غذا رها کنند و آن هم وقتی چمدانی آنجاست که ارزشش شاید همپای خانه باشد.
حجت  گرچه از حضور چمدان و بی خبر بودن از وجودش ناراحت بود اما خب بنظرش اعتماد به غریبه از اول اشتباه بود و راستش از اول هم حس خوبی به او نداشت.
حالا تنها گرسنگی رضا را نمی رنجاند ، به او توهین شده بود و تازه فحش هم خورده بود و معلوم نبود ته این سکونت موقت کجاست. اصلا چرا قبول کرده بود که بماند و نگهبانی بدهد و مگر او باغبان استاد نبود و حالا که استاد نبود او آنجا چکار میکرد.
شب عیدی را یادش آمد که استاد و او درست تا دو ساعت قبل تحویل سال داشتند بنفشه و پرچمی میکاشتند ، آن هم نه کنار دررختان بلکه باغچه ای موقت که آسیبی به درختان نرسد بعدش هم چای خوردند و استاد ،  رضا را به خانه اش رساند و کادوی دختر ها را بعلاوه حقوق ها داد و گفت :
_آقا رضا ، دوست عزیز ، قرارمون فصل بعدی البته اگر عمری باقی ماند و دخترم هم دلتنگی ما را بفهمد و بیایند اینجا زندگی کنند . اگر ندیدمت حلال کن ، تو دوست خوب منی و تازه که حرف هم را می فهمیم ، اصلا مگر می شود باغبان باشی و عاشقت نشد.
رضا خوابش برد ، روی همان مبل و جلوی تلویزیون همیشه خاموش.

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
ادامه
صدای سه بیب منظم آمد و در باز شد.
رضا مثل برق گرفته ها از خواب پرید و نشست ، دید که صاحبخانه و برادرش وارد شدند و یکراست پیچیدند توی آشپزخانه ، لابد پی صندوق ، صدایشان هم آمد :
_همش هست ، اینم شناسنامه هاشون 
_حمید من موندم واقعا چرا بی خبر از من اینا رو گرفتی ، ببینم اعتماد نداری به من ؟اگر اینطوره که سهم من از اینجا به فروش نره . این همه دوندگی و آخرش اینه دستمزد ما ، ببینم برم به پیره مرده بگم غش در معامله کردی یا چی ؟
_آخه کی سر صبح میخوره که بعد به چرت و پرت گویی بیفته ، خودم بهت گفتم صندوق رو ببری بالا یادت نیست ؟ 
حجت دستی به سرش کشید که شاید حمید درست میگوید.
چند دقیقه ای حرفشان ادامه پیدا کرد . رضا را دیده بودند ولی خب ندیده گرفته بودنش  و این رضا را جری کرد.
آمد باهاشان حرف بزند که اوضاع بالا گرفت و حتی نزدیک بود حجت که همینطوری اش تلو تلو میخورد در اثر هل دادن رضا برود توی شیشه.
حجت عصبانی بود چون فکر میکرد عیش و سفرش را رضا خراب کرده لابد توقع داشت رضا دعوی گرسنگی نکند و گند نزند توی برنامه شان.
حمید ، رضا را ترساند که اگر نرود بیرون و بیخیال یقه اش نشود زنگ میزند پلیس و هر چه باشد میتواند پدرش را در بیاورد.
بدون حقوق و مواجب انداختنش بیرون .
رضا تا ظهر همانجا بیرون در ، روی جدول نشست و منتظر ماند.
دو تا آجر نیمه پیدا کرد ، زیر درخت جلوی در ، لابد از تخریب نمای قبلی مانده بود ، برداشته بود که بزند و برود کو تا پیدایش کنند.
از ته کوچه پیرمردی نایلون میوه بدست برایش دست تکان داد و صدایش کرد.
سرهنگ بود ، همسایه استاد ، یکبار برایش درخت کاشته بود ، باغچه پر و پیمانی نداشت ولی یکبار با استاد رفتند خانه اش و رضا حالی به نیمچه درخت ها داد.
_ آقا رضا کجایی شما ؟دیدی خانه استاد رو ؟ ایشون از اینجا رفتند . تازه رفتند ، دماوند ،  آنجا یک باغ و خانه کوچکی دارند  من و ایشون با هم رفتیم و آنجا رو نشون کردیم . همین روزها احتمالا بیان دنبال شما . خیلی کار داره تا باب دلش بشه.
و بعد از رضا خواست که بیاید خانه اش و حالی به باغچه اش بدهد و چنتا نهال بکارد ، آخر با دیدن باغ استاد هوایی شده بود .
رضا گونی برنجی که داخلش وسایل باغبانی اش بود را برداشت و کنار سرهنگ راه افتاد . 
_ جناب سرهنگ اگر اشکالی نداره نان بگیرم که اول صبحانه بخورم 
رضا نشست سر میز و با سرهنگ صبحانه خورند و رفت داخل حیاط و سیگاری روشن کرد و دستکش های سبز رنگش را از توی گونی درآورد.
پایان

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
داستان : لحظه ای که او بشوم




مینی بوس قرمز پیچ های تند و سربالایی را چونان سرگین غلطان خسته و کند بالا می آمد .
من هم آنجا بودم ، خسته و رهیده از زندان ، سمت روستا و خانه پدرم جایی میان چند کوه و دره و بکر می رفتم.
توی مینی بوس سیگار آزاد بود و همین بود که سر درد بدی گرفتم .

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
لب خط یا ایستگاهی که در واقع نه خطی بود و نه ایستگاهی پیاده شدم . از حرکت مینی بوس کمی خاک و خولی شدم و من هم راه افتادم .
سید خانم را دیدم . سید خانم یا سد خانِم معرف اهالی هر زمان که مرا میدید فارق از فامیلیت و محرمیت و غیر آن محکم در آغوشم میکشید و بوسه ای به پیشانی ام میزد و من هم اگر چیزی در جیب داشتم در دستش میفشردم و میگفتم دعام کن سد خانم.
اما خب اینبار از کنارم رد شد ، انگار که نمیشناسدم .
شاید شنیده که چه اتفاقی برایم افتاده.
رد شدم و کمی جلوتر دختر عمه ام را دیدم ، حرف زدیم و حال و احوال ، گفتم سد خانم طوریشه ؟
_ پاک عقلش رفته ، فراموشی و فحش و بد دهنی همه با هم سراغش اومدن . بهت فحش نداد که ؟

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
شب را توی خانه چپیدم ، بی آنکه برای شام یا چیزی بیرون بروم و البته که اگر بیرون میرفتم خبری نبود ، اینجا روستاست و رسمش گونه ای دیگر.
به زندان فکر کردم  و به مادرم و به ایام کودکی که می آمدیم دهات و پدر بزرگ چقدر دوستم داشت.
باز قضیه تصادف را زیادی جدی گرفتم و مگر جدی نبود ؟ اینجا دیگر زندان هم نیست یعنی آنجا چند باری شور گذاشتیم که اغلب رو حساب معرفت و  اینکه از عذاب وجدانم کم کنند  .
اما خب اینطوری است که تمام عالم به نفعت حرف میزنند و روحیه ات بالا میرود اما یکهو یک آدمی که انگار منطقی است و خودت و خودش را گول نمیزند می آید با سنگ میزند تو دل برج شیشه ای و تو از آن بالا هر چه بدتر زمین میخوری.
این سنگ را بیرجند زده بود . حرفش هم مثل اسمش جوری دیگر نشست به نشان و باقی اصلا نفهمیدند چه میگوید. اما بدبختانه من میفهمیدم و این آیا چیزی را ثابت میکرد ؟
بیرون توی ایوان صدا آمد و نوک پنجه به سمت در رفتم و نگاه کردم.
چند نفری ازین تازه پشم پشت لب درآمده ها جهیده بودند روی ایوان و حتما از روی خوش گذرانی سیگاری دود میکردند و می‌رفتند.
نشستم سر جایم دیدم میزنند به شیشه با اخم رفتم توی ایوان گفتم :
اینحا خونه بی صاحب نیست که بپرید توش و بعد نصف شب مزاحم هم بشید.
دیدن پقی زدند زیر خنده و فهمیدم که بنگ زده بودند و این بود که دست به یقه شدم و بیشتر کتک خوردم ، اما سر آخر یکی را با لگد از ایوان پرت کردم پایین و باقی کم سن تر و خراب تر بودند که بفهمند چیزی نیست و رفیقشان را ول کردند و فرار کردند.

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
ـــــــــــــــ
.
.
.
بطری آب را برداشت و سر کشید ، جرعه آخر را گذاشت که بریزد روی سرش .
چراغ سبز شد ، گاز داد .
_اصلا چرا من همش دارم خودم رو سرکوب میکنم ، چرا فکر میکنم گناهه ، چرا میگم نه ما مثل هم نیستیم.
اصلا نباشیم چه عیب و چه مثال آفتاب و مهتاب.
دلش را با فکرش خنک میکرد . این تپش های قلب و بی خوابی و فکر ها می سوزاندش.
به خانه رسید ، کلید انداخت و رفت تو ، یک لیوان شیر برای خودش ریخت و سرد با قند سر کشید.
توی مبلش فرو رفت و زل زد به دیوار.
_ تو هم آب ندیدی وگرنه خوب زیرآبی میری ، مگه نه این که دلت لرزیده ؟ آره خب لرزیده مگه گناهه ؟
نه نیست ولی شب گوشت رو گذاشتی به دیوار که صدایی یا چیزی بشنوی ، گفتی همسایه تنها شده و منم که همیشه خدا تنهام و برم سر صحبت رو باز کنم ، بعدش هم که تنت گر گرفت  و تازه فکر کردی عشقه . واقعا عشقه ؟ آقای عاشق چند بار نقشه کشیدی؟
آره کشیدم ، گوش کردن ، دلم هم خواست ، که چی ؟
از کی خیال رو به ترازوی محاکمه میبرن ؟
من میگم خب وقتی دل میبره از آدم خب دل آدم هم میره ، اگه نره که خنثی و مریضه.
به خودش آمد و نزدیک دیوار شد و گوشش را آرام چسباند که چیزی بشنود.
دختر با پدر و مادرش تلفنی حرف میزد :
_شما سلامت باشید بهترین سوغات  منه ،  چشم قبض واحد کناری رو هم میدم . 
چند دقیقه گذشت ، زنگ در صدا میکرد . دختر بود و احتمالا قبض برق را می آورد.
باز هم تپش گرفته بود و مانده بود چطور خودش را نشان بدهد
.
.
‌‌.
‌.

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
ـــــــــــــــــــــــ
بیدار شد
چشم به سقف دوخت و فکر کرد . جمعه بود و روزهای تعطیل خانه میماند . به حال غالب بر روحش در شب پیش فکر میکرد . میدانست امروز هم همان است  و خوره ی  فکر و خیال به جانش می افتد .
زیر لب گفت : امروز رو خدا به خیر کنه
به خدا می سپرد خود را اما میدانست نمی تواند از پس خودش بر بیاید و یک جورایی مطمئن بود امروز را وا میدهد.
اگر پری می آمد چه  و یا اگر نیاید چه ؟
سر جایش نشست و به او فکر کرد :
اصلا به من فکر هم نمیکنه ، با این سر و شکل حتما کلی آدم که بهتر از منن دورش میچرخند . 
_ چه سری ، چه شکلی ؟ چقدر تو احمقی 
خودت رو بهتر میدونی و اونی که  حتی روحش هم از دل بیمارت خبر نداره رو هر طور بخوای تصور میکنی 


بهنام نمیدانست که پری تا قبل از ظهر می آید  و نمی‌دانست که دیشب از ذهن پری گذشته بود که پسر بدگلی هم نیست .

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
ــــــــــــــــ
دم دمای ظهر بود . پری رفت جلوی آینه ، نیازی نمیدید زیاد تغییری کند . در دل مانده بود چرا به این سمت کشش پیدا کرده و چطور میتواند بهنام را آن کسی ببیند که فکرش را مشغول خود کرده.
حتما تنهایی اینطوری ام کرده ، مدتها است که کسی در زندگی ام نبوده و حالا هم کسی در خانه نمانده و تنها مانده ام. 
بعد با خودش حرف زد ، این عادتش بود هر زمان که در ذهنش  نتیجه به جایی نمیبرد بلند با خودش حرف میزد.
_ آره ، همینه ، وگرنه من کجا و پسری که حتی نمیدونم کیه تازه  سر و وضع و  لباس پوشیدنش  هم معلومه تو فاز دیگه ایه. خیلی ساده است . اصلا ولش کن حوصله ام سر رفته که زیاد مشغولش شدم.
درست فکر میکرد ، حوصله اش سر رفته بود ، اما خب آدم از روی بیکاری همه کار میکند.
این بود خودش را پشت در خانه همسایه دید ، با چیزی در دستش که مثلا بی علت نیامده ‌‌. 
با خودش فکر کرد صحبت را میبرم به سمتی که یجورایی خودم را دعوت کرده باشم و بعدش چه ؟
_مگه من بی خونه ام یا آزار دارم ؟ وای که چه بی شعورم من ، لعنت به من و حرارت دلم که بی آبروم میکنه .
حواسش بود که اینها را آرام بگوید.
خواست برگردد که صدای آواز بهنام نگهش داشت .
« ای پریزادی  که در دل رخنه کردی ... وای چون باید کنم در دام تو »
.
.
.
بهنام ریشش را کوتاه کرد و کفش واکس خورده اش را بیرون کشید . شلوار راسته مشکی و پیراهن ساده طوسی اش را پوشید و آستینش را بالا زد .
با خودش گفت :
میرم و مثل آدم دعوتش میکنم به بیرون رفتن و حرف دلم رو میزنم. شد شد اگر هم نشد همه چیز تمومه و نهایتش از اینجا میرم ، بهتر از اینه که پا در هوا باشم.
بعد آوازش آمد :
« ای پریزادی که در دل رخنه کردی...وای چون باید کنم در دام تو»
بعد هم تکرار کرد ، بی آنکه حواسش باشد این صدای مغزش نیست و از دهانش بیرون می آید از آن هم بلند و با صدای خوش.
«ای پریزاد ای پری »
به خودش آمد و دید که صدایش بلند است اما چیزی خاصی نبود حتما صدا بیرون نمیرود و در خانه همسایه نمینشیند.
سمت در رفت و در را باز کرد.
خشکش زد ، آنی گوشش داغ کرد و سوت کشید . دهانش خشک بود و کویر.
پری آنجا چه میکرد .
_خدایا نشنیده ، خدایا تاره اومده باشه 
پری پقی زد زیر خنده و دوید رفت داخل خانه خودشان و بهنام آلاگارسون شده و مو و ریش مرتب کرده همانجا خشکش زد .

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان