امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

به وقت نویسندگی

#1
سلام

اگر قلم خوبی برای نویسندگی دارید، این تاپیک جای شماست.  49-2

تو این تاپیک می‌تونید نوشته‌های خود خودتون رو قرار بدید.
از داستان‌ کوتاه گرفته تا شعر تا هر متن ادبی دیگه که خودتون اون رو نوشتید.

حق مالکیت تمام پست‌هایی که اینجا گذاشته میشه متعلق به شخصی هست که پست مورد نظر رو گذاشته و سایر اشخاص اجازه استفاده از اون رو در هیچ کجا و به هیچ طریق جز با اجازه کتبی نگارنده ندارن.  4chsmu1
جکی چان:
萨拉姆如一个巴拉姆萨拉萨拉姆如姆如何拉明

#2
سللللام 317 
خب اولین داستان رو که سابقاً مجبور بودم توی یکی دیگه از تاپیک ها بنویسم رو اینجا قرار میدم 49-2


نقل قول: این داستان: بچه فامیل

.نیاز خاصی به تعریف نداره و معرف حضور سبزتون هست [تصویر:  unsure.gif] 

از جمله مشکلاتی که از دیرباز با بچه فامیل داشتم اینه که نه تنها فوق العاده پررو و اخلاق غیر بشری دارن بلکه بی نهایت هم بی تربیتن [تصویر:  22.gif]

.یادمه یه بار سر سفره شام نشسته بودیم که گوشی ابوی زنگ خورد و وقتی جواب داد یه هویی رنگش پرید و شروع کرد به تعارف و خوش آمد گویی، وقتی قطع کرد با نگاه تأسف باری فقط یک کلمه گفت:

آبتین!!!

.با ذکر این نام چنان خانواده از اطراف سفره پراکنده شدند که گویی در صور اسرافیل دمیده شده!
طولانیش نکنم براتون که هر آنچه و هر آنکس در منزل ما بود از وحشت در هم پیچیدند!

.البته باید خدمتتان عرض کنم که آبتین نوه حاج جمال از خانواده های متجدد و اهل پز و افاده شهر هستن [تصویر:  vamonde.gif]

.بعد از نیم ساعت از اون تماس شوم، مهمان رسید و ما هم به رسم ادب سر پا ایستاده منتظر مهمان بودیم

.آبتین اوایل آروم پیش مادرش نشسته بود و فقط به زیر نظر گرفتن خونه و خونواده اکتفا کرده بود و به نوعی از شکنجه روانی شروع کرد؛ ولی بعد از 5 دقیقه، فطرت شیطانی تخریب و عملیات انتحاریش شروع به برانگیختگی کرد
اونجا بود که خانواده ما باید حالت دفاع اتوبوسی میگرفت تا شاید خسارات وارده رو کمتر کنه!


.اول برای دست گرمی اومد سراغ من و از سر و کول من بالا رفت و نزدیک بود چشمم رو با انگشت شست پاش دربیاره
بعد از اون هم رفت سراغ گل و گیاهان والده خانم و شروع به هرس کردن اونها از ریشه کرد [تصویر:  17.gif]

ما هم چشممون بصیر ولی دستمون قصیر
 نه میتونستیم حرفی بزنیم نه کاری کنیم [تصویر:  badbakht.gif]

خلاصه که بعد از دست گرمی رفت و از آشپزخونه سیخ آورد و شروع به فرو کردن اون در اعضا و جوارح بنده کرد [تصویر:  p.gif]

حاج جمال و همسرش حاجیه خانم هم از شیرین کاری نوه دلبند و بیش فعال(فرزند جن در روایات قدیم!!!) خودشون تو پوستشون نمی گنجیدن و مادرش همش پز سلامت روانی و جسمی بچه رو میداد! [تصویر:  god.gif]

جاتون اصلاً خالی نیست، بعدش نوبت نشون دادن پیشرفت های زبانی و لغوی بود که به دستور مادرِ جلیله شروع کرد به فرنگی صحبت کردن! 
چی بگم ولله
من خودم که چه قمپزهای فرنگی دانی که در نکرده بودم هم یه چندتا فحش فرنگی جدید در محضر ایشون یاد گرفتم [تصویر:  vayy.gif]

در این بین خانواده های محترم داشتن تخمه می شکستن و گل میگفتن و گل میشنیدن
ولی من این وسط طی مرحله پیاده کردن کالاف دیوتی در دنیای واقعی؛ به هفتاد و دو روش سامورایی داشتم جون میدادم [تصویر:  please.gif]
که ناگهان مادرِ کریمه ی حاج آبتین برگشت به بچه گفت:

بیبیییییی تو چرا اینقدر شیرینیییی؟!!!
ولی عشخم بیشتر از این عمو رو اذیت نکن!

بنده هم با نوای الله اکبر این همه جلال/الله اکبر این همه شکوه در بهت و حیرت این حجم از اقتدار داشتم فیوز میسوزوندم [تصویر:  1744337bve7cd1t81.gif]

.فشار های روحی_روانی_فیزیکی که داشت بهم وارد میشد رو دیگه نمیتونستم تحمل کنم و فقط توی ذهنم داشتم تیکه تیکه اش میکردم [تصویر:  swear1.gif]

.بالأخره منجی موعود! یعنی عموی آبتین(آبتین مثل حیوان با وفا ازش میترسید!!!) که تازه از سر کار برگشته بود هم اومد خونمون و من از فرط خستگی با نوای: 
سر زد از افق!
به استقبالش رفتم و اون لحظه، لحظه #انتقام_سخت من از آبتین بود [تصویر:  khansariha%20(69).gif]

.با لطایف الحیل اونو از جمع جدا کردم و به هوای نشون دادن لاکپشت سخن گو!؛ اونو بردم تو اتاق و با یه دست دهنشو گرفتم و با دست دیگه تا میخورد کتکش زدم؛ نگم براتون که صدای گربه میداد [تصویر:  khansariha%20(51).gif]

وقتی دلم حسابی خنک شد و حس کردم از شدت گریه داشت از حال میرفت، بهش یه لیوان آب سرد دادم تا خوابش ببره(نکته ای که به تدریج و با تجربه کسب شده اینه که بچه بعد از کتک مفصل و یه لیوان آب سرد خوابش میبره) [تصویر:  6.gif]


.و من [تصویر:  16.gif]
بعد از پیروزی شکوهمندی که حاصل شد با سینه سپر کرده و سری بالا گرفته از اتاق بیرون رفته و با خبر اطمینان بخش خواب آبتین آرامش رو به همه برگردوندم  [تصویر:  smiley-face-cool-2.gif]


موقع رفتن هم آبتین چنان خواب عمیقی داشت که اصلاً بیدار نشد و این بود یکی از ماجراهای من با یکی از میکروب های فامیل [تصویر:  45.gif]
چرخ گردون گر ندارد سازگاری با دلت
دست در جیبت کن و جدی نگیرش، بیخیال [تصویر:  4chsmu1.gif]
#3
حقیقت عشق

خودت را در ته کوچه ای تنگ،دراز،کشیده شده میان خانه های در هم و در دل شب فرض کن.اصلا تو در آن جا چه میکنی؟ چرا تنها؟ چرا تاریک؟ چرا دلی نیست تا راهنمایت باشد؟

اما نه انگار نوری تاریکی را بر هم میزند.پرده ها را میدرد.دلت را با نورش گرم میکنی. انگار زیاد هم دور نیست.در همان میان ها، در مرکز سینه ات میدرخشد و چشمانت را بوسه میزند.به خودت میگویی مگر میشود در میان آن همه سردی مادری لطیف تو را آن گونه مراقبت کند!

باز هم آرامشش آرامت میکند.دستت را روی سینه ات میکشی تا او را لمس کنی.او را مگر جزحقیقت میتوان دانست.پس محو او همراهش میروی.ترسی نداری که دست در دستانش بگذاری.او تاریکی های کوچه ها را برایت میگشاید تا تو را به مقصد برساند.به خودت میگویی اگر او نباشد چه فاجعه ای،حتما راهت را گم میکنی.اصلا او کیست؟چرا تو را با خودش میبرد؟مگر کارو زندگی ندارد؟

اما نه شاید از تو چیزی میخواهد که این قدر مهربان است. نگاهش که فقط از تو بودن میخواهد تا همراهش باشی،هم دمش باشی. او حتما از تو بهتر میداند.او عاشق توست.اما چگونه؟انگار تو هم دوستش داری.به جایگاهش انگار کسی جز تو راه ندارد که اگر داشت سه حرف عشق بی معنا میشد.
تازه یادم آمد خدا هم سه حرف دارد. آری.او کسی جز او نمیتواند باشد! 
خدا همان حقیقت عشق است.
هر روز نشونه هاش رو برامون میفرسته،
کافیه یکم دقت کنی...
و من با تموم نشونه هایی که برام میفرستی،
ازت میخوام که کمکم کنی بهترین تصمیم های زمان حال رو بگیرم، هوامو داشته باشی.
خدای بزرگم

کارگاه گروه های ترک            گروه سرو
برنامه ریزی روزانه                کارگاه مذهبی
قرار عاشقی                         روزانه های قرآنی
کنترل نگاه وذهن                 ورزش
درسیجات                            مکتبخونه
شبانه روزی
#4
برف امید


برف می بارد! 
ابرها دانه های برف را یکی یکی آزاد میکنند.باید سرعتش رابیشتر کند تا به موقع برسد.صدای چکمه هایش یکی پشت یکی به گوش میرسد.برف همچنان می بارد و درختان را سفید تر میکند.لباس های پشمی اش دیگر کار ساز نیست و سرما در استخوان هایش مینشیند و آن هارا به لرزه در می آورند.دست ها و پاهایش دیگر با او نیستند و سست شده اند.زمان از دستش رفته و با خودش کلنجار میرود که چهار یا حتی پنج روز شده که در راه است.تنها امیدش به چراغ در دستش است که روشنی بخش دل ناامیدش است.باز هم به راهش ادامه میدهد. 

ناگهان چراغ در دستش متوجه چشمانش میشود.همان جا از راه می ایستد و بهت زده با زانو هایش روی برف ها می افتد.قطره قطره اشک چشمانش را پر میکنند.نور چراغ کم سو شده و اندکی دیگر روشن نمی ماند.چراغ از دستانش می افتد و فروغش را از دست میدهد و امید را در تاریکی شب گم میکند.

دیگر صدایی برایش نمانده تا با آن فریاد بزند و از رسم روزگار گلایه کند.سکوت و تاریکی فضا را پر می کنند و تنها صدای ساز گیتاری است که دخترک کوچکش آن را با اشتیاق در گوشش مینوازد. آن قهقهه های از ته دل،آن شیرینی های بی ریا و آن کلبه کوچک میان روستا همه و همه یادش است.حتما بیماری بیش از پیش دخترکش را تحدید میکند که اگر دیر برسد داروها دیگر فایده ای ندارند.

با این حال چراغ نیم افروخته دلش هنوز روشن است.مگر دشواری ها میتوانند مرد جنگل را از پای در آورد.خیز برمیدارد و همراه داروها ادامه میدهد.سپیدی درختان کنار جاده این بار راهنمایش میشوند و تا آخر او را همراهی میکنند.از لابه لای شاخه ها چراغ های روستا کمکم نمایان میشوند.انگار آن هاهم منتظر بودند که ناگهان صدای در همه را خوشحال میکند....
هر روز نشونه هاش رو برامون میفرسته،
کافیه یکم دقت کنی...
و من با تموم نشونه هایی که برام میفرستی،
ازت میخوام که کمکم کنی بهترین تصمیم های زمان حال رو بگیرم، هوامو داشته باشی.
خدای بزرگم

کارگاه گروه های ترک            گروه سرو
برنامه ریزی روزانه                کارگاه مذهبی
قرار عاشقی                         روزانه های قرآنی
کنترل نگاه وذهن                 ورزش
درسیجات                            مکتبخونه
شبانه روزی
#5
فرجام عشق

‌با چشمان گریان و خسته داشت اسمش را در دل ساحل حک میکرد تا آن خاطرات تلخ یادگار بر حافظه روزگار بماند. ناگهان خورشید نگاهش را جلب کرد. به افق خیره شد. جایی که آسمان و زمین در تلاتم اند. 

به یاد مادرش افتاد که بر آن صندلی می نشست و با کلاف های پیچیده نخ لباس های رنگارنگ میبافت. به یاد آن خانه قدیمی در کوچه های تنگ،آن صداهای دل نشین که هر کدام نقشی در ذهن ها می بندد.هنوز هم یادش می‌آمد آن صدای غناری های رنگی در قفس که فارغ از دنیا آواز سر میدادند، صدای باد که در گوش درختان زوزه میکشید، صدای بچه ها که خستگی نمی شناختند و هیاهویشان محله را برداشته بود وصدای پختن غذای مادر. 

یادش می آمد، در همان حوالی پشت پنجره او را دید که با نگاهش مهرش را در یک جاده یک طرفه به دلش انداخت. همان مهری که هیچگاه آن جاده را دوطرفه نکرد. هنوز هم یادش می‌آمد آن شعله های طوفنده عشق که او را در بر گرفته بودند، و آن مهربانی هایی که پشت پرده چیزی دیگری نهفته داشتند.

در همین فکر ها بود که چشمانش دل ساحل را گم کردند و موج های دریا آن اسم آشنا را از ساحل پاک کردند.انگار میخواستند شروعی تازه را رقم بزنند...
هر روز نشونه هاش رو برامون میفرسته،
کافیه یکم دقت کنی...
و من با تموم نشونه هایی که برام میفرستی،
ازت میخوام که کمکم کنی بهترین تصمیم های زمان حال رو بگیرم، هوامو داشته باشی.
خدای بزرگم

کارگاه گروه های ترک            گروه سرو
برنامه ریزی روزانه                کارگاه مذهبی
قرار عاشقی                         روزانه های قرآنی
کنترل نگاه وذهن                 ورزش
درسیجات                            مکتبخونه
شبانه روزی
#6
سلام به کانونی های گل  . 
داداش سپهر ، منتظرِ متون جدیدت هستم  45
وقت کردی بیزحمت لطف کن یکی دیگه از متن هات رو برامون پست کن 
302   balloons
#7
                            آزادی عشق                              

    چشمهایم را دوباره باز کردم.باز هم همان دیوار ها،همان پرده ها، همان قاب عکس تیره، همان خستگی ها،همان رنگ پریدگی ها و همان روزمرگی ها. 

    باید برخیزم. بر روی تخت نشستم تا کمی سرحال شوم. از میان پرده ها نوری به داخل رسوخ کرده بود. جریان چیست؟ این نور های عجیب اینجا چه میکنند؟ اما بنظر این بار همان همیشگی ها نبود.با خودم گفتم:«دنیای رنگارنگ وجود ندارد و در یک رنگی به سر میبرد.» پس روی گردان کارم را شروع کردم.

    به سمت کارگاه رفتم و شعله کوره را روشن کردم. زبانه های آتش بر جان شیشه ها وارد میشد و آنها را آماده شکل دادن میکرد. در همین حین بودم که آن پرتوهای عجیب نور در کنجی از ذهنم نشسته بودند و بیرون نمیرفتند.انگار نمی‌خواستند دست از سرم بردارند و مدام خود را جلوه میکردند. کلافه شده بودم.

    به سمت اتاق دویدم. ناگهان شیشه در دستم را روی زمین انداختم.تکه های شیشه  اتاق را پر کردند.چشمانم سراسر اشک بود و تنم خشمگین.با خودم زیر لب میگفتم:«این انصاف نیست که به این جسم تاریک در بند فقط رنگ آزادی را نشان داد.»

    اشکهای خون آلودم را با دستان زخم بسته ام پاک کردم. آری! دوباره باید کارم را از سر میگرفتم و همه چیز را فراموش میکردم. اما این بار انعکاس نور های عجیب در شیشه های شکسته، کهنه سیاهی پرده چشمانم را برق می‌اندازند و مدام خود را تداعی میکنند. لب هایم از ترس ترک برمیدارند و تنم به لرزه میافتد. این بار آن سرنخ را دنبال میکنم. شاید که او را ببینم!

   عطشم به آن پرتوهای نور آن قدر زیاد بود که به غیر اجازه نمیداد که در ذهنم نمایان شوند و مرا منصرف کنند. به پرده ها رسیدم.بی درنگ آنها را کنار زدم.هرچه دیدم آزادی مطلق بود.از تنم جدا شدم و اتاق تاریکی ها را رها کردم. همراه نور از روی فرش یاقوتی به سوی آسمان بیکران روانه شدم تا خدا را ببینم.
هر روز نشونه هاش رو برامون میفرسته،
کافیه یکم دقت کنی...
و من با تموم نشونه هایی که برام میفرستی،
ازت میخوام که کمکم کنی بهترین تصمیم های زمان حال رو بگیرم، هوامو داشته باشی.
خدای بزرگم

کارگاه گروه های ترک            گروه سرو
برنامه ریزی روزانه                کارگاه مذهبی
قرار عاشقی                         روزانه های قرآنی
کنترل نگاه وذهن                 ورزش
درسیجات                            مکتبخونه
شبانه روزی
#8
من خوشبخت ترین مخلوق دنیا هستم چون گذشته ای برای حسرت ندارم  2uge4p4

آرام و آهسته تمام غصه هایم را در گوش قاصدک خواندم و به دست  باد سپردم .

[تصویر:  XmkEWpq-OwyGh1r79sVLjhgwNS8HXCfHgYvwGLGo...wqSYS64MFg]

و خودم چون پروانه شادمان گشتم و به گرد گل ها میگردم ...

و شتابان به سمت آینده میروم ...
آینده ای که به روشن بودنش یقین دارم .
و باور دارم خورشید زیبایش تاریکی غم را خواهد زدود.

من می دانم به جای آنکه افسوس گذشته را بخورم میتوانم غرق در تنفس عطر گل یاس شوم .

پس شادمان خواهم ماند  49-2
#9
بی اندازه شادمان و خوشحالم هستم ...
گویی هیچ مانعی بر سر راهم نیست ...
و  شتابان به سوی آینده حرکت میکنم ...
آینده ای که قطعا روشن است 
من امروز غرق در آرزو های خویشتنم چون کودکی خردسال که منطقی ندارد ...

و گذشته در نظرم  دور و تاریک  و  چشانم از دیدنش قاصر ...
لحظه لحظه ی زندگیم لحظه ی وصال است و ایام به کام ...
رویایم در هر لحظه شکوفا میشود ...
و من چون پرستو به سوی آسمان میروم ...
می روم و اوج میگیرم تا جایی که گذشته تنها توهمی باطل است و آدم ها آنقدر کوچک که دیده نمی شوند ...
#10
بهش گفتن چیکار کردی واسشون ؟
گفت : هیچ 
چیزی ندارم تقدیمشون کنم 
روی دعا کردنم ندارم
هیچی هیچی
فقط یه دل شکسته دارم که تنها کاری که میتونه انجام بده گریه و حرف زدنه
شرمنده سرشو انداخت پایین و رفت 
خودش میدونست 
میدونست هیچوقت نتونست هیچکاری انجام بده 
میدونست همیشه شرمندشونه 
همیشه سرش پایینه 
رفت 
اونجا دیگه جایی برای اون نبود 
setareh 
1400/11/2 
☆☆
 چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
Khansariha (2)
  
#11
چه حس غریبی داشت فهرست افتخارات...
ده سال پیش که من جوجه بودم این جا یکی داشته خودسازی می کرده، یکی به یکی دلداری می داده و یکی برا بار هزارم شکسته...
و فرداش غرورش پیش خدا شکسته و رها شده از بند تمایلاتش...
چمی‌دونم چند بار تلاش کرده...اما تاریخ نشون میده که بلاخره میشه...
راستی،
کانون چقدر روزها و آدم ها به خودش دیده...
حسم حس کودکی بود که برای اولین بار تو باشگاه ورزشی ثبت نام کرده و عن قریب می خواد بره مسابقه بده... دلش شور می زنه،
لباساشو بر می داره و با نفسی که تو سینه حبس کرده وارد راهرو افتخارات میشه...
جایی که عکس قهرمانان این باشگاه، قصه های زیادی رو تو دل خودشون جا دادن...
حلقه های گلی که دور گردنشونه،
مدال هایی که زیر دندونشونه،
عرقی که از پیشونیاشون سرازیره،
حوله ای که رو شونه هاشونه،
و آرامشی که تو نگاهشونه،
انگشتای وی گرفته ای که دارن داد میزنن «بلاخره شد!»


بعضی قهرمان ها نجیبانه تر لبخند زدن،
بعضیا تو عکس فریاد شادی سر دادن،
یکی رو کول یکی دیگه سوار شده،
بعضیاشون چشماشون از ذوق بسته شده،
و بعضیا از ناباوری بغض کردن...


آره، هر کدوم از این آدما یه قصه دراز پشت سرشونه و کوله باری دارن از تجربه.
و همشون چشمای مطمئنی دارن که وقتی باهام چشم تو چشم میشن، آرامششون به وجودم سرازیر میشه و با اعتقادی راسخ میگن:

«میشه»


نفس عمیقی میکشم. شاید هم یک نفس راحت بعد همه اون روزهایی که از ترس و نگرانی به خودم لرزیدم که نکنه نشه؟!

خدایا ممنون...
حالا مطمئنم که میشه....
يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ الْأَسْرَىٰ إِنْ يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْرًا يُؤْتِكُمْ خَيْرًا مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿٧٠﴾

ای پیامبر! به اسیرانی که در اختیار شمایند، بگو: اگر خدا خیری در دل های شما بداند، بهتر از چیزی که  از شما گرفته اند به شما می دهد، و گناهانتان را می آمرزد و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است. (۷۰)
#12
یکی بود یکی نبود 
یه ماه بزرگ بود ...
یه تاب بزرگ بود ...
یه دختر هم روش نشسته بود ...
و با خودش تکرار میکرد ...
میگذره ...
میگذره ...
میگذره ...

آره میگذره 
باید بدونیم که میگذره
گاه باید کودک شد و خندید و گاه چون عاشقان گریست ...
گاه باید دوید ...
گاه ...

هی چه غم بزرگیست که ندانی از چه غمگینی ...
#13
یادش بخیر دوران بچگی 53258zu2qvp1d9v
راست میگن که چه زود دیر میشه Hanghead
بچه که بودیم دنیامون خلاصه میشد تو اسباب بازی و عروسک و قایم موشک و گرگم به هوا..
درسته که دنیای کوچیکی داشتیم ولی خیلی بهتر از دنیای آدم بزرگا بود
تو عالم بچگی میتونستی خودت باشی..
بدون هیچی ترسی حرفت رو بزنی..
بخندی و کارای احمقانه انجام بدی..
چون کسی ازت ایراد نمی گرفت و میگفت بچه ست دیگه.. 4fvfcja 
ولی الان برای هرحرفی که میزنی باید کلی فکر کنی که مبادا درست نباشه گفتنش یا اینکه نکنه کسی ناراحت بشه ازت Shy
نمیتونی هرکاری که دلت میخواد انجام بدی چون میگن بزرگ شدی Swear1
باید در طول روز به هزاران مسئله فکر کنی تا جایی که حس میکنی سرت داره منفجر میشه ولی بچه که بودی تنها دغدغت کثیف شدن عروسکت یا گم شدن توپ فوتبالت بود...
دنیای آدم بزرگا اصلا جای خوبی نیست...
پر از دعوا،خشونت،ناراحتی و کدورته...
کاش میشد دوباره بچه بشیم Khansariha (40)
دلم برای بچگیام تنگ شده... 809197ps94ijjhwg
خیلی ساده ای اگه فکر میکنی خدا یه سختیی که بهت میده توانشو بهت نمیده 53258zu2qvp1d9v..


{♡یوقتایی خودتو مرور کن!!
نکنه زوم کنی رو غمای دلتو،
بارون ِ عشق ِ خدا رو به فراموشی بسپری.؟!
مرور کن خودتو...⚘}♡ 53 


یاد همان جمله افتادم که خوانده بودم:

چه دلیلی بالاتر از لبخند مهدی فاطمه(عج) برای ترک گناهی که دلش را میلرزاند 53258zu2qvp1d9v
 

نوع دیگر بین جهان دیگر شود...این زمین و آسمان دیگر شود 49-2

خدای یک تریلیون ستاره اسمم رو میدونه و تقدیری فقط برای من داره که روزی ازش سر در میارم(:
#14
چرا سکوت نمیکنند ؟؟

گویی نمیداننند که زیباترین آوای جهان ، صدای سکوت است ...

من چه کنم با اینهمه صدا ؟؟ 

با این همه هیایو 

و حرف های بی فایده ی سمی 

حرف های کشنده 

پس کی به پایان میرسد این داستان غم انگیز پرهیایو ؟؟

این داستان پر رمز و راز ...
#15
چشمانم را به دستانت دوختم که شاید با اشاره دستانت به من بفهمانی که مرادوست داری
اما تو بدون حتی گفتن گلمه ای از کنارم گذر کردی و رفتی و من همچنان هرورز روی همون نیمکت منتظرت هستم تا بایی
نمیدانم شاید تقصیر من بود که به تو دل داده بودم شاید لیاقت تو را نداشتم
میدانم هرجای دنیا که باشی اولین دیدارمان را به خاطرت خواهی اورد اخر مگر میشود اون نگاه اول اون تیر عشقی که به قلبم شلیک کردی فراموش کنی
شاید تقصیر من بود که به تو اسرار کردم حرفی بزنی و تو حتی یک کلمه هم نگفتی میدانم مرا تنها گذاشتی چون میدانستی طاقت نشنیدن صدایت را ندارم
وقتی فهمیدم چه گوهری را از دست دادم که شنیدم صدایی نمیشنیدی ولی با علامت سر حرف هایم را تایید میکردی
شاید بار دگر ببینمت
اما تورا همان گونه که هستی میستایم
#محمدحسین
#تنهاترین_سردار
#عشق_اول
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان