عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تاپیک ویژه محرم و صفر

#1
با سلام

در این تاپیک درباره عاشورا و کربلا میگوییم.

اگر کسی دلنوشته ای چیزی داره که زیبا باشه، خوشحال میشیم که اینجا بزاره.

نزدیک محرمه ... التماس دعا !

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#2
سلام

این پست شاید یکم طولانی باشه ... ولی بسیار زیباست !


دو خط موازی


«دو خط موازی در بینهایت هم به هم نمی‌رسند!» تصمیمش را گرفت.. با خودش گفت طوری می‌رویم که به هم نرسیم!
براده‌ای که در دورهای دلش پنهان بود، خندید. من اما نخندیدم. از پشت پلک تاریخ، مرد را می‌پاییدم و دلم می‌خواست بتواند موازی بماند..! ترکیب عجیبی بودیم: من بیرون بودم، پشت پلک تاریخ.. مرد وسط صحرا بود.. و براده در اعماق مرد. و یک تصمیم ما را به هم می‌پیوست.

***

شانه در پیچ موها فرو رفت و نرم تا شانه‌های زن پایین آمد. مرد در آینه به او خندید. نعلین‌هایش را پوشید. پرده خیمه را بالا زد. صبح صحرا را نفس کشید. غلامی که آب می‌آورد از کنارش رد شد: «کاروانی را دیدم.. همین نزدیکی. از نام و نشان‌شان پرسیدم. حسین‌بن‌علی(علیه‌السلام) و همه خانواده و دوستانش بودند که به کوفه می‌رفتند...»
دیدن یک کاروان، چیز عجیبی نبود. صحرا بزرگ بود.. به اندازه عبور ده‌ها قافله از کنار هم. این دل مرد بود که برای این عبور بزرگ نبود. چشمهایش سیاهی رفت. ناگهان چه بلایی بر سرش آمده بود...؟

پسر پیغمبر در کاروانی به کوفه می‌رفت. کجای این خبر، اینهمه او را برآشفته بود..؟ هیچ‌وقت به دشمنان این طایفه نپیوسته بود.. اما باور هم نکرده بود که در قتل عثمان شریک نبوده‌اند. بعد از آنکه پیراهن خونی عثمان، دلش را چرکین کرده بود، نزدیک خانواده علی(علیه‌السلام) نیامده بود. همان دورها مانده بود.. یک قدم پیش و یک قدم پس.. بینابین راه.
حالا پسر علی(ع) در چند قدمی او در حرکت بود. چیزی در دلش مثل اسفند آتش‌دیده جز زد.. غلام را صدا زد: «به همه بگو از کاروان حسین(ع) دور می‌مانیم.. از دو راه جدا می‌رویم. هرجا هم که آنها منزل کردند، ما جلوتر یا عقب‌تر خیمه می‌زنیم...!»

***

من و براده، مرد را می‌دیدیم.. او از درون و من از بیرون. اما او هیچ‌کدام ما را نمی‌دید. من که بعدها بودم و براده که از پیشترها پنهان بود. مرد نمی‌دید که این براده است که مثل اسفند آتش‌دیده، جز می‌زند و به دیوارهای سینه‌اش می‌کوبد. و نمی‌دید که این منم که مشتاقانه منتظرم که او از راه دیگری به کوفه برود.. همه چیز را فراموش کند.. بخورد و بگردد و خوش باشد!

***

زن روبروی آینه، شانه به شانه‌اش ایستاد: «دو سه روزیست در فکری.. زهیر!»
- چیزی نیست
- بعد اینهمه سال می‌شود چیزی را از هم پنهان کنیم؟
نمی‌شد.. اما مرد باز هم تلاش کرد.

***

فانوس را برداشت. دو ستاره، او را تا شب بیابان دنبال کردند. نعلین‌های مرد در خاک نرم فرو رفتند. غلام کنار آتش چرت می‌زد.
- نام این منزل که امشب مانده‌ایم چیست پسر؟
- زرود؛ آقا...!
پشت خیمه‌ها، تپه‌های کوتاهی بود. بالا رفت. فانوس، پشت تپه را نور پاشید. خیمه‌های کاروانی آنسوی تپه پیدا بود. شترهایشان به اندازه یک تپه از شترهای زهیر فاصله داشت. لرزید... از سرمای شب صحرا بود یا این سوز سرد از ذرات تنش می‌وزید...؟ ردایش را دور خودش پیچید و تند به خیمه برگشت.
سفره پهن و خیمه گرم.. انگشتان زن، نان‌های گرد را در سفره می‌گذاشتند. کنار سفره نشست.. روبروی زن. لقمه برداشته بود که صدای مردی از پشت در خیمه آمد: «آقایم، حسین(ع)، می‌خواهد تو را ببیند.. زهیر!»...
لقمه در دستانش ماند.. دور از دهان. طوری لرزید که ردا افتاد. از کدام درز خیمه، سوز شب می‌آمد...؟ مات مانده بود. چشمهای زن روبرویش شعله کشیدند.. شاید برای اینکه گرمش کنند. صدای زن مثل عطر روی تن خیمه ریخت: «پسر پیغمبر تو را صدا کرده.. تو تردید می‌کنی؟!»
جمله آنقدر تیز بود که روح را شقه کند: «پسر پیغمبر تو را صدا کرده... تو تردید می‌کنی...؟!» نعلین‌هایش را پوشید. نیمی از روحش را در گرمای خیمه.. پای سفره.. روبروی زن جاگذاشت. و نیمه دیگر را در شب صحرا.. تاپشت تپه‌ها با خود برد.

***

براده از بین شقه‌های روح بیرون آمده بود. کودکانه بالا و پایین می‌پرید. دور خودش می‌چرخید. و بر نعلین‌های مرد که به سمت تپه می‌رفتند، بوسه می‌زد.
من نگران بودم.. دلم توی خیمه بود. من می‌خواستم هنوز به سمت کوفه دو راه باشد. برای رفتن، برای پیوستن، دو کاروان باشد.. اما نبود. دیگر نبود. خط موازی به سمت دیگری قوس پیدا می‌کرد...
براده می‌خندید و من مدام می‌پرسیدم: «یعنی نمی‌شد موازی بمانی..؟ بمانم...؟»

***

زن، پشت تپه‌ها، فانوس را بالا گرفته بود و انتظار می‌کشید. صدای نرم قدمهایی روی سکوت صحرا موج می‌انداخت. سایه مرد به تصویر واضحی تبدیل شد و بعد به خودش. زن خیلی زود فهمید. بعد از اینهمه سال نمی‌شد چیزی را پنهان کرد: چشمهایش..! در چشمهای مرد چیزی مثل عشق می‌درخشید...
بیابان سرد بود.. مرد نمی‌لرزید. کودکانه از شوق پر بود: «آقا را دیدم..! گفتند با ما بیا.. اسبم کجاست؟» روی پا بند نبود...
همه مردان را صدا زد: «میخ‌های خیمه من را بکنید. خیمه‌ام را ببرید پشت تپه‌ها.. همه آزادید..! بروید به خانه‌هایتان.. من دارم می‌روم... آقا صدایم کردند... بروید دیگر.. اسب من را هم بیاورید.. زن! شمشیر مرا ندیدی؟»
زن پرسید: «چیزی جا نگذاشتی؟!»
نه.. هیچ چیز جا نگذاشته بود.. همه خودش را داشت می‌برد.. همه آنچه را که داشت، کف دستهایش گرفته بود و می‌خواست بدود...
زن دوباره پرسید: «چیزی جا نگذاشته‌ای؟!» زن خودش را می‌گفت که داشت جا می‌ماند. توی آن خیمه.. وسط صحرا.. پشت تپه‌ها...!
مرد ایستاد.. شانه‌های زن را گرفت.. گذاشت عشقی که در چشمهایش نشانده بودند، بپاشد روی صورت زن. چشمهای زن درخشید.. از همان عشق. مرد گفت: «آزادی! تو را طلاق می‌دهم. این مردان تو را به قبیله‌ات برمی‌گردانند.. چون من دارم می‌روم...»
زن ردایش را گرفت..: «تو بروی همراه پسر فاطمه(س) و من جا بمانم؟ می‌آیم.»

***

راه افتادند.. دوباره باهم.. شانه به شانه. به هم فکر نمی‌کردند. با هم به «او» می‌اندیشیدند... بیابان ساکت بود و فقط صدای چهار قدم می‌آمد. زن پرسید: «وقتی رفتی، آقا چه گفتند به تو؟» شاید منتظر شنیدن وعده‌ای بود.. غنیمتی.. بهشتی که به مرد گفته بودند...
تارهای مرد از شوق لرزیدند: «گفتند سرت در راه ما بریده خواهد شد.»
زن در شگفت نماند. چیزی نپرسید. زن می‌فهمید.. عشق را می‌فهمید. او بگوید سرت در راه ما بریده خواهد شد.. دلیل کافی بود.. برای همه چیز.. برای سر از پا نشناختن.. برای آنهمه بی‌تابی....... دلیل کافی بود.............

***

هرچه گشتم براده پیدایش نبود. مرد شده بود براده یا براده تمام مرد شده بود.. نمی‌دانم. من به فکر راه سوم بودم که از دست می‌رفت.. راه خوب بودن و با حسین(ع) نبودن.. راه با حسین(ع) بودن و همه چیز را نباختن.. با هر قدمی که آن دوتا برمی‌داشتند، راه سوم از دست می‌رفت. خط موازی می‌رفت که منطبق شود.
من مانده و بودم و این نتیجه که در عاشورا یا منطبق هستی (الارواح التی حلت بفنائک) یا متقاطع (شایعت و بایعت و تابعت علی قتله).... در عاشورا برای موازی بودن هیچ راهی نیست.
من مانده بودم و اینکه در عاشورا یا این سو هستی یا آن سو...
و انتخاب چه سخت می‌شود اگر تو را به خیمه‌گاه.. به قربانگاه صدا نکرده باشند... چیزی نگفته باشند که حال خودت را نفهمی...............
وقتی قرار باشد با عقلت، عشق را انتخاب کنی، زهیر می‌شوی... هی باید پشت تپه‌ها پنهان شوی .. با خودت بجنگی.. بلرزی........
وای اگر حضرت عشق به خیمه‌گاه نخواندمان... وای اگر قطب، براده پنهانمان را صدا نزند.........

***

غروب بود. زن، غلامش را صدا کرد: «این کفن را ببر و آقایت زهیر را کفن کن.»
مدتی نگذشت.. غلام برگشت. غروب بود.. غلام گفت: «پسر پیغمبر کفن نداشت.. روی خاک بود. نتوانستم زهیر را کفن کنم...»

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#3
سلام

دعا در صبح عاشورا

آن حضرت در بخشی از آخرین دعای خود در روز عاشورا می فرماید: «اَللّهُمَّ اَنْتَ ثِقَتی فی کُلِّ کَرْبٍ وَ اَنْتَ رَجائی فی کُلِّ شِدَّةٍ، وَاَنْتَ لی فی کُلِّ اَمْرٍ نَزَلَ بی ثِقَةٌ وَ عُدَّةٌ، کَمْ مِنْ هَمٍّ یَضْعُفُ فیهِ الْفُؤادُ وَ تَقِلُّ فیهِ الْحیلَةُ وَ یَخْذُلُ فیهِ الصَّدیقُ وَ یَشْمَتُ فیهِ الْعَدُوُّ، اَنْزَلْتُهُ بِکَ وَ شَکَوْتُهُ اِلَیْکَ؛ (عوالم بحرانی، ج 17، ص 248.)

خدایا! تو در هر غم و اندوهی پناهگاه من و در هر سختی و شدتی مایه امید من هستی پروردگارا! مرا نعمت دادی، ولی مرا شاکر نیافتی، و آزمایشم کردی، پس بردبارم ندیدی، پس با ترک شکر، نعمت را (از من)سلب نکردی و با نبود بردباری، بر شدت گرفتاری نیفزودی.

و در هر حادثه ای که برایم اتفاق می افتد، سلاح و تکیه گاه منی، آن گاه که غمهایی [کمرشکن بر من فرو ریخته است [که دلها در برابرش آب می شوند، و راه هر چاره در مقابلش مسدود می گردد و در آنها دوستان از من دوری می جویند و دشمنان زبان به شماتت می گشایند. [در چنین لحظاتی] آنها را به سوی تو آورده، تنها به تو شکایت می کنم... .»

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
 سپاس شده توسط
#4
(1389 آذر 9، 20:26)امیرعلی نوشته است: سلام

این پست شاید یکم طولانی باشه ... ولی بسیار زیباست !


دو خط موازی


«دو خط موازی در بینهایت هم به هم نمی‌رسند!» تصمیمش را گرفت.. با خودش گفت طوری می‌رویم که به هم نرسیم!
براده‌ای که در دورهای دلش پنهان بود، خندید. من اما نخندیدم. از پشت پلک تاریخ، مرد را می‌پاییدم و دلم می‌خواست بتواند موازی بماند..! ترکیب عجیبی بودیم: من بیرون بودم، پشت پلک تاریخ.. مرد وسط صحرا بود.. و براده در اعماق مرد. و یک تصمیم ما را به هم می‌پیوست.
4141Khansariha (48)Khansariha (48)

ایول من عاشق این متنم ، از فاطمه شهیدیه

منبعش رو از کجا گیر اوردی ؟ بقیه داستانهاش رو هم داره ؟ خدا خانه دارد ؟ ...
(1389 آذر 9، 20:26)امیرعلی نوشته است: چشمهایش..! در چشمهای مرد چیزی مثل عشق می‌درخشید...
بیابان سرد بود.. مرد نمی‌لرزید. کودکانه از شوق پر بود: «آقا را دیدم..! گفتند با ما بیا.. اسبم کجاست؟» روی پا بند نبود...
همه مردان را صدا زد: «میخ‌های خیمه من را بکنید. خیمه‌ام را ببرید پشت تپه‌ها.. همه آزادید..! بروید به خانه‌هایتان.. من دارم می‌روم... آقا صدایم کردند... بروید دیگر.. اسب من را هم بیاورید.. زن! شمشیر مرا ندیدی؟»
زن پرسید: «چیزی جا نگذاشتی؟!»
نه.. هیچ چیز جا نگذاشته بود.. همه خودش را داشت می‌برد.. همه آنچه را که داشت، کف دستهایش گرفته بود و می‌خواست بدود...
زن دوباره پرسید: «چیزی جا نگذاشته‌ای؟!» زن خودش را می‌گفت که داشت جا می‌ماند. توی آن خیمه.. وسط صحرا.. پشت تپه‌ها...!
مرد ایستاد.. شانه‌های زن را گرفت.. گذاشت عشقی که در چشمهایش نشانده بودند، بپاشد روی صورت زن. چشمهای زن درخشید.. از همان عشق. مرد گفت: «آزادی! تو را طلاق می‌دهم. این مردان تو را به قبیله‌ات برمی‌گردانند.. چون من دارم می‌روم...»
زن ردایش را گرفت..: «تو بروی همراه پسر فاطمه(س) و من جا بمانم؟ می‌آیم.»

راه افتادند.. دوباره باهم.. شانه به شانه. به هم فکر نمی‌کردند. با هم به «او» می‌اندیشیدند... بیابان ساکت بود و فقط صدای چهار قدم می‌آمد. زن پرسید: «وقتی رفتی، آقا چه گفتند به تو؟» شاید منتظر شنیدن وعده‌ای بود.. غنیمتی.. بهشتی که به مرد گفته بودند...
تارهای مرد از شوق لرزیدند: «گفتند سرت در راه ما بریده خواهد شد.»
زن در شگفت نماند. چیزی نپرسید. زن می‌فهمید.. عشق را می‌فهمید. او بگوید سرت در راه ما بریده خواهد شد.. دلیل کافی بود.. برای همه چیز.. برای سر از پا نشناختن.. برای آنهمه بی‌تابی....... دلیل کافی بود.............

من مانده و بودم و این نتیجه که در عاشورا یا منطبق هستی (الارواح التی حلت بفنائک) یا متقاطع (شایعت و بایعت و تابعت علی قتله).... در عاشورا برای موازی بودن هیچ راهی نیست.
من مانده بودم و اینکه در عاشورا یا این سو هستی یا آن سو...
و انتخاب چه سخت می‌شود اگر تو را به خیمه‌گاه.. به قربانگاه صدا نکرده باشند... چیزی نگفته باشند که حال خودت را نفهمی...............
وقتی قرار باشد با عقلت، عشق را انتخاب کنی، زهیر می‌شوی... هی باید پشت تپه‌ها پنهان شوی .. با خودت بجنگی.. بلرزی........
وای اگر حضرت عشق به خیمه‌گاه نخواندمان... وای اگر قطب، براده پنهانمان را صدا نزند.........

غروب بود. زن، غلامش را صدا کرد: «این کفن را ببر و آقایت زهیر را کفن کن.»
مدتی نگذشت.. غلام برگشت. غروب بود.. غلام گفت: «پسر پیغمبر کفن نداشت.. روی خاک بود. نتوانستم زهیر را کفن کنم...»


در پناه خدا !
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
#5
هل من ناصر ینصرنی

بسم رب الحسین

چه بگويم از شب اول؟!

از بادي كه مي وزد ....

از صداي زنگ كارواني كه هنوز هم به گوش مي رسد...

از هل من ناصر ينصرني...

از گيس هائي كه سپيد نشده اند!

و سرهائي كه بريده نشده اند!

و كودكي كه تشنه نيست!

و

از بازي سه ساله اي...

يا نه! دوباره بگويم از بوي خيمه هاي سوخته

و سرهاي بريده

و كودكي كه نيزه به گلو مي نوشاند

و سه ساله ي گرياني كه..

و يا شهيد نو جواني كه..

و سر ي كه پرت كردند جلوي مادر

و يا فرزندي كه ديد سر بريده ي پدرش را به روي نيزه...
و يا نه!

بگويم از چوب خيزران و...

آيه هاي كهف روي لب و ...

دست بريده و...
نه!

امشب سكوت مي كنم!
http://mahdiyeh.blogfa.com
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#6
ایستادگی و یک سوال

خدایی بودن گاه گران تمام می شود ...به قیمت جانت

کشته شدن خانواده ات

اهانت به عزیزانت

کشتن طفل خردسالت

... و حتی دریغ کردن یک جرعه آب بر لبانت

او همه را به جان خرید و پای خدا ایستاد

...تو هم می توانی؟؟؟
http://ilgod.blogfa.com
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#7
(1389 آذر 16، 16:13)امیرعلی نوشته است: ایستادگی و یک سوال

خدایی بودن گاه گران تمام می شود ...به قیمت جانت

کشته شدن خانواده ات

اهانت به عزیزانت

کشتن طفل خردسالت

... و حتی دریغ کردن یک جرعه آب بر لبانت

او همه را به جان خرید و پای خدا ایستاد

...تو هم می توانی؟؟؟
http://ilgod.blogfa.com

Tears
رسول الله (ص): «المجاهد من جاهد نفسه فی الله»؛ مجاهد کسی است که برای خدا با نفس خود مبارزه کند.
برید کنار من اومدم...Khansariha (48)
هیچی دیگه نمیتونه جلوی ترکمو بگیره...
خدایا به امید تو...317
#8
ازدکتر شریعتی در مورد عاشورا

شب عاشورا بود شهر یکپارچه روضه بود وخانه یکپارچه سکوت و درد...

گفتم در این تنهایی درد و این شب سوگ، بنشینم و با خود سوگواری کنم، مگر نمی شود تنها عزاداری کرد؟ نشستم و روضه ای برای دل خویش نوشتم:

... پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است.

در میان هیاهوی مکرر و خاطره انگیز دجله و فرات، این دو خصم خویشاوندی که هفت هزار سال، گام به گام با تاریخ همسفرند، غریو و غوغای تازه ای برپا است:

صحرای سوزانی را می نگرم، با آسمانی به رنگ شرم، و خورشیدی کبود و گدازان، و هوایی آتش ریز، و دریای رملی که افق در افق گسترده است، و جویباری کف آلود از خون تازه ای که می جوشد و گام به گام، همسفر فرات زلال است.

می ترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهلاست.به پاهایش می نگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپاداشته است

و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمه ها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینه ها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شوره زاری بی حاصل و شن ها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال «خصومت جاری» و ...

می ترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهل است.

به پاهایش می نگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپاداشته است.

ترسان و مرتعش از هیجان، نگاهم را بر روی چکمه ها و دامن ردایش بالا می برم:

اینک دو دست فرو افتاده اش،

دستی بر شمشیری که به نشانه شکست انسان، فرو می افتد، اما پنجه های خشمگینش، با تعصبی بی حاصل می کوشد،تا هنوز هم نگاهش دارد

جای انگشتان خونین بر قبضه شمشیری که دیگر ...

... افتاد!

و دست دیگرش، همچنان بلاتکلیف.

نگاهم را بالاتر میکشانم:

از روزنه های زره خون بیرون می زند و بخار غلیظی که خورشید صحرا میمکد تا هر روز، صبح و شام، به انسان نشان دهد و جهان را خبر کند.

نگاهم را بالاتر میکشانم:

گردنی که، همچون قله حرا، از کوهی روییده و ضربات بی امان همه تاریخ بر آن فرود آمده است. به سختی هولناکی کوفته و مجروح است، اما خم نشده است.

نگاهم را از رشته های خونی که بر آن جاری است باز هم بالاتر می کشانم:

ناگهان چتری از دود و بخار! همچون توده انبوه خاکستری که از یک انفجار در فضا میماند و ...

دیگر هیچ !

پنجه ای قلبم را وحشیانه در مشت میفشرد، دندان هایی به غیظ در جگرم فرو میرود، دود داغ و سوزنده ای از اعماق درونم بر سرم بالا می آید و چشمانم را می سوزاند، شرم و شکنجه سخت آزارم می دهد، که:

«هستم»، که «زندگی می کنم».

این همه «بیچاره بودن» و بار «بودن» این همه سنگین!

اشک امانم نمی دهد؛ نمی توانم ببینم.

پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است.

در برابرم، همه چیز در ابهامی از خون و خاکستر می لرزد، اما همچنان با انتظاری از عشق و شرم، خیره می نگرم؛

شبحی را در قلب این ابر و دود باز می یابم، طرح گنگ و نامشخص یک چهره خاموش، چهره پرومته، رب النوعی اساطیری که اکنون حقیقت یافته است.

هیجان و اشتیاق چشمانم را خشک میکند. غبار ابهام تیره ای که در موج اشک من می لرزد، کنارتر میرود . روشن تر می شود و خطوط چهره خواناتر.

هم اکنون سیمای خدایی او را خواهم دید؟

چقدر تحمل ناپذیز است دیدن این همه درد، این همه فاجعه، در یک سیما، سیمایی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت می کند. سیمایی که ...

چه بگویم؟

مفتی اعظم اسلام او را به نام یک «خارجی عاصی بر دین الله و رافض سنت محمد» محکوم کرده و به مرگش فتوی داده است.

و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمه ها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینه ها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شوره زاری بی حاصل و شن ها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال «خصومت جاری» و ...

در پیرامونش، جز اجساد گرمی که در خون خویش خفته اند، کسی از او دفاع نمی کند.

همچون تندیس غربت و تنهایی و رنج، از موج خون، در صحرا، قامت کشیده و همچنان، بر رهگذر تاریخ ایستاده است.

نه باز می گردد،

که : به کجا؟

نه پیش می رود،

که : چگونه؟

نه می جنگد،

که : با چه؟

نه سخن می گوید،

که : با که؟

و نه می نشیند، که :

هرگز !

ایستاده است و تمامی جهادش اینکه ... نیفتد

همچون سندانی در زیر ضربه های دشمن و دوست، در زیر چکش تمامی خداوندان سه گانه زمین(خسرو و دهگان و موبد – زور و زر و تزویر – سیاست و اقتصاد و مذهب)، در طول تاریخ، از آدم تا ... خودش!

به سیمای شگفتش دوباره چشم می دوزم، در نگاه این بنده خویش مینگرد، خاموش و آشنا؛ با نگاهی که جز غم نیست. همچنان ساکت میماند.

نمی توانم تحمل کنم؛سنگین است؛

تمامی «بودن»م را در خود می شکند و خرد می کند.

می گریزم.

اما می ترسم تنها بمانم، تنها با خودم، تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است.

به کوچه می گریزم، تا در سیاهی جمعیت گم شوم.

در هیاهوی شهر، صدای سرزنش خویش را نشنوم.

خلق بسیاری انبوه شده اند و شهر، آشفته و پرخروش می گرید، عربده ها و ضجه ها و عَلم و عَماری و «صلیب جریده» و تیغ و زنجیری که دیوانه وار بر سر و روی و پشت و پهلوی خود می زنند، و مردانی با رداهای بلند و....... د

عمامه پیغمبر بر سر و....... د

آه ! ... باز همان چهره های تکراری تاریخ! غمگین و سیاه پوش، همه جا پیشاپیش خلایق!

تنها و آواره به هر سو می دوم، گوشه آستین این را می گیرم، دامن ردای او را می چسبم، می پرسم، با تمام نیاز می پرسم؛ غرقه در اشک و درد:

«این مرد کیست»؟

«دردش چیست»؟

این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟

چه کرده است؟

چه کشیده است؟

به من بگویید:

نامش چیست؟

هیچ کس پاسخم را نمی گوید!

پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است

منبع:
حسین وارث آدم، دکتر علی شریعتی
#9
امام حسین-ع- در برزخ

حسین در یمین عرش قرار دارد وبه قتلگاه ،لشکرگاه وزائران خود می نگرد.آن حضرت آنها را بهتر از هرکسی می شناسد وبه مقام ومنزلت زائران خود در نزد خداوند آگاه است.حسین گریه کنندگان بر خود را می بیند وبرای آنان طلب آمرزش می کند ومی فرماید:ای گریه کننده برمن،اگر بدانی که خداوند چه چیزی را برای تو فراهم کرده،خوشحالی ات بیش از غم وغصه ات می شود.

(منتخبی از کتاب خصائص الحسین نوشته شیخ جعفر شوشتری)
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#10
صدا پیچیده است در کوچه ها و خیابان ها...
صدا پیچیده است در ماه ها و سال ها و قرن ها...

صدا رسیده است به شهرها و محله ها و خانه ها و گوش ها..

صدا رسیده است به اینجا.. گوشه ای دور که مسلمان و حجاب و جهاد را به سخره گرفته اند..

صدا رسیده است به کسانی که همراه شدند، به کسانی که همراه نشدند! صدا رسیده است به حبیب و زهیر و عابص و عباس(ع).......

صدا، صدای دعوت است:

حی علی الحیات

حی علی الفلاح

هل من ناصر ینصرنی؟!

اذان حسین(ع) تمام شد. از مدینه تا کعبه، از کعبه تا کربلا. اقامه در کربلاست. نماز در کربلاست. وضو در کربلاست...

اینک عباس(ع) بر خاسته است به اقامه...

چه قدی؟!

چه قامتی؟!

بخوان عباس! بخوان.. قد قامت الصلاه... قد قامت الحیات... قد قامت الفلاح...

تو لایق اقامه کردن صلاتی.. صلاتی که یک تاریخ باید به تو اقتدا کند و به امامت ادبت، برای تحصیل آداب اقتدا به ولی و حضور در محضر مولی زانو به زمین بزند.

تو لایق اقامه نمازی و ما نمازخوانی بیش نیستیم.. ما به آب وضو کردیم و تو به خون. ما دست شستیم و تو دست از بدن شستی.. ما انگشت تر به سرمان مسح کردیم و تو به عمود آهن؛ ما به مهری سجده رفتیم و تو به کربلایی تاریخی و به سجده ای بلند...... ما به مناهایمان اقتدا کردیم و تو به مولا.. عباس! تو لایقی و ما... ما گدای ادب تو هستیم. ما گدایان ادب عباسیم..
http://diddar.blogfa.com
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#11
پرده اول: ام سلمه فردای عروسی زینب وارد خانه او شد.زینب درحال گریه ... چه شده زینب ... چرا گریه میکنی؟زینب:دلم برای حسینم تنگ شده ...

پرده دوم: عصر عاشورا ... گودال قتلگاه ... زینب در حال بوسه زدن بر جایی که هیچ کس نبوسید ...

پرده سوم : چند روز بعد...زینب در کاخ ابن زیاد: ما رایت الا جمیلا....
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#12
سرّ عشق

مقام سقایت در کربلا از آن عباس است ماه بنی هاشم.در این تردید نیست,اما آنچه شاید تو ندانی این است که شب عاشورا,آب را ما آوردیم.من و سوارم علی اکبر با سی سوار و بیست پیاده ی دیگر.بانی ماجرا هم علیِ کوچک شد,علی اصغر,علی دردانه.از پدر رخصت خواست برای آوردن آب و اشاره کرد به دردانه، که من بیش از این تضرع این کودک را تاب نمی آورم.امام رخصت فرمود ، اما سفارش کرد که تنها، نه. لااقل بیست پیاده و سی سوار باید راه را بگشایند و شمشیرها را مشغول کنند تا دسترسی به شریعه میسر باشد.سوارم دو مشک را بردو سوی من آویخت و ما به راه افتادیم.شب,پوششی بود و مستی و غفلت دشمنان,پوششی دیگراما حصار شریعه هیچ روزنی برای نفوذ نداشت.ناگهان برق شمشیرها در فضا درخشیدن گرفت و صدای چکاچک آن سکوت شب را در هم شکست.من و سوارم در میانه ی این قافله راه می سپردیم و اولین برخورد شمشیرها در پیش روی قافله بود.

علی پیاده شد ومشکها پرشد بی آنکه او لبی به خواهش آب تر کند.وقتی که بر من نشست و خنکای دو مشک را به پهلوهای غرق کرده ام سپرد,دوباره صدای چکاچک شمشیرها درگوشم پیچید.و من مبهوت از اینکه چگونه در این مدت کوتاه,در نگاه او گم شده بودم که هیچ صدایی را نمی شنیدم و هیچ حضور دیگری را احساس نمی کردم
آب به سلامت رسید,بی آنکه کمترین خاری برپای این قافله بخلد.علی دو مشک را پیش پای امام بر زمین نهاد و در زیر نگاه سرشار از تحسین امام,چیزی گفت که جگر مرا کباب کرد آنچنان که تمام آبهای وجودم بخار شد
-پدر جان!این آب برای هر که تشنه است.بخصوص این برادر کوچک و...واگر چیزی باقی ماند من نیز تشنه ام
آرام بگیر لیلا!من خود از تجدید این خاطره آتش گرفته ام...

*این نوشته از زبان "عقاب" (اسب علی اکبر-ع-که سابقا متعلق به پیامبر-ص-بوده است)خطاب به لیلا مادر علی اکبر-ع-است .(منتخبی از کتاب پدر عشق پسر سیدمهدی شجاعی)
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#13
سلام

سير روحى

در معاصى شد همه عمرت تباه

قامتت خم گشته از بار گناه

موى تو در روسياهى شد سفيد

يعنى از ره قاصد مرگت رسيد

در سير از نفس خويش ، براى خود رحمت خواستم و گفتم : اى نفس ! آنقدر كه به ديگران رحم مى كنى بر خود رحم كن ؛ مجهز شو و به داد خويش برس ‍ كه در آستانه كوچ و رحيلى مى كنى . پيش از آنكه مرگ تو را بربايد و در چنگ قهار مقتدر گرفتار آيى ، فرصت ها را درياب و آن را غنيمت شمار. آنگاه او را به زبان هر پيامبر و امامى موعظه كردم و به زبان حال گفتم و آنقدر گفتم كه اندك تنبهى برايش حاصل شد و تذكر اندكى دست داد؛ به اندازه اى كه اراده اى نه محكم و استوار، در پى داشت ؛ چنان كه نزديك بود از تقرب به پروردگار، كه تنها سبب نجات انسانى است ، ماءيوس گردد، اما سرانجام حالتى از اميد پديد آمد كه موجب سكون و اطمينان شد كه تفصيل آن چنين است :

حالت نخست : ايمان موجب و معيار حصول نجات است .
آرى ، به ايمان كه مدار قبول اعمال و شرط تحصيل نجات از اهوال و خطرات است ، نظر افكندم ؛ متاءسفانه از نشانه هاى آن ، چه ناقص و چه كامل اثرى نديدم ، حتى از ضعيف ترين درجات ايمان و عالى ترين آن در قلب و اعضاى خويش چيزى نيافتم كه بتواند مانع از جاودانگى در آتش باشد. بعد از مدت طولانى ، به اخلاق پسنديده نظر كردم ؛ شگفتا كه رذايل و خلاف اخلاق پسنديده را در خويش يافتم . اعمال صالح و طاعات و واجبات را مورد دقت قرار دادم ؛ ديدم كه صحت پذيرش آن شرايطى كه من حتى يك بار هم توفيق كسب آن را نداشته ام . در اينجا بود كه خوف بر من چيره شد و به سر حد قنوط و ياءس نزديك شدم ؛ اما:

حالت دوم : ولايت اهل كشتى نجات است .
در همان حال كه خوف و ياءس بر من چيره شده بود امعان نظر كردم و وسايل سفر به سوى حق را مورد دقت قرار داده ؛ ديدم كه اولا من از امت نبى امى صلوات الله عليه و بخصوص از شيعيان على و از مواليان اهل بيت عليهم السلام مى باشم ؛ آنان كه راه مستقيم و صراط قويم و استوار و دژ محكم و ريسمان مستحكم الله و كشتى نجاتند، كه هر كس در آن كشتى نشيند حتما نجات يابد. در اين حال ، حالت رجاء بر من عارض گرديد و چراغ اميدى در دلم بر افروخت .

حالت سوم : محبت اهل بيت عليهم صلوات الله نشانه هايى دارد.
پس دريافتم كه وارد شدن در امت نبى اسلام صلى الله عليه وآله ، نياز به اقتدا به آن حضرت و پيروى عملى از او دارد.
و ديدم كه شيعه راستين على بودن نياز به پيروى از آن بزرگوار، در اعمال و اوصاف دارد و شخصى كه محب اهل بيت عليهم السلام است ، بايد يكى از نشانه هاى محبت و ولايت در او محقق شده باشد؛ در حالى كه من هيچ يك از آن نشانه ها را در وجود خود نمى يابم . در اين هنگام بود كه مضطرب شده و خوف بر من چيره گشت ؛ اما:

ادامه رو از کتاب زیتون ترجمه دکتر خلیل الله فاضلی بخونید. کتاب زیتون ترجمه کتاب خصائص الحسین نوشته شیخ جعفر شوشتری به زبان عربی است.

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#14
سلام

حرفهای یه لوطی با امام حسین(ع)

گوش کن آقا :
آقا این روزا بیشتر از اینکه دلمون با تو باشه ظاهرمون با تویه آقا !
پشت شیشه ماشینمون با رنگ قرمز نوشتیم یا حسین قربون لب تشنه ات برم ! دورو برش هم رنگ قرمز پاش پاش کردیم که دل بیشتر کباب بشه که یعنی آره … اینا خونه !
زنگ موبایلمون از ابوالفضل و چشمای قشنگش میگه ! لباس سیاه پوشیدیم …

محاسن رو بلند کردیم … یه عده چفیه انداختن دور گردنشون ؛ یه عده شال سبز انداختن ! بدن ها بوی گلاب میده ! تسبیح به دست گرفتیم !
آقا کیف میکنی از این ظاهر قشنگ و بچه مسلمونیمون ؟ …. صب تا شب رادیو تلویزیون و پخش ماشینامون همه هی میگن مظلوم حسین … حسین جان !

میدونی آقا … این کارا شده کار هر ساله ما ! هر سال سینه میزنیم … اشک میریزیم … نوحه میخونیم … داد میزنیم ! هی قربون صدقه ات میریم … هی زار میزنیم …هی غش میکنیم … هی ضعف میکنیم ! هی تو سرمون میزنیم …

هی دیوونه میشیم ! هی از علی اکبر میگیم ..از علی اصغر میگیم

از لب تشنه …از تیر حرمله … از قنداق خونی …

از سر بریده ! از خیمه های سوخته !از شام غریبان ! از آه یتیمان !

… بازم بگم آقا ؟

آقا معذرت ! اما راستش دل خیلی از ماها با تو نیست ! خیلی از ماها حسینی نیستیم الکی هی میگیم حسین …حسین ! این حسین حسین گفتنمون

… این تو سرو سینه زدنمون دوزار نمی ارزه ! آقاجون اگه آدم حسینی باشه مگه ریا میکنه …؟ مگه گرونفروشی میکنه …؟ مگه حق بچه یتیم رو میخوره ؟

مگه وعده سر خرمن میده ؟ مگه دروغ میگه ؟ مگه دنبال ناموس مردم را میفته ؟ مگه مردم آزاری میکنه ؟ مگه مال بیت المال رو چپو میکنه ؟

مگه حق رو ناحق میکنه ؟ مگه دین رو به دنیا میفروشه ؟

مگه ربا خواری میکنه ؟ دِ نمیکنه دیگه آقا !

آقا شرمنده خیلی از ماها دلمون رو نتونستیم راست و حسینی کنیم افتادیم به جون ظاهرمون … آقا خیلی از ما نتونستیم مسلمون باشیم شدیم مسلمون نما … فقط ظاهرمون قشنگه ! اینو گفتم که نگی نگفتی ! نگی میخواستیم گولت بزنیم ! کارمون خرابه اقا ! خودمون میدونیمُ بس !

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#15
رسیدیم به علی کوچکتر حسین-ع-...

علی اصغر که دیگر روضه نمیخواهد...نامش که می آیدکار هزار روضه را میکند...برفرض هم خواستی روضه ای شنیده ای باشی این سه کلمه را بگذار کنار هم ببین چه برسر دلت میاید : ۶ماهه/عطش/ تیرسه شعبه

همین که مادر باشی کافیست تا تصور کنی نوزادی را ۶ ماه از شیره جانت به او بدهی ... عادت داشته باشی شب ها آنقدر گهواره اش را تکان دهی تا خودت پای گهواره خوابت ببرد ... یا نه شب ها بالای سرش شب بیداری کشیده باشی که مبادا آب توی دل عزیزت تکان بخورد ...

بگذار از آن انتظاری بگویم که ثانیه ها را می شمری تا یک سال بگذرد و برایش تولد یک سالگی بگیری ... یا وقتی دلت ضعف میرود تا لبخندی را نثارت میکند و احیانا از آن لحظه ای که زل میزنی به چشم هایش که مثل تیله می درخشد تا برای اولین بار تو را صدا بزند مامان...

بمیرم رباب...این ها خودش کمر خم میکند چه برسد که بخواهم از حرمله بگویم وسری که از پشت بر دستی اویزان است...

غروب عاشورا...مادری دل شکسته...پشت خیمه...بغضی که دارد به فریاد تبدیل می شود....گویا جای شش ماهه ای خالیست...و صدای گریه ی نوزادی که دیگر در خیمه نمی پیچد...دیگر نمی پیچد...نمی پیچد...
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله

موضوعات مرتبط با این موضوع...
موضوع / نویسنده
آخرین ارسال


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان