دو سال پیش بود که این رو نوشتم.
کار من رو کلافه کرده بود.
به قدری درمانده و عصبی بودم از کارم که به نوشتن پناه آوره بودم.
هر کس در شرایط سخت به چیزی رو می کنه تا آروم بگیره.
عده ای رو به سیگار می کنن؛ عده ای مواد؛ عده ای ارتباط های پنهانی؛ عده ای موسیقی؛ عده ای ...
و اون زمان من جزء عده ای بودم که با نوشتن خودم رو تخلیه می کردم.
یادمه ساعت از 11 گذشته بود و مادرم اومد تو اتاق و گفت آرمین داری چه می کنی؟ ساعت رو نگاه کردی؟ فردا هم کله سحر باید پاشی.
و من مطابق معمول: الان تموم میشه. کار مهمی دارم.
واقعا هم مهم بود.
این که آدم یک ربع نیم ساعت روانش رو آروم کنه و بعد بخوابه قطعا مهم تر از این هست که در اون پریشون احوالی خودت رو به خواب بسپاری.
اون زمان حقوقم شاید یک ششم حقوق فعلی هم نبود. (تا حدی که به گمانم حقوق پایه کارگر ساده هم بیشتر از من بود)
با این حال، معنای جمله ی بالا رو با جان و دل حس می کردم.
برای خودم می نوشتم و در ذهن تثبیت می کردم. به خودم دلداری می دادم که آرمین ادامه بده:
بدترین روزهای آدم شاغل،
بهتر از بهترین روزهای آدم بیکار است.
این روزها هم که وضع مالی بهتری دارم باز هم با جان و دل این جمله رو می فهمم.
اگر مجبور باشم 14 ساعت در روز یه کار دوست نداشتنی و اعصاب خردکن انجام بدم و 300 کیلومتر هم در راه باشم و شب هم 4 ساعت بیشتر فرصت خواب نداشته باشم و حقوق خاصی هم از این قبل نصیبم نشه، باز هم به نظرم قابل قیاس نیست با وضعیتی که بی کار باشم.
ممکنه بگی آرمین 14 ساعت کار اعصاب خردکن + خستگی جسمی رفت و آمد با 300 کیلومتر مسیر + 4 ساعت خواب شب عمر آدم رو کم میکنه. باز هم به نظرت چنین کاری عاقلانه به نظر میرسه؟
و من هم در جواب میگم هر بلایی که در این وادی به سر آدم بیاد قطعا ارجحیت داره به بیکار نشستن تو خونه و افسرده شدن در پی اون.
اگر این سبک کاری 10 سال از عمر رو کم کنه،
شک نکن که بیکار نشستن تو خونه حداقل چیزی معادل 20 سال از عمر تو رو به باد میده.
نشنیدم تا به حال کسی از کار زیاد مجنون یا دیوانه شده باشه
اما هر روز می بینم انسان های فراوانی که از بیکاری زندگی شون بر فنا و نابودی رفته؛ مجنون و دیوانه شدن جای خود.
اگر عرضه داشتی و کاری بهتر از این شرایط سخت پیدا کردی فبها؛
اگر نه به همین کار دوست نداشتنی بچسب تا شرایط بهتر شه.
کمی بیشتر تلاش کنی و عرضه به خرج بدی؛ با آدم های بیشتری نشست و برخاست کنی؛ فرصت های مختلفی که اطرافت هست و تو هیچ وقت نمی بینی رو اگه ببینی؛ چند جای جدید رفت و آمد کنی؛ چند نوشته از آدم های بزرگ این طرف و اون طرف بخونی؛ چند کلاس این طرف و اون شرکت کنی؛
بالاخره دیری نمی پاید که شرایط هم تغییر می کنه.
باید شروع کرد.
از هر جایی که میشه.
شروع کردن دوست نداشتنی به مراتب بهتر از قدم در راه نذاشتن همیشگیه.
قاعدتا ما تو 13 سالگی باید کم کم وارد بازار کار میشدیم.
هر دو سال تو یه شاخه مجزا و متفاوت فعالیت می کردیم.
19 ساله که میشدیم و آماده ورود به دانشگاه، سه تا فن یا هنر بلد بودیم.
حالا انتخاب می کردیم که در دوران دانشگاه، مرتبط با تحصیل مون کار کنیم، یا یکی از 3 تا فنی که به دنبالش رفته بودیم.
23 ساله مون که میشد آدمی بودیم تحصیل کرده با چند فن مختلف.
یا نون تحصیل مون رو می تونستیم بخوریم یا نون فن مون.
می دیدیم چی بازار بهتری داره و چی استعداد واقعی ماست، سراغ همون می رفتیم. اگه تو یکی به بن بست می خوردیم، می رفتیم سراغ دیگری. شاید هم اصلا دو تا به موازات هم.
الان چی شده؟
جوان ما کلاً از ابتدا تا انتها به چه کنم چه کنم عمر می گذرونه. بالاخره درسی و کلاسی و استادی و این آموزشگاه و اون آموزشگاه.
آخرش هم هنوز نمی دونه از این دنیا چی می خواد.
35 سال و 40 سالش که میشه به جای اینکه کم کم بعد از 20 سال کار به فکر بازنشستگی باشه، هنوز هم به این فکر می کنه که ادامه تحصیل بدم و فوق دکترا بخونم یا برم سر کار؟ سر کار بخوام برم، چه کاری؟
حالا میگی آرمین. از سن من که گذشت. من که نه مشاور درست و حسابی دور و برم بود؛ نه چند تا آدم حسابی که راه شناس باشن.
این چیزهایی که میگی خیلی خوبه. اما نه برای من. من چه کنم؟
باز هم همون رو میگم.
باید شروع کنی.
از هر جایی که میشه.
باید از 13 تا 19 سالگی آزمون و خطا می کردی؛ نکردی.
الان شروع کن آزمون و خطات رو.
40 سالگی هم شروع کنی آزمون و خطا کنی و در نهایت تو 46 سالگی به چیزی که می خوای برسی و اون رو تا 70 سالگی ادامه بدی؛
بهتر از اینه که کاسه ی چه کنم چه کنم رو تا خود 70 سالگی به دست بگیری و آخرش هم نفهمی برای چی به دنیا اومده بودی.
این رو هم از من نشنیده بگیر. اما به تو در گوشی میگم:
مثل همه چیزهای دیگه؛ مثل همه جاهای دیگه؛ مثل هر اتفاق خوب دیگه؛
توی این حساب کتاب ها نیافت. گاهی خدا راه ها رو سریع تر از چیزی که فکر می کنی نشون میده.
بهش اعتماد کن.
اما فقط شروع کن.