1398 فروردين 8، 22:44
کانون خونه منه
(1398 فروردين 7، 23:27)آرمین نوشته است: کانون تو 11 ساله شدی
اما من فقط 6 سال از نفس کشیدن تو رو دیدم.
شش سال زمانی که دوران کودکی بود.
پر بود از هیجان و شیطنت های بچگی.
پر از شور و شوق جدا شدن. حرکت کردن. زمین خوردن و روی پا ایستادن.
همه چیز مثل خواب و رویا گذشت.
از کجا شروع کردم و امروز کجای کارم.
آرمین 23 ساله الان شده آرمین 29 ساله.
آرمین دنیاندیده امروز دنیاها دیده.
کانون اولین دنیایی بود که زندگیم رو عوض کرد.
دنیایی پر نقش و نگار با آدم هایی متفاوت.
روزهای اولی که اومده بودم، همش چشمم دنبال تشکرهای زیر پست هام بود.
عجیب بود برام این همه استقبال از یه آدم ناشناخته که بهش بها داده میشه.
تشکرهای زیر پست هام رو جدا می کردم تا بعدا کشف کنم این ها چه جور آدمی هستن؟
چقدر خوبن اینا. چه مهربون. چه مهمون نواز.
یادگاری های خوبی ان:
نقل قول: می توانم (۱۳۹۱-۱۱-۷), مانا (۱۳۹۱-۱۱-۷), رند (۱۳۹۱-۱۱-۸), باران.. (۱۳۹۱-۱۱-۷), Homa_a (۱۳۹۱-۱۱-۷), Amirhossein18 (۱۳۹۱-۱۱-۸), alone (۱۳۹۱-۱۱-۸), Alireza 68 (۱۳۹۱-۱۱-۸), ..:: KiMiA ::.. (۱۳۹۱-۱۱-۸)
پشتکار (۱۳۹۱-۱۱-۸), مانا (۱۳۹۱-۱۱-۸), روزبه (۱۳۹۱-۱۱-۸), باران.. (۱۳۹۱-۱۱-۷), soheil70 (۱۳۹۱-۱۱-۸), Sniper3 (۱۳۹۱-۱۱-۸), milad+ (۱۳۹۱-۱۱-۷), Homa_a (۱۳۹۱-۱۱-۷), Alireza 68 (۱۳۹۱-۱۱-۸)
پشتکار (۱۳۹۱-۱۱-۸), می توانم (۱۳۹۱-۱۱-۹), منم منم (۱۳۹۱-۱۱-۸), مجتبی (۱۳۹۱-۱۱-۱۲), Sniper3 (۱۳۹۱-۱۱-۸), milad+ (۱۳۹۱-۱۱-۸), Amirhossein18 (۱۳۹۱-۱۱-۹), Alireza 68 (۱۳۹۱-۱۱-۱۷)
پشتکار (۱۳۹۱-۱۱-۸), نمیدانم (۱۳۹۱-۱۱-۸), Sniper3 (۱۳۹۱-۱۱-۸), hesam313 (۱۳۹۱-۱۱-۹), darling (۱۳۹۱-۱۱-۱۲), alone (۱۳۹۱-۱۲-۲۲), Alireza 68 (۱۳۹۱-۱۱-۱۵), abolfazl.tgh (۱۳۹۱-۱۱-۱۷)
پشتکار (۱۳۹۱-۱۱-۱۲), مانا (۱۳۹۱-۱۱-۱۲), شازده کوچولو (۱۳۹۱-۱۱-۱۲), در راه مانده (۱۳۹۱-۱۱-۱۲), zara (۱۳۹۲-۱-۱۹), Sniper3 (۱۳۹۱-۱۱-۱۲), Alireza 68 (۱۳۹۱-۱۱-۱۲)
این ها رو برمی داشتم تا بعدها در موردشون تحقیق کنم.
به نظرم آدم های عجیبی می اومدن و نباید ساده می گذشتم.
خصوصاً اونی که اسمش Alireza 68 بود.
بقیه تشکر زدن هاشون بگیر نگیر داشت. یکی در میون.
اما اون تشکرهاش همیشگی.
چیزی نگذشت که من شیفته و شیدای کانون شده بودم.
چپ می رفتم کانون بود. راست می رفتم کانون.
بیداری من کانون بود و خواب من کانون.
می نوشتم از کانون بود و هر چی می خوندم از کانون.
من عاشق کانون شده بودم.
عاشقی که با تمام وجود این بخت و اقبال رو هر روز جشن می گرفت.
همیشه اولین ها برای آدم یه جایگاه ویژه دارن.
اما کانون تنها دنیایی نبود که زندگیم رو عوض کرد.
خدا مدام سورپرایزم کرد.
فرصت پشت فرصت و اتفاق به دنبال اتفاق.
الان به این فکر می کنم که واقعاً من لایقش بودم؟
من واقعاً نمی تونم پاسخگوی این همه داده باشم.
وقتی «دادنی» در کار باشه، حتما «حسابرسی» هم در کار خواهد بود.
و این حسابرسی ساده نیست.
برای من روزهای تلخ و سخت کانون خیلی بیشتر از روزهای شیرین و آسونش بود.
هر چقدر که تونستم براش تلاش کردم و هر چقدر بلد بودم از توانم نصیبش.
اما واقعا کانون الان همونیه که قرار بود باشه؟
از خدا می خوام کمبودهای کانون رو رفع کنه و خودش گره های باقی مونده اش رو باز کنه.
کننده اون هست و من در بهترین حالت واسطه اش.
امیدوارم همه آدم هایی که کانون میان، طعم شیرین تحول رو بچشن.
و فقط یه چاشنی کوچیک از این تحول اسمش پاکی باشه.
امیدوارم هیچ کس دست خالی کانون رو ترک نکنه.
زندگی قبل از کانون و بعد از کانون یه نقطه عطف واقعی باشه براشون.
امیدوارم خدا به همه بانیان کانون روزی روزافزون بده.
اون ها که کاشتن تا ما امروز برداشت کنیم.
خدا خیر و برکت کثیر نصیب همه اون هایی کنه که برای کانون زحمت کشیدن.
از گذشته های دور گرفته تا همین الان؛ زحمت های کم یا زیاد؛ کوچیک یا بزرگ.
بدون آدم های آسمونی اینجا آسمون نمیشد.
کانون حواس من رو پرت کرده.
اینکه این حواس پرتی تا کی و تا کجا ادامه پیدا کنه نمی دونم.
اینکه من تا چند وقت دیگه کانون باشم و اینکه کانون تا چند وقت دیگه پابرجا باشه رو هم نمی دونم.
تنها چیزی که می دونم کانون برای من یه اتفاق ویژه بود.
اتفاقی که اتفاقات دنباله دار رو رقم زد.
قرار بود من در کانون باشم.
نمی دونم چرا او در من جاری شد.
پ.ن 1: دست نوشته ها شعر و ترانه ای است از محسن شیرالی عزیز.اگر دوست داشتید این ترانه رو می تونید با نام شیدایی با صدای بابک جهانبخش بشنوید.
پ.ن 2: اونی که اسمش Alireza 68 بود رو هیچ وقت نتونستم بشناسم. بس که عجیب بود.محبت هاش یک طرفه باقی موند.
پ.ن 3: نیمی از لیست تشکر بالا رو که نگاه می کنم دیگه کانون نمیان.آدم ها میگذرن اما گذرگاه باقی می مونه.کاش همه مون خاطره های خوب به جا بذاریم.
نقل قول: نمیدونم چرا وقتی کلمه کانون به چشمم میخوره یاد کانون فرهنگی آموزش(قلمچی) میفتم