1391 ارديبهشت 30، 23:14
ویرایش شده
من نمیدونم چرا از بچگی ، از وقتی یادم نمیاد و میاد گرفتار بودم.
به نظرم کنجکاوی بوده،
شاید هم برخی عقده های کوچک، در ذهن خیال پرداز بزرگ شدن
(فکر کنم این دیمی خیلی فرویدی بود!
خدا رو شکر، کودکی خوبی داشتم و از چیز خاصی رنج نمی بردم.
اما گفتم شاید چیزای کوچیک بزرگ شده باشه.)
اگه برای بچه ام پیش بیاد،
باید شناسایی کنم زمانهای ابتلاش رو
مثلا برای من موقع خواب بود، موقع حمام و موقع تنهایی
این زمانا رو کنترلش میکردم
و شاید هم بهش میگفتم به زبون بچگونه و قانعش میکردم
و کاری میکردم که فعالیشت زیاد بشه
شاید هم با یه پزشک مشورت میکردم که اگه مشکل از مثلا زیاد ترشح شدن یک هورمونه
با اصلاح تغذیه اش ، رفتارش رو اصلاح کنم.
به نظرم اگه برای یه بازه ی مثلا دو ماهه بچه رو کنترل کرد،
از سرش میفته.
راستی!
به نظرم زیادی با بچه ام رفیق می شدم و زیادی سر به سرش میذاشتم و باهاش کشتی میگرفتم
طوری که بدنش خسته و کوفته بشه
زیادی قربون صدقه اش میرفتم و بهش هیجان میدادم
نمی ذاشتم تو خودش بره
و با همسرم هماهنگ میکردم که زیاد بهش شخصیت بدیم و زیاد بهش افتخار کنیم
نمی ذاشتم سر خورده بشه
و
خوابش رو تنظیم میکردم
و صبحها میبردمش پارک پیاده روی
به نظرم این کار آخر خیلی کمکش میکرد.
تنبه: این کار ها رو برا خودت بکن. خصوصا این آخری رو
بعدی:
در روایات چنین مضمونی رو می بینیم:
"" علم نور است و خدا آن را در قلب هر که بخواهد قرار می دهد. ""
منظور از علمی که نور هستش ، کدوم علم هاست؟