1389 آذر 18، 6:26
+
500
=
102565
قدم بر می دارم. بلند بلند قدم بر می دارم.
فكر می كنم.
ساعت در حال گذر است.
وقت نیست.
باید تندتر بروم.
قدم هایم را سریع تر می كنم.
به جای یك موضوع، به چند موضوع هم زمان فكر می كنم.
شاید این طوری در وقت صرفه جویی كنم.
انگار باز هم وقت نیست.
تصمیم می گیرم بدوم.
به نفس نفس می افتم.
انقدر مشغول بازیابی تنفسم بودم كه یادم رفت فكر كنم.
تصمیم می گیرم دویدن، بازیابی تنفس و فكر كردن را با هم انجام دهم.
دارم از شدت خستگی تلو تلو می خورم.
تمام تنم خیس عرق است.
اگر نایستم، از هوش خواهم رفت.
روی یك صندلی می نشینم.
تنگی نفس می گیرم. تند تند نفس می كشم.
كمی نفسم سر جایش می آید.
اما تمام این مدت كه من روی صندلی نشسته بودم...
من نه تنها زمان را از دست دادم...
نه تنها رشته ی افكارم پاره شد...
نه تنها لباس های تمیزم را با لباس هایی خیس عرق، عوض كردم...
بلكه قدم هایم نیز متوقف شد و روی یك صندلی نشستم.
شاید اگر همان قدم های اولیه ام را برمی داشتم...
و اگر نمی خواستم از زمان سبقت بگیرم...
الان ساكن و متوقف نمی شدم.
مشكل از آن جایی شروع شد كه تصمیم گرفتم بدوم.
فكر می كنم.
ساعت در حال گذر است.
وقت نیست.
باید تندتر بروم.
قدم هایم را سریع تر می كنم.
به جای یك موضوع، به چند موضوع هم زمان فكر می كنم.
شاید این طوری در وقت صرفه جویی كنم.
انگار باز هم وقت نیست.
تصمیم می گیرم بدوم.
به نفس نفس می افتم.
انقدر مشغول بازیابی تنفسم بودم كه یادم رفت فكر كنم.
تصمیم می گیرم دویدن، بازیابی تنفس و فكر كردن را با هم انجام دهم.
دارم از شدت خستگی تلو تلو می خورم.
تمام تنم خیس عرق است.
اگر نایستم، از هوش خواهم رفت.
روی یك صندلی می نشینم.
تنگی نفس می گیرم. تند تند نفس می كشم.
كمی نفسم سر جایش می آید.
اما تمام این مدت كه من روی صندلی نشسته بودم...
من نه تنها زمان را از دست دادم...
نه تنها رشته ی افكارم پاره شد...
نه تنها لباس های تمیزم را با لباس هایی خیس عرق، عوض كردم...
بلكه قدم هایم نیز متوقف شد و روی یك صندلی نشستم.
شاید اگر همان قدم های اولیه ام را برمی داشتم...
و اگر نمی خواستم از زمان سبقت بگیرم...
الان ساكن و متوقف نمی شدم.
مشكل از آن جایی شروع شد كه تصمیم گرفتم بدوم.