عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

ﻧﺎﺻﺮ ﺧﺴﺮﻭ ﺗﺎ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺷﺮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ...

ﺩﺭ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺣﺞ دید ﻭ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﻦ شد ﻭ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﺣﺞ رفت ...

ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﺣﺞ رفت ﮐﻪ ﺟﻤﻌﺎ 15 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺣﺞ ﮔﺬﺭاند ...

ﭘﺲ ﺍﺯ 5 ﺳﻔﺮ ، ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺖ !
ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻧﺎﺻﺮ ﺧﺴﺮﻭ گفتند ﭼﺮﺍ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﻤﯿﺮوی ؟
ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺁﺧﺮﻡ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺣﺞ ،
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻧﻪ ی ﺭﺍﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﻔﺮﺍﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﯾَﺶ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻃﻠﺐ ﮐﻨﺪ ...
ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺿﻌﻒ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺍﺳﺖ ؛
ﺧﺮﻣﺎﯾﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻬﺒﻮﺩﯼ ﯾﺎﻓﺖ ...

"ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﻃﻮﺍﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ ..."
 سپاس شده توسط
گروهی در حال عبور از غار تاریکی 
بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس
کردند. بزرگشان گفت:

اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت 
می خورد، هر کس هم برندارد باز هم
 حسرت می خورد. 
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟  
برخی هم گفتند ضرر که ندارد
 مقداری را برای سوغاتی بر می داریم. 
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که  غار
 پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس. آنهایی 
که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه 
هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.

پ.ن:نتیجه گیری با خودتون 22
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
حاج شیخ محمودرضا امانی فرزند مرحوم شیخ علی اصغر، در روستای مهاجران زندگی می کرد و معروف و مشهور به حاج آخوند بود.

اما حاج آخوند چیز دیگری بود
  روحانی ،ِ ملّا ، ادیب و نکته دان و عارفی که از مدرسه و شهر گریخته بود. 
شیخی شاد که خانقاهی نداشت. دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگی اش از دسترنج خود و باغ انگورش می گذشت

 آقای اخوان ، هم مدیر مدرسه بود هم معلم ، خوب درس می داد.
 تا این که یرقان گرفت و در خانه ما بستری شد و از حاج آخوند خواهش کرد به جایش درس بدهد.
 حاج آخوند روز اول حضور در کلاس  گفت : 
بچه ها! امروز ما می خواهیم در باره خدا صحبت  کنیم ، فرقی ندارد ارمنی باشید و مسلمان ، همه ما از هر دین و مسلکی با خدا حرف می زنیم ، حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته اید و می خواهید با خدا حرف بزنید.

  حالا از هر کلاسی از اول تا ششم ، یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چطوری با خدا حرف می زند؟ 
از خدا چه می خواهد؟در همین حال مملی دستش را بالا گرفت و گفت : 

حاج آخوند ، حاج آخوند اجازه من بگویم ؟ 
حاج آخوند گفت: بگو پسرم!مملی گالش های پدرش را پوشیده بود. 
هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه می آمد، مملی چشمانش را بست و گفت:

خداجان !همه زمین های دنیا مال خودته .پس چرا به پدر من ندادی ؟ این همه خانه توی شهر و ده هست ، چرا ما خانه نداریم ؟ خدا جان، تو خودت می دانی ما در خانه مان بعضی شب ها نان خالی می خوریم ، شیر مادرم خشک شده حالا برای خواهر کوچکم افسانه دیگر شیر ندارد!

 خداجان! گاو و گوسفندم نداریم.

اگر جهان خانم به ما شیر نمی داد ،خواهرم گرسنه می ماند و می مرد ! خدا جان، ما هیچ وقت عید نداریم. تاحالا هیچ کدام از ما لباس نو نپوشیده ایم. اگر موقع عید مادرِ هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی داد ، توی خانه ما عید نمی شد.

کلاس،ساکت ساکت بود ، مملی انگار یادش رفته بود توی کلاس است.حاج آخوند روبه روی پنجره ایستاده بود. داشت از آنجا به افق نگاه می کرد ، بعضی بچه ها گریه می کردند.
حاج آخوند آهسته گفت : 
حرف بزن پسرم ، با خدا حرف بزن ، بیشتر حرف بزن!مملی گفت : اجازه ! حرفم تمام شد.حاج آخوند برگشت و مملی را بغل کرد و گفت : بارک اله پسرم ، با خدا باید همین جور حرف زد.

کلاس تمام شد و حاج آخوند به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که باغ پدری اش را که بهترین باغ انگور در روستای مارون بود ، به خانواده مملی بخشید .

کتاب حاج آخوند_سید عطاء الله مهاجرانی
 سپاس شده توسط
روزی شیخی از راه میگذشت ، پسرک نوجوانی را دید که تنها به دیوار تکیه کرده و ایستاده...
به او نزدیک شد و گفت : سلام ای جوان ، نام شریفت چیست؟
پسر گفت حسین هستم آقا
شیخ لبخند زد و گفت حسین جان ، پسرم
میخواهی عظمت خدارا به گونه ای که تا به حال نشنیده ای از روی تعداد اسامی پیامبران الهی به تو بگویم؟
حسین که پسری کنجکاو و مشتاق بود گفت بله عمو جان...
شیخ لبخند زنان دستش را روی شانه ی حسین گذاشت و گفت : پسرم اسامی پیامبرانی که میشناسی را برایم بازگو کن...
حسین تامل کنان گفت : 
آدم ، ابراهیم ، اسماعیل ، محمد ، ذکریا ، شعیب ، عزیر ، خضر ، لوط ، صالح ، داوود ، اسحق ، یعقوب ، یوسف ، عیسی ، موسی
و بعد ساکت شد...
شیخ گفت : احسنت پسرم ، 
تو نام شانزده پیامبر را بازگو کردی ولی هنوز صد و بیست و سه هزار و نهصد و هشتاد و چهار پیامبر هست که نامش را نگفتی!

پسر که تا حالا اینگونه به اعداد و ارقام پیامبران توجه نکرده بود گفت : به زبان صد و بیست و چهار هزار پیامبر ساده می آید عمو جان ، اما فکر کردن و بیان کردن آن ها هرگز ساده نیست...
شیخ گفت : بله حسین جان...
سپس با همان چهره ی گشاده و خندانش گفت ، ببین حسین جان 
اگر من و تو هردو روزی صد نام هم از نام های پیامبران الهی بنویسیم ، سر سال میشود سی و شش هزار و پانصد نام 
و اگر آن را از تعداد پیامبران کم کنیم ، میبینیم که هنوز هشتاد و هفت هزار و هفتصد نام از نام های پیامبران الهی را ننوشته ایم!!!!

حسین که از فرط تعجب به چهره ی شیخ زل زده بود و پلک نمیزد بعد از لحظاتی چند گفت : پناه بر خدا...
شیخ با همان لبخند نگاه به آسمان دوخت و گفت : این فقط یک نشانه بود ، از نشانه های تجلی و عظمت پروردگار...
سپس سرش را رو به حسین چرخاند و از او پرسید : حسین جان با من به مسجد برای نماز مغرب می آیی؟
حسین که شیفته ی اخلاق و حرف های شیخ شده بود ، به نشانه ی رضایت سرش را تکان داد...
آن روز شیخ موفق شد هم حسین را از تنهایی در بیاورد ، هم نشانه ای از عظمت خداوند به او نشان دهد ، و هم بنده ای را به عبادت خدا ببرد...

***

دوستان داستان از خودم بود ، ممنون میشم نظر بدید 302 302
 سپاس شده توسط
داستان‌های عاشقانه کوتاه، اما واقعی

عشق فقط تعریف کردن، گل و موسیقی نیست، عشق کار سختی است که نیاز به تلاش از هر دو طرف دارد. گاهی اوقات کاری که می‌کنیم بیشتر از جملات عاشقانه، عشق ما را نشان می‌دهند.
در اینجا چند داستان کوتاه عاشقانه و زیبای واقعی می‌خوانید.

_ در حال رانندگی به سمت محل کارم بودم که یک زوج جالب توجهم را جلب کردند. یک خانواده جوان که یک بچه کوچک داشتند. دختر مشکل شنوایی و گفتاری داشت بنابراین آن‌ها با زبان اشاره با هم حرف می‌زدند و به خاطر او زبان اشاره را یاد گرفته بودند. در حالی که ما گاهی یک «ببخشید» ساده هم نمی‌توانیم بگوییم. 
این عشق واقعی است.


_پدربزرگ و مادربزرگ من ۸۰ سال، یعنی از ۱۵ سالگی با هم بودند. آن‌ها در جنگ هم با هم بودند، پدربزرگم دستش و مادربزرگم شنواییش را از دست داد. آن‌ها فقیر و گرسنه بودند، شش بچه بزرگ کردند و خانواده‌شان را حفظ کردند. وقتی بازنشسته شدند، نزدیک دریا رفتند. مادربزرگم دو بار سرطان را شکست داد و پدربزرگم یک بار سکته کرد. او همیشه برای مادربزرگم گل می‌خرید و یکدیگر را واقعا دوست داشتند. سرانجام آن‌ها در ۹۵ سالگی و به فاصله یک روز درگذشتند.


_هر سال، سالگرد ازدواجمان، همسرم برای من یک پیام می‌فرستد: «خانم جانسون، آقای اسمیت را به عنوان همسر آینده‌ات قبول می‌کنی؟» 
من لبخند می‌زنم و جواب می‌دهم: «بله»

_وقتی پدرم ۳۵ ساله بود، نیاز به عمل قلب فوری داشت. تمام مدتی که در بیمارستان بود مادرم کنارش بود. روز جراحیِ پدرم ۵ روز قبل از تولد مادرم بود و پدرم درد زیادی داشت. مادرم روز تولدش بیدار شد و پدرم را ندید. او ترسید و دنبالش گشت. او از بیمارستان بیرون دوید و پدرم را با یک دسته گل، یک کیک و شکلات دید. او به سختی راه می‌رفت، اما لبخند می‌زد و عشق در چشمانش بود.

_ من ۱۹ ساله بودم و او ۲۴ ساله بود. او اولین عشق من بود. ما دو سال با هم بودیم و من عاشقش بودم. یک روز به من گفت: «دیگر نمی‌خواهم با هم قرار بگذاریم.» من نابود شدم. سپس یک حلقه درآورد و گفت: «می خواهم با تو ازدواج کنم.»
 پنج سال بعد به او گفتم عاشق کسی دیگر شده ام. او بهت زده پرسید: «چه کسی؟» 
گفتم: «پسر یا دخترمان، هنوز نمی‌دانم، من آن روز جواب آزمایش بارداری ام را گرفته بودم.» 
انتقام شیرینی بود.



_سه سال بود با هم زندگی می‌کردیم و او اصلا احساساتی نبود. من در حال پختن شام بودم که از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم روی زمین با گل رز نوشته شده «ماری، دوستت دارم» من برای دختری که این پیام برایش نوشته شده خوشحال شدم و بعد فهمیدم خودم هم ماری هستم. با خودم فکر کردم «یعنی کار اوست؟» درست همان لحظه پیام داد: «کمی گوشت سرخ کن، گرسنه هستم. خیلی طول کشید با گلبرگ‌های رز برایت آن جمله را بنویسم.»

_وقتی از من خواستگاری کرد به او گفتم «اگر با هم ازدواج کنیم، هیچ وقت اجازه نمی‌دهم بروی» او خندید و گفت: «پس محکم نگهم دار» ما به ماه عسل رفتیم. فکر شیرجه زدن از صخره در دریاچه احمقانه بود. او بازنگشت. وقتی او را به ساحل کشیدم و احیای قلبی ریوی را انجام دادم، گریه می‌کردم و فریاد می‌زدم: «نمی گذارم بروی» او صدای مرا شنید و شروع به نفس کشیدن کرد.


_ پدر و مادرم ۳۵ سال است ازدواج کرده اند. در دو سال اخیر مادرم مبتلا به زوال عقل شده و هر روز که پدرم را می‌بیند انگار اولین بار است. او هر بار تا پایان روز عاشق پدرم می‌شود، چون هیچکس به اندازه پدرم عاشق او نیست.

منبع: brightside
برترینها_مترجم:الهام مظفری
 سپاس شده توسط
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ.
 ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
‏ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟
 
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ‏» 
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : 
ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ 
ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
‏نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ

ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: 
ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.
ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
 ‏«ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟‏»
ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ‏ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ،
ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ: 
‏«ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ.
 ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟‏»

ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ 
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻋﺎﯼ ﯾﮏ ﺩﻝ ﺻﺎﻑ، ﺍﺯ ﺻﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﯾﮏ ﺩﻝ ﭘﺮﺁﺷﻮﺏ ﺑﻬﺘﺮ است.
 سپاس شده توسط
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به
 حوالی روستایی رسید و زیر درختی 
مشغول به استراحت شد .او پاهای
 خود را دراز کرد و دستانش را زیر 
سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده 
او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید:
 تو دیگر چه کافری هستی؟

بهلول که آرامش خود را از دست داده بود
 جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟
 به چه دلیل گمان می کنی که من کافر
 و گستاخ هستم؟

پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز 
کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف
 مکه قرار دارند و به همین دلیل به
 خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که
 چشم های خود را می بست گفت: 

اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان 
که خداوند در آن جا نباشد!
 سپاس شده توسط
در دهکده دوالاهیه ،شاه‌زاده‌ای به نام راجه سینهه  می‌زیست.
 زنی داشت بسیار نام‌آور، اما بداخلاق

روزی زن با شوهرش سخت مشاجره کرد و نتیجه آن شد که از خانه شوهر دل برکند و دو پسر خود را برداشت و به سوی خانه پدر خویش راه افتاد. 
از چندین دهکده و شهر گذشت و عاقبت به جنگل انبوهی رسید.
 نزدیکی‌های «مالایه». و در آن جنگل ببری دید. ببر هم او را دید. و دم جنبان به سوی او آمد. زن نخست ترسید. 
اما فورا  رفتاری چون دلاوران به خود گرفت و چند بار پشت دست پسرها زد که:
«چرا بر سر خوردن این ببر با هم مشاجره می‌کنید؟ فعلاَ همین یکی را دو نفری بخورید، بعد یکی دیگر پیدا خواهیم کرد.»

ببر که این سخنان را شنید، با خود اندیشید که این زن حتماَ زنی دلاور است 
و از سر وحشت پا به دو گذاشت و گریخت.

در چنین حالی، شغالی، ببر را دید و گفت:
«عجب ببری که دارد از ترس می‌گریزد!»
ببر گفت:
 «شغال عزیز! تو هم هر چه زودتر از این جا بگریزی، بهتر است. زیرا در این نواحی، آدمی‌زادی بس وحشتناک پیدا شده است. آدمی‌زادی ببرخوار.
 از آن آدمی‌زادها که فقط در داستان‌ها می‌نویسند. نزدیک بود مرا بخورد. تا چشمم به او افتاد از ترس گریختم.»

شغال گفت:
«عجب است! مقصودت این است که از یک تکه گوشت آدمی‌زاد می‌ترسی؟»

ببر گفت:
«من نزدیک او بودم و از آن چه گفت و کرد ترسیدم.»
شغال گفت:
«پس بهتر آن است که بر پشت تو سوار شوم و با هم برویم.»
و جستی زد و بر پشت ببر سوار شد و راه افتادند.

به زودی زن را با دو پسرش دیدند.
 زن باز اول اندکی یکه خورد، اما لحظه‌ای اندیشید و بعد گفت:

«ای شغال ملعون! تو در روزگار پیش، هر بار سه ببر برایم می‌آوردی. حالا چه شده است که فقط یک ببر با خود آورده‌ای؟»

ببر که این را شنید چنان ترسید که برفور پا به فرار گذاشت.
 شغال همچنان بر پشت او سوار بود. ببر همین‌طور می‌دوید و شغال سخت ناراحت بود و به تنها مطلبی که می‌اندیشید، رهایی از آن سوارکاری ناراحت بود. 
زیرا که ببر در اثر ترس عجیبی که داشت، از رودخانه و کوه و جنگل، چون باد صرصر، می‌گذشت. و هر دم خطر این بود که شغال درغلتد و زیر دست وپای او خرد بشود. این بود که شغال ناگهان به خنده افتاد.
ببرگفت:
«هیچ موضوعی برای خندیدن نیست.»
شغال گفت:
«اتفاقاَ موضوعی است که خیلی هم خنده‌دار است. 
زیرا که خوب کلاهی سر این آدمی‌زاده ببرخوار گذاشتیم و از چنگش گریختیم، اکنون من و تو در سلامتیم و او بی‌هوده منتظر است. اکنون مرا رها کن تا دست‌کم ببینیم کجا هستیم!»

ببر بسیار خوش‌حال شد که از خطر جسته‌اند.
 ایستاد و شغال را رها کرد و خود از شدت خستگی افتاد و مرد.

از قدیم گفته‌اند:" دانش ، از حیله‌های روزگار است و مرد را به جاه و جلال می‌رساند.
 اما کسی که از دانش بی‌بهره است، به فلاکت دچار خواهد شد. زیرا که نیروی جاهل، همیشه به دست دانشمند به کار می‌آید، هر چند نیرویی به سان نیروی فیل باشد."

ترجمه :
سیمین دانشور
 سپاس شده توسط
*عنوان داستان( پیرزن وکوزه ها )*

_موضوع داستان:  اخلاقی..._


یک پیرزن چینی دوکوزۀ آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت ، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد

یکی از این کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همۀ آب را در خود نگه می داشت .
هر بار که زن پس از پرکردن کوزه ها ، راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود ، آب از کوزه ای که ترک داشت چکه می کرد و    زمانی که زن به خانه می رسید ، کوزه نیمه پر بود.................... 
دو سال تمام ، هر روز زن این کار را انجام می داد و همیشه کوزه ای که ترک داشت ، نیمی از آبش را در راه از دست می داد .
البته کوزۀ سالم و بدون ترک خیلی به خودش می بالید.
ولی بیچاره کوزۀ ترک دار از خودش خجالت می کشید ، از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی از وظیفه ای را که برایش در نظر گرفته بودند ، می توانست انجام دهد

پس از دوسال سرانجام روزی کوزۀ ترک دار در کنار جویبار به زن گفت :
من از خویشتن شرمسارم . زیرا این شکافی که در پهلوی من است ، سبب نشت آب می شود و زمانی که تو به خانه می رسی ، من نیمه پر هستم .
پیرزن لبخندی زد و به کوزۀ ترک دار گفت : 
آیا تو به گل هائی که در این سوی راه ، یعنی سوئی که تو هستی ، توجه کرده ای ؟ می بینی که در سوی دیگر راه گلی نروئیده است .
من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم ، و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم تا هر روز که از جویبار به خانه بر می گردم تو آنها را آب بدهی.
دو سال تمام ، من از گل هائی که اینجا روئیده اند چیده ام  و خانه ام را با آنها  آراسته ام .
اگر تو این ترک را نداشتی ، هرگز این گل ها و زیبائی آنها به خانۀ من راه نمی یافت

هر یک از ما عیب ها و کاستی های خود را داریم
ولی همین کاستی ها و عیب هاست که زندگی
ما را دلپذیر و شیرین می سازد
ما باید انسان ها را همان جور که هستند بپذیریم و خوبی را که در آنهاست ببینیم

برای همۀ شما کوزه های ترک برداشته آرزوی خوشی می کنم و یادتان باشد که گل هائی را که در سمت شما روئیده اند ببوئید

از کاستی های خود نهراسیم
زیرا خداوند در راه زندگی ما
گل هائی کاشته است
که کاستی های ما آنها را می رویاند.
هدف از ترک  / حس خوب ۱۵۷ روز /علت شکست 157 روز/   علت شکست 10 روزه  /  اهرم رنج و لذت / 1401   Khansariha (58)

دلایل وسوسه  / هدف از ترک تاثیر پاکی
خدایا چنان کن سرانجام کار  Confetti تو خشنود باشی و ما رستگار 317 بهترین خدای دنیا Khansariha (63) دعا میکنم بشم بهترین بنده دنیا برات  Khansariha (2)  الحمدلله رب العالمین Thankyou خداوندا مرا پاکیزه بپذیر  fly2  صبر داشته باش  خدا با صابران است  49-2  خداوند توبه کنندگان را دوست دارد Khansariha (84)  

 امام صادق(ع): روز قیامت خداوند با شخص خودارضا گفت و گو نمى کند و از چشم خدا مى افتد.  Hanghead
 سپاس شده توسط
دو سال و هفت ماه دیوانه وار یک نفر دوست داشتم

آنقدر دوست داشتم که جرات نمیکردم بگویم
آنقدر نگفتم که در یک بعد از ظهر پاییزی، از آن بعد از ظهرهای جمعه که انگار آسمان فرهاد گوش داده است، خواهرم بعد از کلی مِنو مِن کردن گفت فلانی نامزد کرد
کمی خیره ماندم و چیزی نگفتم
انگار این خفه ماندن بخشی از تقدیرم بود
شاید هم بزرگ شده بودم و باید با هر چیزی منطقی برخورد میکردم. خب اگر من را میخواست حتما میماند و دلش برای دیگری نمیرفت!
خلاصه منطقی برخورد کردم و تنها تعدادی تارِ موی سفید در این چند ساعت برایم باقی ماند!
غروب بود و قلیانی چاق کردم و به همراه آهنگی از فریدون فروغی، کنار حوض نشستم
اهالی خانه فهمیده بودند چه بلایی سرم آمده اما هیچ کدام به رویم نمی آورند
تا اینکه پدربزرگ آمد و کنارم نشست،
چند کام از قلیان گرفت
حالا باید نصیحتم میکرد اما اینبار لحنش میلرزید!
چشم دوخت به زغال قلیان و بی مقدمه گفت:
سرباز سنندج بودم و دیر به دیر مرخصی میدادن تا اینکه یه روز مادرم با هزار بدبختی واسه دیدنم اومد پادگان،
فرمانده وقتی حال مادرم رو دید دو هفته مرخصی داد.
خلاصه با کلی خوشحالی اومدیم سر جاده و سوار مینی بوس شدیم
دو تا صندلی از من جلوتر یه دخترِ کُرد نشسته بود که چشمای سیاه و کشیده اش قلبم رو چلوند،
نگاهم که میکرد وا میرفتم
نامرد انگار آرامش رو به چهره ش آرایش کرده بودن و موهاشو هزارتا زنِ زیبا با ظرافت بافته بودن، هر بادی که میوزید و شالش تکون میخورد دست و تن و دلم میلرزید
اصلن یه حالی بودم
یه ساعتی از مسیر گذشته بود که با خودم عهد کردم وقتی رسیدیم به مادرم بگم حتما با مادرش حرف بزنه،
داشتم نقشه میکشیدم که چی بگم و چه کنم که مینی بوس کنار جاده ایستاد و اون دخترِ کُرد با مادرش پیاده شد و رفت.
همه چیز تو چند لحظه اتفاق افتاد و من فقط ماتم برده بود. نمیدونستم باید چه غلطی بکنم، تا از شُک در بیام کلی دور شده بودیم،
خلاصه رفت و ما هم اومدیم
اما چه اومدنی؟ کل حسم توی مینی بوس جا مونده بود
مثلا دو هفته مرخصی بودم، همه فکر میکردن خدمت آدمم کرده و سربه زیر و آروم شدم، بعضیام میگفتن معتاد شده اما هیچ کس نفهمید جونم رو واسه همیشه توی نگاه یک دختر کُرد جا گذاشتم
پدر بزرگ گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُردیِ مادر بزرگ و نام کُردیِ عمه و هزار رد پای دیگر برایم روشن شده بود
پدر بزرگ گفت و رفت
و من تا صبح
به نامت
به رنگ شال گردن ات
به لباس هایی که میپوشیدی فکر میکردم
که قرار است یک عمر
برایم باقی بماند
 سپاس شده توسط
بسم الله الرحمن الرحیم
خدا ، بنده ، شیطان
خیلی سخت بود ، زندگیش را میگویم
پسری بود به ظاهر جوان ، شنیده بودم اوضاع خوبی ندارد و خطاهایش دامن گیر او شده اند.
هرجا میرفت نا امید برمیگشت...
به هرچه دست میزد ، خراب میشد...
هیچکس دوست او نبود ، خدا میدانست حال دل او چگونه است...
با خودم گفتم درست است که او خیلی خطاکار است ولی چنین وضعیت بدی برای هر آدمی خیلی سخت و طاقت فرساست و گناه دارد...
خواستم به او کمک کنم ولی یه حس عجیبی انگار جلویم را میگرفت و میگفت اورا تنها بگذارم که برای او بهتر است...
با همین افکار راهم را به سوی خانه کج کردم...
پسر در خیابان راه میرفت و به بچه هایی که با حرارت کودکانه بازی میکردند ، با حسرت نگاه میکرد...
دیگر خیلی سخت دلگیر بود و حس میکرد دارد از درون از هم میپاشد...
راهش را کج کرد و با گام های نسبتا بلند و دست های لرزان به سوی خانه شتافت.
نمیدانست باید چه کند...گویی هوایی برای نفس کشیدن در هیچ کجا نمیافت...
ناخودآگاه به سوی پنجره رفت ، پنجره را گشود.
همینطور که یک دستش روی دستگیره ی پنجره و دست دیگرش روی گلویش بود ، جرقه ای به ذهنش خطور کرد...

او از فاصله ای نه چندان دور ، مسجد را می دید ؛
گویی مسجد اورا به سمت خود فرا میخواند...
حسی در سرش به او میگفت به مسجد برود ، اما حسی دیگر ، اورا از این کار منع میکرد.

همانطور که گیج بود و نمیدانست چه کاری باید بکند ، عقب رفت و روی زمین نشست...
همینطور که دستش روی کنترل بود که تلویزیون را روشن کند ؛ با خودش گفت : بی خیال بابا... مارو چه به رفتن به مسجد... اونجا جای خوباست نه ما...

تلویزیون روشن شد ، همانطور که به صفحه ی تلویزیون زل زده بود ، ناگهان متنی را شنید که گویا به دلش نشست...
" یک جا محکم باش ، خدا کمک میکند اتفاقات خوب دومینو وار برایت بیوفتد "
بلند شد و تصمیم گرفت به سمت مسجد برود...

به مسجد که رسید ، خیلی استرس داشت... ولی دلش میخواست این یک جا را محکم باشد.
دستور وضور را از اینترنت خواند.
وضو گرفت و وارد شد... با همان حس عجیبی که در سرش حس میکرد جلو رفت و مهر برداشت.
باورش نمیشد که میخواهد امروز در مسجد نماز بخواند!
گوشی را از جیبش در آورد و دستور نماز را در اینترنت جستجو کرد ، زیرا از آخرین نمازی که خوانده بود ، مدت زیادی میگذشت...

کمی گذشت. رکعت اول را خواند ، رکعت دوم بود که بغض در گلویش شکست...
همانطور که اشک میریخت ، با صدای لرزان و آرام شروع به صحبت با خدا کرد...
خدایا... میدونم خیلی اشتباها کردم... ولی التماست میکنم... میدونم الان داری منو میبینی... خدایا دستمو بگیر... خدایا من بی تو هیچم...
از ترس...گناه...رفتار زشت...بز دلی... نا امیدی... حسادت... آدمای بد و همه ی چیزای بد دورم کن خدا... به شجاعت... خودت... رفتار و اخلاق مناسب و بقیه ی فضائل نزدیکم کن...
خدایا جز تو هیچکس نمیتونه کمکم کنه... اینو بنده ای داره میگه که گم شده و فقط خداشو نجات دهنده ی خودش میبینه...
همینطور اشک ریخت و گفت...
گفت دیگر به تنگ آمده و بار دیگر از معبود خود تقاضای بخشش کرد...

دو سال گذشت.
از دانشگاه با چند نفر از بچه ها به خانه برمیگشتیم.
او را از دور میدیدم... با همسرش روی صندلی نزدیک مسجد نشسته بودند...
او موفق شد... یکجا محکم ایستاد و به صدای خدا گوش کرد
لذا پروردگارش آرامش را به زندگی او برگرداند...

به مسجد رفتم ، همین که نشستم ، او آمد.
حالا دیگر یک بچه مسجدی اصیل شده بود.
وارد که شد ، حاج آقا اورا دید.
لحظه ای نگذشت که اورا به سوی محراب برد و از او خواست کمی برای بقیه حرف بزند...
میکروفن را دست او داد ، او شروع کرد به خواندن یک شعر...
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بت پرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست...
صد بار اگر توبه شکستی باز آ...

انَّ عِبادِی لَیسَ لَكَ عَلَيهِم سُلطَن ، وَ كَفَي بِرَبِّكَ وَكِيلا.
[ای شیطان آگاه باش که] یقینا تورا بر بندگانم هیچ تسلطی نیست ، و بس است که پروردگارت کارگذار و کارساز [آنان] باشد.

پایان.
پادشاهي
 حكيم شهرش را فرا خواند و از او خواست كه جمله ای براي او بنويسد كه در همه ی لحظات آرامش بخش و تسلای روحش باشد. حكيم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته اي را درون انگشتر پادشاه قرار داد وبا او شرط كرد فقط زمانی آن را باز كند كه احساس كرد به آن نياز مند است. چندی بعد جنگی ميان‌ آن شهر و شهر همسايه در گرفت. جنگی سخت كه بايد به دشواری از پس آن بر مي آمدند متأسفانه جنگ رو به شكست مي رفت و پادشاه خسته و درمانده بالای تپه ای به دام افتاد و در اوج نا اميدی به ياد انگشتر افتاد و آن را گشود و ديد كه در آن نوشته است: اين نيز بگذرد...

با خواندن اين جمله جان تازه ای گرفت و با تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پيروز از جنگ بيرون آمد زمان بازگشت به شهرش مردم جشنی برايش برپا كردند و او را غرق در شادی و سرور كردند. پادشاه در پوست خود نمی گنجيد و در همين حال احساس بزرگی و غرور او را فرا گرفته بود. باز به ياد انگشتر افتاد و آن را گشود و بار ديگر اين جمله را ديد:

اين نيز بگذرد ...
سگی از کنار شیری رد می شد. چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.

شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست. 
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.

#کلیله_و_دمنه
مردى مهمانِ مُلّانصرالدّين بود. از مُلّا پرسيد: " شما اولاد داريد؟ "
مُلّانصرالدّين جواب داد: "بله! يك پسر دارم."
مرد گفت: " مِثل جوانهاى اين دور و زمونه دنبال جوانگردى و عمر هٓدٓر دادن كه نيست؟ "
مُلّا گفت: " نه! "
مرد پرسيد: " اهلِ شربِ خمر و دود و دٓم و اين جور چيزهاى زشت كه نيست؟ "
مُلّا جواب داد: " ابٓداً! "
مرد گفت: " قماربازى هم كه نمى كند؟ "
مُلّا گفت: " خير! اصلاً و ابداً! "
مرد گفت: " خدا رو كُرور كُرور شكر! بايد به شما به خاطر چنين فرزند صالحى تبريك و تهنيت گفت: " آقازاده چند ساله است؟ "
مُلّانصرالدّين گفت: " شير مى خورد. همين چند ماه پيش او را خدا داده به ما. "
خدا رهات نکنه

مورچه ای كوچك دید كه قلمی روی كاغذ حركت میكند و نقشهای زیبا رسم میكند. 
به مور دیگری گفت این قلم نقشهای زیبا و عجیبی رسم میكند. 
نقشهایی که مانند گل یاسمن و سوسن است.
آن مور گفت: این كار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا میدارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلی انگشت نیست، بلكه بازو است. 
زیرا انگشت از نیروی بازو كمك میگیرد. 
مورچه ها همچنان بحث و گفتگو میكردند
و بحث به بالا و بالاتر كشیده شد. 
هر مورچه نظر عالمانه تری میداد تا اینكه مسأله به بزرگ مورچگان رسید. 
او بسیار دانا و باهوش بود، گفت: 
این هنر از عالم مادی صورت و ظاهر نیست. 
این كار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بی هوش و بیخبر میشود. 
تن لباس است، این نقشها را عقل آن مرد رسم میكند.

مولانا در ادامه داستان میگوید: 
آن مورچه عاقل هم، حقیقت را نمی دانست. 
عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. 
اگر خدا یك لحظه، عقل را به حال خود رها كند همین عقلِ زیرکِ بزرگ، نادانی ها و خطاهای دردناكی انجام خواهد داد!


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان