عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

وقتی ابوالحسن خرقانی از حق تعالی خواست کـه؛ «خدایا، مرا بـه من بنمای، آن چنان کـه هستم!»
وی را بـه وی نمود؛ با پلاسی آلوده و نجس. او خودرا می نگریست و می‌گفت؛ «من اینم؟!»
ندا آمد کـه؛ «آری!»
گفت؛ «ان همه ی ارادت و شوق و زاری چیست؟»
ندا آمد کـه؛ «ان همه ی، ماییم. تو، اینی!»
می‌گویند غم همزاد بشر است، همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتی یک دم از من فاصله نمی‌گیرد...
 سپاس شده توسط
آورده اند کـه مردی از دیوانه اي پرسید اسم اعظم خدا را میدانی؟ دیوانه گفت: نام اعظم خدا نان اسـت اما این را جایی نمی توان گفت. مرد گفت: نادان شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا نان اسـت؟ دیوانه گفت: در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم، نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم. از آنجا بود کـه فهمیدم

 
می‌گویند غم همزاد بشر است، همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتی یک دم از من فاصله نمی‌گیرد...
(1387 مهر 10، 13:44)minaee نوشته است: سلام
ممنون از داستان هاي قشنگت پله جان
اما داستاني كه من مي خوام بزارم ممكنه واسه خيلي ها تكراري باشه اما من خودم وقتي اولين بار خوندمش خيلي تحت تاثير قرار گرفتم...cheshmak
---------------------------------
امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می‌گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می‌خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من که چیزی برای پذیرایی ندارم! پس نگاهی به کیف پولش انداخت او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت، با این حال برای خرید و تدارک میهمانی به سمت فروشگاه بیرون آمد. باران به شدت در حال بارش بود و او خیلی عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند، در راه بازگشت از خرید با زن و مرد فقیری روبرو شد! آنها به امیلی گفتتند خانم ما سرپناه و پولی نداریم بسیار هم سردمان است و گرسنه هستیم آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟
امیلی جواب دارد متاسفم من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده‌ام. مرد فقیر گفت: بسیار خوب خانم متشکرم و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و آن دو به حرکت خود ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی بطور ناگهانی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد و حالش دگرگون شد! انگار ندایی در درون او ملامتش میکرد. ناخودآگاه و به سرعت دنبال آنها دوید! آقا خانم خواهش می‌کنم صبر کنید: وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه‌های زن انداخت مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

وقتی امیلی به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد. چون خدا می‌خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می‌کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید نامه را برداشت و باز کرد!
کلمات ساده و مختصری در آن نامه نوشته شده بود :
امیلی عزیز،

از پذیرایی بی نظیرت و کت خوب و زیبایت متشکرم، با عشق، خدا .
 سپاس شده توسط
همسر پیرمرد فقیری ازش خواست یک کفش نو براش بخره. پیرمرد با شرمندگی گفت: نمی‌تونم بخرم! حتی بند ساعتم پاره شده، در توانم نیست بند جدیدی بخرم. پیرزن لبخند آرومی زد و چیزی نگفت. پیرمرد فردای اون روز ساعتش رو فروخت و یک کفش شیک برای همسرش خرید. وقتی به خونه برگشت، با تعجب دید که همسرش هم بند ساعت نو رو خریده و روی میز گذاشته. اشک‌ریزان به هم نگاه می‌کردن. اشک‌‌هاشون برای این نبود که کارشون به هدر رفته بود. برای این بود که بعد از گذشت این همه سال‌ هنوز همدیگه رو به یک اندازه دوست داشتن، و هرکدوم بدنبال خوشحالی قلب اون یکی بود. عشق و محبت به حرف نیست، باید بهش عمل کرد …
 سپاس شده توسط
روزی شاگرد نقاشی تابلویی بسیار زیبا نقاشی کرد و در میدان شهر گذاشت. از نظر خودش تابلو همه چی تمام بود و خواست که مردم هم نظر بدهند.

کنار تابلو قلمی گذاشت و در گوشه ای نوشت که لطفاً هر کس ایرادی در تابلو میبیند با قلم خطی بر جایی که ایراد هست بکشد.
شاگرد نقاش رفت و عصر که برگشت دید که تابلو پر از خط شده و تمام نقاطش خط کشیده شده و جایی بی عیب از نظر مردم نمانده است.
بسیار ناراحت شد و پیش استاد رفت و موضوع رو به استاد گفت.
استاد گفت من به کار تو ایمان دارم اما تو تقاضایت اشتباه بوده.

حال نقاشی دیگری بکش و در کنار قلم بنویس که لطفاً هر کس ایرادی میبیند با این قلم آن را تصحیح کند.

شاگرد دوباره نقاشی کشید و این بار به گفته استاد خویش عمل کرد و عصر که به میدان برای دیدن تابلو رفت دید که هیچ خطی و تغییری بر روی تابلو صورت نگرفته است...
چرخ گردون گر ندارد سازگاری با دلت
دست در جیبت کن و جدی نگیرش، بیخیال [تصویر:  4chsmu1.gif]
 سپاس شده توسط
۳. آیا تا به حال پلی ساخته‌ایم؟

در زمان‌های دور دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار می‌کردند و در نزدیک هم خانه‌هایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار می‌گذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئله‌ای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمین‌ها و خانه‌هایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچین‌های بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بی‌صبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پل‌های زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.

 سپاس شده توسط
آیا کارمندان خود را می‌شناسید؟ 49-2
روزی مدیر یکی از شرکت‌های بزرگ در حالی‌که به سمت دفتر کارش می‌رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه می‌کرد. 4
جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟ 39
جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار دلار. 809197ps94ijjhwg
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق می‌دهیم که کار کنند نه اینکه یک‌جا بایستند و بی‌کار به اطراف نگاه کنند. Swear1
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکی‌اش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟ 106
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود. 4fvfcja
 سپاس شده توسط
یک لنگه کفش
روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت‌زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.
گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می‌تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
 سپاس شده توسط
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند.

زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامه‌ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ‌آورترین سلاح بشری مرد!
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و… می‌شناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد.یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.
 سپاس شده توسط
چوپان

ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽ‌ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ‌ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ می‌زنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ می‌شوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا می‌زند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.

 سپاس شده توسط
مراقبت

پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو  به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید  و شرط دختر را پذیرفت…
هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم.
پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!

 سپاس شده توسط
نقاشی بچه مدرسه‌ای

خانم معلم رو به شاگردهای کلاس اول گفت: بچه‌ها، حالا هر کس باید آخرین صحنه‌ای رو که دیروز یا دیشب تو منزلشون دیدن نقاشی کنه. زود باشین بچه‌های خوب.
نیم ساعت بعد خانوم مشغول نمره دادن به نقاشی‌ها شد، بعضی از بچه‌ها خانواده‌شان را مشغول تماشای تلویزیون کشیدند، چند نفری میز شام را کشیدند و… تا اینکه خانم با تعجب به نقاشی یکی از بچه‌ها خیره شد و پرسید: ببینم کوچولو، تو مطمئنی این صحنه رو توی خونه تون دیدی؟ و کودک شش ساله قسم خورد که دیده، خانوم سری تکان داد و چند دقیقه کلاس را ترک کرد.
دو ساعت بعد ماموران پلیس جنازه یکی از همدستان پدر دانش آموز را – که هفته قبل با هم یک جواهر فروشی را سرقت کرده بودند – از داخل باغچه خانه بیرون کشیدند و پدر کودک را هم بازداشت کردند!

 سپاس شده توسط
مرد دانا

مردم برای ابراز نارضایتی از مشکلاتشان همیشه به سراغ حکیمی می‌رفتند. یک روز، او برای همه یک جک تعریف کرد و همه قهقهه زدند.
بعد از چند دقیقه، آن جک را تکرار کرد و تعداد کمی خمدیدند
وقتی او این جک را برای بار سوم گفت، کسی نخندید
حکیم گفت:
شما نمی‌توانید بارها و بارها به یک جک بخندید، پس چرا برای مشکلات مشابه بارها و بارها گریه می‌کنید؟
 سپاس شده توسط
از بستگان خدا


کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد.
زنی در حال عبور او را دید و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش!
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی دارید!
 سپاس شده توسط
کلاس بدنسازی


مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد.Khansariha (121)
در چند ایستگاه اول همه چیز طبق معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. 49-2
در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست. مایکل که تقریبا ریز جثه بود و آدم ملایمی هم بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. Swear1

روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست. روز بعد و روز بعد…  این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چه طوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و … ثبت نام کرد.
در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود Khansariha (69) . بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟» Kill
مرد هیکل با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»Gigglesmile
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان