عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

#16
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاض و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
اینجا سیم دلت به آسمان وصل میشود درنگ نکن

وعده گاه ما : تاپیک قرار عاشقی


[تصویر:  nasimhayat.png]

مطلب زیر تقدیم به برادران کانونی ام

https://www.ktark.com/Thread-%D8%AD%D8%A...#pid202152

اللهم مولای کم من قبیح سترته

و کم من فادح من البلا اقلته

و کم من عثار وقیته

وکم من مکروه دفعته

و کم من ثنا جمیل لست اهلا له نشرته
 سپاس شده توسط
#17
زندگي مثل چاي است
گروهى از فارغ التحصيلان قديمى يک دانشگاه که همگى در حرفه خود آد م هاى موفقى شده بودند، با همديگر به ملاقات يکى از استادان قديمى خود رفتند. پس از خوش و بش اوليه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضيح مي داد و همگى از استرس زياد در کار و زندگى شکايت مي کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با يک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جوراجور، از پلاستيکى و بلور و کريستال گرفته تا سفالى و چينى و کاغذى (يکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ريختن براى خودشان را بکشند.
پس از آن که تمام دانشجويان قديمى استاد براى خودشان چاى ريختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشيد، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قيمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قيمت، داخل سينى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترين چيزها را براى خودتان مي خواهيد و اين از نظر شما امرى کاملاً طبيعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همين است. مطمئن باشيد که فنجان به خودى خود تاثيرى بر کيفيت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد يک فنجان گران قيمت و لوکس ممکن است کيفيت چايى که در آن است را از ديد ما پنهان کند.

چيزى که همه شما واقعاً مى خواستيد يک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترين فنجان ها رفتيد و سپس به فنجان هاى يکديگر نگاه مى کرديد. زندگى هم مثل همين چاى است. کار، خانه، ماشين، پول، موقعيت اجتماعى و .... در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجاني که ما داشته باشيم، نه کيفيت چاى را مشخص مي کند و نه آن را تغيير مي دهد. امّا ما گاهى با صرفاً تمرکز بر روى فنجان، از چايى که خداوند براى ما در طبيعت فراهم کرده است لذت نمي بريم.

خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چايتان لذت ببريد. خوشحال بودن البته به معنى اين که همه چيز عالى و کامل است نيست. بلکه بدين معنى است که شما تصميم گرفته ايد آن سوى عيب و نقص ها را هم ببينيد.» در آرامش زندگى کنيد، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد.
http://www.iranshadi.com
اینجا سیم دلت به آسمان وصل میشود درنگ نکن

وعده گاه ما : تاپیک قرار عاشقی


[تصویر:  nasimhayat.png]

مطلب زیر تقدیم به برادران کانونی ام

https://www.ktark.com/Thread-%D8%AD%D8%A...#pid202152

اللهم مولای کم من قبیح سترته

و کم من فادح من البلا اقلته

و کم من عثار وقیته

وکم من مکروه دفعته

و کم من ثنا جمیل لست اهلا له نشرته
 سپاس شده توسط
#18
تنها راه

نجات



مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت: من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي. فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟ او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه مي رفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد.

فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. مرد تار عنكبوت را گرفت و در همين هنگام جهنميان ديگرهم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردن تا بالا بروند، اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرتاب شد فرشته با ناراحتي گفت: تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي. ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد....!
گل نیلوفر در مرداب می روید، تا همه بدانند
در سختی ها باید زیبایی آفرید

مراحل نه گانه ترک اعتیاد خود ارضایی

 سپاس شده توسط
#19
امروز که اومدم یه سری به کانون بزنم، نوشته دوست عزیزم yekbarbarayehamishe که نوشته بود همه چیز دست خود آدمه و تنها کسی که می تونه کمک کنه خودمونیم. 53
یکدفعه دهنو برد به سمت مطلبی که توی یکی از کتابها که چند وقت پیش خوندم . این داستان یک افسانه است ولی به نظرم خیلی درسته ، امیدوارم که مفید باشه ، دوست دارم نطرتون رو درباره این مطلب بنویسید .
ممنون.


در افسانه های کهن هندوستان حکایتی دلنشین وجود دارد که به نحو زیبائی قدرت درون انسان را بازگو می کند .

می گویند که در روزگاران دور، آدمیان همه خلق و خو و سرشتی خدای گونه داشتند ولی از امکانات و توانائی های خود خوب استفاده نکردند و کار به جائی رسید که برهما، خدای خدایان، تصمیم گرفت قدرت خدائی را از آنان یاز گیرد و آن را در جائی پنهان کند که دست آنها از آن کوتاه باشد.
بدین منظور او در جستجوی مکانی برآمد که مخفی گاهی مطمئن و دور از دسترس آدمیان باشد.

زمانی که برهما با دیگر خدایان در این مورد مشورت نمود، آنها چنین پیشنهاد کردند:
بهتر است قدرت بیکران انسانها را در اعماق خاک پنهان کنیم. برهما گفت: آنجا جای مناسبی نیست زیرا که آنها ژرفای خاک را خواهند کاوید و دوباره به آن دست پیدا خواهند کرد.سپس خدایان گفتند:

بهتر است نیروی یزدانی آدمیان را به اعماق اقیانوس ها منتقل کنیم تا از دسترس آنها دور باشد. این بار برهما گفت:

آنجا نیز مناسب نیست زیرا دیر یا زود انسان به عمق دریاها و اقیانوس ها رخنه خواهد کرد و گمشده خود را خواهد یافت و آن را به روی آب خواهد آورد.

آنگاه خدایان کوچک با یکدیگر انجمن کردند و گفتند:
ما نمی دانیم این نیروی عظیم را کجا باید پنهان کنیم. به نظر می رسد که در آب و خاک ، جائی پیدا نمی شود که آدمی نتواند به آن دست یابد!!

در این هنگام برهما گفت :

کار که با نیروی یزدانی آدمی می کنیم این است :
<< ما آن را در اعماق وجود خود او پنهان می کنیم ! آنجا بهترین محل برای پنهان کردن این گنج گرانبهاست و یگانه جائی است که آدمی هرگز به فکر جستجو و یافتن ان بر نخواهد آمد.>>

در ادامه افسانه هندی چنین آمده است:
ار آن به بعد آدمی سراسر جهان را پیموده است، همه چیز را جستجو کرده است، بلندیها را درنوردیده است، به اعماق دریاها فرو رفته است، تا دورترین نقاط خاک نفوذ کرده است تا چیزی را به دست آورد که در ژرفای وجود خود او پنهان شده است!!!

راز قدرت در وجود خود ما است و آدمی خدای گونه است. انها که اکسیر وجود خویش را کشف کردند به نیروی عظیم و بیکران دست یافتند و شماری که هنوز جایگاه این گنج گرانبها را نمی دانند ، همچنان در جستجوی یافتن ان حیران و سر گردانند.

به قول لسان الغیب، خواجه شیراز:

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می گرد
افتادن در گل و لای ننگ نيست،ننگ در اينست كه در همانجا بمانی
 سپاس شده توسط
#20
اول از یووه تشکر می کنم داستان قشنگی بود و اموزنده ما باید به درون خود بنگریم و خودمون را بشناسیم چرا که با این شناخت ماهیت خوب و بد برای ما مشخص میشه


گل و لاي زندگي


روزي اسب كشاورزي داخل چاه افتاد . حيوان بيچاره ساعت ها به طور ترحم انگيزي ناله مي كرد
بالاخره كشاورز فكري به ذهنش رسيد . او پيش خود فكر كرد كه اسب خيلي پير شده و چاه هم در هر صورت بايد پر شود . او همسايه ها را صدا زد و از آنها درخواست كمك كرد . آن ها با بيل در چاه سنگ و گل ريختند
اسب ابتدا كمي ناله كرد ، اما پس از مدتي ساكت شد و اين سكوت او به شدت همه را متعجب كرد . آنها باز هم روي او گل ريختند . كشاورز نگاهي به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه اي ديد كه او را به شدت متحير كردبا هر تكه گل كه روي سر اسب ريخته مي شد اسب تكاني به خود مي داد ، گل را پا يين مي ريخت و يك قدم بالا مي آمد همين طور كه روي او گل مي ريختند ناگهان اسب به لبه چاه رسيد و بيرون آمد
زندگي در حال ريختن گل و لاي برروي شماست . تنها راه رهايي اين است كه آنها را كنار بزنيد و يك قدم بالا بياييد. هريك از مشكلات ما به منزله سنگي است كه مي توانيم از آن به عنوان پله اي براي بالا آمدن استفاده كنيم با اين روش مي توانيم از درون عميقترين چاه ها بيرون بياييم
گل نیلوفر در مرداب می روید، تا همه بدانند
در سختی ها باید زیبایی آفرید

مراحل نه گانه ترک اعتیاد خود ارضایی

 سپاس شده توسط
#21
مرسی گیوتین عزیز

از داستانت میشه این نتیجه رو گرفت که هرکس به صورتی خاص به یک موضوع نگاه می کنه

کسی این مطلبو گفته که خودش به این باور رسیده، ما هم باید به باوری برسیم که بتونیم نکته ای از زندگیمون نقل کنیم که به دیگران باور درستی بدیم ، اون موقع است که میتونیم از گل و لای به جای پله استفاده کنیم.
افتادن در گل و لای ننگ نيست،ننگ در اينست كه در همانجا بمانی
 سپاس شده توسط
#22
قدرت کلمات
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه ی قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چه قدر عمیق است به دو قورباغه ی دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست . شما به زودی خواهید مرد .
دو قورباغه این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید ، چون نمی توانید از گودال خارج شوید ، به زودی خواهید مرد.
بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه ی دیگر با حدکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . بقیه ی قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار ،‌ اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد
وقتی از گودال بیرون آمد ،‌ بقیه ی قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست ، در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند.

از کتاب هفده داستان کوتاه کوتاه
گل نیلوفر در مرداب می روید، تا همه بدانند
در سختی ها باید زیبایی آفرید

مراحل نه گانه ترک اعتیاد خود ارضایی

 سپاس شده توسط
#23
دوستي نسيه
روزي هارون الرشيد به بهلول كفت:دوست ترين مردمان نزد تو كيست؟بهلول جواب داد آن كه شكم مرا سير كند!!!
هارون كفت من آن را سير مي كنم.بهلول جواب داد دوستي نسيه نمشود

حاكم حيوانات!
روزي وزير خليفه با تمسخر به بهلو ل كفت:خليفه، تورا حاكم حيواناتي مانند خوك و خر و خرس كرده است!!
بهلول جواب داد:از اين ساعت بدون اجازه من جايي نميروي،زيرا كه تو هم رعيت من شدي و از اين بابت خوشحالم!
ديكران به وزير خنديدند و او خجل شد!
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
***
دل قوي دار كه بنياد بقا محكم از اوست
 سپاس شده توسط
Heart 
#24
سلام303

پاره آجر

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند.پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند. پسرك گفت:'اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. 'براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم '.مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ... در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند! خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند. اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند.

اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!

--
پندار نیک
گفتار نیک
کردار نیک
 سپاس شده توسط
#25
خداوند وفرشته
[تصویر:  shvab15fsg7tlaul77.jpg]
روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت وفرمود: من تورا تنبیه نمی‌کنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول می‌کنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.
فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت. سال‌ها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت و با سرعت به بهشت باز گشت.
خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.
فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها ،جنگل‌ها و دشت‌ها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.
پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بود که مقاومتش را از دست داده بود.. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود و نفس نفس میزد.
در حالی که پرستار نفس‌های آخرش را می‌کشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.
و به خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران می‌دهد، یقینا از نظر من با ارزش است، ولی برگرد و دوباره بگرد. فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت و سالیان زیادی گردش کرد. شبی مرد شروری را که بر اسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود.. او می‌خواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.
مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان و خانواده‌اش درآن زندگی می‌کردند، رسید. نور از پنجره بیرون می‌زد. مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.
زن جنگلبان را دید که پسرش را می‌خواباند و صدای او را که به فرزندش دعای شب را یاد می‌داد،شنید. چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد.. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟
چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار و نیت زشتش پشیمان شد وتوبه کرد.
فرشته قطره‌ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.
خداوند فرمود:
این قطزه اشک با ارزشترین چیزدردنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده وتوبه درهای بهشت را باز میکند.

 سپاس شده توسط
Information 
#26
لئوناردو داوينچي موقع كشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشكل بزرگي شد، مي بايست "نيكي" را به شكل عيسي" و "بدي" را به شكل " يهودا" يكي از ياران عيسي كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي كرد.كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل ها ي آرماني اش را پيدا كند. روزي دريك مراسم همسرايي, تصوير كامل مسيح را در چهرة يكي از جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش اتودها و طرح هايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچي هنوز بري يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شكسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند , چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است به كليسا آوردند، دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد. وقتي كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد، و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچي شگفت زده پرسيد: كي؟! گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي خواندم , زندگي پراز روًيايي داشتم، هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهرة عيسي بشوم مي توان گفت: نيكي و بدي يك چهره دارند ؛ همه چيز به اين بسته است كه هر كدام كي سر راه انسان قرار بگيرند
 سپاس شده توسط
#27
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".
 سپاس شده توسط
#28
قانون طلایی موفقیت از نظر افلاطون

۱-هر اتفاقی که در زتدگی برای تو میا فتد به مصلحت توست
۲-شکست معنی ندارد (شکست یعنی دیر تر پیروز شدن )
۳-مسئولیت پذیر باش
۴-برای مدیریت باید از منابع ستفاده کنید
۵-سرمایه ما دیگرانند چون انسان اجتماعی آفریده شده
۶-کار نوعی تفریح است
۷-پشتکار داشته باش


****************************حکایت ****************************

گویند روزی عابدی در خواب جمعی از مردمان را دید که با رنگی پریده و بی رمق دور سفره ای پر از اطعمه و اشربه های رنگین ایستاده و فقط نظاره میکردند و در دل حسرت غذا را میخورند با تعجب از یکی از حاضرین در آن جمع علت را جویا شد که با وجود این همه غذاهای متنوع وخوشمزه پس چرا شما اینقدر رنگپریده و نحیفید ؟ آن شخص به عابد قاشق دسته بلندی را نشان داد و گفت به این دلیل . ما نمیتوانیم با این قاشقها غذا را در دهان خویش بگذاریم و فقط حسرت خوردن آنها در دلمان مانده .

عابد به فکر فرو رفت و از آنجا بگذشت . کمی آنطرف تر صدای هلهله و شادی توجهش را جلب کرد و به دنبال صدا راهی شد و جمعی را یافت که سر خوش و خندان با سیمای بشاش به دور سفره ای مانند جمعیت قبلی گرد همند و صدای شادیشان گوش را نوازش میدهد . با خود گفت حتما قاشق های اینان مناسب است که توانسته اند از غذا تناول کنند .پس از یکی از حاضرین خواست که قاشقش را به وی نشان دهد ولی با کمال تعجب دید که دسته قاشق اینها نیز مثل گروه قبلیست .با تعجب پرسید شما چطور با این قاشق ها از این غذا میخورید ؟ آن شخص جواب داد : من خودم از این غذا نمی توانم بخورم ولی با این قاشق میتوانم آنرا به بغل دستیم بدهم تا او بخورد و یک نفر دیگر هم همین کار را برای من میکند ....
 سپاس شده توسط
#29
مرد ثروتمند و فرزندش

روزي يك مرد ثروتمندي فرزند كوجكش را به يك روستا برد تا به او نشان دهد كه مردم آنجا تا جه حد فقير هستند!
آنها يك شبانه روز آنجا بودند در راه بازكشت مرد از فرزند خود سوال كرد:جه جيز در اين سفر ياد كرفتي؟ فرزندش جواب داد:فهميدم كه ما در خانه 1 سك داريم و آنها 4 تا.ما در حياطمان يك فواره داريم و آنها رودخانه اي دارند كه نهايت ندارد.ما در حياطمان فانوس هاي تزييني داريم و آنها ستارهها را دارند ممنونم بابا!تو بو من نشان دادي كه جقدر فقير هستيم.


حكايت

زاهدي خواست زن خويش طلاق دهد.كفتندش:عيبش جيست؟جواب داد :آيا كسي عيب زن خويش ميكوييد؟
وقتي كه طلاقش داد و زن با كس ديكري ازدواج كرد. كفتندش :عيب او اكنون بكو.جواب داد كه او اكنون زن كس ديكري است ما را با هم كاري نيست.

حكايت

عارفي فرمود:زماني كه درون آدمي يكسان باشد انصاف است. و زماني كه درون نيك تر از برون باشد فضل است.و زماني كه برونش نيك تر از درون باشد هلاكت اوست.
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
***
دل قوي دار كه بنياد بقا محكم از اوست
 سپاس شده توسط
#30
يکي از بستگان خدا


شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!


خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد....................
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
***
دل قوي دار كه بنياد بقا محكم از اوست
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان