امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

کابوس میدیدم از خواب پریدم می خواستم به اغوش تو پناه ببرم
افسوس...............
یادم رفته بود که از نبودت به خواب پناه بردم
53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


خــــــــــدایـــــــــ ـــــا شـــــــ ـکرتــــــــ


مــــا دیــــگر فقیـــــر نیـــســــتیم



دیـــــروز پــــزشـــک ِ آبــــادی گــــفت ...


چشـــــــم های پــــــــــدرم


پـــــــــر از آبــــــــ مـــــــــــرواریــــــد اســـت …


TearsTearsTearsTearsTearsTears


[تصویر:  3332915253590abc2960459652cf96c8-300]
باز مى‏ گردم بسوى تو در چنين حال، بازگشتن كسى كه از كرده پيشين خود پشيمان است

و از آنچه بر او گرد آمده نگران است و از ورطه‏ اى كه در آن افتاده از روى خلوص شرمسار است
و مى‏ داند كه عفو از معصيت عظيم در نظر تو بزرگ نمى‏ نمايد
و در گذشتن از گناه بزرگ بر تو دشوار نيست
و تحمل جرم هاى بيرون از حد بر تو گران نمى ‏آيد
و محبوبترين بندگانت نزد تو كسى است كه سركشى بر تو را فرو گذارد
و از اصرار بر گناه، اجتناب كند، و طلب آمرزش را ادامه دهد
و من نزد تو بيزارى مى‏ جويم از آنكه سركشى كنم
و به تو پناه مى ‏برم از آنكه در گناه اصرار ورزم
و براى آنچه در آن كوتاهى كرده‏ ام
از تو آمرزش مى‏ طلبم
و براى هر عملى كه از انجامش فرو مانده‏ ام از تو يارى مى‏ جويم

صحیفه سجادیه
روبرتو دی ویسنزو، گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از پیروزی در یکی از مسابقات و دریافت چک قهرمانی، پس از اینکه لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران ظاهر شد، به رختکن رفت تا بعد از تعویض لباسهای خود ورزشگاه را ترک کند.
هنگام ترک ورزشگاه، وقتی در پارکینگ به طرف اتوموبیل خود میرفت، زنی به او نزدیک شد
زن پیروزی او را تبریک گفت و بعد درباره پسرش صحبت کرد. زن ادامه داد که پسرش به دلیل ابتلا به یک بیماری سخت ......
د...ر آستانه مرگ است و او قادر به پرداخت هزینه های پزشکی و بیمارستان نیست .دی ویسنزو سخت تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت. چک جایزه خود را امضا کرده و در حالی که آن را به زن میداد گفت: "برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو میکنم ...هفته بعد، هنگامی که دی ویسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول خوردن ناهار بود، یکی از مدیران انجمن گلف بازان به وی گفت: "هفته گذشته چند نفر از مسئولین پارکینگ ورزشگاه به من اطلاع دادند که شما جایزه مسابقه خود را به آن پیرزن دادید. او یک کلاهبردار شیاد است. او فرزند بیماری ندارد و شما را فریب داده دوست عزیز
دی ویسنزو پرسید: "یعنی بیماری یا مرگ کودکی در بین نبوده است؟
مرد گفت: "درست است ! دی ویسنزو نگاهی به مرد کرد و گفت: "این بهترین خبری بود که در این هفته شنیده ام
نا امید شدی؟!!!


[تصویر:  97496937818841963171.jpg]
مردی نزد روانپزشک رفت و از غمی که در سینه داشت سخن گفت. روان پزشک پاسخ داد : در شهر دلقکی ست که مردم را میخنداند و شاد میکند نزد او برو تا غم خود را فراموش کنی ، مرد
لبخند تلخی زد و گفت : من همان دلقکم!!!
[تصویر:  clowns.jpeg]
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد

متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا




!


با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته

شده بود




:


خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز

نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید


.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و

من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی

نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای

مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان

داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری

روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال

بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری

از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود




: نامه ای به خدا!
همه

کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود




:
خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو

توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به

آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی … البته چهار دلار آن کم بود که

مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند




!!…
Khansariha (8)Khansariha (8)Khansariha (8)Khansariha (8)
53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]




در بساط ژنده‌اش رنگ پیدا می‌کنی. رنگ شادی که به زندگی کودکان می‌زند.
[تصویر:  118110_946.jpg]
رنگ
رنگ
رنگ
آبی
زرد
نارنجی
و سفید



[تصویر:  118111_508.jpg]
و در دستان پینه بسته‌اش خط و خطوط فراوان از پیچ و خم زندگی و یک معمای حل نشده هست: «امروز چگونه به فردا می‌رسد؟»


[تصویر:  118112_143.jpg]
و خدا هنوز آن بالا است.


[تصویر:  118113_882.jpg]
کاش با فروش همه بادکنک‌ها، خستگی‌هایش کم شود!

باز مى‏ گردم بسوى تو در چنين حال، بازگشتن كسى كه از كرده پيشين خود پشيمان است

و از آنچه بر او گرد آمده نگران است و از ورطه‏ اى كه در آن افتاده از روى خلوص شرمسار است
و مى‏ داند كه عفو از معصيت عظيم در نظر تو بزرگ نمى‏ نمايد
و در گذشتن از گناه بزرگ بر تو دشوار نيست
و تحمل جرم هاى بيرون از حد بر تو گران نمى ‏آيد
و محبوبترين بندگانت نزد تو كسى است كه سركشى بر تو را فرو گذارد
و از اصرار بر گناه، اجتناب كند، و طلب آمرزش را ادامه دهد
و من نزد تو بيزارى مى‏ جويم از آنكه سركشى كنم
و به تو پناه مى ‏برم از آنكه در گناه اصرار ورزم
و براى آنچه در آن كوتاهى كرده‏ ام
از تو آمرزش مى‏ طلبم
و براى هر عملى كه از انجامش فرو مانده‏ ام از تو يارى مى‏ جويم

صحیفه سجادیه
قصه ی عشق دو خط موازی
دوخط موازی زاییده شدند . پسركی در كلاس درس آنها را روی كاغذ كشید . آن وقتدو خط موازی چشمشان به هم افتاد و در همان یك نگاه ، قلبشان تپید و مهر یكدیگر را در سینه جای دادند .
خط اولی گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت : و خانه ای داشته باشیم در یك صفحه ی دنج كاغذ .
من روزها كار می كنم . می توانم بروم خط كنار یك جاده ی دورافتاده و متروك شوم ، یا خط كنار یك نردبان .
خط دومی گفت : من هم می توانم خط كنار یك گلدان چهارگوش گل سرخ شوم ، یا خط یك نیمكت خالی در یك پارك كوچك و خلوت .
خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی به هم نمی رسند و بچه ها تكرار كردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
دو خط موازی لرزیدند . به همدیگر نگاه كردند . و خط دومی زد زیر گریه .
خط اول گفت : نه این امكان ندارد ! حتما یك راهی پیدا می شود.
خط دومی گفت : شنیدی كه چه گفتند ؟ هیچ راهی وجود ندارد . ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .
خطاولی گفت : نباید نا امید شد . ما از این صفحه ی كاغذ خارج می شویم و دنیارا زیر پا می گذاریم . بالاخره كسی پیدا می شود كه مشكل ما را حل كند .
خط دومی آرام گرفت و اندوهناك از صفحه ی كاغذ بیرون خزید .
اززیر در كلاس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد . آنها از دشت گذشتند ... ، از صحراهای سوزان ... ، از كوههای بلند ... ، از دره های عمیق ... ، از دریا ها ... ، از شهرهای شلوغ ... ....
سالها گذشت ؛ و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات كردند . ریاضیدان به آنها گفت : این محال است . هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب می كنید .
فیزیكدان گفت : بگذارید از همین الان نا امیدتان كنم . اگر می شد قوانین طبیعت را نا دیده گرفت ، دیگر دانشی به نام فیزیك وجود نداشت .
پزشك گفت : از من كاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .
شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل تركیب هستید . اگر قرار باشد با یكدیگر تركیب شوید ، همه ماد خاص خود را از دست خواهند داد .
ستارهشناس گفت : شما خود خواه ترین موجودات روی زمین هستید . رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان . سیارات از مدار خارج می شوند ، كرات با هم بر خورد می كنند ، نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یك قانون بزرگ را نقض كرده اید .
فیلسوف گفت : متاسفم ، جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به كودكی رسدیدند . كودك فقط یك جمله گفت : شما به هم می رسید .
یك روز به یك دشت رسیدند . یك نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی می كرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم . در آن حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند . روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش نقاش فكری كرد و قلمش را حركت داد .
و آن دو ریل قطار شدند كه از دشتی می گذشت .
و آن جا كه خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9vامید:53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم. ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید،
این یعنی امید.
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور می‌كرد .
چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او کرد .كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند .كریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من كریم است و نام تو هم كریم و خدا هم كریم. آن كریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
كریم خان در حال كشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است .چندروز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان كسی نبود جز كسی كه می‌خواست نزد كریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سكه كرد و قلیان نزد كریم خان برد



...
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشكر نزد خان رفت .ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به كریم خان زند كرد و گفت: نه من كریمم نه تو. كریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول كرد و قلیان تو هم سر جایش هست



!!!
نا امید شدی؟!!!


[تصویر:  97496937818841963171.jpg]
هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا می‌زند…
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند!
با این وجود مرد هنوز تلاش می‌کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند!
مردی در آن نزدیکی به او گفت: “چرا از نجات عقربی که مدام نیش می‌زند دست نمی‌کشی؟!”
هندو گفت: “عقرب به اقتضای طبیعتش نیش می‌زند. طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن…
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم؟!”
نا امید شدی؟!!!


[تصویر:  97496937818841963171.jpg]

آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید.روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیب می کند دوست داشته باشی؟ آهنگر، سر به زیر آورد و گفت: وقتی می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود. اگر نه، آن را کنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار
.
53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم
با بقيه فرق ميکنه

گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش
برام مهمه

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتني ام!

گفتم: يعني چي؟

گفت: دارم ميميرم

گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.

گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟

فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش

گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟

گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از
خونه بيرون نميومدم

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم

خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع
به کار کردم اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود
برم و انگار اين حال منو کسي نداشت

خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد

با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی

سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم

بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم

ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم

گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب
کتاب کنم کمک ميکردم

مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم

الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم

حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و
آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما
تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه

آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت
گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟

گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين
قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟

گفت: بيمار نيستم!

گفتم: پس چي؟

گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد
که نميرم گفتن:نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه حاجي مارفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟
باز مى‏ گردم بسوى تو در چنين حال، بازگشتن كسى كه از كرده پيشين خود پشيمان است

و از آنچه بر او گرد آمده نگران است و از ورطه‏ اى كه در آن افتاده از روى خلوص شرمسار است
و مى‏ داند كه عفو از معصيت عظيم در نظر تو بزرگ نمى‏ نمايد
و در گذشتن از گناه بزرگ بر تو دشوار نيست
و تحمل جرم هاى بيرون از حد بر تو گران نمى ‏آيد
و محبوبترين بندگانت نزد تو كسى است كه سركشى بر تو را فرو گذارد
و از اصرار بر گناه، اجتناب كند، و طلب آمرزش را ادامه دهد
و من نزد تو بيزارى مى‏ جويم از آنكه سركشى كنم
و به تو پناه مى ‏برم از آنكه در گناه اصرار ورزم
و براى آنچه در آن كوتاهى كرده‏ ام
از تو آمرزش مى‏ طلبم
و براى هر عملى كه از انجامش فرو مانده‏ ام از تو يارى مى‏ جويم

صحیفه سجادیه
این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد
یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد مهماندار از او پرسید “مشکل چیه خانوم؟” زن سفید پوست گفت: “نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!” مهماندار گفت: “خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه”
مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: “خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم”

و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: “ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست.”

و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: “قربان این به ای معنی است که شما می توانید کیف اتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید…”

تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند.
منبع: راد اس ام اس

مهم نیست که کی هستیم و چی هستیم
مهم اینه که هر جا هستیم هر چه هستیم ما کانونی ها باهم هستیم پشت و پناه همدیگه ایم و همدیگرو دوست داریم[تصویر:  3.gif]

[تصویر:  wwkrdfy39du2dbr22moz.jpg]
[تصویر:  37588021547672735412.jpg]
سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت:
پدر ومادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ ولی خواهشی از شما دارم.
رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم. پسر ادامه داد :
ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست ویک پای خود را از دست داده است، و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهماجازه دهید او با ما زندگی کند.

پدرش گفت: ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک میکنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.
پسر گفت: نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند آنها در جواب گفتند:
نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنى ،دراین هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه
سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد.
پسر آنها یک دست و پا نداشت !

منبع: فکر نو


مهم نیست چی داریم و چی نداریم
مهم اینه که همدیگر رو داریم و باید به همدیگه احترام میزاریم .و وقتی یکی توکانون مشکل داره کمکش میکنیم . [تصویر:  3.gif]

[تصویر:  h9b6g8103ihar7t6oyyu.jpg]
[تصویر:  37588021547672735412.jpg]
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.

آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟
زن گفت: نه.
آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.
غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.
زن پرسید: چرا؟

یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد.
شوهر خوشحال شد و گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!

زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟

دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد،
نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟

شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود.
در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.

زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می
آیید؟

این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم

منبع : پاپلون

[تصویر:  zve400cvpiozddkva9ju.jpg]

مهم نیست خیلی ، پول نداریم و موفق نیستیم

مهم اینه که ما کانونی ها کنار همدیگه ایم و از باهم بودن لذت میبریم
Khansariha (8)
[تصویر:  37588021547672735412.jpg]


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان