عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

#61
پادشاهی که بر یک کشور بزرگ حکومت می‌کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نیز علت را نمی‌دانست . روزی پادشاه در کاخ قدم می‌زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می‌کرد ، صدای ترانه‌ای را شنید .
• به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می‌شد . پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا این‌قدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم ، تلاش می‌کنم تا همسر و بچه‌ام را شاد کنم ، ما خانه‌ای حصیری تهیه کرده‌ایم و به اندازه‌ی کافی خوراک و پوشاک داریم ، بدین سبب من راضی و خوشحال هستم

پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست‌وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست‌وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه ۹۹ نیست . اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است . پادشاه با تعجب پرسید : گروه ۹۹ چیست ؟

• نخست‌وزیر جواب داد : اگر می‌خواهید بدانید که گروه ۹۹ چیست ، باید کاری انجام دهید ، یک کیسه با ۹۹ سکه‌ی طلا جلوی در خانه‌ی آشپز بگذارید ، به زودی خواهید فهمید که گروه ۹۹ چیست

پادشاه بر اساس حرف‌های نخست‌وزیر فرمان داد یک کیسه با ۹۹ سکه‌ی طلا را جلوی در خانه‌ی آشپز قرار دهند .

• آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و جلوی در کیسه را دید . با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد . با دیدن سکه‌های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت . آشپز سکه‌های طلایی را روی میز گذاشت و آن‌ها را شمرد . ۹۹ سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است . بارها طلاها را شمرد . ولی واقعا ۹۹ سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها ۹۹ سکه است و ۱۰۰ سکه نیست . فکر کرد که یک سکه‌ی دیگر کجاست ؟

شروع به جستجوی سکه‌ی صدم کرد . اتاق‌ها و حتي حیاط را زیر و رو کرد . اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد . آشپز بسیار دل‌شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه‌ی طلایی دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یک صد سکه‌ی طلا برساند.

• آن شب تا دیروقت کار کرد . به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا او را بیدار نکرده‌اند . آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی‌خواند . او فقط تا حد توان کار می‌کرد . پادشاه نمی‌دانست که چرا این کیسه چنین بلایی بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست‌وزیر پرسید

نخست‌وزیر جواب داد : قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه ۹۹ درآمده است . اعضای گروه ۹۹ چنین افرادی هستند ، آنان زیاد دارند اما راضی نیستند ، تا آخرین حد توان کار می‌کنند تا بیشتر به دست آورند ، می‌خواهند هر چه زودتر یک‌صد سکه را از آن خود کنند و این علت اصلی نگرانی‌ها و دردهای آن‌هاست . آن‌ها به همین سادگی شادی و رضایت را از دست می‌دهند و اعضای گروه ۹۹ نامیده می‌شوند

"موفقیت" بدست آوردن چیزی است که دوست داریم و "خوشبختی" دوست داشتن چیزی است که بدست آورده ایم
#62
Khansariha (8)Khansariha (8)[/b]باعرض سلام خدمت تمام دوستان عزیزم!
با اجازه ی بزرگتر های کانون منم خواستم چندتا داستان کوتاه وقشنگ اینجا اضافه کنم...نمیدونم اجازه ی این کار رو دارم یانه!
آخه من تازه نفسم! ونا وارد به قوانین کانون!

يكى از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله فقير شد.

خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و شرح حال خود را بيان كرد. پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمودند

:
برو هر چه در منزل دارى اگر چه كم ارزش هم باشد بياور!


آن مرد انصار رفت و طاقه اى گليم و كاسه اى را خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد.


حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمودند: چه كسى اينها را از من مى خرد؟

مردى گفت : من آنها را به يك درهم خريدارم .

حضرت فرمودند: كسى نيست كه بيشتر بخرد!

مرد ديگرى گفت : من به دو درهم مى خرم .

پيغمبر صلى الله عليه و آله به ايشان فروخت و فرمودند: اينها مال تو است .


آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمودند: با يك درهم غذايى براى خانواده ات تهيه كن و با درهم ديگر تبرى خريدارى كن و او نيز به دستور پيغمبر صلى الله عليه و آله عمل كرد.


تبرى خريد و خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد. حضرت فرمودند: اين تبر را بردار و به بيابان برو و با آن هيزم بشكن و هر چه بود ريز و درشت و تر و خشك همه را جمع كن ، در بازار بفروش .


مرد به فرمايشات رسول خدا صلى الله عليه و آله عمل كرد. مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتيجه وضع زندگى او بهتر شد.


پيغمبر گرامى صلى الله عليه و آله به او فرمودند: اين بهتر از آن است كه روز قيامت بيايى در حالى كه در سيمايت علامت زخم صدقه باشد.



[b]Khansariha (8)
تا توانی باهمه یکرنگ باش*** ***قالی از صدرنگ بودن زیر پا افتاده است...
#63
دوستان عزیز من یه داستان عبرت اموز دیگه هم پیداکردم که پیشنهاد میکنم بخونینش.
ممنون میشم بعدازخوندن به من بگین که کارخوبی کردم اینجا داستان گذاشتم یا نباید تو تاپیک یه نفر دیگه این داستانها رومیذاشتم!!
باور کنین من هنوز نمیدونم توکانون کجا میتونم مطالب خوبی رو که پیدا میکنم بزارم!ممنون میشم تو این زمینه هم منوراهنمایی کنید...
قربون همتون ببخشید سرتون رو درد اوردم واین هم داستانه:ماشین اسپورت!

مرد جواني، از دانشکده فارغ التحصيل شد. ماهها بود که ماشين اسپرت زيبايي، پشت شيشه هاي يک نمايشگاه به سختي توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو مي کرد که روزي صاحب آن ماشين شود.

مرد جوان، از پدرش خواسته بود که براي هديه فارغ التحصيلي، آن ماشين را برايش بخرد.
او مي دانست که پدر توانايي خريد آن را دارد. بالاخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فرا خواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تو را بيش از هر کس ديگري در دنيا دوست دارم.
سپس يک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولي نااميد، جعبه را گشود و در آن يک كتاب مقدس ، که روي آن نام او طلاکوب شده بود، يافت.

با عصبانيت فريادي بر سر پدر کشيد و گفت: با تمام مال و دارايي که داري، تنها يك كتاب مقدس به من مي دهي؟! کتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر را ترک کرد.

سالها گذشت و مرد جوان در کار وتجارت موفق شد. خانه زيبايي داشت و خانواده اي فوق العاده.
يک روز به اين فکر افتاد که پدرش، حتماً خيلي پير شده و بايد سري به او بزند. از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود.
اما قبل از اينکه اقدامي بکند، تلگرامي به دستش رسيد که خبر فوت پدر در آن بود و حاکي از اين بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشيده است.
بنابراين لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد. هنگامي که به خانه پدر رسيد، در قلبش احساس غم و پشيماني کرد. اوراق و کاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود و در آنجا، همان كتاب مقدس قديمي را باز يافت. در حاليکه اشک مي ريخت كتاب مقدس را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کليد يک ماشين را پشت جلد آن پيدا کرد.
در کنار آن، يک برچسب با نام همان نمايشگاه که ماشين مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روي برچسب تاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.

چند بار در زندگي دعاي خير فرشتگان و جواب مناجاتهايمان را از دست داده ايم فقط براي اينکه به آن صورتي که انتظار داريم رخ نداده اند؟

5353258zu2qvp1d9v53
#64
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند ...
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند ...
زن جوان: یواش تر برو من می ترسم!
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم!
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری ...
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی ...
مرد جوان: مرا محکم بگیر ...
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.
.
.
.
روز بعد روزنامه ها نوشتند:
برخورد یک موتورسیکلت با كاميوني حادثه آفرید.
.
.
.
در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت ...
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند .......

ارادتمند سرباز كانون....
يا علي53
#65
سلام عزیزان...

در کتاب انوار المجالس صفحه سیصد و چهارده نقل می کند از حسن بصری که گفت:



یک روز از بازار آهنگران بغداد می گذشتم که ناگهان چشمم افتاد به آهنگری که دستش را داخل کوره حدادی میکند و آهن گداخته شده قرمز را میگرفت و بدون آنکه ابدا" احساس سوزشی کند آن را روی سندان می گذاشت و با پتک روی آن میزد و به هر نوعی که می خواست در می آورد و می ساخت. چون مشاهده این کار شگفت انگیز بود مرا وادار به پرسش از او کرد رفتم جلو و سلام کردم جواب داد بعد پرسیدم آقا مگر آتش کوره و آهن گداخته به شما آسیبی نمی رساند؟



آن مرد گفت: نه.

گفتم: چطور؟



گفت: یک ایامی در اینجا خشکسالی و قحطی شد ولی من همه چیز در انبار داشتم. یکروز یک زن وجیه و خوش سیمائی نزد من آمد و گفت ای مرد من کودکانی یتیم و خردسال دارم واحتیاج به آذوقه و مقداری گندم دارم خواهـشـمـندم برای رضـای خـدا کمکی بکن و بچه های یتیم مرا از گرسنگی و هلاکت نجات بده . من هم چون به همان یک نظر فریفته جمالش شده بودم در مقابل خواسته اش گفتم: اگر گندم می خـواهی باید ساعـتـی با من باشـی تا خـواسـتـه ات را برآورده کنم . آن زن از این پیشنهاد ناراحت شد و روترش کرده و رفت.



روز دوم باز آن زن نزدم آمد در حالیکه اشک می ریخت سخن روز قبل را تکرار نمود ، من هم حرفهای روز گذشته را برای او تکرار کردم دوباره با دست خالی برگشت دوباره روز سوم دیدم آمده و خیلی التماس میکند که بجه هایم دارند می میرند بیا و آنها را از گرسنگی و مرگ نجات بده. من حرفم را تکرار کردم و دیدم آن زن به طرف من می آید و پیداست که از گرسنگی بی طاقت شده .



خلاصه وقتی که به من نزدیک می شد گفت : ای مرد من و بچه هایم گرسنه هستیم ، بیا و رحمی کن و گندمی در اختیار ما بگذار! من گفتم : ای زن بیخودی وقت من و خودت را نگیر همان که گفتم بیا با من باش تا به تو گندم دهم .



در این موقع زن به گریه افتاد و زیاد اشک ریخت و گفت: من هرگز از این کارهای حرام نکردم ولی چون دیگر طاقت نمانده و کار از دست رفته و سه روز است که خود و بچه هایم غذائی نخورده ایم ناچارا" حاضرم ولی به یک شرط . گفتم : به چه شرطی ؟ گفت : به شرط اینکه مرا به جائی ببری که هیچ کس ما را نبیند .



مرد آهنگر گفت : قبول کرده و خانه را خلوت کردم ، آنگاه زن را به نزد خود طلبیدم همین که خواستم از او بهره ای بردارم دیدم آن زن دارد می لرزد و خطاب به من گفت: ای مرد ! چرا دروغ گفتی و خلاف شرطت عمل کردی ؟ گفتم : کدام شرط ؟ گفت : مگر بنا نبود مرا به جای خلوت ببری تا کسی ما را نبیند ؟ گفتم : آری ! مگر اینجا خلوت نیست ؟



گفت : چطور اینجا خلوت است با اینکه پنج نفر مواظب ما هستند و ما را دارند می بینند .

اول خداوند عالم و غیر از او دو ملکی که بر تو موکلند و دو ملکی که بر من موکلند همه آنها حاضرند و ما را مشاهده می کنند با این حال تو خیال می کنی اینجا کسی نیست که ما را ببیند؟ و بعد گفت : ای مرد بیا و از خدا بترس و آتش شهوت خود را بر من سرد کن تا من هم از خدای خود بخواهم حرارت آتش را از تو بردارد و آن را بر تو سرد کند .



من از این سخن متنبه شدم و با خود گفتم این زن با چنین فشار زندگی و شدت گرسنگی اینطور از خدا می ترسید ولی تو که اینهمه مورد نعمتهای الهی هستی از او نمی ترسی؟



فورا" توبه کردم واز آن زن دست کشیدم و گندمی را که می خواست به او دادم و مرخصش کردم . زن چون این گذشت را از من دید و جریان را بر وفق عفت خود دید سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت ای خدا همینطور که این مرد حرارت شهوتش را بر من سرد نمود توهم حرارت آتش دنیا و آخرت را بر او سرد کن از همان لحظه ای که آن زن این دعا را در حقم کرد حــرارت آتـش بر من بی اثر شد .
تا توانی باهمه یکرنگ باش*** ***قالی از صدرنگ بودن زیر پا افتاده است...
#66
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا
ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید

ارادتمند سرباز كانون....
يا علي53
#67
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست ..

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود ..

پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : عشق هيچگاه نميميرد..

ارادتمند سرباز كانون....
يا علي53
#68
خاطره ای از دکتر ژان کوکتو دانشمند فرانسوی:
خبرنگاری تعریف می کردروزی به منزل ژان کوکتو رفتم خانه ی او در حقیقت کوهی از قاب عکس ، نقاشی های هنرمندان مشهور و کتاب بود.
ژان کوکتو همه چیز را نگه می داشت و علاقه زیادی به هر یک از آن اشیا داشت.در یک مصاحبه از ژان کوکتو پرسیدم:اگر مشکلی پیش بیاید چه می کنید؟
کوکتو پرسید:مثلا چی؟
گفتم:مثلا اگر همین حالا این خانه آتش بگیرد و فقط مجبور باشید که یک چیز را با خودتان ببرید کدام یک از این چیزها را انتخاب می کنید؟
ژان کوکتو قدری مکث کرد و گفت:آتش را انتخاب می کردم.
باید مانند ژان کوکتو هنگام بروز مشکل به جای دست پاچه شدن و نگران بودن مشکل را تحلیل و بی درنگ آن را حل کرد.
مشکلی نیست که حل نشود مرد خواهد که هراسان نشود
از کتاب:لطفا گوسفند نباشید.
#69
1 فراموش مکن:خداوند به هر پرنده ای دانه ای می دهد. ولی آن را به داخل لانه اش نمی اندازد!
2 در اوج رنج چنین بگویید: پروردگارا! می دانم که گره از کارم باز می کنی تو را شکر می گویم.
3 دقت کن: وقتی با یک انگشت به سوی کسی اشاره می کنید و او را مورد انتقاد قرار می دهید ، خوب نگاه کنید سه انگشت دیگر به سوی خودتان است!
4 از خاطر مبر: گاهی می توان فرسنگ ها فاصله را با یک گل از میان برد!
5 انسان های بزرگ دو دل دارند:
6 دلی که درد می کشد و پنهان است!
7 دلی که می خندد و آشکار است!
8 همیشه همچون توپ پلاستیکی باشید...! که هر چه محکمتر زمین می خورد بالاتر میرود.
9 به خاطر بسپار: جرات نداشتن ها، دشواری امور نیست چون جرات نداریم امور دشواری می نمایند!
10 در ذهن خود یادداشت کنید: نگرانی هرگز از غصه ی فردا چیزی نمی کاهد،بلکه فقط شادی امروز را از بین می برد.
11 هیچ چیز همچون اراده به پرواز، پریدن را آسان نمی کند.
[/size][/b]
#70
روزي پدر خانواده بسيار ثروتمندي،سفري برد پسرش را، با اين هدف كه به او نشان دهد مردم فقير چگونه زندگي ميكنند...، آن دو، روزها و شبهاي زيادي را در مزرعه اي كه توسط خانواده بسيار فقيري اداره ميشد سپري كردند.
پس از بازگشت از مسافرت، پدر از پسرش پرسيد: "سفر چطور بود؟"
ديدي مردم فقير چطور زندگي ميكنند؟" اين را پدر پرسيد!
"آه! بلــــه" جواب پسر چنين بود.
پدر سوال كرد: "خب، چه چيزهايي ازين سفر ياد گرفتي؟"
پسر پاسخ داد: "ديدم كه ما يك سگ داريم و آنها چهار تا!! ما استخري داريم كه تا وسطاي باغمون امتداد داره و آنها رودخونه اي دارن كه پاياني نداره، ما فانوسهايي رو تو باغمون گذاشتيم در حاليكه اونا ستاره ها رو برا شبشون دارن، حياط خونمون حداكثر تا جلوي زمينمونه...اونها به وسعت تمام افق، ما خدمتكارايي داريم كه شغلشون كمك به ماست درحاليكه اونها كارشون كمك به ديگرانه، اطراف خونمون ديوارهايي رو داريم كه از ما و داراييمون محافظت ميكنن، ديدم كه اونا در حفاظت دوستاشون هستن..."
با اين صحبت ها، ديگه حرفي براي پدر باقي نموند...
سپس پسر اضافه كرد... "ممنون پدر، از اينكه به من نشون دادي، چقدر فقيـــريم...!!"
Saman.e
#71
(1387 مهر 7، 23:56)پله نوشته است: سلام به همه ي دوستان عزيز....53
به نظر اگه اينجا كمي در مورد مسائلي غير از استم... و خودارض....cheshmak هم صحبت كنيم بد نباشه.... بي خيال اين مزخرفات بزار كمي هم راحت زندگي كنيم....Khansariha (134)
اگه خدا كمك كنه و شما دوستان هم استقبال قصد دارم اينجا به طور منظم هر شب يك داستان كوتاه و جذاب بذارم كه مطمئنم شما هم خوشتان خواهد اومد(البته اميد وارمcheshmak)
خوشحال مي شم نظراتتون رو بخونم....53

توی امضاشون نوشته

خدايــــا...
دوستت دارم! به خاطر آن كه، آنقدر بزرگي كه من كوچك را نيز دوست داري
#72
گفته اند كه زاهدی، در یكی از كوههای لبنان، در غاری انزوا گزیده می زیست . روزها را روزه می داشت و شب هنگام ، گرده نانی بهرش می رسید كه با نیمی از آن افطار می كرد و نیمه دیگرش را به سحر می خورد. روزگاری دراز چنین بود و از آن كوه فرود نمی آمد. تا اینكه قضا را، شبی، گرده نانش نرسید. سخت گرسنه وبی تاب شد. نماز بگزارد و آن شب را چشم انتظار چیزی كه گرسنگیش را فرو نشاند، گذراند و چیزی بدستش نرسید. در دامنه آن كوه، روستایی بود كه ساكنانش غیر مسلمان بودند. زاهد، صبح هنگام بدانجا فرود آمد و از پیری طعام خواست. پیر، وی را دو گرده جوین داد. زاهد آن دو را بگرفت و آهنگ كوه كرد. قضا را در خانه آن پیر، سگی گر و لاغر بود . به دنبال زاهد افتاد وعوعو كنان دامن جامه اش بگرفت . زاهد، یكی از آن دو گرده را برایش افكند، تا دست از او بدارد . اما سگ، گرده را خورد وبار دیگر خود را به زاهد رساند و به عوعو كردن پرداخت.

زاهد، نان دوم را نیز بدوانداخت. سگ آن را نیزخورد و باردیگر بدنبال زاهد رفت و به عوعو پرداخت و دامن جامه اش بدرید. زاهد گفت: سبحان الله هیچ سگی را بی حیاتر از تو ندیده ام . صاحب تو، دو گرده نان بمن داد كه توهر دو را از من گرفتی . پس این زوزه و عوعو و جامه دریدنت چیست؟

خدای تعالی سگ را بزبان آورد كه: من بی حیا نیستم . چه در خانه این غیرمسلمان پرورده شده ام . گله وخانه اش را حراست می كنم و به استخوان پاره یا تكه نانی كه مرا می دهد، خرسندم. گاهی نیز مرا فراموش می كند و چند روزی را بدون اینكه چیزی بخورم، میگذرانم. گاهی هم او حتی برای خود چیزی نمی یابد و باری من نیز . با این همه، از زمانی كه خود را شناخته ام، خانه اش را ترك نگفته ام و به در خانه غیراو نرفته ام . بل عادتم این بوده است كه اگر چیزی بیابم، سپاس بگزارم و اگر نه، بردباری پیشه كنم. اما تو قطع گرده نانت را به یك شب ، طاقت نداشتی و از در خانه روزی رسان، به در خانه این غیر مسلمان آمدی ، روی ازمعشوق بتافتی وبا دشمن ریاكاری بساختی ، برگو كدام یكی از ما بی حیاست . تو یا من؟ زاهد با شنیدن این سخنان، دست بر سر كوفت و بیهوش بر زمین افتاد.

منبع:كشكول شیخ بهایی
سخنرانی دکتر علیرضا آزمندیان

از تجربه ی دیگران درس بگیر ، چون اینقدر عمر نمکنی که همه ی آنها را خود تجریه کنی .


#73
آرتور اشي (Arthur Ashe )



قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون؛ به خاطر خون آلوده اي كه در جريان يك عمل جراحي در سال 1983 دريافت كرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد.
او از سراسر دنيا نامه هايي از طرفدارانش دريافت كرد.

يكي از طرفدارانش نوشته بود:
«چرا خدا تو را براي چنين بيماري دردناكي انتخاب كرد؟‌»

آرتور در پاسخش نوشت:

در دنيا، 50 ميليون كودك بازي تنيس را آغاز مي كنند...

5 ميليون نفر ياد مي گيرند كه چگونه تنيس بازي كنند...

500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند...

50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند...

5 هزار نفر سرشناس مي شوند...

50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي كنند...

چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند...

و دو نفر به فينال ...

و آن هنگام كه جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم "خدايا چرا من؟"

و امروز هم كه از اين بيماري رنج مي كشم،

نيز نمي گويم "خدايا چرا من؟...
خوشا باران و وصف بی مثالش
#74
واقعا جالب بود

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
#75
یه سخنران معرف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند . یک اسکناس صددلاری را ازجیبش بیرون آورد پرسید چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟

دست همه حاضران بالا رفت .

سخنران گفت بسیار خوب من این اسکناس را به یکی ار شما خواهم داد ولی قبلا از آن می خواهم کاری بکنم .

و سپس در برابر نگاه های متعجب حاضران اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟

و باز دستهای حاضرین بالا رفت .

این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و باکفش خود آن را روی رمین کشید بعد اسکناس را برداشت و پرسید خوب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود ؟ باز دست همه بالا رفت .

سخنران گفت دوستان با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید و ادامه داد در زندگی واقعی هم همین طور است ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که رو به رو می شویم خم می شویم مچاله می شویم خاک آلود می شیم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم ولی اینگونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی سر مان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند آدم پر ارزشی هستیم.

53

دیری است که دعاهایمان »ندبه« شده است و هر صبح جمعه مشعل چشم های ما با زلال اشک روشن می شود. و من در کوچه های سرگردان »غیبت« تو را می جویم شاید مرا به میهمانی نگاهت بخوانی.
...«ღღ
کویر وجودم در انتظار باران ظهور توست
ღღ»...
[تصویر:  14a5beeb2cd5ff.gif]


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان