امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

نامه اي به همسر!!!


محبت شديدي که سابقا ابراز ميکردم
دروغ وبي اساس بود و در حقيقت نفرتم به تو
روز به روز زيادتر ميشود و هرچه بيشتر ترا ميشناسم
پستي و وقاحت تو بيشتر در نظرم آشکار ميگردد
در قلب خود احساس ميکنم که ناچاربايد
از تو دور باشم و هيچگاه فکر نکرده بودم که
شريک زندگي تو باشم زيرا ملاقاتهايي که اخيرا با تو کردم
طبيعت و زمانه روح پليدت را آشکار ساخت و
بسياري از اخلاق و صفات تو را به من شناساند و ميدانم که
خشونت طبع و تند خوئي ترا بدبخت خواهد کرد
اگر عروسي ما سر بگيرد مسلما همه عمر خود را با تو
به پريشاني و بد ختي خواهم گذراند و بدون تو عمر خود را
در نهايت شادکامي طي خواهم کرد در نظر داشته باش که روح من
هيچگاه بتو رام نخواهد شد و نفرت و کينه ام پيوسته
متوجه توست اين نکته را بايد در نظر داشته باشي و بداني که
از تو ميخواهم آنچه را که گفته ام شوخي و مسخره نکني و بداني که
اين نامه را از صميم قلب مينويسم و چقدر تاسف ميخورم اگر
باز هم در صدد دوستي با من باشي با نهايت نفرت از تو ميخواهم
که از پاسخ دادن به اين نامه خودداري کني زيرا نامه هاي تو سراسر
مهمل و دروغ است و نميتوان گفت که داراي
لطف و حرارت ميباشد بطور قطع بدان که هميشه
دشمن تو هستم و از تو بشدت متفنر هستم و نميتوانم فکر کنم که
دوست صميمي و وفادار تو هستم.
.
.
.
.
دوستان خوب
اگه مي خواهيد بدانيد که راز اين نامه چه بوده است نامه را يک بار ديگر يک خط در ميان بخونيد
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
اين يكي از تلخ ترين طنزاي حقيقي اي كه خوندم:

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،
 
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.
 
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،
 
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،
 
جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،
 
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند
 
پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
 
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
 
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،
 
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
فقط یک قدم...
 
ابو سعید ابوالخیر در مسجدی سخنرانی داشت . مردم از تمام اطراف روستاها و شهرها آمده بودند، جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند.

سپس شاگرد ابو سعید گفت: تو را به خدا از آنجا که هستید یک قدم پیش بگزارید.

همه یک قدم پیش گذاشتند، سپس نوبت به سخنرانی ابو سعید رسید، او از سخنرانی خود داری  کرد.

مردم که مدت یک ساعت در مسجد بودند و خسته شده  بودند شروع به اعتراض کردند.

ابو سعید پس از مدتی گفت: هر آنچه که من میخواستم بگویم شاگردم به شما گفت!!!

شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود...


 

[img=0x0]http://www.ehda.ir/StaticPages/Pictures/468X60-1.gif[/img]

تنها با شهرت نیست که میتوان جاودانه شد ... این است راز جاودانگی...

اينک خسته تر از پروانه ، سالهاست گرد روياهاي سرخ باغچه خويش پر مي زنم و هنوز غربت تلخ هميشه را مزه مزه مي کنم . من خسته ام و حاجتي به تائيد هيچ پروانه اي نيست ...
خسته ام و به انتظار فردایی که شاید هرگز نباشد و نیاید نشسته ام .
غمگین و تنها ...
از غم نفس هایی که به شماره افتاده است و چهرهء مادری که خسته است ... و کودک اش را می بیند که هر چند دیگر کوچک نیست اما ناتوان تر از دیروز های دور در گوشه ای افتاده است و نفس های آخر را می کشد.
و  آیا به راستی تو با خود می اندیشی کسی پیدا می شود که مرهم دردهای من باشد؟
که خدا را بداند و درد را بشناسد؟
که رفتنی ست و خواهان ماندن است؟

53بیا ما هم جاودانه شویم . ما می توانیم 53

به اینجا سر بزن : اهدای زندگیKhansariha (8)
براي ملاقات شخصي به يكي از مراكز درمان رواني رفتم !
بيرون مركز غُلغله بود .
چند نفر سر جا?ي پارک ماشين دست به يقه بودند .
چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همديگر را مورد لطف قرار ميدادند .
دو نفر بدون ملاحظه جوكي زشت را از موبايلشان براي هم ميخواندند و نعره زنان ميخنديدند .
تعدادي ديگر مشغول چشم چراني نواميس هم بودند .
وارد حياط تيمارستان که شدم ، ديدم جايي است آرام و پردرخت . بيماران روي نيمکتها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت وگو ميکردند .
بيماري از کنارم بلند شد و گفت :
من ميروم روي نيمکت ديگري مينشينم که شما راحت تر بتوانيد با هم صحبت کنيد .

پروانه زيبايي رو زمين نشسته بود، بيماري پروانه را نگاه مي کرد و نگران بود که مبادا زير پا له شود .
آمد و آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود !
و من هنوز نمي دانم ...
 " تيمارستان "
اينور ديوار است يا آنور ديوار ... !؟
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
خانم گوهرشاد و جوان عاشق

گوهرشاد خانم (همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد، پیش از ساختن مسجد به دست اندرکاران گفت: از محل آوردن مصالح ساختمانی تا مسجد برای حیوانات باربر ظرفهای آب و علف بگذارید، مبادا حیوانی در حال گرسنگی و تشنگی بار بکشد. از زدن حیوانات پرهیز کنید، ساعات کار باید معین باشد و مزد مطابق زحمت داده شود و...

گوهرشاد خانم، بیشتر وقتها خود جهت هدایت و سرکشی حاضر می شد و دستورات لازم را می داد.

روزی یکی از کارگران به طور ناگهانی چشمانش به صورت او افتاد و در اثر همین نگاه، آتش عشق در وجودش شعله ور گشته و عاشق دلباخته ی او شد؛ اما در این باره نمی توانست چیزی بگوید تا اینکه غم و غصه ی فراوان او را مریض کرد.

 به خانم گزارش دادند که یکی از کارگران که با مادرش زندگی می کرد مریض شده است. بعد از شنیدن این ماجرا خانم به عیادتش رفت و علّت را جویا شد. مادر کارگر جوان گفت: او عاشق شما شده است.

خانم با اینکه عروس شاهزاده بود، اما هیچ ناراحت نشد! به مادر جوان گفت: باشد، وقتی من از همسرم جدا شدم با او ازدواج می کنم ولی به شرط اینکه مهریه من را قبل از ازدواج بپردازد و آن این است که چهل شبانه روز در محراب این مسجد نیمه کاره عبادت کند.

جوان پذیرفت، چند روز از پی عشق او عبادت کرد؛ (ده روز اول گوهرشاد و گوهرشاد صدا زد – ده روز دوم گوهرشاد و هم خدا را صدا زد – ده روز سوم هم گوهرشاد و هم خدا را صدا زد – ده روز آخر فقط خدا را صدا میزد) و با توجّه خاص امام رضا (علیه السلام) حالش تغییر یافت ( و از آن پس بخاطر خدا عبادت کرد).

پس از چهل روز, گوهرشاد خانم از حالش جویا شد، جوان به فرستاده ی خانم گفت: به خاطر لذّتی که در اطاعت و بندگی خدا یافتم، از لذت نفس شهوانی پرهیز کرده ام.(بخاطر اینکه لذت عبادت را فهمیده ام, دیگر عاشق خدا شده ام).
[img=0x0]http://www.ehda.ir/StaticPages/Pictures/468X60-1.gif[/img]

تنها با شهرت نیست که میتوان جاودانه شد ... این است راز جاودانگی...

اينک خسته تر از پروانه ، سالهاست گرد روياهاي سرخ باغچه خويش پر مي زنم و هنوز غربت تلخ هميشه را مزه مزه مي کنم . من خسته ام و حاجتي به تائيد هيچ پروانه اي نيست ...
خسته ام و به انتظار فردایی که شاید هرگز نباشد و نیاید نشسته ام .
غمگین و تنها ...
از غم نفس هایی که به شماره افتاده است و چهرهء مادری که خسته است ... و کودک اش را می بیند که هر چند دیگر کوچک نیست اما ناتوان تر از دیروز های دور در گوشه ای افتاده است و نفس های آخر را می کشد.
و  آیا به راستی تو با خود می اندیشی کسی پیدا می شود که مرهم دردهای من باشد؟
که خدا را بداند و درد را بشناسد؟
که رفتنی ست و خواهان ماندن است؟

53بیا ما هم جاودانه شویم . ما می توانیم 53

به اینجا سر بزن : اهدای زندگیKhansariha (8)
مرد دوچرخه سوار

مردی با دوچرخه به خط مرزی می‌رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مأمور مرزی می‌پرسد: «در کیسه ها چه داری؟»
او می‌گوید: «شن.»
مأمور او را از دوچرخه پیاده می‌کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می‌کند. ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی‌یابد. بنابراین به او اجازه عبور می‌دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می‌شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا. این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می‌شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی‌شود.

یک روز آن مأمور در شهر او را می‌بیند و پس از سلام و احوال‌پرسی، به او می‌گوید: «من هنوز هم به تو مشکوکم و می‌دانم که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می‌کردی؟»
مرد می‌گوید: «دوچرخه!»
گاهی وقت‌ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می‌کنند.
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
داستان جوان گناهكار

«ملا فتح‏اللَّه كاشانى» در تفسير منهج الصادقين، و «آيت اللَّه كلباسى» در كتاب انيس الليل نقل كرده ‏اند:

در زمان «مالك دينار» جوانى از زمره اهل معصيت و طغيان از دنيا رفت.

مردم به خاطر آلودگى او جنازه‏ اش را تجهيز نكردند،

بلكه در مكان پستى و محلّ پر از زباله‏ اى انداختند و رفتند.

شبانه در عالم رؤيا از جانب حق تعالى به مالك دينار گفتند:

بدن بنده ما را بردار و پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن.

عرضه داشت: او از  گروه فاسقان و بدكاران است، چگونه و با چه وسيله مقرّب درگاه احديّت شد؟


جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گريان گفت:

اى كه دنيا و آخرت از اوست، رحم كن به كسى كه نه دنيا دارد نه آخرت.


[img=0x0]http://www.ehda.ir/StaticPages/Pictures/468X60-1.gif[/img]

تنها با شهرت نیست که میتوان جاودانه شد ... این است راز جاودانگی...

اينک خسته تر از پروانه ، سالهاست گرد روياهاي سرخ باغچه خويش پر مي زنم و هنوز غربت تلخ هميشه را مزه مزه مي کنم . من خسته ام و حاجتي به تائيد هيچ پروانه اي نيست ...
خسته ام و به انتظار فردایی که شاید هرگز نباشد و نیاید نشسته ام .
غمگین و تنها ...
از غم نفس هایی که به شماره افتاده است و چهرهء مادری که خسته است ... و کودک اش را می بیند که هر چند دیگر کوچک نیست اما ناتوان تر از دیروز های دور در گوشه ای افتاده است و نفس های آخر را می کشد.
و  آیا به راستی تو با خود می اندیشی کسی پیدا می شود که مرهم دردهای من باشد؟
که خدا را بداند و درد را بشناسد؟
که رفتنی ست و خواهان ماندن است؟

53بیا ما هم جاودانه شویم . ما می توانیم 53

به اینجا سر بزن : اهدای زندگیKhansariha (8)
دزد باورها

گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.
اما با كمال تعجب دزد بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
روزي کشاورزي متوجه شد ساعت طلاي ميراث خانوادگي اش را در انبار علوفه گم کرده.بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهي کودک که بيرون انبار مشغول بازي بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد. به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه هاي علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد.همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکي نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتي ديگر به او بدهد. کشاورز نگاهي به او انداخت. کودک مصممی به نظر میرسید. باخود اندیشید: چرا که نه!. پس کودک به تنهايي درون انبار رفت و بعد از مدتي به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير از او پرسيد چگونه موفق شدي درحالي که بقيه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زيادي نکردم، فقط آرام روي زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداي تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم!
"ذهن وقتي در آرامش است بهتر از ذهن پرمشغله کار ميکند. هرروز اجازه دهيد ذهن شما اندکي آرامش يابد تا ببينيد
چطور بايد زندگي خود را آنگونه که مي خواهيد سروسامان دهيد"
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


مبل های پذیرایی اشراف کامل دارند بر آشپزخانه. جادو و جمبل که نمیشود کرد 50 متر خانه که این حرف ها را ندارد. تخمه هایشان قبلن ها بهتر بود اهواز که بودیم. شاید حالا که آمده اند تهران زیاد فرصت خرید و گشتن دنبال این خورده چیز ها را نداشته باشند، هردویشان. هم معصومه هم بهمن.اول آنها آمدند تهران بعد ما.
تا میخواهی بگذاریشان بین آن دو دندانی که مهارت بیشتری در تخمه شکاندن دارند و دقت کنی درست بشکنند خورد میشود. آن وقت نمیدانی چه کار کنی، قورتش بدهی یا دست کنی توی دهان...
نمییییشود که دست کنی توی دهان و درش بیاوریم!!! شانس ما هم آب دهانت چسبیده باشد بهش و تا بیایی قیچی اش کنی با انگشت،کش بیاید تا یقه ات آن وقت نه تنها آشپزخانه که کل خانه رویت اشراف دارند !!!
حالا اگر فقط دختر عمه ام معصومه و شوهرش بهمن بودند، عیبی نداشت. میخندیدیم تهش !
ولی خواهر ناتنی معصومه هم هست.
پوست و مغز تخمه را باهم قورت میدهم. سرم را میچرخانم به سمت آشپزخانه. از تلویزیون میگذرد نگاهم. از معصومه رد میشود. از صبا توی آشپزخانه، میرسد به ساعت.انگار که از اول میخواستم ساعت را ببینم. یا تلویزیون را یا معصومه را.
-        ساعتمون چشه مگه ؟
-        به خونمون نمیاد ؟
چایی میریزد. توی همان لیوان هایی که ظرف هایش را شست. همین الان. دستکش نپوشیده بود و انگشتری که قبلا میگذاشت به جای حلقه اش، گذاشته بود توی دست راست.انگشت سوم.
معصومه دوباره میگوید :
-        میدونی آخه تا کاغذ دیواری نکنیم نمیشه ساعت بگیریم که. اومدیمو بهم نیومدن !
میگویم :
-         نه بابا قشنگه.
پوست تخمه رفته است لای دندانم و بیرون نمی آید. واقعا هم قشنگ بود. صندل هایش. شال صورتی اش. گونه هایش. دستانش که جفت میشدند کنار هم. لاک قرمز جگری اش. بدون موج. صاف. کاش دست من آنجا بود.
خم میشود به طرفم و بوی عطرش میرود توی مغزم. توی خاطراتم دندان هایم را به هم فشار میدهم. پوست لامصب فرو میرود تا نا کجا آباد لثه ام.
-        چایی میل ندارید ؟ اگر استکانی دوست ندارید بروم لیوانی بیاورم
-        نه نه خوبه ممنونم این همه زحمت کشیدید شما همش توی آشپزخونه بودید..
خوردن داره این چایی حسابی خسته نباشید
کمر باریکش را میگیرم. دستم میسوزد. رهایش میکنم توی سینی.
هول میشود. استکانها میریزند وسط شلوارم.

میسوزم. میسوووزم.سگ توی روحت.
قسمت اول: مردان زندگی

همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ... اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ...


اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...


چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...


شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ...


این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه ...


قسمت دوم: ترک تحصیل


بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ...

تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ... ولی من هنوز دبیرستان ...


خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...

- همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...
از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...


از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...

- هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ...

اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ...

[تصویر:  941493eeea57.jpg][تصویر:  941493eeea57.jpg][تصویر:  941493eeea57.jpg]
 سپاس شده توسط
قسمت سوم: آتش


چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...

با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...


اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...


بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...

بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...


تا اینکه مادر علی زنگ زد ...

[تصویر:  941493eeea57.jpg][تصویر:  941493eeea57.jpg][تصویر:  941493eeea57.jpg]
 سپاس شده توسط
قسمت چهارم: نقشه بزرگ


به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...


هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...

تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...


مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...

علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...


یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...


مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیمبعد ...

- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...


این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...


پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...

[تصویر:  941493eeea57.jpg][تصویر:  941493eeea57.jpg][تصویر:  941493eeea57.jpg]
 سپاس شده توسط
قسمت پنجم: می خواهم درس بخوانم


اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...


چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...


چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...


بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...

- بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...


ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...

- یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ...

[تصویر:  941493eeea57.jpg][تصویر:  941493eeea57.jpg][تصویر:  941493eeea57.jpg]
 سپاس شده توسط
قسمت ششم: داماد طلبه


با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...

اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...


بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...


اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...

یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ...

- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...


کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ...

البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...

[تصویر:  941493eeea57.jpg][تصویر:  941493eeea57.jpg][تصویر:  941493eeea57.jpg]
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان