عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

#1
.


سلام به همه ي دوستان عزيز....53
به نظر اگه اينجا كمي در مورد مسائلي غير از استم... و خودارض....cheshmak هم صحبت كنيم بد نباشه.... بي خيال اين مزخرفات بذار كمي هم راحت زندگي كنيم....Khansariha (134)

اگه خدا كمك كنه و شما دوستان هم استقبال، قصد دارم اينجا به طور منظم هر شب يك داستان كوتاه و جذاب بذارم كه مطمئنم شما هم خوشتان خواهد اومد(البته اميد وارمcheshmak)


خوشحال مي شم نظراتتون رو بخونم....53




از همه ی دوستان عزیز و علاقمند به داستان، تقاضا می کنم به نکات زیر هم توجه کنن:


1. از گذاشتن داستان های بلند و طولانی خودداری کنین. سعی کنین داستان هایی که میذارین ترجیحاً "کوتاه" باشن،


 چون خوندن داستان های بلند در بعضی مواقع از حوصله ی دوستان خارج میشه و این باعث میشه از تمایل بچه ها به خوندن داستان های این تاپیک کم کنه.


2. ممنون میشم داستان هایی که لطف می کنین و میذارین بیشتر در بر دارنده نکات آموزنده و امیدبخش باشه و داستان هایی باشه که به خواننده انگیزه ی مضاعف برای زندگی بده و اعتماد به نفس و خودباوری و تلاش برای تعالی و همچنین خلق کردن شادی و رسیدن به موفقیت و رستگاری رو آموزش بده. نه اینکه صرفاً بخواد به نقل یک داستان و به زبون ساده تر "قصه" بپردازه.




ارادتمندیم




53
خدايــــا...
دوستت دارم! به خاطر آن كه، آنقدر بزرگي كه من كوچك را نيز دوست داري[تصویر:  N_aggressive%20(39).gif]
#2
اين هم از داستان اول...

پسر بچه اي وارد يه بستني فروشي شد و پشت ميز نشست.
پيشخدمت يك ليوان آب برايش آورد.

پسر بچه پرسيد : يه بستني ميوه اي چنده؟
پيشخدمت: 50 سنت
پسر بچه دستشو در جيبش برد و شروع به شمردن كرد و پرسيد : يه بستني ساده چنده؟

درهمين حال تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند.

پيشخدمت با عصبانيت جواب داد : "35 سنت"
پسربچه : لطفاً يه بستني ساده

پيشخدمت بستني رو آورد و دنبال كار خود رفت.
پسر بچه بعد از خوردن بستني پول را به صندوق پرداخت و رفت.

وقتي پيشخدمت باز گشت, از آنچه ديد شكه شد.
آنجا در كنار ظرف خالي بستني 2 سكه 5 سنتي و 5 سكه 1 سنتي (=15 سنت) گذاشته شده بود - براي انعام پيشخدمت...5353

خدايــــا...
دوستت دارم! به خاطر آن كه، آنقدر بزرگي كه من كوچك را نيز دوست داري[تصویر:  N_aggressive%20(39).gif]
 سپاس شده توسط
#3
سلام
منم موافقم، اينقدر خودمونو تو اين جور چيزا غرق كرديم اصلا يادمون رفته چيزاي ديگه اي هم تو زندگي وجود داره
يكم تنوع هم خوبه
اگه اجازه بدي منم چند تا داستان كوتاه بزارم.....
موفق باشي
"رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود ، رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود."
 سپاس شده توسط
#4
سلام مينايي جان ...
اختيار داريد تاپيك متعلق به خودتونه...منتظر داستان هاي زيباي شما هستيم....Smiley-face-thumb

--------------------------------------

«تابلو ی قلب قرمز»
مادر خسته از خريد بر گشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل خانه آورد. پسر بزرگش که منتظر بود٬جلو دويد و گفت: «مامان٬ مامان! وقتی من در حياط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد٬ تامی با ماژيک روی ديوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده ايد٬ نقاشی کشيد!»

مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت. تامی از ترس زير تخت قايم شده بود٬مادر فرياد زد: «تو پسر خيلی بدی هستی». و تمام ماژيک هايش را در سطل آشغال ريخت. تامی از غصه گريه کرد. ده دقيقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذيرايی شد٬ قلبش گرفت.تامی روی ديوار با ماژيک قرمز يک قلب بزرگ کشيده بود و داخلش نوشته بود: «مادر دوستت دارم!» مادر در حالی که اشک می ريخت به آشپز خانه بر گشت و يک قاب خالی آورد و آن رادور قلب آويزان کرد.

تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذيرايی روی ديوار است

تا حالا فكر كردين تاكنون چند نفر از عزيزترين كسان خود را به خاطر سو ء تفاهم يا عجله رنجونديم ؟؟
خدايــــا...
دوستت دارم! به خاطر آن كه، آنقدر بزرگي كه من كوچك را نيز دوست داري[تصویر:  N_aggressive%20(39).gif]
 سپاس شده توسط
#5
بال هايت را كجا گذاشتي ؟

پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم . اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم .
انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود .
پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟1744337bve7cd1t81
انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد .
پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست چيست . شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني .
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است . درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود .
پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد .
آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي .
راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟
انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !!!!!


اي خدا مي شود بازهم به ما بالهايمان را بدهي ...535353
خدايــــا...
دوستت دارم! به خاطر آن كه، آنقدر بزرگي كه من كوچك را نيز دوست داري[تصویر:  N_aggressive%20(39).gif]
 سپاس شده توسط
#6
سلام
ممنون از داستان هاي قشنگت پله جان
اما داستاني كه من مي خوام بزارم ممكنه واسه خيلي ها تكراري باشه اما من خودم وقتي اولين بار خوندمش خيلي تحت تاثير قرار گرفتم...cheshmak
---------------------------------
امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می‌گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می‌خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من که چیزی برای پذیرایی ندارم! پس نگاهی به کیف پولش انداخت او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت، با این حال برای خرید و تدارک میهمانی به سمت فروشگاه بیرون آمد. باران به شدت در حال بارش بود و او خیلی عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند، در راه بازگشت از خرید با زن و مرد فقیری روبرو شد! آنها به امیلی گفتتند خانم ما سرپناه و پولی نداریم بسیار هم سردمان است و گرسنه هستیم آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟
امیلی جواب دارد متاسفم من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده‌ام. مرد فقیر گفت: بسیار خوب خانم متشکرم و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و آن دو به حرکت خود ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی بطور ناگهانی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد و حالش دگرگون شد! انگار ندایی در درون او ملامتش میکرد. ناخودآگاه و به سرعت دنبال آنها دوید! آقا خانم خواهش می‌کنم صبر کنید: وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه‌های زن انداخت مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

وقتی امیلی به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد. چون خدا می‌خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می‌کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید نامه را برداشت و باز کرد!
کلمات ساده و مختصری در آن نامه نوشته شده بود :
امیلی عزیز،

از پذیرایی بی نظیرت و کت خوب و زیبایت متشکرم، با عشق، خدا .
"رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود ، رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود."
 سپاس شده توسط
#7
ممنون دوست خوبم مينايي عزيز، براي من كه اين داستان اصلا تكراري نبود...Smiley-face-thumb

فرشته بیکار


روزی مردی خواب عجیبی دید. خواب دید رفته پیش فرشته ها و داره کارهای اونها را نگاه می کنه. به محض رسیدن، دسته بزرگی از فرشته ها را دید که سخت مشغول کار بودن و نامه هایی را که پیک زمین می آورد، تند تند باز می کردند و داخل جعبه هایی می انداختند.
مرد از اونا پرسید: "دارین چه کار می کنین؟" یکی از فرشته ها در حالیکه داشت نامه ای را باز میکرد گفت: "اینجا بخش دریافت نامه هاست. ما دعاها و درخواستهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم".
مرد کمی جلوتر رفت. باز دسته بزرگتری از فرشته ها را دید که داشتن کاغذهایی را تو پاکت می گذاشتند و با پیک به زمین برمی گردوندند. پرسید: "شماها دارین چه کار می کنین؟" یکی از فرشته ها با عجله گفت: "اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بنده هایش به زمین می فرستیم. "
مرد بازهم جلوتر رفت. فرشته ای را دید که بیکار گوشه ای نشسته. با تعجت پرسید: "شما چرا بیکارید، اصلا شما چه کاره اید؟" فرشته با حسرت جواب داد: "اینجا بخش تصدیق جوابهاست. مردمی که دعاهاشون مستجاب شده بایستی جواب بفرستند ولی فقط تعداد خیلی کمی برای ما جواب می فرستن". مرد با تعجب پرسید: "خوب آخه مردم خیلی سرشون شلوغه، چه جوری می تونن براتون جواب بفرستن؟؟؟؟؟" فرشته آرام سرشو پایین انداخت و گفت: خیلی راحت، فقط کافیه بگن:

"خدایــا شکــرت"
خدايــــا...
دوستت دارم! به خاطر آن كه، آنقدر بزرگي كه من كوچك را نيز دوست داري[تصویر:  N_aggressive%20(39).gif]
 سپاس شده توسط
#8
يك اثبات زيبا




مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش بلند و اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد
خدايــــا...
دوستت دارم! به خاطر آن كه، آنقدر بزرگي كه من كوچك را نيز دوست داري[تصویر:  N_aggressive%20(39).gif]
 سپاس شده توسط
#9
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ' واقعا ؟ '

'من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! '

'من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . '

دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .

معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .

آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال
بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .

او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .

کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .

به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ' آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ '

معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ' چرا'

سرباز ادامه داد : ' مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . 'پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .

پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :'ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . 'او با دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .

خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .

مادر مارک گفت : ' از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . '

همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ' من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . '

همسر چاک گفت : ' چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . '

مارلین گفت : ' من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . '
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :' این همیشه با منه . . . . ' . ' من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد . '

معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .

سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد
افتاد
یک لحظه تفکر بهتر از 70 سال عبادت است.
#10
يك بار براي هميشه عزيز بسيار لذت بردم...واقعا داستان آموزنده و زيبايي بود...
خدايــــا...
دوستت دارم! به خاطر آن كه، آنقدر بزرگي كه من كوچك را نيز دوست داري[تصویر:  N_aggressive%20(39).gif]
 سپاس شده توسط
#11
چندين سال قبل در مسابقات پارالمپيك (المپيك معلولين) سياتل ، نه رقيب كه همگي از نظر جسمي و ذهني معلول بودند . در خط مسابقه دوي صدمتر صف كشيدند . با شروع مسابقه همگي شروع به دويدن كردند و مسلم است كه همه شركت كننده ها اشتياق داشتند كه خود را به خط پايان برسانند و برنده شوند .
همه به راه افتادند جز پسري كه روي زمين مسابقه تلو تلو مي خورد و نمي توانست بدود و خودش را به بقيه برساند .
بالاخره پس از چندين بار زمين خوردن ، پسر شروع به گريه كرد . هشت دونده ديگر با صداي گريه او قدم هايشان را كند كردند و ايستادند . سپس همگي برگشتند و يكي از آن ها خم شد و پسر را بوسيد و گفت :
بلند شو دوست من حالا حالت بهتر مي شود.
سپس نه تايي دست همديگر را گرفتند و به طرف خط پايان به راه افتادند . با ديدن اين حركت ، همه تماشاچيان حاضر در استاديوم از جا برخاستند و ده دقيقه تمام هورا كشيدند.Khansariha (48)Khansariha (48)41413173174141Khansariha (48)Khansariha (48)
خدايــــا...
دوستت دارم! به خاطر آن كه، آنقدر بزرگي كه من كوچك را نيز دوست داري[تصویر:  N_aggressive%20(39).gif]
 سپاس شده توسط
#12
پله جان از داستان هاي زيبات ممنون
البته فكر مي كنم اثبات درست تر از اثباط باشه
در هر حال ممنون
-------------------
دو خط موازی زاییده شدند.پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید آنوقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد.و در همان یک نگاه قلبشان تپیدو مهر یکدیگر را در سینه جای دادند. خط اولی گفت:ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم .و خط دومی از هیجان لرزید.خط اولی گفت:و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ.من روزها کار می کنم می توانم بروم خط کنار جاده دور افتاده و متروک شوم.یا خط کنار یک نردبان.خط دومی گفت :من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ باشم یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت
خط اولی گفت چه شغل شاعرانه ای قطعا زندگی خوشی خواهیم داشت.
در همین لحظه معلم فریاد زد:دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند.
بچه ها تکرار کردند:دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند.
دو خط موازی لرزیدند به هم نگاه کردند و خط دومی زد زیر گریه
خط اولی گفت نه این امکان نداره حتما یک راهی پیدا می شود.خط دومی گفت:شنیدی که چی گفتند؟هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه خط اولی گفت نباید ناامید شد ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و دنیا رو زیر پا می گذاریم بالاخره کسی پیدا می شود که مشکل ما را حل کند .خط دومی آرام گرفت و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید.از زیر در کلاس گذشتندووارد حیاط مدرسه شدند
از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد آنها از دشتها گذشتند....از صحراهای سوزان...از کوههای بلند....از دره های عمیق...از دریاها...از شهرهای شلوغ
سالها گذشت و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند
ریاضیدان به آنها گفت :این محال است هیچ فرمولی شما را به هم نمی رساند
پزشک گفت:از من کاری ساخته نیست دردتان بی درمان است
شیمیست گفت:شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید اگر قرار باشه با هم ترکیب شوید تمام مواد خواص خود را از دست می دهند
فیلسوف گفت:متاسفم جمع نقیض محال است
یک روز به دشتی رسیدند نقاش در میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی می کرد.خط اولی گفت بیا وارد آن بوم شویم و از این آوارگی نجات یابیم
آن دو وارد دنیای مجازی بوم شدند.نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد.
آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت .و آنجا که خورشید سرخ فام آرام آرام پایین می رفت،دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند!!!!!!!!
"رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود ، رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود."
 سپاس شده توسط
#13
چکاوکی در مزرعه

چکاوکی با جوجه هایش در یک مزرعه ذرت زندگی می کرد .زمان درو نزدیک شده بود و چکاوک نگران بود که مبادا صاحب مزرعه به زودی ذرت هایش را درو کند و لانه ای او خراب بشود بنابراین. هر روز صبح که به دنبال تهیه غذا می رفت به جوجه هایش سفارش می کرد که کاملا مواظب اطراف باشند و به دقت به حرف های صاحب مزرعه گوش بدهند تا ببینند چه موقع قصد دارد ذرت هایش را درو کند
یک روز غروب هنگامی که چکاوک مادر.به لانه باز گشت متوجه شد که جوجه هایش بسیار ترسیده اند جوجه ها به او گفتند: ما باید به سرعت از اینجا دور شویم کشاورز امروز به مزرعه امده بود و می گفت: ذرت ها کاملا رسیده اند و ما باید از همسایگان کمک بخواهیم سپس به پسرش گفت که امشب برود و از مسایگان بخواهد که فردا برای درو کردن ذرت به کمک انها بیایند.
چکاوک خندید و گفت : بچه های من نگران نباشید اگر او منتظر همسایگانش باشد تا به او کمک کنند ما فرصت زیادی داریم سپس به انها گفت که فردا هم به حرف های صاحب مزرعه گوش بدهند روز بعد هنگامی که چکاوک مادر به لانه باز گشت جوجه هایش داشتند از ترس به خود می لرزیدند انها گفتند :صاحب مزرعه امروز امده بود و می گفت ذرت هایش دارند بیش از حد خشک می شوند و ما نمی توانیم منتظر همسایه ها بمانیم و باید از بستگان خود کمک بخواهیم سپس به پسرش گفت که غروب به خانه عمو ها و پسر عمو ها برود و از انها بخواهد فردا برای کمک بیایند
چکاوک مادر باز هم به جوجه هایش گفت:نگران نباشید بستگان انها خودشان کارهای زیادی دارند پس ما هنوز هم فرصت داریم
غروب روز سوم هنگامی که چکاوک مادر به لانه برگشت جوجه ها به او گفتند:صاحب مزرعه امروز بسیار عصبانی بود و می گفت: بیش از این نمی تونیم منتظر دیگران بمانیم باید خودمان ذرت ها را دروکنیم او ازپسرش خواست که امشب برود و تعدادی داس تهیه کند تا فردا درو را شروع کنند انگاه چکاوک گفت: این بار شرایط فرق می کند هنکامی که انسان به جای این که منتظر دیگران بماند خودش دست به کار شود کار ها به انجام خواهد رسید پس ما همین امشب باید از اینجا حرکت کنیم و به نقطه دیگر برویم
خدايــــا...
دوستت دارم! به خاطر آن كه، آنقدر بزرگي كه من كوچك را نيز دوست داري[تصویر:  N_aggressive%20(39).gif]
 سپاس شده توسط
#14
جاي پا
شبي از شبها، مردي خواب عجيبي ديد. او ديد که در عالم رويا پابه‏پاي خداوند روي ماسه‏هاي ساحل دريا قدم مي‏زند و در همان حال، در آسمان بالاي سرش، خاطرات دوران زندگيش به صورت فيلمي در حال نمايش است.
او که محو تماشاي زندگيش بود، ناگهان متوجه شد که گاهي فقط جاي پاي يک نفر روي شنها ديده مي‏شود و آن هم وقتهايي است که او دوران پر درد و رنج زندگيش را طي ميکرده است.
بنابراين با ناراحتي به خدا که در کنارش راه مي‏رفت رو کرد و گفت: پروردگارا ... تو فرموده بودي که اگر کسي به تو روي آورد و تو را دوست بدارد، در تمام مسير زندگي کنارش خواهي بود و او را محافظت خواهي کرد. پس چرا در مشکل‏ترين لحظات زندگي‏ام فقط جاي پاي يک نفر وجود دارد، چرا مرا در لحظاتي که به تو سخت نياز داشتم، تنها گذاشتي؟
خداوند لبخندي زد و گفت: بنده عزيزم، من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشته‏ام. زمانهايي که در رنج و سختي بودي، من تو را روي دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کني!

sepehrsabet.parsiblog.com
اینجا سیم دلت به آسمان وصل میشود درنگ نکن

وعده گاه ما : تاپیک قرار عاشقی


[تصویر:  nasimhayat.png]

مطلب زیر تقدیم به برادران کانونی ام

https://www.ktark.com/Thread-%D8%AD%D8%A...#pid202152

اللهم مولای کم من قبیح سترته

و کم من فادح من البلا اقلته

و کم من عثار وقیته

وکم من مکروه دفعته

و کم من ثنا جمیل لست اهلا له نشرته
 سپاس شده توسط
#15
داستان كرم شب تاب
روز قسمت بود خداوند هستي را سمت مي كرد ، يكي بال مي خواست و آن يكي چشمان تيز بين ، آن يكي جسه اي بزرگ و آن يكي پاهايي بلند ، آن يكي گوشي تيز براي شنيدن و ديگري صدايي زيبا براي آواز خواندن.
در اين ميان كرمي كوچك جلو آمد و گفت : خداي من، من چيزي از تو مي خواهم كه شايد زياد باشد و شايد كمي پر رويي من قسمتي بسيار كوچك از تو را مي خواهم و خداوند قسمتي از خود را براي ابد به او بخشيد و نامش نهاد كرم شب تاب كه آن قسمت نور بود.

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان