مشارکت همساده:
دیشب رفتم پارک یهو دیدم بیماریم داره فعال میشه...
اما چه جوری؟
جو پارک اون موقع شب افتضاح بود هر پسری با یه دختری بود...اصلا یه وضعی...
حمله اول بیماری:توجه من از همه خوبیها و زیباییها و چیزای قشنگ فقط به یه قسمت معطوف شد... هیچی دیگه رو نمیدیدم... بچه هایی که شاد بودن خانواده های کنار هم نشاط شهر بازی و طبیعت بکر بعد از بارون... نه من اینا رو نمیدیدم کارم شده بود کنترل پسر دخترایی که با همن...
حمله دوم بیماری:خوش به حال اینا چقدر با هم شاد و خوشن آخه این کجاش بده؟ یعنی این همه ادم گناهکارن؟
حمله سوم بیماری:وای ببین چقدر یار خوشگلی گیرش افتاده وای خوش به حالش این دیگه اصلا پیر نمیشه با همچین دوستی ؟
حمله سوم بیماری:عجب عرضه ای داشته طرف رفته با این رفیق شده هر کی میگه بده واسه اینه که میدونه همچین کسی بهش پا نمیده اصلا سمتش نمیاد به قول معروف دستش به گوشت نمیرسه و میگه بو میده...
حمله نهایی:به فرض اینا یه کار بدی هم کنن چه فرقی با خ.ا داره؟حداقل اینا اگه عذاب قراره بکشن لذتشم میبرن...کاری که تو با خودت میکنی از اینکه اینا با هم رابطه بزارن بدتره...
به قول راهنمام موزی تر از این بیماری وجود نداره یه جوری زیر پوستی حرکت میکنه و حساب شده میاد جلو که به زمینت میزنه...
اول جلب توجه به شرایط گناه؛دوم زیبا نشون دادن گناه؛سوم برانگیختن حسادت؛چهارم تلقین حس بی عرضگی و اینکه اونا میتونن و تو نمیتونی و آخرشم اینکه سر یه دوراهی میزارتت که یا بری با نامحرم یا بری خ.ا کنی راه سومی نداری...
داشت اوضاع خراب میشد واسه من که یه خاطره ای که چند وقت پیش واسم اتفاق افتاده بود جلویه چشمم اومد...
چند وقت پیش دوستم اومد بهم گفت به یه دختره داده کار تایپ کنه بعدش شروع به پیامک بازی کرده الان اوضاع خیت شده...منم شمارشو گرفتم و بهش زنگ زدم و قضیه رو گفتم که این متاهله و از این حرفا بیخیال این رابطه شو...اینجا هم اومدم کار خیر کنم ولی الان متوجه شدم اینم وسوسه بیماریم بود نیت پاکی در کار نبود...خلاصه قرار شد همو ببینیم و با هم حرف بزنیم تو یه پارک قرار گذاشتیم و من کمی زودتر رفتم یکی رو دیدم خیلی سانتی مانتال بود گفتم کاش من با این بودم و نه بابا این به من نگاه هم نمیکنه و این حرفا(یعنی عینا مشابه حملاتی که بالا واسم اتفاق افتاد)...بله درست حدس زدین 10 دقیقه بعد سرقرار متوجه شدم این تایپیسته همون سانتی مانتالست...خوب ما دوتا بعد چند مدت شدیم یکی از اون دختر پسرایه پارک ولی این حس من از بین رفت؟بیماریم دست برداشت؟تا تهش رفتم ایا بیماریم فروکش کرد یا رفت به یه قالب جدید؟جواب همه اینا یه نه بزرگ و قاطع بود...
پس با خودم گفتم من تا تهش رفتم هیچی تهش نبود من گول نمیخورم
اینم یه درد و دل:
جواب این حس سرکوب شده درون منو کی میده؟یکی رو دوست داری اونم دوستت داره.با اینکه اینقدربیماریت پیشرفت کرده یکبارم به چشم ناپاک نگاهش نکردی حرفهایه زننده نزدی حتی تو فکرت بهش چپ نگاه نکردی ولی خانواده ها نمیزارن که به هم برسین...چرا ما نباید با همسران قانونیمون تو سنی که نیاز داریم بریم بیرون و شاد باشیم؟ پدر مادر شما مقصرین