امتیاز موضوع:
  • 24 رأی - میانگین امتیازات: 4.08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درد دل های شما

(1395 ارديبهشت 27، 23:40)مهاجر نوشته است:
(1395 ارديبهشت 26، 10:25)sin-sin نوشته است: رها کردن خواسته ها و واگذار کردن شون به خدا سخته
اما اگر کسی تونست , شخصا بهش تبریک میگم که بعدش شاهد لطف بی نظیر خدا میشه
و چقدر این رها کردن سخته و حرف زدن ازش آسونه ...  Hanghead

و چقدر این رها کردن سخته...

سلام

 من یک موضوعی که یک مدت بسیار بهش چسبیده بودم  رو رها کردم

  و دیدم چه طور وقتی خدا جریان رو در دستای پر قدرت و مهربونش گرفت همه چی رو بهم نشون و ثابت کرد این که چه طور من تقلا میکردم برای یک چیزی که هیچ و بی ارزش بود تمام جنبه های موضوع رو بهم نشون داد و فهمیدم هر چی که خدا نمیخواد منم نمیخوام در حقیقت و باطن موضوع اما فقط تلاش میکردم خودمو گول بزنم و چیزی رو نبینم 
واگذارررررررررررر کنید به خودش  میبینید چه طوری همه ی چیزها براتون روشن میشه وقتی رها کردید میبینید اصلااااا سخت نیست
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


 سپاس شده توسط
دچـــــار یه بی قراریِ بدی شدم  809197ps94ijjhwg
 سپاس شده توسط
(1395 ارديبهشت 28، 10:36)تـــواب نوشته است: دچـــــار یه بی قراریِ بدی شدم  809197ps94ijjhwg

سلامممممممممممممم چرا؟؟؟؟

میخواین توضیح بدید؟
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


یا اباعبدالله شما چقدر غریب موندید...

یا امام زمان شما از ایشون هم غریب تر...

چند روز دیگه تولدتونه...
و من واقعا نمی دونم چی رو باید جشن بگیرم؟
بابت چی باید بخندم؟
اصلاً من حق دارم لبخند بزنم؟

ما با همین عقل و درک و فهم ناقص و محدودمون
همش تو کماییم...

همش دیوار می بینیم...

کنار دیوارها می شینیم...
با دیوارها حرف می زنیم...
از دیوارها حرف می شنویم...

در به در دنبال یه همراه می گردیم...
همش تنهاییم...

شما چطور کشور به کشور می گردید...
شهر به شهر... خیابون به خیابون... کوچه به کوچه... خونه به خونه...
همراه پیدا نمی کنید
اما بازم تحمل می کنید؟

شما چقدر طاقت دارید؟

ما اگه دو قطره اشک بریزیم...
شما چقدر گریه می کنید؟
چیزی از چشم های شما مونده؟

ما به بد خوابی مبتلا شدیم...
یه فکری به حال مون کن...
دونه دونه ای هم فایده نداره...
همه مون رو با هم بیدار کن...

هنوز 4 روز مونده...
امیدوارم تو این 4 روز دلیل خوبی برای خندیدن ها پیدا کنم...
جکی چان:
萨拉姆如一个巴拉姆萨拉萨拉姆如姆如何拉明

(1395 ارديبهشت 28، 19:41)smwarrior نوشته است: خدایا بلاخره تصمیم درست رو گرفتم
تصمیمی ک تو راه توعه و برای رضای توعه
کمکم کن تا استقامت داشته باشم
BYE :EZ
4EVER
1

سلاممممممممم تبریک برای تصمیم خوب و درستتون شک نکیندددد که خدااااااااااااااااااااااااااااا کمکتون خواهد کررررررررررررد
49-2 49-2 49-2 49-2 49-2 49-2 49-2
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


 سپاس شده توسط
دیدم مسافر مشهد داریم ؛ حق شم هست ، پاداش تلاششون بوده 
توی چند سال اخیر که شدت گرفت گناهانم به هر طریقی 
از همه جا رونده شدم ، فقط کربلا رفتم که اونم نتونستم حفظ کنم و همه چیز خراب شد...

سفرتون بخیر و دلتون شاد و همیشه سلامت باشید و پاک  53
 سپاس شده توسط
إِنَّ الْإِنسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ ﴿۶﴾

وَإِنَّهُ عَلَى ذَلِكَ لَشَهِيدٌ ﴿۷﴾

هیچ وقت دیشب رو فراموش نمیکنم  28 اردیبهشت ماه...تا دم مرگ رفتم و برگشتم.همه کارای بدم جلو چشمم اومد. مرگ خیلی نزدیکه خیلی نزدیک ریختن آبرو خیلی نزدیکه خیلی نزدیک
شايد خوشبختي همين باشد
كه با خودت نگويي :
كاش جايِ ديگري بودم
كارِ ديگري داشتم
يك آدمِ ديگري بودم ... !

53 عاقبتت بخیر همسفر 53
عشق بیچارم کرده Hanghead
خدایا از عاشقی خلاصم کن Swear1
 ( 0+) - (0 -) Khab
 (0+)  - (0-)        23 
 (0+) - (0-)       65
        
  THANKS GOD : [ACII[II]AE]
  
 سپاس شده توسط
خدایا ....نمی دونم چطوری باید بگم ولی خسته شدم ....
چیزی رو هم به زور ازت نمیخوام [emoji17]
ولی اگه صلاح کمکم کن از حمالی کردن برای دیگران خلاص بشم گاهی واقعا نمیکشم.....
رفتارهای آزار دهنده رو در مقابل پول کمی که میدن نمی تونم تحمل کنم .....
 سپاس شده توسط
توی عالم خواب و بیداری  یه دفعه صدایی شنید...

یه لحظه آرووم یه چشمشو باز کرد و دید اون صدا ، صدای خواهر دوازده سالشه  که با وحشت و نگرانی ای که توی صورتش میشد دید، توی اتاق خواب روی سرش وایساده و هی صداش میزنه

- داداش... داداش آرش! بیدار شو......دااااداش.

آرش اولش چیزی متوجه نمیشد تا وقتی که حانیه بهش گفت : داداش! سروش .....سروش...

- سروش؟؟.....سروش چی!!....چی شده؟؟

- سروش باز اونطوری شده !!!


با شنیدن این حرف انگار بهش  شکی وارد بشه...... فورا از جاش پرید و به سمت اتاق پذیرایی رفت.

اونقدر با عجله از جاش بلند شد که نزدیک بود پاش روی کفپوش اتاق لیز بخوره و زمین بیفته..

همین که به پذیرایی رسید چشمش گرد شد و با حیرت به مادرش نگاه میکرد و به  سروشی که روی زمین افتاده بود و به شدت میلرزید...

مادر، سروش رو به بقل خوابونده بود و سرش رو گذاشته بود روی پاهاش ....اما همچنان سروش مثل بید میلرزید...مادرهم روی سرش با حالتی که انگار بغض دنیا تو سینشه  گریه میکرد....


باید کاری میکرد !....میدونست باید کاری کنه ....اما اونقدر توی اون بهت و حیرت مونده بود که نمیدونست چه کار کنه....اصلا کاری نبود که بکنه...نباید کاری میکرد.....اصلا چه کاری ازش برمیومد که انجام بده.

فقط دست و پاهای سروش رو باید میگرفت که تشنجش کم کم بخوابه و تموم بشه  ...

آرش با یه دستش دستای سروش رو  محکم گرفته بود و با دست دیگه ش پاهاشو .

همه ش دلش میخواست این صحنه زود تر تمووم بشه ....همه ش توی دلش میخواست اون جای سروش میبود تا این روز هیچ وقت نبینه....



یه دو دقیقه ای به همین منوال گذشت و تشنج سروش یواش یواش داشت تموم میشد. ...اینجا دیگه کسی حرفی نمیزد ..تنها صدایی که میشد شنید صدای تیک تاک ساعت بود و صدای هق هق مادر...



چند دقیقه ای  همچنان سکوت حکم فرما بود ....کسی چیزی نمیگفت ...اصلا چیزی برای گفتن وجود نداشت ....فقط روی سر سروش وایساده بودن و منتظر بودن کم کم بدنش از اون حالت کرختی بعد از تشنج در بیاد...



سروش که کمی بهتر شد، آرش با حالتی گرفته و بی رمق رفت یه گوشه ای از پذیرایی نشست  و به مادر و خواهر و برادرش نگاه میکرد...غم عجیبی توی چشاش بود...پر اشک بود اما نمیخواست بریزه بیروون که مبادا خواهر ومادرش ته دلشون خالی بشه ...

با خودش فکر میکرد که شاید بتونه با مشکل سروش کنار بیاد اما فکر نمیکرد هیچ وقت بتونه  وحشتی که توی چشمای خواهر دوازده ساله ش دیده، فراموش کنه....

شاید تشنج سروش یه روز خوب میشد اما هیچ وقت  اشکای مادرشو که دونه دونه روی دامنش میریخت از یاد نمیبرد.



این اتفاقی بود که امروز دم ظهر برای خودم اتفاق افتاد....اگه اینارو اینجا نمینوشتم  بغض خفم میکرد... آرش!
به نام خدا
قبلنا که حال خودم و دلم خوبتر بود برای میلاد حضرت علی اکبر یه کارایی میکردم. ایشالا حالم خوب بشه مثه قدیما رابطه م خوب بشه با خدا و خوب های خدا
[تصویر:  12_shaban.jpg]

اینم فایل صوتی مربوط به متن عکس بالا:
 حجم یک مگابایت
شايد خوشبختي همين باشد
كه با خودت نگويي :
كاش جايِ ديگري بودم
كارِ ديگري داشتم
يك آدمِ ديگري بودم ... !

53 عاقبتت بخیر همسفر 53
رفتیم مهمانی...
برگشتنی اومدیم پایین سوار ماشین شیم، دیدیم نیست!
برده بودنش...

بعد نماز و دعاهای معمول...
یهو به ذهنم اومد همه ی اون چه که تو یک ماه اخیر بر من گذشته بود...

همه ی رفتن ها و اومدن ها... همه ی اتفاقات و حوادث... همه خوشی ها و ناخوشی ها...
و شکرهایی که به دل می اومد و از زبان نمی افتاد...

خدایا شکرت...
که غم های ما غم های بقیه نیست...

خدایا شکرت...
که شادی های ما شادی های بقیه نیست...

خدایا شکرت...
که فهم ما همون فهم بقیه نیست...

دغدغه های ما دغدغه های بقیه نیست...
فکرهای ما فکرهای بقیه نیست...
تصمیم های ما تصمیم های بقیه نیست...
تلاش های ما مثل تلاش های بقیه نیست... 

خدایا شکرت...
که زندگی ما همون زندگی بقیه نیست...

وگرنه هر روز درب و داغون بودیم...
هر روز خسران زده...
هر روز ناامید...
هر روز بدبخت تر از دیروز...

خدایا شکرت...
که هوامونو داری...

ازمون آزمون می گیری تا بزرگ شیم...
فرصت میدی تا به خودمون بیایم...
و قبل و بعدش هم مهلت یادگیری...

خدایا شکرت...
که راهت یه دونه است...
وگرنه همش درگیر بودیم این طرف و اون طرف...
همه جا حیرون... همه جا ویلون و سرگردون...

خدایا شکرت...
که این قدر راهت محکمه...
و دل ما گرمه به این راه....

خدایا...
این صراط مستقیم رو از ما نگیر...

پ.ن:
همه مست بودن...
زنگ زدم 110... اومدن صورت وضعیت نوشتن...
گفتن نگران نباشین... معمولا یکی دو روزه پیدا میشه...
ضبط رو برمی دارن و بنزینش رو خالی می کنن برمی گردونن...
زود برمی گرده!

کاش چیزهایی که باید برگرده، برگرده...
جکی چان:
萨拉姆如一个巴拉姆萨拉萨拉姆如姆如何拉明

به معنای واقعی کلمه خسته شدم دلم مرگ میخواد. دعا کنید بهش برسم
 سپاس شده توسط
بسم الله الرحمن الرحیم 
انا الانسان لفی خسر

کسی می تونه بگه من چقدر جا موندم ؟!!!!
 سپاس شده توسط
دیگه روم نمیشه سرمو بالا بگیرم 
یا حتی پست جدیدی بذارم
این روزها بیشتر از همیشه شکست خوردم 
به دفعات 
جسم از بین رفته مثل روحم 
این زندگی ...
خوب بوده حتما 
من بودم که گند زدم توش
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان