1399 اسفند 14، 12:05
کجام باید کدوم طرفی برم
چرا اینهمه شک
چرا اینهمه تردید
چرا نمیدونم چرا حس میکنم هیچی نمیدونم
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
نقل قول: تو دل یک شهر پر از فازهایه منفی راه های مخفی
پره خطر مارهای افعی
ایستادی تو چهار راه تردید درگیری
که سکوت کنمو مظلوم تر شم اجازه بدم همه از روم رد شن
یا بشم یه نامرد که با طبیعت خودشو وقف داد با مرگ آدمیت
نگو مسئله رو واکنش باز
خب مسلمه هر کنشی واکنش داشت
رود بودم سد شدم روز بودم شب شدم
خوب بودم رد شدم و بد شدم
نسل به نسل خون به خون این بین ما میچرخه اینو خوب بدون
ما مثل دمینو بهم ضربه میزنیم تو به من من به اون اون به اون
مگه خودم خیر دیدم جوابه خودمو خیر میدم
(1399 اسفند 19، 12:35)عارفه نوشته است: بچه ها من امروز روز عجیبی رو پشت سر میذارم.
نه نگران کننده نیست
برام خنده داره و جدید.
هیچیم نیست
نه ناراحتم
نه غمگین
نه ناامید
نه منتظر
نه مشکل جسمی دارم
شاد و اینا نیستم اما غمگین و افسرده هم نیستم
هیچی.
فقط احساس خستگی و
از کار افتادگی روانی اجباری می کنم.
روانم دیگه خسته شده.
یجوریم می خوام یمدت هیچ کاری نکنم.
بعد اینکه خواستم با اراده خودم با یکسری واقعیت ها مواجه بشم و کلی تلاش کردم برای کنترل احساساتم، مقابله با ترس ابراز وجود و بالاخره انجامش دادم حالا بعد دو هفته ای احساس بی انرژی شدن دارم.
هل بده ی درونم خاموش شده.
احساس خستگی دارم که با خواب حل نمیشه. کلا یک بی انگیزگی امیدوارانه چی گفتم!
دارم...
یعنی حال ندارم کاری رو شروع کنم و حال نداشتم از تنبلی نیست
پاهام دیگه جلو نمیره
حتی حال ندارم فکر و خیال کنم
عصبی نیستم و در آرامش روانی ام. میدونم و از کارهایی که کردم و تصمیماتم تا حالا راضیم. اما این مود جدیدم رو نمی فهمم!
صبح زود پا شدم مثل همیشه با امید.
بعد ولی اصلا یک کار حال نداشتم بکنم.
کسل هم نبودم...
خدایا شکرت که سالمم و حالم خوبه
فقط کمکم کن بفهمم چه کاری درسته الآن