عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 24 رأی - میانگین امتیازات: 4.08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درد دل های شما

در پست ترین موقعیت خودم قرار گرفتم 
مثل روزهایی که اومدم کانون 
بیزارم بیزارم بیزارم از خودم
فعلاً در تلاش برای بهبود اوضاع هستم که خداراشکر خوب بوده،
فقط هر روز ظهر که میشه نمیدونم چرا، نمیدونم بدنم شرطی شده یا هر چی شده، فکر های تلخ و مضخرف میاد تو ذهنم که بغضم میگیره و اذیتم میکنه، برای حل این مشکل تقریبا ۷-۸ روز میشه ساعت ۲ الی ۳ بعد از صرف ناهار میرم بیرون پیاده روی حدود ۴۰ دقیقه الی ۱ ساعت، هم به هضم غذا کمک میکنه و هم وقتی بر میگردم ذهنم تخلیه شده و یک چرت کوچک میزنم،
این تایم پیاده روی خیلی جالبه اول اینکه هیچکی تو کوچه نیست، از کنار هر خونخ ای رد میشی صدای قاشق چنگال و بوی غذا میاد، اون سکوت بیرون کمک میکنه به آرامش.
خداییش خدا اجر بده همه گردانندگان کانون رو که پر از انرژی های الهی در تار و پودش قرار گرفته.
کانون برای من بی تاثیر نبود. قطعا برای همه اینطوره.
خداوند یکتا به همه کسانی که به دیگران کمک می کنند تا بهتر بشن اجر دهد.
چطوری یکیو ببخشیم؟

خیلی سخته...
هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک


[تصویر:  woman-praying-free-bird-enjoying-nature-...00-256.jpg]
(1400 مرداد 21، 13:34)*شهریار‌* نوشته است: چطوری یکیو ببخشیم؟

خیلی سخته...

به نظرم یه مدت بهش فکر نکن و دنبال بخشیدن و نبخشیدن نباش
بذار زمان ارومتون کنه و بعد نسبت به کاری که اون فرد کرده بیتفاوت شدین اونوقت متوجه میشید دنیا ارزش نداره دلتون سنگین بمونه برای نبخشیدن کسی
[تصویر:  Untitled_2.png]
(1400 مرداد 21، 0:16)تـــواب نوشته است: در پست ترین موقعیت خودم قرار گرفتم 
مثل روزهایی که اومدم کانون 
بیزارم بیزارم بیزارم از خودم

من باور نمیکنم
از زمانی که اومدم کانون میشناسمت
تلاشهاتونو دیدم
و همین تلاشها شاید نتیجه صددرصدی نداشته باشه
اما صفر درصد هم نبوده
خودتونو دست کم میگیرید
خدا هنوز به انسان باور داره و امیدواره بهمون برای بازگشت
برای بهتر شدن برای نورانی شدن
خدا دوستمون داره
 شما در برابر خدا کی باشی که خودتو دوست نداری
با خودت مهربون باش دوست داشته باش خودتو و قدم به قدم برو جلو
همیشه بهتون گفتم الانم بهتون یادآوری میکنم
بهتون ایمان دارم از پسش برمیاین
[تصویر:  Untitled_2.png]
#خاطرات
#می نویسم_تا_بماند

دلم می‌خواست دوستامو ببینم اما دوستام راه دستشون نیست تو کرونا بیان بیرون. از اول کرونا یبار یکیشون و دیدم کلا. حتی تو مواقعی که شهر خلوت بود..‌

من موندم و حال بی حالی که فقط با حرف زدن خوب می شد.
فقط با دلخوشی اینکه یکی‌ داره منو می شنوه خوب می‌شد.

هیچ وقت دلخور نشدم اما خواستم یه جا بنویسم تا بمونه که گاهی اطرافیان نیاز دارن به ما،
نه برای پول خرج کردن،
نه برای وقت گذاشتن های زیاد،
نه برای کولاک کردن.
که برای چیزای کوچیک،
یه لبخند،
یه بازو فشرن،
یه می‌دونم گفتن.
یه گوش دادن و شنیدن،
یه آفرین گفتن،
یه ضربه رو کتف با چاشنی خسته نباشی، تو تلاشتو کردی...
یه بغل بی حرکت امن، نه برای گریه حتی،
... که فقط بدونی اگه گریه ت هم گرفت عیب نداره...

[تصویر:  Comrade-means-life.jpg]
يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ الْأَسْرَىٰ إِنْ يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْرًا يُؤْتِكُمْ خَيْرًا مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿٧٠﴾

ای پیامبر! به اسیرانی که در اختیار شمایند، بگو: اگر خدا خیری در دل های شما بداند، بهتر از چیزی که  از شما گرفته اند به شما می دهد، و گناهانتان را می آمرزد و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است. (۷۰)
امروز رفتم توی شهری که پرستاری رو اونجا خوندم....

کلی خاطرات بد و استرس هام مال اونجا بود...

ولی دوس داشتم اونجا خونه بگیرم و کلا جا به جا بشم....

رفتم یه مقدار شهر رو بالا پایین کردم... تمام خاطراتم زنده شد.

بازی کردنامون تو پارک! حس و حالی که داشتیم و شیطونیامون!

درختی که کاشتیم هم سر جاش بود...

مادر پدر گرامی هم اومده بودن ...

توی یه پارکی که خیلی توش خاطره داشتیم یکم نشستیم خیلی داشت حالم بد میشد ولی چیزی نگفتم...

دیدید تو فیلما یکی یاد یه چیزی میوفته یهو نظرش عوض میشه و اونجا رو ترک میکنه؟!

همونطوری شده بودم ولی نمیتونم اینارو بهشون توضیح بدم...

این وضعیت باعث میشه بفهمی چقدر تنهایی...

حتی نزدیکتریناتم نمیتونن احساستو درک کنن...

فقط میخوام بگم از همشون بدم میاد...

نمیخوام دیگه ببینمشون...

اون حس حقارت بدی که اون شهر و دانشگاه بهم میداد!

خوابگاهی که پر از تاریکی بود!

تنها چیزی که داشتم همین لپتاپ نازنینم بود که یکم برام پول در میاورد دلم خوش بشه...

تو تاریکی مینوشتم و مقاله ترجمه میکردم...

شبایی که میرفتیم باشگاه خوابگاه...چقدرم سرد بود...

هر روزه خدا بدن درد داشتیم به خاطر این تمرینا...

هر روز کار و درس....

آخرش به مسخره ترین شکل ممکن تموم شد!

اون مدرک رو با 4 سال زحمتم گذاشتم کنار....

کسی که دوسش داشتم هم کل تلاش و زحمت منو ندید و ازم دور شد....

از همشون متنفرم!

حالا میفهمم چرا درس خوندن بهم آرامش میده!

دیگه خوشبختیم رو وابسته به جواب نه یا آره ی یه نفر نمیدونم....

دلم میخواد فقط و فقط برم بالا....

تک تک لحظاتم پر بشه از تلاشی هدفدار تا به درجه ی بهترین بودن برسم....

بهترین چیزی که میتونم تصورش کنم رو از خودم ارائه میدم....

الهی به امید تو....

53
هی رفیقم،
دلتنگتم...

[تصویر:  nody-%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D8%B1%D9%81%DB%...598873.jpg]
يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ الْأَسْرَىٰ إِنْ يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْرًا يُؤْتِكُمْ خَيْرًا مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿٧٠﴾

ای پیامبر! به اسیرانی که در اختیار شمایند، بگو: اگر خدا خیری در دل های شما بداند، بهتر از چیزی که  از شما گرفته اند به شما می دهد، و گناهانتان را می آمرزد و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است. (۷۰)
(1400 مرداد 21، 0:16)تـــواب نوشته است: در پست ترین موقعیت خودم قرار گرفتم 
مثل روزهایی که اومدم کانون 
بیزارم بیزارم بیزارم از خودم

داداش یک جمله معلم دبیرستانمون رو تخته نوشت : "امید" نان روزانه هر فرد است.
آدم به امید زنده است، حتی اگر هیچی امیدی نداری یک تغییری در زندگیت انجام بده، منتظر نتیجه های بعد از تغییر باش، خیلی اتفاقات تو زندگی پیش میاد بعدش،

من یک روز در اوج ناامیدی که در پشتیبان تلفنی بودم ساعت 16 تا 24 کار میکردم، پسرداییم گفت بیا بریم پیش یکی بهت کار میده، من صبحش بزور بیدار شدم و رفتیم سراغ اون نفر ولی اون نفر آخر ورشکست کرد و جمع کرد ولی همونجا جرقه ای ایجاد شد که من هیمنطوری پی اش رو گرفتم و هر بار یک مسیری جلوم ایجاد میشد، اگر اون روز من خواب مونده بودم نرفته بودم، الان بعد 4 سال هیچ کدام از تجربه هایی که تا الان داشتم رو نداشتم، 
یا یک کلاس زبان ساده که اگر سر اون قرار اول نمیرفتم کلاس زبانی هم نرفته بودم، منجر شد که الان ترم آخر مهندسی کامپیوتر باشم، تو اون کلاس زبان اتفاقایی افتاد که تشویق شدم در 30 سالگی دوباره درس رو ادامه بدم.

اینکه آدم بگه من بدترینم، من از خودم بدم میاد، من خیلی بدی کردم، گفتن این حرفها خیلی راحته، ولی مرد روزهای سخت باش،

بعد از فوت شهرام کاشانی که خودش خودشو نابود کرد من واقعا ترسیدم، دیدم چطور یک نفر میتونه خودش یک مسیری انتخاب کنه که اینطوری نابود بشه، هر روز با خودم میگم ، نه من اجازه نمیدم حیف بشم، من سرشار از استعدادم، هر روزم شده سر کله زدن با فکر های منفی و شکست دادن اونها، این کارو روزانه انجام میدم، امروزم رو که بتونم فکرهای منفی رو شکست بدم، فردا هم بتونم و ... تونستم 1 ماه این کارو ادامه بدم، روزها رو نمی شمارم، فقط امروز رو نمیگذارم افکار منفی من رو از پا در بیاره،
هر روز رو اینطوری میگذرونم که میگم من بزودی ازدواج میکنم و مادرم دامادی ام رو به بهترین شکل خواهد دید، برای رسیدن به این موضوع هرچی فکر منفی مسخره هست میریزم دور و شروع میکنم هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم تا فردا، فردا دوباره خودمو با افکار مثبت شارژ میکنم و ادامه میدم، سایت رادیو فردا و قیمت دلار و بدبختی و فلانی اختلاس کرد و .... همه تو سطل زباله ریخته شده، به چیزهایی که سودی نداره و فقط بدبختی رو تو مغز آدم میاره فکر نمیکنم.

اگر امروز تلاش نکنم با دستهای خودم خودمو نابود کردم. 
انشالله سال بعد خبر نامزدی ام رو همینجا درج میکنم. من باید این کارو بکنم. حتما این کارو میکنم.
درمانده ام درمانده ...
احساس میکنم از درون تهی شدم
نه چیزی منو خوشحال میکنه نه چیزی ناراحت
فقط دارم ادامه میدم...  53258zu2qvp1d9v
[تصویر:  2_3.png]
 گروه سرو  Khansariha (18)    کتابخونه  Khansariha (56) 
نام کاربری های قبلی : زندگی آزاد  -  یا امیرالمومنین
(1400 مرداد 21، 13:43)مهرخدا نوشته است:
(1400 مرداد 21، 0:16)تـــواب نوشته است: در پست ترین موقعیت خودم قرار گرفتم 
مثل روزهایی که اومدم کانون 
بیزارم بیزارم بیزارم از خودم

من باور نمیکنم
از زمانی که اومدم کانون میشناسمت
تلاشهاتونو دیدم
و همین تلاشها شاید نتیجه صددرصدی نداشته باشه
اما صفر درصد هم نبوده
خودتونو دست کم میگیرید
خدا هنوز به انسان باور داره و امیدواره بهمون برای بازگشت
برای بهتر شدن برای نورانی شدن
خدا دوستمون داره
 شما در برابر خدا کی باشی که خودتو دوست نداری
با خودت مهربون باش دوست داشته باش خودتو و قدم به قدم برو جلو
همیشه بهتون گفتم الانم بهتون یادآوری میکنم
بهتون ایمان دارم از پسش برمیاین

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
 
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد
خسته ام  Hanghead
خیلی خسته ام Hanghead
خیلی خیلی خسته ام  Hanghead
کاش کسی حالم را می فهمید...  2
هه 
آخرش تمومه 
چرا نفهمیده باید رفت ؟...
همه چیز یه پایان داره 
پایان من 
پایان تو 
یعنی 
آخرش 
میفهمیم ؟
 چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
Khansariha (2)
  


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان