درد دل های شما

[mahtab_r]

سلام....
دلم گرفته .... خیلی زیاد ..... خیلی بیشتر از اونی که تصور کنید....
دلم می خواست گریه کنم .....
آخ خدایا ..... واقعا حالم بده ....
( اصلا بحث خود ار... نیست )
فقط دلم گرفته .... خیلی زیاد .... نمی فهمم چرا همچین کاری کردم .... واییییی ... نمی تونم بفهمم درست بود یا نه !
مغزم داره سوت می کشه ...کاش می شد گریه کنم .... اما الان گریه کردن غدغنه ( درست نوشتم !!!!!)
منی که این همه منتظر همچین لحظه ای بودم ... وای، با یه" نه " خرابش کردم .... نمی فهمم چرا !؟
همه چیز در عرض 1 ساعت خراب شد ... همش 1 ساعت .... این همه انتظار ... 1شبه ... مسخرست ... خیلی مسخرست ..........
...
پرت و پلا نوشتم .... فقط میخواستم بنویسم ...
کاش می شد .... نه نه !!!!
ولش کنین ....

-----
موفق باشید ...

[TIRED]

سلام....
دلم گرفته .... خیلی زیاد ..... خیلی بیشتر از اونی که تصور کنید....
دلم می خواست گریه کنم .....
آخ خدایا ..... واقعا حالم بده ....
( اصلا بحث خود ار... نیست )
فقط دلم گرفته .... خیلی زیاد .... نمی فهمم چرا همچین کاری کردم .... واییییی ... نمی تونم بفهمم درست بود یا نه !
مغزم داره سوت می کشه ...کاش می شد گریه کنم .... اما الان گریه کردن غدغنه ( درست نوشتم !!!!!)
منی که این همه منتظر همچین لحظه ای بودم ... وای، با یه" نه " خرابش کردم .... نمی فهمم چرا !؟
همه چیز در عرض 1 ساعت خراب شد ... همش 1 ساعت .... این همه انتظار ... 1شبه ... مسخرست ... خیلی مسخرست ..........
...
پرت و پلا نوشتم .... فقط میخواستم بنویسم ...
کاش می شد .... نه نه !!!!
ولش کنین ....

-----
موفق باشید ...

مهتاب جونم میشه بیشتر توضیح بدی؟
چی شده آبجی؟
چراشماها جدیدا انقد پیچیده شدید؟
اگه فرصتی رو از دست دادی اگه به صلاحت باشه خدا دورباره بهت برمیگردونتش!حالا در هر زمینه ای!
غصه نداره که عسیسم!
اگه خواستی پیام خصوصی بده بیشتر بحرفیم!

[پاییز]

سلام
مهتاب جون ما نمیدونیم ماجرا چیه و لازمم نیست بدونیم اما هر چی که شده،دلت هر چقدر که گرفته یادت نره که اگر چیزی پیش اومده حتما باید پیش میومده،حتما باید اینجوری میشده.
همه چی سر جاشه،باید اینطوری میشده،لازم بوده.
اگه الان حرف منو درک نکنی،یه روزی میرسه که درک میکنی،من اینو بارها تجربه کردم.
برای دل گرفتت دعا میکنم که زودتر آروم شه.

[mahtab_r]

مرسی ...
اما در شرایطی که خودت عمدا اون تصمیمو نگیری ....
راستش نمی تونم بازش کنم .... خیلی موضوع عجیب و پیچیده ای نیست ....
ولی وقتی با توجه به شرایطت ... که البته مطمئنا فقط از نظر خودت منطقیه ... کاری رو انجام میدی که راضی نیستی...
این واقعا اذیتم می کنه ...
شاید روزها با خودت در موردش فکر کنی ... آخرم هیچی به هیچی .... خوت بت دست خودت همه چیزو خراب می کنی ... اونم از قصد ...
دوست ندارم هیچ کدومتون جای من باشین ...
از یه طرف حس می کنم اشتباه کردم ... از یه طرف فکر می کنم درسته ...
"سرم خیلی درد می کنه "
از دست دادن بعضی چیزا ... خیلی ناراحت کنندس ... در صوذتی که دوس داشته باشی اونو داشته باشی ...
برام دعا کنید ... تا همین 1 ساعت پیش حالم خیلی خوب بود ... ولی حالا اون قدر سر در گمم ... و واقعا دلیلی واسه سردرگمیم پیدا نمی کنم ... واین بیشتر آزارم می ده ..........................

[پاییز]

عزیزم خودتو اذیت نکن
باشه؟
خودتم دعا کن مهتاب
خدا منتظره که خودت بخوای تا از سردرگمی درت بیاره
منتظرههههههههههههههه
بیشتر از این منتظرش نذار
برو و باش دردو دل کن

[mahtab_r]

کاغذ ....
نه .......
دوست ندارم !!!!! یه جوری میشم ... راستش نمی تونم راحت باشم .. انگار یه جورایی با خودم رودربایستی پیدا می کنم .... !!!!
پاییز جونم ، برم به خدا چی بگم .... چیزی ندارم بگم آخه ... وقتی خودم ، تکلیفمو با خودم نمی دونم ... بهش چی بگم ...
واقعا حرفی ندارم بگم ... بهش بگم یه غلطی کردم پشیمونم ... یا بگم یه غلطی کردم پشیمون نیستم ....
شاید فقط زمان کمک کنه ... زمان ... و گذشتنش ... و این که ببینم ... چی میشه !!!!! و این که چه می کنه !!!! و ...
----------
شاید هم از روی خودخواهی این کارو کردم ( من خیلی مغرورم ) ، هم اینکه با خودم عهد کرده بودم ، هم از روی ترس ، عبرت گرفتن از گذشته ، و نا امیدی ... نا امید بودن از ... و ترس و ترس و ترس از تنهایی و ترس ....

[پاییز]

به خدا بگو نمیدونم چی بگم...
اینو که میتونی بگی،درسته؟
هر جور که راحتی
من راهی رو گفتم که خودم وقتی اینجوری میشم انجام میدم
همین
نگو شاید فقط زمان کمک کنه
بگو شاید فقط خدا کمک کنه

[باران..]

راستش احساس میکنم فهمیدم مهتاب چی میگه

راه هایی که بچه ها نشون دادن خیلی خوبه

برای رهایی و رسیدن به آرامش فقط باید 1 ساعت به اون چیزی که داری فکر میکنی فکر نکنی و بعدش دوباره فکر کردن و شروع کن
به نظرم روش خوبیه
وقتی یک کار گره میخوره باید یکم رهاش کرد و بعد دوباره شروع کرد

[باران..]

نمیدونم اسمش و میشه دردل گذاشت یا نه..
شایدم بیشتر یه جور یادآوریه"از الآن بگم من حالم خوبه اما اگه چیزی به نظرتون میرسه بهم بگین"

دستم و بریدم..خونش بند نمی آید.نمیدونم چرا هر وقت خون میبینم یاد گذشته میوفتتم!!و تو فکر فرو میرم
انگار که مثل یه یادآورری کننده شده برام!!!
یاد حرفای بچه ها افتادم و اینکه گمانم هر کسی تو زندگیش یه سری سختی های خاص و کشیده باشه
سختی های که از نظر بقیه وحشت آور باشه!!!
مهم عمل کرده!
خیلی ها هستن توی همین کانون خودمون که محکم وایسادن و دارن میجنگن.من از جنگیدن برای رسیدن به هدف خیلی خوشم میاد
حس زندگی بهم میده
و بعضی ها هم مثل کنیز حاج باقر فقط غر میزنن
بعضی ها اون وسطان یه وقتایی خیلی خوبن و یه وقتایی
"هیچ منظوری با هیچ کسی ندارم ها بقیش و بخوینن"
و من...
از وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی چیزا رو تجربه کردم و خیلی اتفاقا برام افتاد و با یکسری از مشکلات هنوز دارم دست و پنجه نرم میکنم "اون مشکلات اذیتم نمیکنه چیزی که اذیتم میکنه چیز دیگس"
یکسالی خندیدن و فراموش کردم-اونقدر ضعیف شدم که هر کسی جرعت کرد هر جوری باهام حرف بزنه "خیلی برام دردناک بود" اما خوب اون دورانم تموم شد
دوران جدید یکسالی هست شروع شده تقریبا 1-2 ماه بعد از ترکم
کم کم خودم و ساختم
و الان وارد مرحله ی نمیدونم چندم زندگیم شدم
حس میکنم خیلی تنبل شدم
انگار جنگیدن و یادم رفته و همش دنباله سازشم!
شایدم فکر میکنم یادم رفته
هدفم معلومه اما ..
در کل اوضاع خیلی بده
شادیم و دارم دوباره از دست میدم

چجوری به تنبلیم غلبه کنم؟!داره نابودم میکنه

فقط یک چیز و میدونم-تنها چیزی که میتونه من و از پا بندازه سکونه

نمیدونم به این میگن بی ارادگی یا تنبلی!!!

نمیخوام باز قدرت تشخیصم و از دست بدم

من واقعا احتیاج به کمک دارم

اگه فکر میکنید نظراتون راه سازه برام یه صورت پیام بفرستید-فقط لطفا حرفای نویسندگان خارجی رو برام نفرستید چون جواب نمیده
ممنونم

[mahtab_r]

مرسی دوستان از راهنمائیاتون
... راستش الان حالم خیلی بهتر ه .... دیشب خیلی سخت بود ....
صبح که از خواب پاشدم ، مطمئن بودم کارم درسته .... ( البته هنوز یه کوچولو شک داشتم ...) ...
ولی جالبیش می دونین چی بود ... این که وقتی با یکی از دوستام در این مورد صحبت کردم .. 1000 تا دلیل واسه اشتباه بودن کارم آورد ... که اونام منطقی بودن ...
--------------
بازم مرسی از راهنمائیهاتون ....

[باران..]

رضا..
من با خون دستم مشکل ندارم ها!!!

+*+*+*+*+*+
یادم رفت چی میخواستم بگم!

[mahtab_r]

[/color]

و من...
از وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی چیزا رو تجربه کردم و خیلی اتفاقا برام افتاد و با یکسری از مشکلات هنوز دارم دست و پنجه نرم میکنم "اون مشکلات اذیتم نمیکنه چیزی که اذیتم میکنه چیز دیگس"
یکسالی خندیدن و فراموش کردم-اونقدر ضعیف شدم که هر کسی جرعت کرد هر جوری باهام حرف بزنه "خیلی برام دردناک بود" اما خوب اون دورانم تموم شد
این که وقتی کسی جرئت کنه با ما هر طور که دلش می خواد صحبت کنه ، به خاطر طرز رفتار ماست و معمولا فقط با خارج شدن از محیط می شه جو رو عوض کرد ، و یکسری از افراذ اونقدر کوتاه فکر هستن که افکارشون قابل تغییر نیست ...
وقتی یکسالی خندیدن فراموش بشه ، یعنی آدم یکی از مهمترین قسمتهای زندگیشو فراموش کرده ...
خندیدن داروییی که برای هرچیزی درمانه و واقعا به آدم آرامش میده ... مشکلات رو آسون می کنه و ...
دوران جدید یکسالی هست شروع شده تقریبا 1-2 ماه بعد از ترکم
کم کم خودم و ساختم
و الان وارد مرحله ی نمیدونم چندم زندگیم شدم
حس میکنم خیلی تنبل شدم
انگار جنگیدن و یادم رفته و همش دنباله سازشم!
شایدم فکر میکنم یادم رفته
هدفم معلومه اما ..
در کل اوضاع خیلی بده
شادیم و دارم دوباره از دست میدم
زمانی شادی از بین میره ، که هدف اونقدرا هم محکم نباشه ... تو می گی هدف دارم ... اما شاید انگیزه ای نداری( انگیزه ای برای ادامه دادن به راه ) ... چون انگیزه خودش نشاط میاره ... و این که شاید محیط اطرافت برات یکنواخت شده ..
یه زمانی انگیزت ترک بود ... گرفتن ستاره و ... این که بگی می تونی (مثاله ) ... این کارو کردی اما برای بعد از اون برنامه نریختی .... و می تونم بگم مطمئن هستم که هدفت برات واقعی نیست ... و یا هنوز نتونستی مکانی براش تعیین کنی ... یا زمانی برای رسیدن بهش ...
چجوری به تنبلیم غلبه کنم؟!داره نابودم میکنه
انگیزتو قوی کن ... هدفتو پر رنگ کن ... 1 هدف نداشته باش ، چند تاش کن ، که اگه به یکی نرسیدی هدفای دیگه زنده و سرو پا نگهت دارن ، و یا اگه رسیدی به هدفت ... هنوز چیزای جدید تری برای رسیدن وجود داشته باشی .
خوبی آدما اینه که هر چی می گذره توقعاتشون بالا می ره ، هدفهاشون بزرگتر می شه و دسترسی به اونها سخت تر ... هر چقدر هدف سخت تر ... لذتی که از نزدیک شدن به هدفت به دست میاری بیشتر ... و این یعنی انگیزه ی بیشتر ...
فقط یک چیز و میدونم-تنها چیزی که میتونه من و از پا بندازه سکونه

نمیدونم به این میگن بی ارادگی یا تنبلی!!!
تنبلی یعنی همون سکون ... وبی ارادگی یعنی این که نخوای انگیزه ایجاد کنی و دنبالشم نباشی ... به نظرم تو تنبلی ، نه بی اراده ... وگرنه نمی تونستی ترک کنی !!!! که همه ی بچه ها می دونن چقدر کار سختیه !!
نمیخوام باز قدرت تشخیصم و از دست بدم

من واقعا احتیاج به کمک دارم
همه فقط می تونن حرف بزنن ... اما اون تویی که برای خودت قدم برمیداری .. ربا یموفقیت ، برای پیروزی ، برای خوب زندگی کردن ... تنبلی نکن ... برنامه ی زندگیتو گسرش بده ... وقتای آزادتو پر کن ... و اهدافت رو چند برابر ... برای رسیدن بهشون زمان تعیین کن و مکان ...
واینو بدون هر روز که می گذره ، یک روز از عمرت کم می شه ،و فرصت هایی که داشتی رو از دست دادی و غیر قابل بازگشته .
اگه فکر میکنید نظراتون راه سازه برام یه صورت پیام بفرستید-فقط لطفا حرفای نویسندگان خارجی رو برام نفرستید چون جواب نمیده
ممنونم

موفق باشی عزیزم

[Amir Hossein]

تق تق تق.....
سلام منم اومدم
منو راه میدین:s:

[خسسسسته]

خوش اومدی sezayesh جان ! می تونید با پیام خصوصی و با کمک بچه ها از قسمتهای مختلف سایت که بسیار می تونن کمکتون کنند دیدن کنید

[ایلیا]

سلام دوستان
از اینکه یه مدت نیودم خیلی ناراحتم
چون دسته گل به اب دادم
اما این اراده رو در خودم دیدم
که میتونم
برای همین دوباره سعی میکنم